آدم خوشبخت

عزیز نسین

رضا همراه

شخصیت های داستان های عزیز نسین پیچیده نیستند. انسان هایی در قالب کارمند، صاحبخانه، رئیس اداره، شهردار و … که همه ما روزانه با آنها مواجه ایم ونثر عزیز نسین به آن جان می بخشد و برای خواننده دلچسب و واقعی می سازد.

نویسنده با به کارگیری طنز، مشکلاتی را از جامعه ترکیه ترسیم می کند که برای خوانندگان ایرانی کتاب بیگانه نیست… از اختلاس و دروغ تا ابتذال فرهنگی که ردپایش در تمامی داستان ها قابل مشاهده است.

«… نویسنده هفت تیرش را غلاف کرد؛ و میلیونر بزرگ شروع به شرح ماجرا نمود: میلیونر شدن خیلی کار مشکلی نیست! چیزی که مشکله، جمع کردن صد لیرۂ اول است.»

160,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 20 × 12 سانتیمتر
پدیدآورندگان

رضا همراه, عزیز نسین

نوبت چاپ

دوم

شابک

978-600-376-378-4

تعداد صفحه

226

سال چاپ

1402

وزن

200

قطع

پالتویی

گزیده ای از متن کتاب ‎

مجموعه داستان آدم خوشبخت نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه

خوش حلالت باشه!

بالاخره بعد از مدت‏ها جنایتکار «پیتر زَنگو» دستگیر  شد… در پنج ولایت کسی نبود که از شنیدن اسم «پیتر زَنگو» ترس به دلش نیفتد! وقتی خبر دستگیری او به گوش مردم رسید، بزرگ و کوچک دسته‏دسته برای تماشای این غول بی‏شاخ و  دم به طرف ساختمان حکومتی راه افتادند.

دست و پای «پیتر زَنگو» را با زنجیر کلفتی بسته بودند… یک سر زنجیر روی زمین کشیده می‏شد و جیرینگ جیرینگ صدا می‏کرد…

در طرف راست و چپش چهار تا ژاندارم گردن کلفت راه می‏رفتند و پشت سرش پنج تا ژاندارم مسلح مراقب او بودند.

سرکار استوار، فرماندۀ گروه ژاندارمری هم جلو جلو، عینهو فرمانده‏ای که از میدان جنگ فاتح برگشته، حرکت می‏کرد!…

همه نگران بودند… ترس و ناراحتی خاصی توی صورت مردم موج می‏زد. عده‏ای فحش و ناسزا می‏دادند. بچه‏ها سنگ به طرف او می‏انداختند. زن‏ها به رویش تف می‏کردند و پیرزن‏ها لپ‏هاشان را چنگ می‏زدند.

«تف به روت جانی…»

«خدا نابودت کنه جنایتکار…»

هر  راهزن و دزد و جنایتکاری در دنیا چند نفر دوست و آشنا دارد… هیچ‏کس نباشد لااقل خواهر  و برادر و کس و کارش به او علاقه دارند، اما این «زنگو»ی جانی به قدری بی‏ناموس و جنایتکار بود که حتی برادرش هم از او نفرت داشت و بزرگ‏ترین آرزویش این بود که نعش او را بالای دار ببیند.

کثیف‏ترین و  رذل‏ترین راهزن‏ها و جنایتکارها گاهی ممکن است صفات خوبی هم داشته باشند، بعضی از اینها پول ثروتمندها را می‏گیرند و به بیچاره‏ها کمک می‏کنند. خیلی وقت‏ها شده که جنایتکاری برای احقاق حق مظلومی با آدم‏های ظالم و ستم‏پیشه درگیر می‏شود و جانش را سر این کار می‏گذارد!

اما «زَنگو» این حرف‏ها سرش نمی‏شد… یک جانی بالفطره بود، از دزدی و راهزنی و آدم‏کشی لذت می‏برد و کشتن یک مگس با یک آدم برایش فرقی نمی‏کرد!

سال‏ها توی کوهستان سرگردان بود و تنها زندگی می‏کرد… و توی دنیا یک نفر پیدا نمی‏شد که او را دوست داشته باشد… وقتی دستگیرش کردند، توی جیبش فقط پنج لیره بود، اگر هر بار که کسی را لخت می‏کرد ده لیره کنار می‏گذاشت، حالا میلیون‏ها پول داشت.

این خودش دلیل این بود که «زَنگو» به پول اهمیت نمی‏داد و به خاطر پول آدم نمی‏کشت؛ پس چرا قتل و آدم‏کشی را دوست داشت؟ شاید خودش هم دلیل آن را نمی‏دانست.

از همان روزهای بچگی به این مرض عجیب و نفرت‏انگیز مبتلا بود… مرغ و جوجه‏ها را می‏گرفت و سرشان را با دندان می‏کند. گربه‏ها را خفه می‏کرد!

گوش و دم سگ‏ها را می‏برید! حتی شبی که عروسش را به خانه‏اش آورد، نتوانست طاقت بیاورد. عروس را توی حجله در انتظار گذاشت و به دزدی رفت!

پدر عروس ثروتمندترین مرد آبادی بود و  موقع ازدواج دخترش سیصد رأس گوسفند و  سیصد لیره طلا به دامادش ناز شست داد… منظورش این بود که «زَنگو» دست از دزدی و  آدم‏کشی بردارد و  مشغول کار و  کاسبی بشود، ولی از قدیم گفته‏اند: «اصل بد نیکو نگردد، زانکه بنیادش بد است.»

نصفه‏های شب «زَنگو» مست و هیجان‏زده به خانه برگشت و  به حجله رفت… عروس بیچاره که تا آن روز قیافۀ شوهرش را ندیده بود و در عوض داستان‏های عجیب و غریبی از قساوت و بی‏رحمی او شنیده بود، به محض اینکه چشمش به اندام درشت و صورت سرخ و چشم‏های خون‏گرفتۀ «زَنگو» افتاد، جیغ بلندی کشید و خواست از حجله فرار کند. «زَنگو» جلوی او را گرفت و برای اینکه داد و فریاد نکند، با دستش جلوی دهان او را بست و  بدون اینکه منظوری داشته باشد، آن‏قدر دهان و دماغ او را فشار داد که عروس بیچاره خفه شد!!…

این اولین باری بود که «زَنگو» آدم می‏کشت… خیلی ترسید. فردا صبح زود قبل از اینکه هوا روشن بشود، به طرف کوهستان فرار کرد…

پدر و  برادرهای عروس که خودشان از آدم‏های بانفوذ و  گردن‏کلفت آبادی بودند، برای پیدا کردن «زَنگو» و  تقاص خون دختره به دنبال «زَنگو» افتادند… تصمیم داشتند به هر قیمتی شده «زَنگو» را بکشند، اما «زَنگو» پیش‏دستی کرد و پدر دختره را هم کشت و اعضای بدن او را برای خانواده‏اش فرستاد!…

چند هفته بعد دو تا برادرهای دختره را هم کشت و  کار کم‏کم بیخ پیدا کرد و  «زَنگو»  هر هفته یکی از فامیل‏های دختره را می‏کشت و خانه‏های آنها را آتش می‏زد. یک‏بار که ژاندارم‏ها دستگیرش کردند، از سوراخ راه آب فرار کرد و  در همان حین فرار  یک مرد و  زن بی‏گناه را که توی مزرعه کار می‏کردند، به قتل رسانید.

به خاطر همین کارها بود که اسم «پیتر زَنگو» در همه جا با نفرت و انزجار توأم شد… هر  کس اسم او را می‏شنید، تف و لعنت می‏کرد و مردم آبادی هر روز به حکومت شکایت می‏کردند و تقاضا داشتند هر چه زودتر این جانور کثیف را دستگیر کنند و به مجازات برسانند.

بعد از سال‏ها این آرزوی مردم آبادی برآورده شده بود و ژاندارم‏ها پس از مبارزه‏های سختی موفق شده بودند «پیتر زَنگو» را دستگیر کنند.

«زَنگو» همان‏طور که در وسط ژاندارم‏ها حرکت می‏کرد، زیر چشمی اطرافش را دید می‏زد، معلوم نبود می‏خواست آنها را که سنگ و  آجر به طرفش پرتاب می‏کنند، بشناسد یا برای پیدا کردن راه فرار نقشه می‏کشید.

«زَنگو» پاهای پهن و بزرگی داشت و موقع راه رفتن به این طرف و آن‌طرف خم می‏شد.

ژاندارم‏ها «زَنگو» را توی زندان بردند و داخل یک اتاق کوچک زندانی کردند.

بازپرسی به سرعت تمام شد و نوبت به تشکیل دادگاه رسید. هر چه زمین و  گوسفند توی ده داشت فروخت و  پول هنگفتی ذخیره کرد تا یک وکیل خوب بگیرد… اما هیچ‏کدام  از وکلا حاضر نشدند وکالت او را قبول کنند. تمام وکلا از عکس‏العمل و نفرت مردم وحشت داشتند.

بالاخره «زَنگو» یک وکیل پیدا کرد. پول زیادی به وکیل داد تا راضی شد از او در دادگاه دفاع کند…

حالا مردم دلشان برای وکیل می‏سوخت. می‏گفتند اگر  این وکیل نتواند «زَنگو» را از اعدام و  زندان نجات بدهد، «زنگو» او را خواهد کشت…

وکیل بیچاره خودش هم پشیمان شده بود، اما پشیمانی سودی نداشت و جرئت نمی‏کرد استعفا بدهد.

دادگاه طولانی شد. بالاخره نوبت به وکیل مدافع رسید. وقتی ژاندارم‏ها «زَنگو» را با دست و  پای بسته به دادگاه آوردند، مردم شروع به سر و صدا و شعار دادن کردند.

«زَنگو» مستحق مرگ است…»

«او را دار بزنید…»

رئیس دادگاه به زحمت تماشاچی‏ها را ساکت کرد، نظم که برقرار شد وکیل مدافع «زَنگو» برای دفاع از موکلش پشت تریبون رفت… مثل آدم‏های مسخ شده مدتی به رئیس دادگاه و قضات خیره شد… خودش هم نمی‏دانست مطلب را از کجا شروع بکند. «زَنگو» بیست، سی نفر آدم کشته و چهل، پنجاه فقره دزدی و چپاول و جنایت انجام داده بود، از چنین آدمی چطور می‏توانست دفاع بکند… ولی چاره نبود، می‏بایست حرفی بزند و دفاعی بکند…

اول سرفه‏ای کرد، بعد… خیلی ترسان و لرزان شروع به صحبت کرد:

_ ریاست محترم دادگاه… قضات گرامی و ارجمند، موکل من بی‏گناه است…

صدای شلیک خندۀ تماشاچی‏ها در فضای سالن پیچید. رئیس دادگاه و قضات هم با اینکه سعی داشتند جدی باشند، به خنده افتادند… وکیل مدافع اصلاً به روی خودش نیاورد و به صحبتش ادامه داد:

_ برای اثبات پاکی و بی‏گناهی موکل من کافیست نگاهی به قیافۀ معصوم و چشمان پر  از  رحم و شفقت او بیندازید و حکم برائت او را صادر کنید. از قضات محترم دادگاه تقاضا می‏کنم به موکل من که در جایگاه متهمان نشسته به دقت نگاه بکنید. آیا چنین موجود شریف و معصومی می‏تواند عامل این اتهامات بزرگ که به او نسبت داده شده باشد؟ خیر. خیر!

خنده و مسخرۀ تماشاچی‏ها کم‏کم تبدیل به نفرت و انزجار می‏شد… مردها مشت‏های گره کردۀ خودشان را به وکیل مدافع تحویل می‏دادند و زن‏ها تف به روی او می‏انداختند! وکیل مدافع کوچک‏ترین اهمیتی نمی‏داد… همچنان با هیجان و اعتماد و اطمینان به گفته‏هایش حرف می‏زد…

دفاع او نزدیک به یک ساعت طول کشید.. اما زحمت بی‏فایده بود… وکیل مدافع از نگاه‏ها و حرکات رئیس دادگاه و قضات فهمید که حرف‏هایش کمترین اثری در قضات دادگاه نکرده…

فقط یک نفر  بود که از حرف‏های وکیل متأثر شده و به گریه افتاده بود، اون هم خود متهم جانی سنگدل و جنایتکار بی‏رحم «پیتر زَنگو» بود.

وکیل مدافع موکلش را در حال گریه دید و خودش هم به خنده افتاد، حرف‏هایش را نیمه تمام گذاشت و طبق معمول از محضر دادگاه تقاضای تبرئۀ موکلش را کرد.

کار دادگاه تمام شد و به دستور رئیس ژاندارم‏ها متهم را بیرون بردند تا رأی صادر شود…

وقتی از جلسه خارج شدند «زَنگو» دست وکیلش را بوسید و از او تشکر کرد…

همه گمان می‏کردند «زَنگو» به امید اینکه تبرئه می‏شود، از وکیل مدافعش تشکر  می‏کند.

اما این‏طور نبود، حتی بعد از صدور و ابلاغ رأی دادگاه که متهم را به اعدام محکوم کرده بودند، باز هم «زَنگو» جلوی مردم دست وکیلش را بوسید و پنج هزار لیره بقیۀ دارایی خودش را به وکیلش بخشید…

وقتی ژاندارم‏ها «زَنگو» را به طرف چوبۀ دار می‏بردند، یکی از مأموران پرسید:

_ دلیلش چی بود که این همه به وکیلت پول دادی و ازش تشکر کردی؟

زنگو خندید و جواب داد:

_ در دنیا تنها کسی که تعریف مرا کرد، اون وکیل بود، پول‏ها حلالش باشه… از شیر مادر حلال‏ترش باشه… آدم با معرفتیه. خدا حفظش بکنه.

موسسه انتشارات نگاه

مجموعه داستان آدم خوشبخت نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه
مجموعه داستان آدم خوشبخت نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه
مجموعه داستان آدم خوشبخت نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه
مجموعه داستان آدم خوشبخت نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه
مجموعه داستان آدم خوشبخت نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ رضا همراه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “آدم خوشبخت”