کتاب “رویای یک صوفی” نوشتۀ بهمن شکوهی
گزیده ای از متن کتاب
۱
بیچاره زن، باز پیدایش شد. شرط میبندم زیر لباسش یک کاسه شیر و دو قرص نان مخفی کرده است و آن را بهانۀ آمدن به دکان پدرم میکند، آن قدر صبر میکند تا پدرم در مغازه باشد و به اینجا بیاید. من که میدانم او برای چه به این مغازه میآید! زن بیچاره خیلی سعی میکند آن را از ما پنهان کند. حتی به دروغ به من و برادرم احمد میگوید، کاسۀ شیر و قرصهای نان را پدرتان فرستاده است تا ما با خیال راحت آنها را بخوریم.
دیروز پدرم کاسۀ خالی شیر را در مغازه دید و از آن سؤال کرد. وقتی گفتم، شیر و نان را زنی از طرف شما آورده ساکت شد. از نگاهش فهمیدم روحش از این کار خبر نداشت.
امروز هم مثل دیروز، زن شیر و قرصهای نان را روی سکوی مغازه میگذارد و میگوید، باز پدرتان که مغازه نیست! پس او کی در مغازۀ خود میماند؟ این شیر و نان را پدرتان فرستاده تا گربهای سراغش نیامده بخورید. من که میدانم او برای چه به مغازۀ ما میآید. مادر ما مُرده است که باشد خیلیها مادرشان میمیرد، اینکه دلیل نمیشود، ما را پدرم بزرگ میکند.
زن بیچاره! تو اگر میخواهی زن پدرم شوی نیازی به دلجویی ما نداری من همه چیز را میدانم. وقتی چشمم به نگاه زن میافتد همۀ ذهنش را میخوانم و حتی میدانم این کار پدرم نیست. زن بیچاره عاشق پدر من است امّا نمیتواند آن را به پدرم یا ما بگوید. ولی من همه چیز را از نگاهش میخوانم. من میتوانم ذهن اغلب مردم را بخوانم. اوایل آن را نمیدانستم امّا حالا فهمیدهام میتوانم آنچه در ذهن آدمهاست بخوانم، کافیست در چشمانشان نگاه کنم آنگاه افکارشان را مانند ذهن خودم میخوانم و میدانم در مغزشان چه میگذرد.
آن اوایل این را نمیفهمیدم امّا از کارهای برادرم احمد فهمیدم میتوانم ذهن او را بخوانم. من ده سال دارم و برادرم احمد هشت سال. امّا احمد مانند بچۀ من میماند از وقتی مادرم مرده از من جدا نمیشود، شب و روزش با من میگذرد. حتی اگر مستراح هم بروم، با من میآید و در پشت در آن قدر صبر میکند تا من بیرون بیایم. فقط وقتی خواب است میتوانم از او دور باشم واِلاّ مانند سایه دنبالم است، امّا با این سن کمش زرنگ است و دل مهربانی دارد. همیشه نصف قرص نانش را جایی پنهان میکند و برای تولههای سگی که در خرابههای پشت مغازه زاییده است، میبرد. هر وقت هم از او میپرسم دوباره به تولههای آن سگ نان دادهای میگوید: نه!
یکبار در چشمانش زل زدم و گفتم:
_ نانت را برای تولههای آن سگ نبر این آخرین بارت باشد.
برادرم گفت: باشد.
امّا فهمیدم که در ذهنش میگوید، من که از قرص نان تو نمیبرم، اگر من به آن تولهها نان ندهم از گرسنگی میمیرند. از آن روز فهمیدم من میتوانم در چشمان برادرم نگاه کنم و آنچه در ذهنش میگذرد بفهمم. این زن هم مثل برادرم است فکر میکند من نمیدانم برای چه به مغازۀ ما میآید. من دیروز در چشمانش خواندم که میگفت، این بچهها با این پدر سالی یکبار هم حمام نمیروند و بوی پشم گرفتهاند. راستش را بخواهید راست میگفت. پدرم اهمیت نمیدهد ما به حمام خزینه میرویم یا نه. جمعهها میپرسد و اگر بگوییم نه ابداً اعتراض نمیکند. از یک سال گذشته که مادرم مرده است فقط دوبار به حمام رفتهایم.
غروب که میشود پدرم مغازه را میبندد و ما را به خانه میبرد. خانۀ ما از توس دور است و به خانهمان در ده طایران راه زیادی است و تا شب نشده باید به خانهمان برسیم. من و برادرم آن قدر این راه را رفتهایم که با چشمان بسته هم میتوانیم به ده برسیم و به راه آن عادت کردهایم. پدرم میگوید، شاید سال دیگر خری خریدیم و با خر به خانه رفتیم. امّا فعلاً که پدرم آهی در بساط ندارد که بتواند خری بخرد. دیروز برادرم احمد میگفت، اگر پول طبیب داشتیم مادرمان را به نزد طبیب میبردیم و مادرمان نمیمرد. شاید راست میگوید ولی من غصۀ چیزی را که در اختیارم نیست نمیخورم، خیلی چیزهای دیگر اگر داشتیم وضعمان اینچنین نبود.
غروبها از توس که خارج میشویم و به خانه میرویم وقتی به اولین چاههای کاریز دهمان طایران، میرسیم با خود میگویم که دیگر به دهمان رسیدیم امّا تا خود دهمان که آب کاریز بالا میآید سی چاه دیگر راه داریم. من هر چاه را اسم گذاشتهام و تکتک آنها را به نشانه میشناسم. اگر اسم هر چاه را ببرم میتوانم چشمانم را ببندم و شکل آن را تصور کنم. حتی هر چاهی ساکنی دارد که درون آن زندگی میکند. بعضی چاهها دیو دارند، دیو سفیدوسیاه و دیو شاخدار و بعضی چاهها اژدهای دوسر. در چاههای نزدیکتر به ده، جادوگران پیری هم زندگی میکنند. آنها را برای این ساختهام که احمد را بترسانم تا راه بیاید و عقب نماند. احمد از جادوگران میترسد و وقتی میگویم تندتر بیا واِلاّ شب جادوگران از خانهشان بیرون میآیند. احمد قدمهایش را تندتر میکند و به من در راه میرسد.
پدرم همیشه جلوتر از ما قدم میزند و همیشه به چیزی فکر میکند. کمتر من را نگاه میکند، فکر کنم میداند من میتوانم افکارش را بخوانم برای همین نگاهش را از من میدزدد. امّا همیشه در فکر است، راستش را بخواهید من نمیخواهم بدانم در ذهن پدرم چه خبر است. چون میدانم همه غصه است، پدرم به جز غصه به چه چیزی میتواند فکر کند! او مرد ساکتیست از وقتی مادرم مُرد ساکتتر و شکستهتر شد امّا به روی خودش نمیآورد. تنها دوستش شیخحامد است که مثل پدرم فقیر است. درویشمسلک است و در بازار توس خرما میفروشد. شیخحامد مرد خوبیست و بعضی وقتها به پدرم در مغازه سر میزند و با او چایی میخورد. هر وقت هم میآید از جیبش یکی دو خرمای خشک به طرف من و برادرم پرت میکند، یکبار هم نشده خرماها را به دستمان بدهد، من و برادرم تا او را میبینیم که به سمت مغازه میآید خودمان را آماده میکنیم تا خرماها را که به طرفمان پرتاب میکند در هوا بقاپیم.
وقتی صبحها به مغازۀ پشمفروشی پدرم در توس برمیگردیم از مقابل مکتبخانۀ شهر که میگذریم قدمهایم سست میشود تا شاگردان درون آن را که منتظر آمدن معلمشان هستند، ببینم. پدرم هم متوجه آهسته شدن قدمهایم شده است. امّا من احمد را بهانه میکنم که احمد خسته شده، شما بروید ما میآییم. احمد هم میداند باید کجا خسته شود. او نیز میداند من به درس خواندن علاقه دارم امّا پدرم وسع آن را ندارد که من و برادرم را به مکتب بفرستد. مکتب رفتن من و برادرم این است که صبحها مدتی مقابل در مکتبخانه میایستیم و شاگردانش را نگاه میکنیم و وقتی شیخ آمد و در بزرگ را پشت سرش بست ما هم به سمت مغازۀ خود میرویم. شیخ مکتب هم مانند پدرم نگاهم نمیکند شاید میداند میتوانم ذهن او را بخوانم برای همین از نگاه من فرار میکند و درهای مکتب را بیآنکه به من نگاه کند به رویم میبندد.
توس دو مکتبخانه دارد که یکی، مکتبخانۀ شافعیست و دیگری که چندان شاگردی ندارد مکتبخانۀ حنفی است. راستش فرقش را نمیدانم فقط میدانم شیخ یکی حنفی مذهب است و دیگری که ما مقابلش میایستیم شافعی مذهب است. هرچه هست شاگردان خواندن و نوشتن یاد میگیرند و از انبار کردن پشم شتر، بز و گوسفند بهتر است. من و برادرم ده سال دیگر هم کار پدرم را انجام دهیم باز هم همان شتر است و همان پشم! نه شترها عوض میشوند و نه پشمشان.
موسسه انتشارات نگاه
کتاب “رویای یک صوفی” نوشتۀ بهمن شکوهی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.