کتاب “نوری از تاریکی” نوشتۀ ایتن هاوک ترجمۀ یاسمن عشقی
گزیده ای از متن کتاب:
لرزان بر خویشتن اینسان که ماییم
فیلمبرداری که تمام میشود، حتی برایت تاکسی هم نمیگیرند. اما در شروع کار همهچیز در اختیار است: پذیرایی و تنقلات و هتل پنج ستاره و ماشینِ هرلحظهدراختیار. پس از فیلمبرداری همه فراموشت میکنند و پهِن هم بارت نمیکنند. عصر اولین یکشنبۀ ماه سپتامبر به نیویورک رسیدم. تمرین نمایش هنری چهارم از روز بعد شروع میشد. به خانه نرفتم و بیرون فرودگاه جیافکی[1] تاکسی گرفتم و به راننده گفتم من را به هتل مرکوری[2] برساند.
راننده از آینۀ جلو به من زل زد و با ته لهجۀ هندی پرسید: «ویلیام هاردینگ[3]؟»
جواب دادم: «آره.»
«این چیزایی که دربارۀ تو و زنت میگن درسته؟»
من تا همین امروز در افریقای جنوبی و شهر کیپ تاون[4] بودم و هنوز از هیاهوی رسانهای دربارۀ زندگی خانوادگیِ درحال فروپاشیام خبر نداشتم.
سکوت من برای راننده نشانۀ تأیید بود.
از آینه نگاهم کرد و گفت: «آدمایی مثل تو باعث میشن احساس خفگی کنم. تو همهچی داری، اما… بازم واست کافی نیست. تو حریصی دوست من، بیش از حد حریصی، درست نمیگم؟»
وارد اتوبان شدیم و آهسته گفتم: «تو اصلاً منو نمیشناسی.»
راننده صدایش را بالا برد و گفت: «ببخشید؟»
بلندتر گفتم: «تو اصلاً من رو نمیشناسی.»
«میشناسمت. قبلاً فیلمهات رو خیلی دوست داشتم.»
چشمهای قهوهایاش از جاده به سمت آینه چرخید و چهره و لباسهایم را بهدقت وارسی کرد.
«من از طرفدارای پروپاقرص سینمام. فکر میکردم تو با اون آدمهای هوسران و متظاهر فرق میکنی. فیلمهای علمی تخیلی تو رو خیلی دوست داشتم. وای… چه موسیقی قشنگی داشتن. اون فیلمی که با یه دختر جوون روسی بازی کردی، چی بود؟ چه فیلم محشری بود. درسته خیلی صحنه داشت، اما در کل خوب بود، هوشمندانه بود، ازش خوشم میاومد. میدونین چیه؟ شماها مرفه بیدردین، لوسِتون کردن، واسه همین نمیتونین درست زندگی کنین. شما برای گذران زندگی کاری رو انجام میدین که دوست دارین. بابتش پول خوبی هم میگیرین، جایزه هم بهتون میدن. اما من چی؟ صبح تا شب دنده میزنم، دریغ از یه جایزه، یه خسته نباشی! لابد میگی خب از بیعرضگی خودته!»
گفتم: «رفیق، حواست به جاده باشه.»
راننده تاکسی بیتوجه ادامه داد: «دفعۀ بعد که میخوای غر بزنی، اینو یادت باشه: هیشکی نمیخواد پای حرفهای تو بشینه! من یه نوجوون هفده ساله دارم که تمام روز داره پدرم رو درمیاره. همیشۀ خدا یه قبضی برای پرداخت دارم. دو جا کار میکنم و با این همه همیشه بدهکارم. حالا اگه ازم میخوای به نالههات گوش بدم، بدون که آدمت رو اشتباه گرفتی. میشنوی چی میگم؟»
اولین فیلمم را در هجده سالگی بازی کردم. حالا در سی و دو سالگی نه تنها به واسطۀ نقشهایم، که بهسبب حاشیههای زندگی خصوصیام حسابی شناخته شدهام. به نوعی در تمام زندگیام معروف بودم و سالهاست با این مسئله که غریبهها مرا بشناسند سروکار دارم. حرفهای مردم را معمولاً زیرسیبیلی رد میکنم و نادیده میگیرم. اگر کسی به شما بگوید هر کجا میرود عدهای مدام به دنبالش میآیند و جزئیات زندگی و حتی نام معشوقههایش را میگویند چه فکری میکنید؟ شاید تصور کنید این آدم روانپریش است، دیوانه است، اسکیزوفرنی دارد، خیال میبافد… . نه، اینطور نیست، این واقعیت هر روز زندگی من است.
راننده همینطور به حرّافی ادامه میدهد: «چرا ما نیکی و درستکاری رو جشن نمیگیریم؟ واقعاً چرا؟ چرا عکس کسی رو که متظاهر و از خودراضی نباشه روی جلد مجلۀ پیپل[5] چاپ نمیکنیم؟ کسی چه میدونه؟ شاید این مجله بیست میلیون نسخه بفروشه؟ چی میشه اگه زندگینامۀ یه آدم فروتن و درستکار تویِ گوگل بیست میلیون بازدید داشته باشه؟ چرا ما مراسم اهدای جوایزی نداریم که افراد بالغ مثل بچهها حرف نزنن؟ چرا از آدمهای معروف نمیپرسن چرا به دنیا اومدین؟ هدفتون از زندگی چیه؟ فقط مصاحبه دربارۀ عشق و هوس و رختخواب؟ البته همش تقصیر شما نیست، منم اگه همین امشب به برنامه اینترتیمنت تونایت[6] دعوت بشم و همچین سؤالهایی ازم بپرسن، همین اندازه خرفت و بیمایه میشم. اینطور نیست؟»
گفتم: «نمیدونم.»
نمیخواستم به نیویورک برگردم. اگر بهخاطر بچههایم نبود، به این زودی به این شهر برنمیگشتم. برگشتن به نیویورک مانند این بود که با دست خود طناب دارم را به گردنم بیندازم.
راننده به خیابان سی و دو پیچید؛ و جملهای از بهاگاواد گیتا[7] نقل کرد، از الی منینگ[8] و غولهای نیویورک سخن به میان آورد و آنگاه افزود که همهچیز رابطۀ جنسی نیست. او هجده سال است که همچنان به زنش وفادار مانده، در حالیکه زنش همجنسگراست.
چیزی نگفتم و فقط از آینه به چشمانش نگاه کردم و سرم را به نشانۀ تأیید تکان دادم.
راننده همچنان موعظه میکرد: «اگه زنت ترکت کنه طبیعیه. تو باید به تصمیمش احترام بذاری، چون تقصیر خودته! تو عهد و پیمان ازدواجت رو شکوندی! ما باید به آزادی هم احترام بذاریم! البته همه در حرف با آزادی دیگران موافقن، فقط به شرطی که این آزادی باعث دردسرشون نشه. وقتی نوبت به آزادی دیگران میرسه، خشمگین میشیم، پشت سر زن و یا شوهر سابقمون لیچار میگیم: خلوچل بود، غیر قابل تحمل بود، خیلی مشکل داشت. اما واقعیت اینه که اونا مشکل مهمی نداشتن، اونا فقط خواستههای خودشون رو داشتن.» خندید و جلو هتل مرکوری توقف کرد. ساختمانی قدیمی و مرموز به سبک گوتیک که آدم میتواند در آنجا به جنون برسد و خود را حلقآویز کند. البته کم نبودند کسانی که واقعاً این کار را کردهبودند. از بچگی دربارۀ این هتل خیالبافی میکردم؛ نویسندگان، شاعران، موسیقیدانان و نقاشان معروف در آنجا زندگی و کار کردهبودند. درست بعد از جنگ داخلی ساخته شده و اینک به بنایی فرسوده بدل گشته بود؛ اما هنوز اعتبار داشت و توریستهای زیادی به خاطر سابقهاش از توکیو و آلمان به این هتل میآمدند.
راننده همچنان به حرّافی ادامه میداد. «اگه برای زنت احترام قائلی، بذار راه خودش رو بره. تنها زنت نیست که مهمه. تو بچه داری، پسر داری، دختر داری؛ اونا بهت احتیاج دارن! بیزحمت یه دوش بگیر، یه عطری به خودت بزن، یه لباس شیک بپوش. مثل دورهگردها لباس پوشیدی، بوی گند سیگار میدی! باید بری بازپروری!»
سرم را تکان دادم: «وا بده. تو رو جون هر کی دوست داری، دست از سرم بردار.»
پول را از شکاف شیشه به او دادم.
راننده افزود: «یه چیز دیگه…، میتونم باهات یه عکس بگیرم؟»
—
از در هتل گذشتم و به سمت پذیرش رفتم. لابی با چوبهای شکلاتی تیره پوشانده شده بود. بویی همچون خزۀ نرم درختی کهنسال به مشام میرسید. سقف با نقاشی کرّوبیها[9] تزئین شدهبود، فرشتگانی شبیه به بچهای بالدار که جوری بر ابرها سوار بودند که انگار اسب میرانند. فرشتگان دلچسبی بودند اما معلوم نبود که به زندگی خوشامد میگویند یا به مرگ.
بارت اشر[10]، مالک هتل گفت: «وای! ببین کی اینجاست؟ خود هستر پرین[11].» حتی در هفتاد و چهار سالگی هم خودش همچنان پذیرش را اداره میکرد. «وقتی در مجلۀ پست خوندم که چطور گند بالا آوردی، عصبی شدم و حدس میزدم که ممکنه ببینمت.»
پرسیدم: «اتاق داری؟»
با افتخار گفت: «بهترین اتاق نیویورک.»
—
بارت اتاق 714 را به من نشان داد؛ اتاقی که با مبلمانی مشابه دوران آیزنهاور مبله شدهبود. فضا تاریک اما گرم و راحت بود. سقف قرنیزهای چوبی تیره و پهن داشت. نور زرد بدرنگی از پنجره به داخل نفوذ میکرد. این سوئیت یک آشپزخانه، یک جای دنج برای مطالعه و دو سرویس بهداشتی، یکی برای من و یکی برای بچهها، داشت.
پرسیدم: «چقدر؟»
«چه مدت میخواین اقامت داشته باشین؟»
«مجلۀ پست فکر میکنه این ازدواج چقدر دووم میآره؟»
[1]. JFK
[3]. William Harding
[4]. Cape Town
[5]. People
[6]. Entertainment Tonight
[7]. Bhagavad Gita
[8]. Eli Manning
[9]. cherubs
[10]. Bart Asher
[11]. Hester Prynne
کتاب “نوری از تاریکی” نوشتۀ ایتن هاوک ترجمۀ یاسمن عشقی
ایتن هاوک
ایتن هاوک ایتن هاوک
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.