نگاه :وحید علیزاده رزازی:شعر فارسی امروز دقیقا چه هست و چه نیست؟ چه بود و چه میشود؟ از دیدگاه عرصه عمومی، شعر معاصر بعد از نیما چه کرده؟ چه نکرده؟ این پرسشها و پرسشهایی از ایندست، طی این سالها با چاپ و نشر هر دفتر شعری دامنگیر فکر میشود یا دیگر سوالِ اساسی اینکه چرا غالبِ شاعران همعصر ما، شعر را بهماهو شعر مینویسند/ میسازند؟ یا بهتر بگوییم؛ چرا ما سالهاست کمتر شاعری اینجایی و اکنونی داشتهایم؛ شاعری چون «هولدرلین» که «هایدگر» معتقد بود او شاعریست که در مقامِ «اکنون» میسراید؟ از هایدگر هم که جلوتر میآییم و از شعر آنعصر که میگذریم، میخوانیم و مییابیم که دیگر متن را لزوما «دالها» نمیسازند. آن دالِ خودرایی که همبسته استعاره و مدلولِ هرجاییاش سالهاست اتوریتهاش را در شعر فارسی بهرُخ کشیده و سوالهایی از ایندست که سعی شده است در ادامه برای آنها پاسخهایی هرچند خُرد پیدا شود.
علی باباچاهی ظرف این سالها شاعرِ پُرکار و پُرفرازونشیبی بوده است. شاعری در نوسان و در بسامدِ کلمه. او در دهه هفتاد با «نمنم بارانم» گسستی حالا اگر نگوییم در تمامیتِ شعر پیرامون خودش، بلکه در نهاد خود و شعرش پدیدار میآورد. از تئوریهای خوانده و اغلب وارداتی، چیزهایی را وارد شعرش میکند که جواب میگیرد و آن دفتر، جزو پرحرف و حدیثترین کتابهاییست که آن سالها منتشر میشود. بعد از نمنم بارانم این سازوکار ادامه مییابد تا به امروز و آخرین دفتر شعرش یعنی «در غارهای پر از نرگس». همزمان با این آخری، دو مجموعه دیگر شامل «باغ انار از اینطرف است» و «دنیا اشتباه میکند» را هم در پیشخوان دارد. اما چرا باید حالا و با قیدِ دوفوریت از «غارهای پر از نرگس» نوشت و آن دو دیگر را به زمانی دیگر وانهاد؟ پاسخ اینست که باباچاهی در «غارهای پر از نرگس» عینا دچارِ گسستی همسان آن رخدادی شده است که ردش را تنها در «نمنم بارانم» سراغ داریم و نه هیچجا و هیچ مجموعه دیگرش. بهعبارت دیگر شاعری که زمانی خودش را عطف به «نمنم بارانم» و جد و جهدهای آن شعرها، اصطلاحا شاعر «در وضعیت دیگر» یا «پستمدرن» مینامید، امروز و در مجموعه آخرش رفتاری «پسا پستمدرنیستی» با زبان دارد. رفتاری که شکافی عمیق در بطن خودش ایجاد میکند. در جایجای این دفتر، شاهد جلوهگری سطرهایی پُردامنه و بهشدت غیراستعاری و فزاینده هستیم که رو به ایستایی ندارد. هی درحال زمینخوردن و بلندشدن هستند این سطور. بودنشان با نبودنشان همبسته نیست. دقیقا مصداق شاعری که حتی وقتی هیچ شعری ارایه نمیکند، باز هم در سرتاسرِ کالبدش شاعر است. شاید ناممکن بودنِ ناشاعری! وقتی در شعر «نهایت کار» مینویسد: «خاطرهکاری! / میکاریم و / درو نمیکنیم/ فرّار و پراکندهاند خاطرهها… و ترکِ عادت/ عادتِ من شده بود.» (ص82، در غارهای…) بهنوعی مانیفست مولف را یکسر امر دیگری مییابیم. شاعر دیگر همچون انبوه شعرهای هشتادی بهبعد، درصدد نسخهپیچی برای مخاطب نیست و اساسا شاعرِ نسخهپیچ، شاعرِ بد و بهسان دکتری است که درد را فقط بهاندازه لایه بیرونی درد میفهمد و هیچ کاری با وَر رفتن درونماندگاری درد ندارد. اما «در غارهای پر از نرگس» با شعرهایی طرفیم که دیگر سوژهای در کاربستاش نیست. سراسرْ جمع است، جمعهایی انشعابیافته که سرهمبندی شدهاند تا «بشوند». فکر میکنم باباچاهی در این دفتر بهدرستی از مفهومِ «بودن»ِ شعر عبور میکند و تمام پشتوانه ادبیاش را در قمارِ «شدنِ» شعر شرطبندی میکند: «سرِ یاری ندارند اطرافیانِ ما که بگذارند/ بدونِ ضمائم تجربه کنیم/ تنهایی را تجربه کنیم/ تجربه را تجربه کنیم.» (ص119). این «تجربهکردنِ تجربه» دقیقا حلقه مفقوده آن پرسشهای نخستین این مقال است. آن هستها و نیستها. جوابِ آن دالبازیهای معناسالار، استعارههای توخالی و کِشدار. راهِ برونرفت آندست محافظهکاریهایی که مجالِ سلامدادن به غیریت را در خود کُشته و به «از پیشموجودها» دلبسته است. هیچ «ناموجودی» در شعرِ نسخهپیچ اجازه ورود ندارد. اصلا و ابدا به قلمروزدایی مرزهای شعر فکر نمیکند. اما در این میان علی باباچاهی نشان داده است که در کار است که کاری بکند در این میانمایهگی. حال میزان موفقیت این کوششها امری علیالسویه است که قطعا زمان میخواهد و کمی اَمان! معتقدم که عبور از استعاره برای شاعر امروز، گذار ویرانگریست که البته با فروکشکردن غبارِ ریزشعرها، بهثمر مینشیند. کافکا در جایی از یادداشتهای روزانهاش مینویسد: «استعاره یکی از آن چیزهاییست که مرا از ادبیات نااُمید میکند.» و باباچاهی مینویسد: «وقت آن نیست که با استعاره عروسی کنم/ آدمِ بچهدار باید حدس بزند کلمات/ چه توقعی دارند از او» (ص81) یا «مستعمره نور نیستم/ استعارهگرا نیز…» (ص128).
در «غارهای پر از نرگس» همهچیز به سمت ویرانی و اسقاطیشدنِ نرگسیها شدت مییابد. گزارههای اشتدادی (درونگستر) بهمعنای دُلوزی آن در غالبِ شعرهای مجموعه کار میکند. دقیقا ما با چیزی روبهرو میشویم که فقط وقتی معنا بهطرز فعالانهای خنثیسازی شده باشد، میشود به آن رسید و نه صرفا بیمعنایی صِرف. گاه این گزارههای نابِ شدتمند به سویهای اجتماعی-سیاسی تعین میبخشد: «ما نیز کاشفِ قارههای اسقاطی بودیم: آدمهای اسقاطی/ ماشینهای اسقاطی/ سگهای ولگرد اسقاطی/ چاقوها کنار آمده بودند با هم/ ما هم…» (صص120و 121). گاه بهسیاقِ ویژگی تماتیک و پربسامدِ شعر باباچاهی در این سالها طنز و گروتسک روی مینماید. دیگر با گروتسکسازی زبان در شکل غنی و متعارفش طرف نیستیم. گروتسکی نامرسوم که البته با اجداد خودش در مجموعههای دیگر شاعر، سرِ ناسازگاری دارد. اینجا گروتسک درصددِ «چیز»ی نیست، بل میل به نا«چیز» دارد. به تِتهپته میافتد خنده. قهقهه گلوگیر میشود. به صداهایی ناموزون و گوشخراش میرسد. و نهایتا در کشاکش این تکرار به وزوز میافتد خنده: «عروسی مادر بود/ پدر/ اطلس نبود/ آدم بود/ از نزدیک/ وَ از دور/ چقَدَر/ فَقَدر/ چهقَدَر/ فَقَدر/ چهقَدَر» (ص106). باید گفت که بیشتر این شعرها نه قرارست شعرِ اعظم باشند و نه شعر بهماهو شعر. شاعر بهدرستی در «فرآیند» است. میخواهد انتزاعات را به انضماماتِ ساختنی و دروننگر بدل کند. در این رویه، شعر تماما به پیشامد، خوشآمد میگوید. ماشینِ نوشتارِ مولف، نامحدود را میسازد. سرسامِ این ماشیننویسی نه از جنسِ بازنمایی رنجِ اَبَربشر بل بهشکل قوسِ قوزیست که خمیدهگان، شدتِ انحنایش را درک میکنند. محذوفینِ بیوطن همهگی با قوزِ این شعرها آشنا هستند. این بیوطنی-غریبگی نهایتا و لاجرم خواستار پیشروی است حتی اگر با سر به دیوارِ ردِّ آشنایان بربخورد: «دنیای بدون غریبه چیزی کم دارد/ جمله را نوشت/ قصّه امّا ادامه پیدا نکرد/ رفت که معنیاش را پیدا کند/ دوری زد و برگشت… غریبه لایهبهلایه است/ صدلایه/ سیصدلایه/ در سایه مسکن دارد/ نه جنّی است/ نه پریزده/ در مُشت چیزهایی قایم کرده/ در جیب/ چیزهایی/ ساکت است عمیقا/ حرفهایی نمیزند که نگفتنی است…» (صص138و138). مولفْ گذشته را رنجیده گذرانده، خاطره را کاشته، چیزی درو نکرده و خُب عاقلانه آنست که دست به تخریبِ رنج بزند و تروما را دست بیاندازد و وقتی از شاعری میگوید، بر قطعهقطعهگی شعر (شعرِ سلاخیشده) با نیشگونی از لُپِ قدرتهای مسلطِ متنی و برونمتنی مکث میکند. مکثی نه از جنس دادخواهیهای تاریخی و تاریخمصرفی، بل به مثابه دارکوبها، که هرجا درخت باشد آنها نیز هستند. آنها که فقط میکوبند بر تنه زمختِ درخت بهامید یافتن ریزحشرات. شاعرِ دارکوبی با همین تقتقِ کوبش آرام میگیرد؛ چه حشرهای باشد چه نباشد. او فقط حفر میکند.