کتاب نویسندگان رئالیست آلمان در سدۀ نوزدهم نوشته جورج لوکاچ ترجمۀ علی اکبر معصوم بیگی
گزیده ای از متن کتاب:
درآمد
رادنی لیوینگستن
جورج لوکاچ از بحثانگیزترین چهرههای عصر خود و زمانۀ ماست. در مقام فیلسوف مارکسیست از این امتیاز برخوردار است که نظریۀ مارکسیستی را بسط و پرورشی بسیار ژرف بخشیده. او را کسی دانستهاند که در طیف متنوعی از نویسندگان نفوذی بسیار مهم و نظرگیر داشته است: از مکتب فرانکفورت تا هایدگر، والتر بنیامین و سارتر. در جریان یک زندگی طولانی که او طی آن پس از جنگ جهانی اول در انقلاب مجارستان و بار دیگر در خیزش ایمره ناج (ناگی) نقش سیاسی فعال ایفا کرد، هم بهسبب نظراتش و هم بهسبب کردههای سیاسیاش، غالباً در رهگذر زهرآگینترین حملهها قرار گرفت. لوکاچ در درون جنبشهای کمونیستی به کژرویهایی از خط جاری حزب و نیز کوششهایی برای «تجدید نظر»، یا به سخن دیگر، سازشپذیرتر ساختن آموزۀ مارکسیستی متهم شد. در بیرون از حوزۀ مارکسیسم، او را غالباً یکی از سخنگویان اصلی ایدئولوژی فرهنگیِ چیرۀ کمونیستی شمردهاند و از این بابت که آشکارا با جنایتهای استالین به مخالفت برنخاسته است، به باد انتقادش گرفتهاند.
لوکاچ همچنین در مقام منتقد ادبی جایگاهی ممتاز دارد. درواقع، پس از 1945، در سالیان بسیار، او یگانه منتقد ادبی بود که توانایی داشت برای دیدگاه مارکسیستی در باب ادبیات از احترامی درخور برخوردار شود. در سالهای اخیر، نوشتههای ادبی او آماج حملۀ انواع دیگری از منتقدان مارکسیست مدرنتر و نیز منتقدان دانشگاهی ساختارگرا و پساساختارگرا قرار گرفتهاند. اما همچنان که لوکاچ از کانون بحث بیرون رفته، شوروحرارت مباحثه و جدل هم کاستی گرفته و با این پیامد همراه شده است که آرای او دربارۀ نویسندگانی خاص تا میزان معیّنی در جریان غالب ادغام شده و به صورت بخشی از راستآیینی انتقادی درآمده است؛ گرچه با گذر زمان بهناگزیر بسیاری از تفسیرها و داوریهای خاص او از دور خارج شدهاند. لوکاچ پس از آنکه ناگزیر شد آرایی را پس بگیرد که به سال 1929در بینالملل کمونیستی به باد انتقاد گرفته شده بود، در دهۀ 1930، در حرکتی که خود آن را عقبنشینی تاکتیکی از حوزۀ سیاست وصف کرده است، به نقد ادبی روی آورد. اما آشکار است که کنارهگیری او از سیاست داوطلبانه نبود و کوشید به طرق دیگر، و دربارۀ شخص او، با نقد ادبی، به فعالیت سیاسی ادامه دهد. میتوان صورت ظاهر نوشتههای ادبی او را در نظر گرفت، به سخن دیگر، این نوشتهها را یاریگر فهم ما از نویسندگان یا گونههای ادبی خاص (رمان تاریخی و رمان رئالیستی) دانست. اما، به همین سان، این نوشتهها را میتوان همچون دخالتهای رمزآمیز در بحث و جدلهای سیاسی روز، مانند استالینیسم، معنیهای ضمنی ایدئولوژیکی مدرنیسم یا اکسپرسیونیسم، «جبهۀ خلق»، یا «آب شدن یخها» در سالهای پس از مرگ استالین قرائت کرد.
سرانجام، لوکاچ از آوازۀ سومی هم برخوردار است و آن شهرت اوست در مقام منتقد ادبی پیشامارکسیستی. او در 1918، در واپسنشینی اخلاقی از آنچه خود «عصر معصیت تام» توصیفش کرد (یعنی پیامدهای سرمایهداری، آنطور که در فروریزی آلمان و امپراتوری اتریش_ هُنگری در جنگ جهانی اول نمایان شد) و در واکنش به انقلاب روسیه، به مارکسیسم روی آورد. ولی حتی پیش از این زمان نیز لوکاچ برای سه بررسی بسیار مهم در زمینۀ نقد ادبی آوازهای به هم رسانیده بود: تاریخ نمایش مدرن (1911)، کوششی رادیکال برای ارائۀ تحلیلی جامعهشناختی از درام؛ جان و صورتها (1911)، مجموعهای از جستارها دربارۀ ادبیات که در زمان خود توجه چشمگیری برانگیخت، خاصه از سوی توماس مان که برخی از آرا و اندیشههای آن را در رمان مرگ در ونیز خود گنجانید؛ و نظریۀ رمان (1916). بعدتر، دنبالۀ همۀ این آثار گرفته شد و آرا و اندیشههای موجود در آنها در پیکرۀ کلی کارش جریان یافتند. نکتۀ درخور توجه آنکه اگرچه لوکاچ خود بر گسیختگی در اندیشۀ خویش و اهمیت گسست دخیل در گذار او به مارکسیسم، و نیز بسط و گسترش اندیشههایش پس از «لغزشها»یش تأکید کرده است، منتقدان متأخر، و شاید مهمترینِ آنها، تئودور آدورنو، ارنست بلوخ و لوسین گلدمن، در گنجانیدن لوکاچ پیشامارکسیستی در چهارچوبی مارکسی تردید به خود راه ندادهاند.
کتاب نویسندگان رئالیست آلمان در سدۀ نوزدهم نوشته جورج لوکاچ ترجمۀ علی اکبر معصوم بیگی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.