کتاب شعر زمان ما 19: هوشنگ چالنگی به قلم فیض شریفی
گزیدهای از متن کتاب
واژهی پنهان
سهشنبه دوم آبان هزار و سی صد و نود و یک بود که نقدی بر اشعار هوشنگ چالنگی با عنوان «خالکوبی این جهان» در روزنامهی نیم نگاه فارس نگاشتم.
نقد، مشبع و مفصل بود. برایش فرستادم. هوشنگ چالنگی در مصاحبهای با روزنامهی فرهیختگان، پنجشنبه، پانزده مرداد سال بعد، دربارهی نقد و بررسی اشعار خود گفت:
«دوستی به نام، به نام فیض شریفی به واسطهی انتشار گزینهی شعرهایم در نشر مروارید، نقد و بررسی خوبی در یکی از روزنامههای شیراز نوشته و تا جایی که میدانم ایشان تنها کسی است که شعر مرا خیلی خوب و ریزبینانه بررسی کرده و برگشته به کارهای من و همهی شعرهایم را قوام یافته، بررسی دقیق کرده است.
اتفاقاتی از این دست باعث میشود بیشتر متوجه شوم که شعر من بهطور واقعی مورد خوانش و تحلیل قرار میگیرد و همانطور که گفتم تا حد زیادی خوشحالکننده است .
جوانان شعر مرا میخوانند و تحلیل میکنند یا دربارهاش حرف میزنند، آن هم نه حرفی که فقط بر اساس یک موج باشد و بعد فراموش شود. لااقل امیدوارم اینطور باشد…»
این نگارنده هیچوقت بر اساس یک برنامهی از پیش تعیین شده، برای شاعر یا نویسندهای ننوشتهام.
علائم و قرائن هم نشان میدهد که هوشنگ چالنگی مرا نشناخته است.
شاید دو یا سه سال بعد وقتی با شمس لنگرودی و حافظ موسوی در جشن تولد ایشان در یکی از باغ کوچههای کرج شرکت کردیم، مرا شناخته باشد. در آن شب، من کتاب «کیمیای رحمانی» را به ایشان تقدیم کردم. با حرمت و احترام برخاست و مرا در آغوش کشید .
هوشنگ چالنگی شاید با همه در اوان آشنایی، همینگونه با چشمان ذوق زده و ورقلمبیده برخورد میکرد.
فکر نمیکنم که مرا شناخت یا شناخته بود. خیلی حرف زدیم و شاید شرم شهرستانی من یا حجب ایلی چالنگی حجاب چهرهی جان شد و یا وقتی او را سورپرایز کردند و پرده بر کیک تولدشان برداشتند، ما بلند شدیم و گفتیم:
«گفتوگو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم»…
به میدان رفتیم و هرمز علیپور گفت: «فیض جان! روز تولد شعر است.»
با چالنگی و فخرالدین سعیدی و دیگران رقصی چنان در میانهی میدان کردیم. بسیار مسرورم که در زمان حیات این مرد بزرگ سهم کمی در شادی او داشتم، مردی که احمد شاملو دربارهی او گفت:
«شعر چالنگی همچون کوچ عشایر مخاطرهآمیز است »
(مجلهی تماشا، سال اول، شماره ۴۲، ۲۲ دی ۱۳۵۰)
و رضا براهنی گفت:
«شعر چالنگی، لحن بیان چیستانی الحان عرفانی را دارد و ترکیبات یادآور برشهای شکیل متون دردمندانهی عرفانی است».
(تکاپو، دورهی نو، شمارهی ششم، آذرماه ۱۳۷۲، ص ۸۲)
و منوچهر آتشی که فصلی را با «شعر دیگر» و «موج ناب» گذراند، نوشت که:
«تجربیات هوشنگ چالنگی در شعر بیوزن، سرمشق شاعران و موج ناب در سرودن شعرهای بیوزن شده است».
(مجلهی تماشا، سال هفتم، شمارهی ۲۵۰، بهمن ۱۳۵۶، ص ۲۵)
احمدرضا احمدی، هوشنگ چالنگی، بیژن الهی و بهرام اردبیلی، در ایجاد فضا، وزن و موسیقی شاعران پس از خود، نقش بزرگی داشتند.
هوشنگ چالنگی، بزرگ بود و از اهالی عشق بود و معرفت و نجابت.
من دربارهی خیلیها نوشتم و هیچوقت توقع نداشتم و نمیخواستم که از شاعران و نویسندگان نی قندی بگیرم و تعریفی بشنوم که فکر میکردم و میکنم که به فرمودهی حافظ شیرازی باید در ازای شکرفشانی هنرمندان باید نی قندی حواله کرد که گفت:
«چرا به یک نی قندش نمیخرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی».
فیض شریفی
سیام آبانماه ۱۴۰۰
دربارهی خودم
بچهی مسجد سلیمانام. در ۲۹/۵/۱۳۲۰ در خانوادهای به تقریب مرفه به دنیا آمدم. پدرم شغل مناسبی داشت.
تا در خانه، چشم به اطرافام چرخاندم کتاب بود که برادرم به خانه میآورد. برادر بزرگام یک کتابخوان حرفهای بود. به تهران میرفت و کتابهای کیلویی گوتنبرگ یا معرفت را میخرید و به منزل میآورد. گوشهای از خانهی ما مکان کتابخوانی من و برادرم بود.
اگر برادر بزرگام نبود، من اهل درس و بحث و فحص و کتاب نمیشدم. زندگی خوب و به سامانی داشتیم. پدرم به من کار و بار مناسبی داده بود .
در سال ۴۲، دیپلم ادبیام را گرفتم و پس از گذران دورهی چهار ماهه پادگان، در لباس سپاهی برای تدریس به روستا رفتم. در این دوره در روستای سوسن همراه و دوست سه سپاهیدانش دیگر بودم که در آن سوی و این سوی درس میدادند.
یکی از این سه، آدمی بود که در نوشتن داستانهای کوتاه مهارت خاصی داشت و در مطبوعات اسم و رسم و برو بیایی داشت. مرگ ناگهانیاش تاًثیر شگرفی و شگفتی بر من نهاد که تا دههها نتوانستم این مرگ دردناک و غمانگیز را از خاطر ببرم.
در آن دو دورهی چهارده ماههی تدریس در آن روستاها دو کارنامهی هفت ماهه به دانشآموزان خود دادم.
چون در زمانهی جوانی، آن چنان که افتد و دانی پر انرژی بودم، سعی میکردم آن گونه به بچهها تدریس کنم که در اواخر دوره، روزنامه و کتاب به سر کلاس میآوردم و به دانشآموزان میدادم که به راحتی میخواندند.
بعد یک دورهی یک ساله را پیش برادر، در کشت و صنعت هفتتپه مشغول شدم و سپس بر اثر علاقه به شعر و ادب با اینکه حقوق مکفی و مناسبی دریافت میکردم به تهران آمدم و به شغلهایی با درآمد کم در انتشارات و از این گونه مشاغل مشغول شدم و در ضمن کار، کارهایی در مطبوعات چاپ میکردم و یک دورهی یک ساله اشعاری را در مجلهی خوشه منتشر کردم و بعد بر اثر آشنایی با کسانی چون بهرام اردبیلی و بیژن الهی به سمت آنها رفتم. و در کنار آنان که کتاب «شعر دیگر» را انتشار داده بودند قرار گرفتم. در همین زمان در موسسهی انتشاراتی سرگرم کار بودم که کسانی چون هوشنگ آزادیور و پرویز اسلامپور و خانم اسلامپور در آنجا کار میکردند.
بعد از آن سفر به هند پیش آمد و پس از بازگشت به آموزگاری و تدریس در چهارمحالبختیاری و خوزستان مشغول کار شدم و سپس در سال ۱۳۷۵ بازنشست شدم و اکنون در کنار خانواده زندگی از سر میگیرم.
«شناسنامه به روایت دست»
گفتوگویی با هوشنگ چالنگی
علی عبدللهپور
ناشر: مانیا هنر
(چاپ دوم، ۱۳۹۸)
شاید به نوشتهی «تئودور آدرنو» اندیشهی راستین آن است که به معنای واقعی خود پینبرد.
از نگاه مولف شناسنامه به روایت دست آئینهگردانی در برابر شاعری «هوشنگ چالنگی» است با سری بارانخورده در صاعقه و صبح…
او که خود دیگریست در میان اهالی (شعردیگر).
از همان اول هم که هوشنگ چالنگی را در کرج با اهالی شعر و هنر دیدم، فهمیدم که با آدم غیر متعارفی روبهرو شدهام. هر نگاه او به نقطهای گنگ و نامعلوم خیره بود که از پس سالهای دور ابری گریان میآمد. انگار نیمایی بود که تازه از یوش به تهران کوچ کرده بود. تمام صورتاش نگاه بود. انگار همین حالا پس از نیم قرن، لباس به تناش کردهاند و از ایل بختیاری راهی تهراناش کردهاند. زیبا بود مثل اسطورههای ماندهی در پستوهای تحقیر شدهی قرون، مثل زیبایی بود و زیباییشناسی که تاریخ پنهان رنج بود آنسان که آدرنو گفت و ریلکه: «زیبایی هیچ چیز نیست / مگر آغاز خوفی» این مرد، مثل خودم بود که بوف کور، سگ ولگرد، سه قطره خون، و کتابهای بزرگ علوی، چوبک و آثار لامارتین، هوگو و هاینه را خوانده بود. مثل خودم در بهبهان، او در مسجد سلیمان و در خانههای سازمانی شرکت نفت به دنیا آمده بود و مثل خودم پدری اداری داشت و برادر و برادرانی که کتاب شعر نیما و شاعران دیگر را به خانه میآوردند، بود:
«به شب آویخته مرغ شباویز»
همین نوع سطرها از نیما بود که گرامر را از نظر چالنگی دیگرگونه کرده بود.
چالنگی درونگرا و اندیشهورز و هستینگری مثبتاندیش بود که طبیعت را به جان دوست میداشت و روستا و ییلاقات طایفهاش را بر زاگرس دوست میداشت. «کلوب نفتون» و استخر و سینما و سریالها را دوست میداشت. او مظاهر فرهنگ تکنوی وارداتی را به نحوی با روحیهی پاستورالیاش آمخته و آغشته کرده بود.
در دوران دبیرستان، فلسفهی کانت را خوانده بود و تا خاقانی و حافظ و بعد حمیدی شیرازی آمده بود و بعد با اوکتاویو پاز آشنا شده بود که دربارهی بوف کور هدایت گفته بود، اثر شگفت بر من گذاشت و بر چالنگی که درونگرا بود و به هستی نگاه مثبتی داشت، و آن چیستانهای بختیاری:
«چیست خود کوچک است و صدایش کوه را میآکند؟
جواب: تفنگ
چیست چیست صندوقی چوبیست
پرش روغن کوهیست
جواب: گردو»
همینهاست و خواندن شعر افسانهی نیما و در کنار نیما شعر هوشنگ ایرانی و اشعار شاملو و همنشینی با بیژن جلالی، بهرام اردبیلی و دیدار و آشنایی با نصرت رحمانی و کیومرث منشیزاده در کافه فیروز، و فریدون راهنما که شعر فرانسه را تا آخرین وضعیت مدرنیتهی آن میشناخت و به کسانی چون نصرت رحمانی و به خصوص به شعر او که شعری بزرگ میدانست علاقه داشت.
و همچنین دوستی و آشنایی با منوچهر آتشی و دیدن فیلمهای موج نوی سینمای فرانسه که شعر چالنگی را چیستانی، غریب، وحشی و فلسفی کرده است. چالنگی بیش از همه با الهی و اردبیلی اخت بود. شعر چالنگی در فضای شعر آنها تنفس میکرد و مثل صاعقه میدرخشید:
«الف لام میم
سلام بر تبرها
که حروف آزادی را جدا جدا کردند
یا:
کجاست خورشید
روح میلیونها خروس شهید
که صبح را در دوران پیش از ساعت جار زدند.»
(بیژن الهی)
حال زمان یادگیری نام گلیست که پنج پرک داشت و هفت زبان زهرآگین، پیچیده بود بر هفت پرچم زخمیاش
تو تاخت میزدی ای کودک
بوییده میشدی به کنار
به راه مرغزاران گاوان قهوهای
به سان همان علف
به سان همان صحرای بازگردنده»
(بهرام اردبیلی)
چالنگی، موسیقی ملودیک محلی ایرانی تا «فصلها»ی «ویوالدی» را و کوارتتهای دور ژاک و اورتورهای بتهوون و از آن طرف ملودیهای دستمال بازیهای زنان و مردان بختیاری را که ملودیهای جهانی بودند، دوست میداشت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.