کتاب “عبور زیبایی از تنهایی” سرودۀ “مهسا چراغعلی”
گزیده ای از کتاب “عبور زیبایی از تنهایی”
1
عکسی از من نداری
یعنی چیزی برای بهخاطر آوردن نیست
و چیزی برای فراموشکردن
دیوار، گورِ دستهجمعیِ خاطرههاست
و زنها توی قابهای کوچک
شبیه بههم لبخند میزنند
من امّا بارها در آیینۀ اتاق تو
میانِ گریه، خندیدهام
زمان
خطوط چهرهام را بیشتر کرده است
عشق تو،
شعرهای دفترم را…
عکسی از من نداری،
با من از هیچ خیابانی چندبار عبور نکردهای،
و هیچچیزی
هیچجایی
مرا به یادت نمیآورَد
تا چمدان
در دستهای تو بیمعنی شود.
2
غمگینم…
خودم را بغل گرفتهام
و شانههایم چون گهوارۀ کودکی گریان
تکانتکان میخورَند!
غمگینم…
و میدانم هیچ پرندهای
روی شاخههای لرزانِ یک درخت
لانه نخواهد ساخت!
3
روبهرویم ایستادهای و لبخند میزنی
چشم در چشمت میخندم، امّا
احساس آینهای را دارم
که بهزودی شکسته خواهد شد!
قلبم ایکاش
خانۀ کوچکم بود
بلند میشدم در و پنجرههایش را محکم میبستم
کلیدش را میدادم به تو
و تا میتوانستم
از خودم دور میشدم.
4
وقتی مُردم، فراموشم کن!
کسیکه میمیرد
خسته است
و نمیخواهد در هیچجا زنده بماند!
من نفس میکشم
راه میروم
موهایم را سنجاق میزنم
و مرگ زیباترم نمیکند…
اگر امروز دوستم نداری
بعدها نیز نداشته باش!
همینکه هستی بمان؛
همانیکه عاشقش بودهام
قلبت را به گورستانی بدل نکن…!
باور کن وقتی بمیرم،
دیگر دلتنگت نخواهم شد!
5
از نخستین جنگِ زنانه بازمیگردم
از فتحِ تمامیِ شکستها
و دستهای خالیام را بهنشانۀ تسلیم
برایت تکان میدهم
سخاوتمندانه بازمیگردم
جزیرهای را به ساکنانش میبخشم
قلعهای را به سربازانش
و تو را
به خودت…
من فرماندۀ بزرگی هستم عزیزم!
که با زخمهای بسیار بر سینه،
ستارههای بسیار بر شانه
و چشمهایی بسیار مغرور
با پیراهن سپید صلح، مقابلت زانو زدهام!
میتوانستم به پیشانیام شلیک کنم و
اسارت را نپذیرم، امّا
با ریسمانی طلایی که به گردنم آویختهای
رو به هر آینهای که میایستم،
زیباترم…
دوستت دارم
و برابرِ تو، شمشیری در دستم نیست
تنها بهتعداد زنانی که در آغوش گرفتهای
هرروز دشنهای در پهلویم فرومیکنم
گفتی چشمهایت را ببند و مهربان باش
تا دوستت داشته باشم
امّا عزیزم
جنگ، مهربان نیست
و هیچکس کشورش را با بیگانه قسمت نمیکند
به بازوان تو میاندیشم
به زنانی که به تو تکیه کردهاند
و غم،
کشتههای بسیاری را روی دست مرزها میگذارد
به من نگاه کن
به ظرافت دستهایم وقتی مینویسم «دوستت دارم»
به لرزش صدایم
وقتی ترانهای از حفظ میخوانم
به من نگاه کن و بگو
آیا جنگجویی که برای سرزمینش
انگشت روی ماشه میگذارد و دستورِ آتش میدهد،
بیرحم است؟!
خستهام عزیزم!
و میخواهم در صلح دوستت داشته باشم…
دشمن را از خانهام بیرون کن
خبرِ پایان جنگ را بیاور
و مرا از خونی که بند نمیآید از شکاف سینهام
و از ترکشی
که هرروز یکوجب بهسمت قلبم جابهجا میشود،
نجات بده!
کتاب “عبور زیبایی از تنهایی” سرودۀ “مهسا چراغعلی”
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.