قایقی در بیشه

پائولا ماستروکولا

فائزه ذبیحی نوری

تو هیچ چیزی از من نمی دانستی، بابا! هیچ چیز! شاید چون فقط با دریا حرف می زدی و این باعث می شد از دنیا چیزی ندانی. کاش گاهی هم دریایت را به دنیای من پیوند می زدی.

245,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

پائولا ماستروکولا, فائزه ذبیحی نوری

نوبت چاپ

دوم

تعداد صفحه

269

سال چاپ

1403

قطع

رقعی

نوع جلد

شومیز

مجموعه داستان کوتاه قایقی در بیشه نوشتۀ پائولا ماستروکولا ترجمۀ فائزه ذبیحی نوری

گزیده ای از متن کتاب

مجموعه داستان کوتاه قایقی در بیشه نوشتۀ پائولا ماستروکولا ترجمۀ فائزه ذبیحی نوری

روز کفش‏ها

به‌خاطر تراموا نیست. باید پنج سال هر روز صبح سر ساعت هفت سوار تراموا شوم، ولی چندان برایم مهم نیست.

آنچه برایم مهم است تمام چیزهایی ا‌ست که قبل از آن اتفاق می‌افتد؛ هنگامی‌که هنوز در تاریکی خانه به سر می‏برم و نمی‏توانم حتی چراغ را روشن کنم، مبادا مادرم بیدار شود. چون شب‏ها دیر به رختخواب می‏رود، بهتر است این کار را نکنم. آنچه برایم مهم است حمام کردن با آب سرد است، چون هنوز آب‌گرم‌کن راه نیفتاده. باید شیر را در ماهیتابه بریزم و دقت کنم وقتی گرم می‏شود جوش نیاید، وگرنه تمامش روی آتش می‏ریزد و قطعاً بوی بد شیر سوخته را نمی‌توان وصف کرد.

خاله السا باکمال‌میل صبحانه‌ام را آماده می‏کند، ولی چون خیلی چاق است، اگر زود از جایش بلند شود، سرش گیج می‏رود و ممکن است تعادلش را از دست بدهد. مادرم به من گوشزد می‏کند «تو که نمی‌خوای خاله السا بیفته، درسته؟!»

با شیر داغ برایم سوپ درست می‏کند؛ نان را برمی‌دارم، تکه‌تکه می‏کنم، کمی در سوپ شناور می‏کنم تا نرم شود و بعد آن تکه‌ها را می‏خورم. آخرین چیزی که برایم مهم است همین سوپ خوردن در تنهایی و تحمل تاریکی و سرمای خانه است. به نظرم تنها منم که چنین زندگی رقت‌انگیزی دارم.

از خانه که خارج می‏شوم، تمام اینها برایم تمام شده. در عوض، شهری را می‏بینم که مردم آن بیرون آمده‏اند، انبوهی از افرادی که به حمام رفته‏اند، لباس پوشیده‏اند، صبحانه خورده‏اند، شاید مثل من سوپ هم خورده‏اند و در آخر از خانه خارج شده‏اند. به نظرم تمام اینها بدون هیچ داستانی دربارۀ تاریکی و تنهایی در خانه و بدون هیچ مشکلی زندگی می‏کنند، سوار تراموا می‏شوند و هیچ نمی‏گویند. پس من چه باید بگویم؟ من که خوش‌شانس‏ترینِ اینها هستم، چون حداقل به مدرسه می‏روم، نه به محل کار؛ به مدرسه‏ای که می‏توانم در آن خوشحال و خندان باشم.

تراموا پر از آدم است. وقتی در باز می‏شود، حس می‏کنم همه در دهان هم ایستاده‏اند. در این لحظه به خودت می‌گویی «نمی‏تونم سوار این تراموا بشم.» ولی اگر سوار نشوم، دیر به مدرسه می‏رسم و اجازه نمی‏دهند داخل شوم. پس سوار همان تراموا می‏شوم و همه را به جلو هل می‏دهم تا جایی برای خودم باز کنم.

این اولین بار است که تراموا می‏بینم. در یک جزیره به‌سختی می‏توان تراموا دید؛ اصلاً کجای یک جزیره می‏توان تراموا را جا داد؟ در جزیرۀ من که نقطۀ کوچکی روی نقشه است، اگر یک تراموا را جا بدهی، کل میدان، بندر و قسمتی از خیابان «جوزپه گاریبالدی» را هم اشغال می‏کند؛ حتی به داروخانه هم می‏رسد.

چیزی که بیشتر از همه مرا متعجب می‏کند این است که با تراموا نمی‏توانی به هرجا که می‏خواهی بروی. چون در زیر زمین سکوهای بسیاری دارد و در بالا هم به سیم برق وصل است که برایش محدودیت ایجاد می‏کند. کسانی که سوار می‏شوند هم این را به‌خوبی می‏دانند. درواقع، با اتوبوس تفاوت‏های زیادی دارد. نمی‏دانم، ولی به نظرم این آرام‏تر و کندتر است. اگر بخواهی از پنجره بیرون را تماشا کنی، چشم‏هایت آرام‏تر می‏چرخد. قطعاً برای همه همین‌طور است.

کمی زود می‏رسم، چون می‏ترسیدم دقیقاً اولین روز تأخیر داشته باشم، مرا به داخل راه ندهند و در خانه به من بگویند «بچه‏ای رو که روز اول دیر برسه نمی‏خوایم.» به همین خاطر نیم ساعت زودتر سوار تراموا شدم. مادرم همیشه به من می‏گوید «گاسپاره، اولین و مهم‌ترین چیز سر وقت رسیدنه.»

حالا مجبورم یک ساعت و بیست دقیقه منتظر بمانم تا در اصلی را باز کنند. در خیابان، روی نیمکتی می‏نشینم و برگ‌هایی را که می‏ریزند تماشا می‏کنم؛ همین‌طور آنهایی را که نمی‏ریزند. عجیب آنکه هنوز اوایل سپتامبر است. فکر می‏کردم برگ‌ریزان یک پدیدۀ پاییزی باشد، آن‌هم به دنبال بادهای شدید، مه و سرما. ولی امروز یک صبح گرم تابستانی است و با نسیم ملایم گرمی برگ‏ها می‏ریزند.

دیگر منتظر ماندم. مهم نیست، چون بالاخره در را باز می‏کنند، سر ساعت هفت و پنجاه دقیقه.

همه را داخل سالن ورزش می‏فرستند تا کلاس‌بندی شویم. به من کلاس «ب» می‌افتد. با کسی که نامش با «ج» شروع می‏شود بلند می‏شوم. نام هیچ‌کدام از آنهایی را که در کلاسم هستند به یاد نمی‏آورم. خودم را با او در نیمکتی جا می‏دهم، چون حرف اول اسمش به من از بقیه نزدیک‌تر است. جدا از آن، کس دیگری را نمی‏شناسم.

بنابراین، اولین روز دبیرستان من رسماً شروع می‏شود. این از آن چیزهایی ا‌ست که بعداً در تمام عمرت به خاطر خواهی داشت، ولی برای من برعکس است. حتی باید سعی کنم آن را فراموش کنم. تنها خاطره‏ای که در این روز دارم تماشا کردن کفش‏هاست.

کفش‏های هم‌کلاسی‏هایم را می‌گویم. آنها هم متقابلاً کفش‏های مرا نگاه می‏کنند. نگاه می‏کنند و می‏خندند. من هم کار آنها را تکرار می‏کنم، با این تفاوت که من نمی‏خندم.

همین‌طور حرف‌های پدرم در ذهنم بود، اینکه اولین روز دبیرستان کارهای سختی از ما می‏خواهند. پدرم گفته بود «می‌بینی که اولین روز چقدر طولانی می‏شه.» ولی پدرم از دبیرستان چه می‏داند. درواقع، او اشتباه کرده بود.

موسسه انتشارات نگاه

مجموعه داستان کوتاه قایقی در بیشه نوشتۀ پائولا ماستروکولا ترجمۀ فائزه ذبیحی نوری

مجموعه داستان کوتاه قایقی در بیشه نوشتۀ پائولا ماستروکولا ترجمۀ فائزه ذبیحی نوری

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “قایقی در بیشه”