صفحۀ کتابخانه روزنامه سازندگی به بررسی فلسفی سه کتاب «جنایت و مکافات» ، «برادران کارامازوف» و «تسخیرشدگان» پرداخته است که با هم می خوانیم:
درون مایه های تفکر اگزیستانسیالیستی را در تاروپود تمام داستان های داستایوفسکی می توان یافت. در آثار داستایوفسکی ، رفتار هر فرد با خودش سنجیده می شود و نسبی بودن دائمی آنها از همین جا ناشی می شود. در رمان تسخیر شدگان ضمن شنیدن حرف های کسی که باید خودکشی کند، نمیدانیم که او چگونه می اندیشد؟ آیا به دلیل اینکه باید خودش را بکشد، چنین فکری می کند؟ یا به این دلیل که چنین فکر میکند باید خودش را بکشد؟ تفاوت مهم انسان با سایر حیوانات در این است که او این تناقض ها را می شناسد و می تواند به تجزیه و تحلیل خود بپردازد. داستایوفسکی فلسفه متعارف و تعقل را نیز نمی پذیرد. در جنایت و مکافات، عقل راسکلنیکف نبود که او را به اعتراف قتل واداشت، بلکه خود او به جایی رسیده بود که «زندگی» در وجودش جایگزین «تعقل» شده بود و او جز به احساسات خود رفتار نمی کرد. بخش دوم «یادداشتهای زیرزمینی»، این دو چهرگی را روشن می کند و به بیان کشمکش بین اراده و خرد می پردازد و برای رفع این دوچهرگی، راه حل ارائه می دهد که رستگاری جز با ایمان به مسیح حاصل نمی شود و سرانجام، این کشمکش پایان نمی یابد و حل ناشده باقی می ماند. جالب است ذکر شود که نیچه پس از مطالعه یادداشت های زیرزمینی، شگفتی خود را ابراز داشت؛ چراکه بخش اول آن را می توان پیش درآمدی بر اگزیستانسیالیسم برشمرد و حال شخصیت اول آن را منطبق بر وضع و حالی دانست که سارتر به بشر نسبت می دهد. به نظر ارنست جی. سیمونز نیز می توان آن را مقدمه فلسفي رمان های بعدی او دانست.
هایدگر می گوید انسان می توانست در جهان نباشد ولی اکنون هست؛ و ممکن بود هیچ کس و هیچ چیز پدید نیامده باشد، ولی چیزها و افراد در جهان هستند؛ و اگر انسان این را دریابد، خواهد دانست که ممکن است همه این به وجود آمده ها معدوم شوند؛ این مقدمه پدید آمدن دلهره است. بیدارشدن چنین احساسی را اگزیستانسیالیست ها در گرو بودن فرد در لحظات بحرانی از جمله مرگ می دانند که در زندگی داستایوفسکی نیز چنین لحظه هایی وجود داشته است؛ داستایوفسکی بعد از دستگیری به جرم عضویت در گروه سوسیالیستی آزادی خواهان، محکوم به اعدام شد. روز اجرای حکم پس از پوشیدن لباس های مخصوص و بستن چشمان محکومان، آنها را به دسته های سه نفره تقسیم کردند؛ او در دسته دوم قرار گرفت. اما در همین لحظات، پیکی رسید و فرمان عفو آنها را اعلام کرد. داستایوفسکی به بیماری صرع مبتلا بود و به واسطه آن بارها خود را در آستانه مرگ دیده بود. ما انسان ها و سایر موجودات عالم می توانیم در تعداد بیشماری از حالت ها و موقعیت ها قرار بگیریم، اما مهم این است که همیشه در یک زمان و فقط در یکی از آن موقعیت ها قرار داریم و این همان محدودیت دلهره آور و گرفتار شدن در اینجا و اکنون است که به تعبیر اگزیستانسیالیسم جز به واسطه ایمان، نمی توان از آن رهایی یافت. یکی از مواقعی که ما را متوجه این دلهره می کند، همان لحظه های بحرانی است و چنان که گفته شد، داستایوفسکی در آثار خود متأثر از این تفکر است.
داستایوفسکی به خاطر سالها اسارت به این نتیجه مهم دست یافته بود که مجازات خودش نیز حق است و آن را پذیرفته بود. در داستان های او تمامی گناهکاران با رنج کشیدن به رستگاری می رسند. در حقیقت او «رستگاری از طریق رنج بردن» را در زندان آموخت و عهد جديد، این اعتقاد را در او راسخ تر گردانید. شادی و خوشبختی از راه تعقل به دست نمی آید بلکه با رنج بردن حاصل می شود. داستایوفسکی حتی رادیکال ها را که سعی در کاهش عذاب و رنج مردم داشتند، تقبیح می کرد. و درباره چاره درد و رنج تهی دستان می گفت که این گروه باید درد و رنج خود را به صورت کمال مطلوب در آورند و عقیده داشت به جای راهبردهای عملی میتوان از تسلای دینی و عرفانی بهره گرفت. راسکلنیکف، اعتراف به گناه و پذیرش جرمش را، اگرچه به قیمت مجازات شدنش باشد، می پذیرد و آن را راه کمال می داند. در بین برادران کارامازوف نیز دیمتری اگرچه زندگی را دوست دارد، در فهم معنای آن حیران است. او به علت احساس گناه اخلاقی در قتل پدرش، حکم مجازاتش را می پذیرد و اعلام می کند:
می خواهم رنج بکشم و با رنج کشیدن خودم را تطهیر کنم.» ایوان – برادر دیگر کارامازوف ها نیز از شورشی کوچک به طغیانی بزرگ علیه خداوند می رسد. اگرچه او نیز در رؤیای انسان–خدا شدن است اما ایمانش ضعیف است و تنها به درجه جهان خدا می رسد. دل مشغولی های ایوان همان دل مشغولی های داستایوفسکی در رسیدن به ایمان است؛ یعنی مساله گناه و رنج بردن و ارتباط آنها با وجود خداوند. درباره مساله گناه و رنج در دفتر یادداشتش نوشته ای را می خوانیم که در کنار کالبد بی جان همسرش گذاشته است: «۱۶ آوریل، ماشا بر روی زمین آرمیده است. آیا روزی ماشا را دوباره خواهم دید؟ غیرممکن است که انسان خویشاوند خود را آنگونه که عیسی مسیح تعلیم می دهد، به اندازه خود دوست بدارد. “من” ما همیشه مانعی در برابر ماست… بدین سان انسان در زمین به جانب آرمانی که معارض طبیعت اوست، رانده می شود. زمانی که انسان از قانون عروج به جانب آرمانی انسانی پیروی نکند یعنی که عشق “من” خود را به گذشت و فداکاری در برابر انسان ها یا موجودی دیگر وادار نسازد، احساس درد و رنج می کند و این تاثرات را گناه نام می نهد. بدین سان انسان ناگزیر است رنجی را تحمل کند که با نوعی لذت و تمتع بهشتی ناشی از اجرای فرمان ها یعنی با گذشت و فداکاری جبران می شود و تعادل و توازن در زمین از اینجا حاصل می آید و به جز آن، هستی از هر مفهومی تهی خواهد بود. »
مساله دیگری که اگزیستانسیالیست ها به آن پرداخته اند، مساله شرور و وجود آنهاست. در بسیاری از مکاتب شرور را از جمله اعدام می دانند؛ حال آنکه در نظر اگزیستانسیالیست ها شرور اموری وجودی هستند، نه عدمی. که گور در نمایش این مطلب کارهای تحسین آمیزی انجام داده است اما با همه این ها، فیلسوفانی که آثار داستایوفسکی را مطالعه کرده اند عقیده دارند هیچ کس به خوبی او این بیان را که «شر، وجود دارد» مطرح نکرده است. او در همه زندگی خود، به رغم وحشت از شربه لزوم آن اعتقاد داشت و می گفت: در روی زمین، انسان همواره بین دو کشش عشق و کینه، عقل و تحرک و جاذبه و دافعه گرفتار است، در حالی که وجود آنها برای انسان ضرورت دارد. در رمان «جوان ناآزموده» آرکادی جوان، از خود همین سؤال را می کند که چگونه پست ترین احساسات انسان می تواند در مقابل عالی ترین مراتب خلوص او قرار گیرد. برخی متفکران از مساله شر تا مرز الحاد استفاده جسته اند ولی اینکه حکمت آفرینش آنها چه میتواند باشد، مساله دیگری است.