گزیده ای از متن کتاب
کتاب موش ها و آدم ها نوشتۀ جان استن بک ترجمۀ رضا ستوده
فصل اول
رودخانۀ سَلیناس[1] در چند مایلی جنوب سُلِداد[2]، کنار کوهپایهای فرو میریزد و سبز و عمیق جریان مییابد. آب آن هم گرم است چون قبل از اینکه به آبگیر باریکی برسد روی شنهای زردرنگ سُر میخورد و زیر نور آفتاب تلألو مییابد. در یک سمت رودخانه همهجا سربالاییهای طلایی رنگی است که پیچاپیچ به رشته کوههای سخت و سنگی گابیلان[3] منتهی میشوند، ولی سمتی که دره است، درختانی کنار آب به خط شدهاند _ درختان بیدی که هر بهار سرسبز و شاداب میشوند. با این وصف در پایین این درختان جایی که برگها با تنۀ درختان تماس مییابند هنوز میتوان خار و خاشاک باقیمانده از سیلآورد زمستانی را که به آنها گیر کردهاند، دید. و درختان چناری هم هستند که با شاخ و برگهای سفید، خالمخالی و خمیدۀ خود طاقی روی آبگیر ساختهاند. در کنارۀ رودخانه، زیر درختان، برگها آنقدر عمیق جا خوش کردهاند و چنان خشک و شکننده هستند که اگر مارمولکی روی آنها جستوخیز کند، سر و صدای زیادی به راه خواهد انداخت. شبهنگام خرگوشها از میان بوتهزارها بیرون میآیند تا روی شنها بنشینند. پایین دستهای نمناک مملو است از رد پاهای سهگوش و شبانۀ گوزنهایی که در تاریکی برای نوشیدن آب سر میرسند و همچنین جای پای سگهای گله و رَکونها نیز دیده میشود.
در میان درختان بید و بین چنارها کورهراهی هست که زیر پای پسربچههایی که از مزرعهها برای شنا کردن در برکۀ عمیق پایین میآیند و خانهبهدوشانی که از جاده پایین میآیند تا در کنار آب اطراق کنند سخت کوبیده شده است.
مقابل شاخۀ افقی کمارتفاع یکی از چنارهای خیلی بزرگ تلی از خاکستر جمع شده که از آتشهای بسیاری که آنجا روشن کردهاند، برجای مانده است. سطح شاخه بهدلیل نشستنهای مکررِ آدمها، فرسوده و صاف شده است.
غروب یک روز گرم نسیم ملایمی میان برگها وزیدن گرفت. سایهها از پایین تپهها و کوهها به سوی قلهها عزیمت کردند. روی کنارههای شنی خرگوشها ساکت و صامت همچون مجسمههای سنگی خاکستری رنگ کوچکی نشسته بودند. صدای پای آدمهایی که روی برگهای خشک درختان چنار راه میرفتند از سمت جادۀ ایالتی به گوش رسید. خرگوشها بدون سر و صدا و با عجله پناه گرفتند. مرغ ماهیخواری با پاهای درازش به زحمت به هوا پرید و به سنگینی به سمت پایین رودخانه پرواز کرد. بعد گویی برای لحظهای زمان منجمد شد و سپس دو مرد در کورهراه ظاهر شدند و در فضای باز کنارۀ آبگیر پیش آمدند. آنها در مسیر کورهراه پشت سر هم راه میرفتند و حتی جایی که راه عریض شد، باز یکی پشت سر دیگری بود. هر دو شلوار و بالاپوش جین با دکمههای برنجی به تن داشتند. کلاه هر دو سیاه و بیقواره بود. هر دو پتوهای لولهشدهشان را محکم بسته بودند و به کمک طناب آنها را کول میکردند. مرد جلویی چابک و قدکوتاه، سیهچرده، همراه با چشمهای بیقرار و سیمایی تیز و قوی بود. هر بخشی از بدنش با خطوطی متمایزکننده قابل توصیف بود: دستهایی کوچک و نیرومند، بازوانی کشیده و یک بینی باریک و استخوانی. برخلاف او مرد قویهیکلی از پشت میآمد که صورتی تپل، چشمانی درشت و کمفروغ و شانههایی عریض و افتاده داشت. سنگین راه میرفت و درست مثل خرسی که هنگام حرکت پنجههایش را به روی زمین میکشد او نیز هنگام راه رفتن پای خود را اندکی روی زمین میکشید. دستهای او هنگام حرکت در دو طرفش جلو و عقب نمیرفتند و شُل و ول آویزان بودند.
اولی در فضای باز جنگل قدری توقف کرد و دومی بهسرعت به او رسید و تقریباً او را زیر گرفت. اولی کلاهش را برداشت و با انگشت سبابه باریکۀ عرق را از پیشانی خود پاک کرد و سپس انگشت خود را روی زمین تکاند. همراه قویهیکلش پتوهای خود را روی زمین پرت کرد و خودش را به سمت آب پرت کرد و از سطح سبز برکه با عجله قلپقلپ آب نوشید و مثل اسب گُله به گُله به درون آب فین کرد. مرد کوتاهقد با حالتی عصبی پیش او آمد و با لحن تندی گفت: «لنی[4]! لنی، تو رو خدا اینقدر آب نخور.» لنی همچنان به داخل استخر فین میکرد. مرد کوتاهقد روی او خم شد و شانهاش را تکان داد: «لنی، باز مثِ دیشب ناخوش میشیا.» لنی سرش را همانطور با کلاه کاملاً زیر آب کرد و بعد کنار برکه نشست. آب از بالا روی کاپشن آبیاش میچکید و از پشتش سرازیر میشد. گفت: «خوب آبیه، جرج[5]. بخور تو هم. یه شکم سیر هم بخور. حال آدم جا میاد.» این را گفت و شادمانه خندید.
[1]. Salinas
[2]. Soledad
[3]. Gabilan
[4]. Lennie
[5]. George
کتاب موش ها و آدم ها نوشتۀ جان استن بک ترجمۀ رضا ستوده
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.