کتاب داستان مادری که دختر پسرش شد نوشتۀ قلی خیاط
گزیده ای از متن کتاب:
دوشنبه 11 مه 1998، اندکی مانده به نیمهشب
دماغهی سن ماتیو، فینیستر (انتهای زمین)، غرب فرانسه
ناگهان اسبها در شب شیهه کشیدند.
میخکوب سر جایم ایستادم، گوشهایم در باد. شیهه به یک شیههی معمولی شباهت نداشت. صدایی بود نرم، دلنشین، به طرز عجیبی زنانه، کمی مانند یکی از این نالههای دوردست جنگلهای بروتاین زیر باران تند بهاری؛ صدایی شفاف و به زحمت شنیدنی که گویا شما را به اسم صدا میزند… سرم را برگرداندم، هیچکس پشت سرم نبود.
کورهراه درازِ بالارو زیر پاهایم، چند متری دورتر در محل انشعابِ راهِ کلیسای کوچک نوتردام دو وال، در دل شب ناپدید میشد. آنسوتر، چشم دیگر چیزی نمیدید؛ انگار دیگر چیزی نبود، یا اگر بود نمینمود. کماکان، در اطرافم وجودی را حس میکردم. حضوری سیال، نامرئی، اما واقعی. درست همانی که از سالهای پیش مثل سایهای سمج مرا تعقیب میکرد. از بویش میشناختمش. در لندن، روز و شب، وقت و بیوقت، بیوقفه از نزدیک دنبالم آمده بود. به ویژه شبها وقتی که از محل کارم در بلومزبری خارج میشدم، او را آن پایین همچو سگ وفاداری بسته کنار پیادهرو و در انتظار صاحبش، در انتظارم مییافتم. هر چه حیله میزدم خود را میان جمعیت غرق کنم، مسیرم را دور کنم، راهم را عوض کنم تا مگر رد پایم را به هم زده باشم، موفق نمیشدم. تمام تلاشهایم نقش بر آب میشد، بیهوده میماند. حضور نامریی همیشه پشت سرم بود. لحظهای رهایم نمیکرد. صبور و سمج، دو پا کرده در یک کفش، حاضر و آماده تا تمام شب را دنبالم بیاید.
چارهی دیگری به فکرم نمیرسید، میماندم من و این منِ دیگرِ پشت سرم. پس به این ترتیب با هم راه میافتادیم تا ساعتها و ساعتها خود را در محلهی پر جنب و جوش سوهو و بارهای شلوغ چرینگ کراس گم کنیم؛ بعد، تلوتلوخوران دوباره بر میگشتیم به هولبرن، به طرف کینگزوِی. دیروقت در مه شبانه، وقتی میرسیدیم کنار دیوارِ درازِ قصرِ سفیدِ دادگستری، حضور نامرئی من بالاخره از من جلو میزد و از عرض خیابان فلیت استریت میگذشت. اینجا میدانستم که چند لحظهی دیگر در بزرگ چوبی یک ساختمان قدیمی را هل داده، از زیر نگاه فضول و همیشه بیدار همسایهی پیرم، مادام پیتسمن، بدون اینکه وی ذرهای متوجه شود خواهد گذشت. راه پلهی خشخشکن چهار طبقه را آرام و بدون صدا بالا رفته و داخل اتاقِ کوچکِ اجارهای من، روی مبل و اثاثیهی کهنه، بر تل کتابهای کپه شده روی کف زمین، در لابهلای لباسهای پخش و پلای من، بویی را پخش خواهد کرد که از وصفش عاجزم. آری، این همان حضور ناپیدایی بود که رد پایش را مثل رد پای سنگین سایهها بهجا میگذاشت. مرا از لندن، از پاریس تعقیب کرده بود و حال اینجا بود، اینجا درست کنارِ من، در دور و برِ من. حضورش را بیهیچ تردیدی در مییافتم. قدمی جلوتر رفته و دستم را، انگار که بخواهم تنی را بیخبر در تاریکی بگیرم، به سرعت در هوا پیش بردم. دستم هوا را شکافت و خالی برگشت. دوباره چرخیدم روی نوک پاهایم، و ادامه دادم به بالا رفتن از تپه.
چشماندا ز غربیترین بخش بروتاین، از دماغهی سن_ ماتیو تا بالادست سرزمینهای اَبِر، صخره به صخره، دره به دره، رود به رود، منظرهی زیبا و نادریست از طبیعت وحشی. توریست، شاید روزی برای گردش به این مکان بیایید، برای استفاده از پلاژهای ریز ماسهایِ بیهمتا، برای ساحلهای سرسبز، رودخانه و درههای پرگل در جزر کم دریا، برای دیدار قصرها و کلیساها، بازماندهی هنرهای گوتیک و رومی، به خاطر موجها و پرندههای دریایی، به خاطر غروب دلانگیز خورشید در دریا وقتی که خط افق را با سرخِ عاشقانهی غمگینی رنگ میزند. من، برای کشتن خودم به این محل آمده بودم.
انتخاب این منطقهی دور برحسب اتفاق نبود. در واقع اصلاً انتخابی در کار نبود چرا که نیم قرنی پیشتر، پدربزرگ مادری من، لئونار سولن، آمده بود همینجا خود را به مرگ بسپارد. امروز، شصت سال بعدتر، به نوبهی خود و به نوعی من میآمدم دنبال رد پاهای او. با مرگِ پدربزرگم قرار داشتم. دقیقتر حتی، با اسبهای مرگ او قرار داشتم.
بالای یکی از این پرتگاههای ساحلی، بین راهِ کونکه و ایلدو، نزدیک دماغهی کورسن، ایستادم: مکان ملاقاتِ مرگبارم بود، محل دقیق مرگ جدم. درست شصت سال پیش، تن مردهی او را آن پایین پای صخرهها یافته بودند. در شرایطی بسیار عجیب، با جسدی که نه به غریق دریا شباهت داشت نه له شده و شکسته در اثر سقوط، بلکه سوخته و جزغاله شده انگار در شعلههای یک آتش بزرگ. سؤال دندانشکن بیجوابی برای ژاندارمهای آن زمان، که خسته و درمانده از جستجوهای بینتیجه و بیآنکه بتوانند چگونگی این مرگِ مرموز را توضیح دهند، موضوع را بالاخره در ردیف خودکشی طبقهبندی کرده و پرونده را بسته بودند. از یک هفته پیش، با یک کروکی کهنهی محل در دست و مثل طلایهدار خودم در مرگ، هر شب آمده بودم برای شناسایی مکان و جستجوی بینتیجهی یک قبر قدیمی ناپیدا، اما میدانستم که وقت دقیق ملاقات برای آن شب بود: دوشنبه 11 مه 1998، هنگام قرص کامل ماه.
نگاهی به ساعت مچیام انداختم. اسبها در راهاند، شکی نیست، به زودی خواهند رسید به اینجا، محل قرارشان. کافیست منتظر بمانم…
از بالای پرتگاه، آسمان به نظرم بازتر میآمد، بزرگتر، نزدیکتر، تقریباً در دسترس؛ با چند تکه ابر پراکنده اینجا و آنجا زیر نور ماه درشتی که چند لحظهی پیش شیب مقابل تپه از چشمم پنهانش ساخته بود. در سمت راست، باد دلپذیری بر دره میوزید و عطرهای درهم یاس و نسرین را همراه بوی تند سبز گیاهان دریایی میآورد. در مقابل دید، تا چشم کار میکرد، دریای آرام و بی مه گسترده بود. هوا آنچنان صاف بود که میشد از دور کانال فور و جزیرههای مولن را تشخیص داد. مجسمههای
ویو_ موان گویی چانه بالا گرفته و از دوردستِ دریا تماشایتان میکردند. زیر پاهایم، عظیم و باشکوه، غولآسا و هراسناک، پرتگاه عمودی فرو میرفت تا بطنِ شکمِ سیاهِ زمین. هنوز هم به یاد دارم آن لحظهای را که شیههی اسبها دوباره به گوش میرسند، از دور صدای غمگینشان به آواز پری دریایی میماند. بیاختیار باز چند قدمی جلوتر میروم. اکنون ایستادهام بر لبهی پرتگاه، بالای این گودالِ خوفناکِ بیانتها. عجیب است، گویا دیگر از خلاء نمیترسم. آیا کس دیگری در وجود من رخنه کرده است؟ یا خودم هستم که به حال دیگری وارد شدهام؟ نمیدانم. احساس میکنم که پرههای بینیام مانند پرههای بینیِ اسب گشاد میشوند، روی پاها، زیر بازوها و روی شکمم سوزش خفیفی میدود، حرارتِ سوزانی در تمام بدنم جاریست. با بالهای بسته، یک دیوانهی بسان[1] به سرعت در آب شیرجه میزند و من بلافاصله دهانم پر میشود از مزهی شور تند دریا. این طبیعت زیبا و خوابآلود، غوطهور در نور یک ماه آرام و سکوتی فریبنده، آیا مثل من میداند که به زودی مرگ یکی از هولناکترین چهرههایش را به نمایش خواهد گذاشت؟ سرم اندکی گیج میرود، سخت عرق کردهام، پلکهایم سرب سنگیناند، شاید کمی نیز تبآلودم امّا، امّا میدانم که بیدارم، آگاهم، تمام حواسم سر جاست. کابوس همیشگیام را میبینم که دوباره میآید به سراغم، دردی درمانناپذیر همچو توموری خانه کرده در عمق جانم، سوالی بیجواب و روحشکن که از ده سال پیش مدام میپرسم از خودم: آن شب ماه نوامبر 1989، در میدان کارل_ مارکس در شهر لایپزیگ، هنگام تظاهراتی که برای سقوط دیوار برلین برپا بود، آیا من آن پلیس آلمانی را با ضربات چماق تا حد مرگ زدم یا نه؟ آیا مرد؟ آیا کشتمش؟ نمیدانم. نمیدانم چه بگویم، چیزی به خاطرم نیست. هر بار که به این موضوع میاندیشم، حافظهام از کار میافتد، میایستد، میمیرد، گویی که… درحالیکه تمام حوادث آن روزها را خوب به یاد میآورم. تصاویر همه در ذهنم زندهاند، تک به تک، لحظه به لحظه، روز به روز. خوب به یاد میآورم چگونه طی این تظاهرات، من و جمعیتی شوریده، میرفتیم با هم دیواری را که سی سال پیش با حماقت محض ساخته بودیم ویران کنیم. آه! بهتر اینکه از همین الان اعتراف کنم که قصدِ من یکی نه نجات کار جهان بود نه بازی نقش قهرمان. نرفته بودم زنجیرهای اسارت کمونیستی ملتی را شجاعانه در هم بشکنم، از بند دیکتاتوری آزادشان کنم، به بند دیکتاتور دیگری گرفتارشان کنم، تحویلشان دهم به دست این حکومت دموکراتیک خودمان که علیرغم هرگونه ادعا، گاهگاهی چنان دست به ظلم و ستم میزد که گویی میخواست دست آن دیکتاتوری دیگر را از پشت ببندد. نه، من از این سوی دیوار میآمدم و پیشاپیش میدانستم که عاقبت کار این بدبختهای طاعونزده فقط وبا خواهد شد. به علاوهی این، از مدتهای مدید دیگر نه به مسائل سیاسی علاقه داشتم و نه به ایدههای بزرگِ انقلابی ایمان. تنها دلیلی که مرا به این مهلکه میکشانید دعوت یک دوست آلمانی بود، و آرزوی حضور من در کنار او در روز عزیز آزادیاش، در ساعت پرسعادتی که میرفت برای اولین بار از آن سوی دیوارهای زندان کمونیستیاش قدم به دنیای آزاد ما بگذارد… خلاصه، کمی شبیه اینکه دوستی شما را به جشن عروسیاش دعوت کند، دوست من کارل_ هانس دیتریش، کارگر حروفچین در چاپخانهی دانشگاه لایپزیگ، مرا به مهمانی آزادیاش میخواند. آه! ایکاش میدانستم در این جشن چه عزایی در انتظارم بود، ایکاش میدانستم…
[1]. Fou-de-Bassan اسم یک نوع پرندهی دریایی.
موسسه انتشارات نگاه
کتاب داستان مادری که دختر پسرش شد نوشتۀ قلی خیاط
کتاب داستان مادری که دختر پسرش شد نوشتۀ قلی خیاط
کتاب داستان مادری که دختر پسرش شد نوشتۀ قلی خیاط
کتاب داستان مادری که دختر پسرش شد نوشتۀ قلی خیاط
کتاب داستان مادری که دختر پسرش شد نوشتۀ قلی خیاط
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.