گزیده ای از متن کتاب
کتاب برای همه چیز متشکرم نوشتۀ دلفین دو ویگان ترجمۀ صدف محسنی
تا حالا از خودتان سؤال کردهاید چند بار در طول روز میگویید متشکرم؟ متشکرم برای نمک، برای بستن در، برای اطلاعات.
متشکرم برای پول خُرد، برای باگت، برای پاکت سیگار.
تشکرهای مؤدبانه، همراه با نزاکت اجتماعی، غیر ارادی و از سر عادت. تشکرهایی تقریباً تهی.
گاهی فراموش شده.
گاهی با تأکید مبالغه آمیز: از تو متشکرم. برای همه چیز متشکرم. بینهایت متشکرم.
تشکر فراوان.
تشکرهای حرفهای : از پاسختان متشکرم، از توجهتان، از همکاریتان.
تا حالا از خودتان سؤال کردهاید چند بار در طول زندگیتان واقعاً و از صمیم قلب تشکر کردهاید؟
تشکر حقیقی. برای ابراز قدردانی، حق شناسی، برای ادای دِین.
از چه کسی؟
از استادی که شما را با کتاب آشنا کرده؟ از مرد جوانی که برای کمک به شما در خیابان به سمتتان آمده؟ از پزشکی که زندگیتان را نجات داده است؟
از خودِ زندگی؟
امروز بانوی سالخوردهای که بسیار دوستش داشتم از دنیا رفت.
همیشه با خودم فکر میکنم : « بیاندازه به او مدیونم.» یا « بدون او شاید من اینجا نبودم.» با خودم میگویم : «او خیلی برایم ارزشمند است.»
ارزش داشتن، مدیون بودن، آیا قدردانی اینچنین قابل اندازه گیری است؟
آیا به اندازۀ کافی از او تشکر کردهام؟ تا جایی که لازم بود حق شناسیام را به او ابراز کردهام؟ آیا به اندازۀ کافی به او نزدیک بودهام؟ یا به اندازۀ کافی حضور مداومی در کنارش داشتهام؟
به ماههای آخر فکر میکنم، به واپسین روزها. به مکالماتمان، لبخندهایمان، سکوتمان. به لحظاتی که با هم تقسیم کردیم. باقی همه از بین رفته است. لحظاتی که دلتنگشانم.
سعی میکنم روزی را که متوجه شدم چیزی تغییر کرده، به یاد بیاورم. روزی که فهمیدم از آن پس زمان به شماره میافتد و فرصت زیادی باقی نیست.
ناگهان از راه رسید. در یکی از همین روزها بود.
البته نمیگویم بدون هیچ نشانهای از قبل. گاهی میشکا[1]وسط اتاقش میایستاد، گیج و سردرگم، انگار دیگر نمیدانست از کجا شروع کند، گویی آیین اغلب تکراری، ناگهان از یادش میرفت. قبلاً وسط جملهای مکث میکرد، انگار واقعاً با چیزی ناپیدا و غیر قابل رؤیت مواجه میشد. دنبال واژهای میگشت و به واژۀ دیگری میرسید، و یا هیچ واژهای را نمییافت و با خلاء روبهرو میشد، گویی با دامی روبهرو میشد که میبایست دورش میزد. اما در تمام این مدت، او در خانهاش تنها زندگی میکرد. مستقل. و به خواندن ادامه میداد، به تماشای تلویزیون و پذیرایی از افرادی که به دیدنش میآمدند.
و بعد، آن روز پاییزی، که چیزی از قبل اعلام نشده بود.
پیش از آن، همه چیز روبهراه بود. پس از آن هیچ چیز.
[1] Michka
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.