خوشه های خشم – ادبیات بزرگان

جان استن بک

ترجمه عبدالحسین شریفیان

خوشه های خشم ماجرای بحران اقتصادی آمریکا است در دهه سی قرن بیستم میلادی. هزاران مزرعه دار با گسترش بی سابقه بحران اقتصادی، زمین خود را از دست داده و به اجبار به کارگری (کلان زمین دارانی) در می آیند که با مزدی ناچیز خانواده ها را به استخدام خود در می آوردند و بی رحمانه از آنها بهره کشی می کنند. نویسنده استادانه با تصویری واقعی از این ستم وحشتناک پرده برمی گیرد و در ضمن داستان خانواده ای را باز می گوید که در مسیر نجات خود همه چیز را از دست میهد. اوج اثر در خطوط پایانی آن بازتاب می یابد که زنی صاحب نوزادی تازه، برای نجات مردی به او شیر میدهد. خوشه های خشم، هم شاهکار نویسنده و هم یکی از بزرگترین آثار ادبیات رئالیستی جهان است.

210,000 تومان

در انبار موجود نمی باشد

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 12 سانتیمتر
وزن

450

پدیدآورندگان

جان استن بک, عبدالحسین شریفیان

نوع جلد

سخت

نوبت چاپ

اول

شابک

978-622-267-181-5

قطع

پالتویی

تعداد صفحه

684

سال چاپ

1400

موضوع

ادبیات بزرگان, داستان خارجی

کتاب خوشه های خشم اثر ماندگار جان استن بک ترجمه عبدالحسین شریفیان

گزیده ای از کتاب خوشه های خشم

درون قهوه‌خانه طنین موسیقی بریده شد و صدای مردی از بلندگو به گوش رسید، اما مستخدم زن قهوه‌خانه آن را خاموش نکرد، چون هنوز متوجه نشده بود که موسیقی تمام شده است. انگشت‌های کنجکاو و جست‌وجوگرش دملی را زیرگوشش یافته بود. زن کوشید در آیینه‌ی پشت پیشخوان، بی‌آن‌که راننده متوجه شود، او را بنگرد، از این‌روی جوری وانمود کرد که می‌خواهد موهایش را مرتب کند. راننده گفت: «در شانی مجلس رقص مفصلی برپا شده بود. شنیدم یکی هم کشته شده یا یه بلایی سرش اومده. تو چیزی نشنیدی؟» زن جواب داد: «نه.» و ورم پشت گوشش را نرم نرمک لمس کرد.

در آغاز کتاب خوشه های خشم می خوانیم

آخرین باران‌ها بر سرزمین سرخ و پاره‌ای از سرزمین خاکستری رنگ اکلاهما آرام فرو ریخت، ولی زمین ترک‌خورده را نشکافت. گاوآهن‌ها شیارهای جویبارها را از همه سو بریدند و دریدند. با آخرین باران‌ها، ذرت‌ها به سرعت سر برآوردند و انبوهی از علف‌های خودرو هر دو سوی جاده را فرش کردند، آن‌چنان که زمین‌های خاکستری و زمین‌های سرخ تیره، اندک‌اندک زیر پوششی سبز نهان شدند. در اواخر ماه مه رنگ از رخسار آسمان پرید و ابرهایی که از بهار تا آن هنگام، دیرگاهی بود در آن بالاها آرمیده بودند، پراکنده شدند. آفتاب داغ روز به روز و دمادم بر سر ذرت‌های نورسته می‌تابید، تا آن‌جا که خطی قهوه‌ای رنگ بر کناره‌های سرنیزه‌های سبز گسترش می‌یافت. ابرها پدیدار می‌شدند، و راهشان را می‌گرفته و می‌رفتند بی‌آن‌که بکوشند قطره‌ای باران فرو ریزند. علف‌های خودرو رنگ سبزشان را تیره‌تر کردند تا پایدار بمانند، اما بیش از این گسترش نیافتند و رشد نکردند. سطح زمین سفت شد. لایه‌ی نازک اما سختی آن را پوشاند، و چون رنگ آسمان پرید، زمین هم رنگ باخت، با رنگ زمین‌های سرخ به پشت گلی زد و زمین‌های خاکستری رنگ سفیدی گرفت.

در شیارهایی که آب پدید آورده بود، خاک درون جویبارهای کوچک و خشک به گرد و غبار بدل می‌شد. موش‌های بیابانی و مورچه‌خورها بهمن‌های کوچک به‌وجود می‌آوردند. چون آفتاب همه‌روزه بی‌دریغ و سوزان می‌تابید، برگ‌های ذرت‌های جوان هم سختی و شق و رقی خود را اندک‌اندک از دست می‌دادند: نخست هلال‌وار خم می‌شدند، و بعد که رگه‌های میانی‌شان نیروی پایداری خود را از دست می‌داد، یک به یک مچاله می‌شدند. بعد ماه ژوئن از راه رسید، و خورشید خشمگین‌تر و سوزان‌تر تابید. خطوط قهوه‌ای رنگ روی برگ ذرت‌ها گسترده‌تر شد و به رگ‌های میانی رسید. علف‌های خودرو هرز رفتند، و به ریشه‌هایشان برگشتند. هوا رقیق بود و رنگ آسمان پریده‌تر؛ و هر روز که می‌گذشت زمین نیز رنگ‌پریده‌تر می‌شد.

در جاده‌ها که گاری‌ها و ارابه‌ها ره می‌پوییدند، هرجا که چرخ‌ها زمین می‌ساییدند و سم اسبان زمین را می‌کوبیدند، لایه‌های زمین از جای کنده می‌شد و گرد و غبار به هوا می‌خاست. هر جنبده‌ای گرد و خاک بلند می‌کرد. پیاده‌ها گرد و خاکی به‌اندازه‌ی قامتشان و هر ارابه به بلندای یک حصار، و هر اتومبیل ابری غلیظ و بی‌جان از گرد و خاک از پشت سر به هوا می‌فرستاد. این گرد و خاک آهسته و به‌تدریج بر زمین می‌نشست.

نیمی از ماه ژوئن سپری شده بود که ابرهای بزرگ و غلیظ و سنگین و باران‌زا از سوی تگزاس[۱] و خلیج۲ بالا آمدند. مردمی که در کشتزارها بودند به ابرها نگریستند، بو کشیدند و انگشت‌ها را پر کردند تا ببینند باد از کدام سو می‌آید. و اسب‌ها با بالا آمدن ابرها خشمگین شدند. ابرهای باران‌زا اندک نمی بر زمین چکاندند و شتابان رو به سوی سرزمین‌های دیگر کردند. پشت سرشان آسمان دوباره رنگ باخت و آفتاب درخشش را از سر گرفت. قطره‌های باران در میان گرد و خاک چاله‌های کوچکی پدید آورد، و بر سر برگ‌ها قطرات درخشان آب دیده می‌شد؛ همین و بس.

در پی ابرهای باران‌زا نسیم ملایمی وزیدن گرفت و آن‌ها را به سوی شمال راند؛ نسیم برگ‌های نیمه‌خشک ذرت‌ها را به نرمی به هم می‌کوبید. یک روز گذشت باد فزونی گرفت، و بی‌آن‌که به تندباد بدل شود، به وزیدن ادامه داد. گرد و خاک پیچان از زمین به هوا برخاست و همه‌جا را فرا گرفت و بر سر علف‌های خودروی کنار کشتزارها و درون کشتزارها نشست. اکنون دیگر باد نیرومندتر و شدیدتر شده بود و به جان چاله‌چوله‌های باران‌خورده افتاده بود. در پی به هوا برخاستن گرد و غبار، آسمان اندک‌اندک تیره‌تر ‌گشته؛ باد بر سرزمین هوار می‌شد، گرد و خاک را از زمین می‌کند و با خود می‌برد. باد نیرومندتر و شدیدتر شد. چاله‌های باران‌دیده ترکیدند و گرد و خاک از دل زمین و کشتزارها به هوا برخاست و مثل دود در آسمان پراکنده شد. ذرت‌ها خود را به باد سپردند و از این برخوردها میدانی خشک و نی‌مانند به هوا برمی‌خاست. ذرات ریز گرد و غبار دیگر به زمین برنمی‌گشتند، بلکه در میان آسمان نیمه‌تاریک سرگردان می‌گشتند.

باد باز شدت گرفت، خاک زیر سنگ‌ها را هم بیرون کشید، کاه و برگ‌های پوسیده و مرده و حتی سنگریزه‌ها را هم با خود برد و از هر کشتزاری که گذشت نشانی از خود برجای نهاد در دل هوا و آسمان نیمه‌تاریک آفتاب سرخگون می‌درخشید، و هوا گزندگی خاصی یافته بود. یک شب باد با سرعت فزاینده بر سرِ زمین تاخت، از میان ذرت‌های بی‌ریشه حیله‌گرانه گذشت، ذرت‌ها با برگ‌های بی‌رمقشان با باد پنجه در پنجه شدند تا این‌که باد ریشه‌های ضعیف را از دل زمین بیرون کشید؛ سپس هر ساقه‌ی درمانده به پهلو بر زمین افتاد و جهت باد را برنمود.

سپیده از راه رسید، اما از روز هنوز خبری نبود. در آسمان خاکستری رنگ آفتابی سرخگون پدیدار شد، گوی سرخگون عین هوای گرگ و میش نوری بی‌رمق می‌پاشید؛ و هرچه از روز می‌گذشت، هوای گرگ و میش نیز تیره‌تر می‌شد، و باد بر سر ذرت‌های برخاک‌افتاده زوزه‌کنان و جیغ‌کشان می‌گذشت.

مردان و زنان در خانه‌هایشان کنار هم نشسته بودند و هرگاه بیرون می‌آمدند بر دهان و بینی‌ خود دستمال می‌بستند و عینک‌های دوربسته بر چشم می‌زدند تا گزندی به چشم‌هایشان نرسد.

شبی سیاه فرا رسید، زیرا ستارگان نمی‌توانستند دل گرد و غبار را بشکافند و زمین را روشن کنند، و نور پنجره‌ها از حیاط خانه‌ها فراتر نمی‌رفت. اینک گرد و خاک به‌خوبی با هوا درآمیخته و معجونی از خاک و هوا پدید آورده بود. در خانه‌ها را محکم بسته بودند، درز درها و پنجره‌ها را هم با پارچه گرفته بودند، ولی گرد و خاک آن‌قدر نرم پا به درون می‌نهاد که در هوا دیده نمی‌شد و مثل گرده‌ی گلی روی صندلی‌ها و میزها و بشقاب‌ها می‌نشست. مردم گرد و غبار را از شانه‌های‌شان می‌تکاندند. کنار آستانه‌ی درها خطی از خاک نشسته بود.

نیمه‌های شب باد فروکش کرد و زمین را در سکوت و خاموشی فرو برد. هوایی که از گرد و خاک انباشته است. بیشتر از مه صدا را خفه می‌کند. آن‌هایی، که در رختخواب‌هایشان خوابیده بودند، از فروکش کردن شدت باد آگاه شدند. چون باد متجاوز فرونشست همه از خواب برخاستند. آرام خوابیده بودند و به ژرفنای سکوت گوش فرا می‌دادند. بعد خروس‌ها خواندند؛ صدایشان خفه و سنگین بود، و مردم در رختخواب‌ها ناآرام غلت می‌زدند و منتظر بودند بامداد سر برسد. می‌دانستند که دیرگاهی می‌کشد تا غبار بر زمین بنشیند. بامدادان غبار مثل مه در هوا بود و آفتاب مانند خون تازه به سرخی می‌زد. تمام روز گویی غبار از الک می‌گذشت و فرو می‌ریخت، و روز بعد الک شده بر زمین می‌نشست. غبار چون جامه‌ای یک‌دست سطح زمین را فرو پوشیده بود. روی ذرت‌ها، روی سیم‌ها و بر پشت‌بام‌ها نشسته بود و چون چادری بر سر علف‌های خودرو و درختان افتاده بود.

مردم از خانه‌هایشان به در آمدند و هوای گرم و گزنده را بوییدند و دهان و بینی‌شان را گرفتند.بچه‌ها هم از خانه‌ها بیرون زدند، اما برخلاف همیشه، پس از هر باران، سروصدا و هیاهو به راه نینداختند. مردها کنار نرده‌های خانه‌هایشان ایستادند و به ذرت‌های نفله شده و از میان رفته، که اینک به سرعت مرده و می‌خشکیدند و از زیر لایه‌ی نازک غبار، سبزی اندکی از آن پیدا بود، نگاه کردند. مردها خاموش بودند و کمتر از جا می‌جنبیدند. زن‌ها از خانه‌ها بیرون آمدند تا کنار مردها بایستند و ببینند آیا روحیه‌ی مردانشان در هم شکسته است یا نه. زن‌ها پنهانی به چهره‌ی مردها نگاه می‌کردند چون مادام که مردها برجا می‌ماندند مهم نبود که ذرت‌ها از میان بروند. بچه‌ها هم همان نزدیکی ایستاده و با پاهای برهنه‌شان شکل‌هایی بر زمین می‌کشیدند؛ آن‌ها هم با چشم‌های جست‌وجوگرشان نگاه می‌کردند تا ببینند مردها و زن‌ها روحیه‌شان را از دست می‌دهند یا نه. بچه‌ها قیافه‌ی مردها و زن‌ها را دید می‌زدند و بعد با انگشت شست پا خطوطی بر زمین رسم می‌کردند. اسب‌ها به آبشخورها آمدند و پوزه بر سطح آب کشیدند تا سطح غبار گرفته را کنار بزنند. اندکی بعد حیرت‌زدگی از چهره‌ی مردان نظاره‌گر رفت و سخت و خشمگین و استوار و بااراده شدند. بعد زن‌ها دریافتند که خطر گذشته و مردانشان روحیه خود را نباخته‌اند. بعد پرسیدند، چه‌کار باید بکنیم؟ و مردها پاسخ دادند، نمی‌دانیم. چیز مهمی نبود. زن‌ها هم می‌دانستند چیز مهمی نیست، و بچه‌ها هم که به نظاره ایستاده بودند می‌دانستند چیز مهمی نیست. زن‌ها و بچه‌ها از ته دل می‌دانستند اگر مردانشان روحیه‌ی خود را از دست ندهند و استوار باشند هیچ مصیبتی گران نیست. زنان به خانه‌ها و به سر کارشان برگشتند، و بچه‌ها محتاطانه‌ بازی‌شان را آغاز کردند.

هرچه از روز می‌گذشت خورشید رفته‌رفته رنگ سرخ‌اش را از دست می‌داد. گرم و سوزان بر زمین پوشیده از گرد و خاک می‌تابید. مردها در آستانه‌ی در خانه‌هایشان نشستند؛ به چوب‌دستی‌ها و سنگریزه‌ها ور می‌رفتند. مردها آرام و بی‌سروصدا بودند، فکر می‌کردند و حساب کار را می‌رسیدند.

[۱]. Texas                                ۲. Gulf

موسسه انتشارات نگاه

کتاب خوشه های خشم اثر ماندگار جان استن بک ترجمه عبدالحسین شریفیان

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “خوشه های خشم – ادبیات بزرگان”