گزیده ای از متن کتاب
مجموعه داستان میز یک کارمند نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان
آدم را به زور دیوانه میکنند
شخصی که عینک به چشم دارد:
- دوستان، این تصمیم اتفاقی نیست، در موردش بحث و مشاورۀ زیادی انجام گرفته است و باید دقت بیشتری نیز مبذول گردد.
یکی از حاضرین که جوانتر از بقیه بود، گفت:
- بلی، باید دربارهاش دقیقتر فکر کنیم. نباید با دست خود گرفتاری تولید کنیم.
مردی که صورتش خالدار بود، گفت:
- باید ابتدا به این فکر کنیم که آیا ما از شرایط فعلی راضی هستیم؟
همه جواب دادند:
- نخیر، راضی نیستیم!
آن مرد دوباره پرسید:
- چرا راضی نیستیم؟
مرد عینک به چشم گفت:
- برادر دیوانه است، حریف دیوانه است…
دیگران همصدا گفتند:
_ بلی، دیوانه است!…کاملاً دیوانه!…
مرد خالدار دوباره افزود:
- پس تمام است و مسئله در اینجا تمام شد. نباید بعد از این دوباره فرد دیوانهای را انتخاب کنیم.
مرد چاق و شکمگنده گفت:
- حتی قبل از این یکی نیز دیوانه بود.
مرد عینک به چشم گفت:
- ما که اینها را از روی آگاهی به اینکه دیوانهاند انتخاب نکردهایم… ما آنها را عاقل، با اندیشه و نجیب تصور میکردیم و انتخابشان نمودیم. بعدها متوجه میشدیم که اینان دیوانه هستند.
پیرمردی ضعیف که سرفه میکرد، گفت:
- خدایا نمیدانم حکمت تو چیست، هر کسی به این مسئولیت میرسد عقلش را از دست میدهد.
مرد چاق گفت:
- اینها به این مسئولیت نرسیدهاند، ما آنها را به این پست و مقام رساندهایم.
مرد جوان باز افزود:
- مسئولیت چه ضرری دارد؟ اما خود اینها دیوانهاند، خوشبختانه فرصت دیوانهبازی را هم پیدا نمیکنند. همین که میخواهند کاری بکنند ما متوجه میشویم و دیگر کارشان ساخته است.
پیرمرد دوباره افزود:
- خواه از قدیم باشد و خواه بعد از این… من تنها چیزی که میدانم این است که این افراد در این مسئولیت دیوانه میشوند. من تاکنون کسی را ندیدهام که در این مسئولیت دیوانه نشود.
مرد خالدار گفت:
- با اینکه چنین است. اما این سی سال با من رفیق بود. قبل از اینکه او را رئیس خود بکنیم، هیچ دیوانگی و جنونی نداشت.
- شاید… هر دیوانهای در هنگام تولد دیوانه به دنیا نمیآید…گویا این فرد برای دیوانه شدن انتظار میکشید که ما انتخابش کنیم.
- این حرفها را کنار بگذارید، دیگر تمام شده است. حالا چه کسی را برای خودمان انتخاب خواهیم کرد؟
هر یکی اسم کسی را گفت. تمام اسامی با مخالفت روبهرو شد. رئیسی که قرار بود این بار انتخاب شود هم بایستی دیوانه نباشد و هم بعد از انتخاب دیوانه نشود. حدود صد نفر را نام بردند و هیچکدام از آنها مورد توجه واقع نشد. مرد عینکی گفت:
- دیگر تمام شد، حالا یادم افتاد… به نظر شما «راسیم بیگ» چطور است؟
- به خدا مرد با حیثیتی است.
- هم با شرف است و هم با تربیت و خیلی هم مرد متواضعی است…
- چشم و طمعی بر مال کسی ندارد… خیلی انسان با شخصیت و نوعدوستی است…
- آگاه، دست و دل باز و بخشنده است…
- فعال و با تجربه است…
آنها با این تعاریف و توضیحات «راسیم بیگ» را تأیید کردند. مرد چاق گفت:
- به نظر من «راسیم بیگ» خود تمایلی به رئیس شدن ندارد!
پیرمرد گفت:
- بلی، من او را از کودکیاش میشناسم. اصلاً تصور نمیکنم که پیشنهاد شما را قبول کند.
مرد خالدار گفت:
- نه امکان ندارد. او به این کارها دخالت نمیکند.
مرد جوان افزود:
- خوب، پس چه بکنیم؟ من هم میدانم که قبول نمیکند، اما حالا به او بگویید، شاید قبول کرد. حالا که فرد لایقی را یافتهایم، او نیز قبول نخواهد کرد.
- معلوم بود که نامزد انتخاب شدۀ این اجتماع مسئولیت را قبول نخواهد کرد. مردم که نسبت به وی احترام و اعتماد داشتند او را قبول داشتند. البته باید متذکر شد که جماعت فردی را که توسط این اجتماع معرفی میشد مورد قبول قرار میداد. چرا که آنها به این اجتماع و افرادش اطمینان داشتند و هر که را آنها معرفی میکردند، مردم به آن شخص رأی میدادند.
افراد شرکتکننده در آن اجتماع همگی به سوی خانۀ «راسیمبیگ» روانه شدند. وضعیت را برای او روشن ساختند. برخی از دستاوردهای مالی این پیروزی در انتخابات سخن به میان کشیدند و بعضی دیگر از عواقب دیوانه شدن مسئولین سخن گفتند. «راسیمبیگ» گفت:
- شما در مورد من چه برنامهای دارید؟ مگر میخواهید مرا هم دیوانه سازید؟
- استغفرالله، شما انسان عاقل و خردمندی هستید. خواهش میکنیم این کار را قبول کنید.
- امکان ندارد، اصلاً قبول نمیکنم.
- «راسیم بیگ» این یک وظیفۀ ملی است.
- امید ملت به شماست «راسیم بیگ»…
- به ملت خدمت کنید…
- این عمل شما در حقیقت خدمت به وطن است «راسیم بیگ»…
آنقدر اصرار کردند که بالاخره «راسیم بیگ» گفت:
- به یک شرط قبول میکنم.
- بفرما شرط شما چیست؟
- باید تمام شرطهایم را پیشاپیش تقبل نمایید. شرط من این است. دقیقاً گوش کنید که به صراحت میگویم. بعداً نگویید که به من نگفتهاید. یعنی نمیخواهم دوز و کلکی در کار باشد!…من با ضیافت و اینجور چیزها مخالفم، نباید کسی چاپلوسی کند و به من تملق نماید… مرا با تعارف بیهوده خودتان به آسمانها بلند نکنید و بعداً به زمین بکوبید. به خاطر من سخنرانیهای کذایی نکنید. مثلاً به خاطر منافع خودتان سخنرانیهای که مرا نمکگیر نماید و یا در قید و بند گذارد، لازم نخواهد بود. حالا فهمیدید؟ این را قبول میکنید؟ من هم انسان هستم، من که نمیخواهم طفره بروم. قبول کردید؟
- قبول است!…
- دیدید این انسان با شرف را؟
- انسان عاقل به این میگویند…
- واقعاً که «راسیم بیگ» زنده باشد.
«راسیم بیگ» در انتخابات پیروز شد و به ریاست رسید. فردای آن روز سیل نامهها و تبریکات به خانهاش روان شد. یکیک آنها را گشود و خواند:
“جناب «راسیم بیگ»…مرد ارزشمند کشور، فرزند با شرف ملت، حضرت حشمت…”
آن یکی را باز کرد و خواند و سپس آن دیگر و چند تایی مشابه را گشود و همه دارای مضامین ادبی که حاکی از تملق و چاپلوسی فرستادگانش بود به چشم «راسیم بیگ» ناخوشایند متجلی شد. پیش خود گفت:
- خدایا تو خودت مرا از شر این مزدوران نجات بخش!
بعد از مدتی درب خانه به صدا درآمد. مرد عینکی با یک دسته گل وارد شد. با خضوع در مقابل «راسیم بیگ» خم شد و تبریکاتش را عرض کرد.
«راسیم بیگ» حرف مرد را قطع کرد و گفت:
- این اعمال چه لزومی دارد؟
بعد از مدتی پیرمرد ضعیف در حالیکه به عصایش تکیه داده بود، با دسته گلی بزرگتر از اولی وارد شد. دومی در برابرش خم شد و دستان «راسیم بیگ» را گرفت و بوسید و در اینحال «راسیم بیگ» با خونسردی گفت:
- زحمتتان دادیم!
مرد جوان این بار همراه آن مرد خالدار و چاق به ترتیب وارد شدند و با ابراز احساسات و علاقه و احترام خود نسبت به رئیس جدید تبریکات خودشان را اعلام داشتند. «راسیم بیگ» گفت:
- خدایا تو مواظب عقل و خرد من باش!
- به خاطر شما ضیافتی برپا گردیده است قربان!
«راسیم بیگ» به فکر فرو رفت و در حالیکه به رفتن و یا نرفتن خود میاندیشید، متوجه صدای نزدیک شدن کالسکه شد.
سالن مثل کاخ تزئین شده بود. بر روی سفرۀ غذایی که روی میز بزرگ پهن شده بود و حدود چهل نفر میبایست دور آن میز مینشستند، حدود چهل گلدان که دارای گلهای زیبایی بودند گذاشته شده بود. شمعدانهای تمیز و براقی نیز با شمعهای دلفریبشان خودنمایی میکردند. ابتدا قبل از غذا مرد عینکی به نمایندگی از طرف حضار از جایش بلند شد و رو به «راسیم بیگ» کرده و تبریکات حاضران را نسبت به انتخاب وی اعلام داشت. سپس افزود:
- عاقلترین فرد!…مردی بیهمتا!… انسانی خارقالعاده!… با عقل و تدبیر شما در اندک زمانی.
«راسیم بیگ» که از خشم صورتش برافروخته بود، از کنار سفره بلند شد و با عصبانیت به خانهاش برگشت. در آن حال پیش خود میگفت:
- این درس خوبی برایشان بود!
فردای آن روز برای مراجعه به کارش از خانه خارج شد. در همان ابتدا متوجه جشن و شادی در خیابان شد. از آستانۀ درب خانهاش تا ساختمان شهرداری خیابان تماماً گل آذین و چراغانی شده بود و بر روی زمین هم قالیهای قشنگی را انداخته بودند. نوازندگان مینواختند و درختان کنار خیابان هم پر از آدم بود. گویی درختان به جای برگ انسان رویانده بودند. بچههای مدارس را به ترتیب در دو طرف خیابان به صف کرده بودند و با مشاهدۀ «راسیم بیگ» تشویق و هورا بلند شد.
- زنده باد!
مرد جوانی رو به ارکستر شهر کرد و فریاد کشید:
- محکمتر بنوازید!
و سپس رو به بچهها کرد و گفت:
- بلندتر فریاد بزنید!
- زنده…..ب…. اد!
بر سر مسیر «راسیم بیگ» قربانیان زیادی ذبح شد. در بالای جادۀ منتهی به ساختمان شهرداری طاق زیبایی بنا شده بود که با تزئینات خود جلوهگری میکرد. بر روی آن طاق با خط زیبایی نوشته شده بود: «رئیس جدید ما زنده باشی!» در آن لحظات که مرد چاق پشت میز تریبون رفته بود، به نطق خود پرداخت و گفت:
- ریاست محترم و معظم که همکاری، درستکاری، صداقت، وطندوستی و فعالیت شما بدون هیچ شکی و شبههای بر قلبهای همشهریان حاکم گردیده…
«راسیم بیگ» با شنیدن این جملات از خشم سرخ شده بود و به ناچار نتوانست تحمل کند و جلو رفت و کاغذی را که آن مرد پشت تریبون میخواند از دستش گرفت و پاره کرد و با عصبانیت به مرد چاق گفت:
- من چنین چیزهایی را نمیخواهم! مگر قبلاً شرط نکرده بودیم؟
مرد خالدار گفت:
- هموطنان، این عمل نشانهای از تواضع و فروتنی این مرد بزرگ است. حالا خودتان دیدید؟ زنده باد رئیس جدید ما!
- زنده باد!
باز صدای تشویق و کف زدنها بلند شد و رئیس جدید مثل انسانی که از زیر باران خود را برهاند از آن همه بلوا و تشویق فرار کرد و به سوی ساختمان بزرگی رفت. سالن آکنده از حاضرین بود. در حالیکه مرد جوان دست بر شکم گذاشته و تا زمین خم شده بود، گفت:
- امری دارید قربان؟
پیرمرد ضعیف افزود:
- تا به امروز هیچ فردی به اندازۀ شما لیاقت چنین مقامی را نداشته است.
«راسیمبیگ» جواب داد:
- به خدا سوگند که استعفا خواهم داد! زود از اینجا بروید!
تمام حاضران در اتاق باز تعظیم کرده و از اتاق خارج شدند و در همین حال باز گفتند:
- چشم قربان!
- امر، امر شماست… الان بیرون میرویم!
«راسیم بیگ» سردرد گرفته بود و بر شیطان لعنت فرستاد و به فکر فرو رفت. در این حال مرد خالدار گفت:
- استراحت بفرمایید قربان!
مرد عینکی گفت:
- شما میدانید، ولی نباید در اولین روزها اینقدر خودتان را خسته بکنید. اینطور نیست قربان؟
رئیس جواب داد:
- گم شوید…
اصلاً حال و حوصلۀ کار کردن را نداشت. به بیرون از اتاق رفت. مرد جوانی در جلوی وی ظاهر شد و گفت:
- کنار بروید!… رئیس شما میآید! راه را باز کنید!
با این سخنان مردم را به کناری کشید. «راسیم بیگ» به ناچار به سوی خانهاش رفت. آن روز اصلاً بیرون نیامد و عکسهای بزرگ او بر روی صفحات اول روزنامهها چاپ شد. در یکی از آنها نوشته شده بود: «بزرگترین خردمند مورد قبول همشهریان» آن دیگری در تیتر اصلی آورده بود: «رئیس بزرگ و فعال که در دنیا همتایی ندارد.» تمام روزنامهها از او تمجید و تعریف کرده بودند.
هنگام غروب ماشینها جلوی خانۀ رئیس جدید توقف کردند.
- هنرمندان به داخل خانه بیایند و یا قصد تشرف به سینما را دارید قربان؟
«راسیم بیگ» گفت:
- من خودم میآیم.
همه در سینما حضور داشتند. مرد جوان رو به رئیس جدید کرد و گفت:
- از اینکه ما از هوایی که شما استنشاق میکنید، استفاده مینماییم بسی مایۀ افتخار است قربان…
حدود نیم ساعت تملق کرد و بالاخره «راسیم بیگ» با نگاه تندش او را خاموش ساخت. بعد از وی مرد عینکی شروع به صحبت کرد:
- واقعاً چقدر خوشبخت هستیم که چنین رئیس موقر و متواضعی داریم…
«راسیم بیگ» این بار میخندید.
حدود یک سال سپری شد… مرد عینکی، مرد جوان، پیرمرد ضعیف باز دور هم جمع شده و گفتوگو میکردند:
- ما نمیتوانیم با این کار بکنیم دوستان!…
- این از همۀ افراد سابق دیوانهتر است. ما رئیس انتخاب نکردهایم، بلکه برای خود دردسر درست کردهایم.
- مردیکۀ دیوانه میگوید کوههای کوچک را من آفریدهام.
- چقدر متوقع و مغرور است!
- مگر نمیدانید، دیوانهها همینطور هستند دیگر…
- حالا چه کار بکنیم؟ باید تا انتخابات آینده از این دیوانه توسری بخوریم؟
- نه جانم! چه میگویی؟ این حریف باید به تیمارستان برود. بدبخت خانۀ خودش را موزه کرده است. مجسمهاش را در میدان شهر بنا میکند!
- دیروز به صورت یکی از اعضا تف انداخت.
- دیشب نیز شلوغ کرده بود و در میان مردم بر روی میز آواز میخواند.
- پس حالا چه بکنیم با این دیوانۀ زنجیری؟
- آنچه که باید انجام داد. بایستی او را دکتر ببریم تا معاینهاش کند و به صراحت بگوید که او دیوانه است. بعد از آن هم به راحتی میتوانیم او را به تیمارستان بفرستیم.
مرد عینکی گفت:
- پس وقت را هدر ندهید. شاید به کسی حمله کرد و یا خدای نکرده خطایی را مرتکب شد… زود باشید!
- بلی، بلی، کاملاً درست است…
- فردا صبح زود باید او را ببندیم و به تیمارستان ببریم. بعد از آن باید انتخابات جدید را شروع کنیم.
- خیلی خوب، به نظر شما حالا چه کسی را رئیس انتخاب بکنیم؟
- مواظب باشید دوستان من که این بار باید بیشتر دقت کنیم، لااقل این بار یک نفر عاقل را انتخاب بکنیم.
- درست است… از دست این دیوانهها دیگر به ستوه آمدهایم!…
مجموعه داستان میز یک کارمند نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.