کتاب در این شعر برف میبارد گزیده اشعار شیرکو بیکس به ترجمه مختار شکریپور
گزیدهای از متن کتاب
اتفاق
روزی
شاخهای دستم را گرفت
دستم را که رها کرد
غنچهای روی دستم روئید!
روزی
آفتاب مرا درآغوش گرفت
رهایم که کرد
سینهام آینهای شد!
اما از روزی که آن دختر را بوسیدم
تاک شعر شدهام و
برگ برگ و
دانه دانه
میوه شعر میدهم.
آخرین رنگ
رنگ مرگ
آخرین رنگ این رنگدان و
از رنگهای تماشای من است
در نهان
رنگی چشمبهراه من است
رنگی که ترکیبی از گِل و
سراب و
فراموشی و
نهان بودن خداوند است…!
آخرین روزهای پاییز
امروز
احساس تنهایی میکنم
چون آخرین روزهای پاییز
امروز تنهای تنهایم
چون شهرم
بعد ازدفن فکرِ جوان تنهایم
امروز
همه چیز تنهاست
چون غریبی مادرم و
پیکر پدرم
یا چون جسد یک قربانی ناشناس
تنهای تنهایم!
آزادی
از دل توده ابر
مژده سبز میبارد
از دل چشم چشمه
آب زندگی میجوشد
از دل کوه
پرنده سپیدهدم پرواز میکند
از دل کشتزاران نیز
گل گندم میروید
و از لوله تفنگ
راه آزادی!
آسمان آبی
آشنای برف و باران و تگرک بودم
آرزوی دیداری سبز داشتم
به آرزویم رسیدم
اما زمانی که گذشت
خسته از آرزویم شدم
مدتی هم
خواب نسیم زیرآلاچیق و خوشه انگور میدیدم
از خواب پریدم
زمانی که گذشت
از آن بیزار شدم و دوست داشتم
خزان مرا در برگیرد
تا گوش به نوازشش بسپارم
زمانی که گذشت از آن هم خسته شدم
تا اینکه به عشق تو رسیدم!
عشق تو
بیزاری را از من دور کرد
و تو
همه فصل من شدی!
آمد و رفت
از حفره درختی
نگاهم را بیرون فرستادم
وقتی که برگشت
او هم مثل درخت پیرپیر شده بود!
از سپیدهدم زخمی
نگاهم را بیرون فرستادم
وقتی که برگشت
یکی گیلاس به بار آورده بود!
از شکاف ابری
نگاهم را بیرون فرستادم
وقتی که برگشت
رگبار و شُرشُرباران با خود داشت!
از شیار گشادهی زخمی
نگاهم را بیرون فرستادم
وقتی که چشمانم برگشتاند
هزار پروانه پرآبی عشق با خود داشتند!
از کهنه باد یک رؤیا
نگاهم را بیرون فرستادم
وقتی که برگشت
نسیمی عبوس و
مِهی سبز و
نامهای خیس با خود داشت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.