گزیده ای از مجموعه شعر “رنج” سرودۀ جائولی خونگ
در خصوص شاعر
جائو لی خونگ یکی از شاعران و نثر نویسان مشهور چین میباشد که در سال ۱۹۵۲ در شانگهای به دنیا آمده است. او سرایش شعر و نوشتن نثر را از سال ۱۹۷۰ آغاز کرد. او در سال ۱۹۸۲ از دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تربیت معلم شرق چین فارغ التحصیل شد. وی در حال حاضر عضو شورای انجمن نویسندگان چین و نایب رئیس انجمن نویسندگان شانگهای میباشد.
او همچنین ناشر نشریۀ «ادبیات شانگهای» و سردبیر «شاعران شانگهای» است و استاد دانشگاههای تربیت معلم شرق چین و جیائو تونگ میباشد. او آثار زیادی شامل مجموعههای شعر، مجموعههای نثر، مجموعههای ادبیات گزارشی و غیره را در بیش از هفتاد جلد به رشتۀ تحریر درآورده است. آثار او در چین بسیار تأثیرگذار بوده و تا کنون جوایز ادبی بسیاری دریافت کرده است.
گزیده ای از مجموعه شعر “رنج” سرودۀ جائولی خونگ
بسیاری از آثار او در کتابهای درسی ادبیات مقاطع ابتدایی و متوسطه و کتابهای ادبی دانشگاهی چاپ شده است. همچنین بسیاری از آثار او به زبانهای انگلیسی، فرانسه، روسی، ژاپنی، کرهای، اوکراینی، بلغاری، صربستانی، مقدونی و غیره ترجمه و در کشورهای خارجی چاپ شده است. در سال ۲۰۱۳ گزیدۀ اشعار وی جایزۀ شعر بین المللی صربستان (جایزۀ کلید طلایی قلعۀ سِمِدرُو) را در این کشور کسب کرد و این مجموعه شعر به صورت دوزبانۀ صربستانی- چینی در صربستان به چاپ رسید.
در آغاز این کتاب می خوانیم :
رنج موجود و رنج شعر
مقدمۀ نسخۀ فرانسۀ مجموعه شعر «رنج» اثر جائو لی خونگ
آدونیس (شاعر سوری)
۱
«تحت کنترل درآوردن رنج» آموزهای بود که اپیکور فیلسوف یونان باستان بیرق آن را برافراشت. بعدها شاگرد رومی وی لوکرتیوس پرچمدار این نظریه شد. سلاح لوکرتیوس «پالایش روح» بود، بر اساس این نظریه انسان نباید مرگ را مردن تلقی کند بلکه باید به آن به چشم «خوابی دیگر» بنگرد.
اما روح انسان چنین «پالایشی» را نمیپذیرد، گویی رنج عنصر اصلی روح را تشکیل میدهد و خلاصی از رنج، همانند خلاصی از خود روح است.
۲
رنج درون این مجموعه کلمهای مفرد نیست بلکه جمع است. اگر رهایی از رنج مفرد کاری دشوار باشد، دشواری رهایی از رنج جمع نیازی به گفتن ندارد.
آیا جوهرۀ انسان پیش از تولد و پس از مرگ رنج است؟ احتمالاً آری! و درمانی برای رهایی از آن نیست. شاید درمانش تحمل رنج باشد که عصارۀ زندگیمان آن را غرقه میسازد: در مصاحبت با آن به سفر میرود، به خواب میرود، بیدار میشود و با او همگام میگردد، با او فنجانی چای می نوشد. انواع مراسم چای طراحی شده توسط انسان به جهت آن است که درخور شوق فطری ما باشد.
این جا دشمن با باد قابل قیاس است و سلاح هم همان دام (تور، تله) است. تور چگونه میتواند باد را به دام اندازد؟
میتوان به این مسئله به عنوان هستۀ اصلی مجموعه شعر «رنج» نگریست، این مسئله در خصوص امور معمول روزانۀ زندگی نیست، بلکه مسئله ای است که در مورد ماهیت وجود مطرح میشود. در اشعار جائو لی خونگ، درد و رنج از مرز بدن فراتر میرود و روح و اندیشه را در بر میگیرد، یعنی هم لغوی است و هم مفهومی.
۳
شاعر هنگام مطرح کردن مسئلۀ درد و رنج، با نوعی حساسیت والای هنری همزمان مسئلۀ بی دردی را مطرح میکند که مفهوم فلسفی آن همچون رایحهای خوش و مداوم از متن اشعار ساطع میشود.
آیا انسان میتواند بی درد زندگی کند؟ آیا میشود در میان لذت، شادی، خوشبختی و آرامش زندگی کرد؟ نکند که او در محاصرۀ انواع دلایل رنج و اندوه قرار دارد؟
حقیقتاً به بیان تاریخ انسان، انسان بی وقفه در حال تلاش برای اجتناب از درد و رنج و همواره به دنبال شادی بوده است. بنا بر گفتۀ فویرباخ: «مذهب واقعی شادی واقعی است.»
۴
شاید شعر «سایۀ من» درد این موجودیت را غنی ساخته باشد. انسانِ این شعر، همزمان انسان، روح و سایه است. در درون انسان، رابطۀ میان انسان، روح و سایه چیست؟ اگر پاسخی واقعی برای این سؤال وجود دارد چیست؟ نکند انسان همان طور که پاسکال گفته تکهای نی شناور بر امواج سیلاب موجودیت است؟
اما هنگامی که خواننده در امواجی که از اشعار جائو لی خونگ بر میخیزد مست میگردد، و میتوان گذر یک صدا را از غوغای امواج احساس کرد، لبان شعر در گوشهای انسان زمزمه میکنند: درست است، انسان به واقع در پوچی دنیا زندگی میکند، اما انسان توانایی فراروی از پوچی را دارد.
اگر بگوییم ماده فقط میتواند سرنوشت و وضعیت حال را بپذیرد پس انسان با ماده تفاوت دارد، انسان با پذیرش توصیف نمیشود. هستۀ انسان در توانایی رهایی است، درست همانند توانایی او در گرد هم آمدن. بنابراین انسان مبتکر و تغییر دهنده است.
به این ترتیب اشعار جائو لی خونگ ما را در مرکز موجودیت قرار میدهد. این اشعار همچون گلبرگهای امواج در برخورد با هم، در تجربه و نوشتن کتاب درد موجودیت را به سؤال میکشد و آن را مورد بررسی قرار میدهد. این ابیات و اشعار همچون دستهای پروانهاند که رقص کنان در راه میان زخمهای تاریخ در حال پروازند.
زخمهای خونین و دردناک در اشعار جائو لی خونگ رو به آسمان سر میگشایند و با آذرخش و پرتوهای آفتاب، بیم و هراس و آرامش ترکیب شدهاند.
با خواندن این اشعار هنگامی که درد به ما حمله ور میشود حس میکنیم که درد به این اشعار نیز حمله ور شده است. حس میکنیم که کوههای مجاور یا کوههای خیالمان تجلی نوع دیگری از درد هستند: درد طبیعت ناشی از خواهان صعود به مرحلهای والاتر. همچنین ما احساس میکنیم که این نوع درد تنها مربوط به توصیفات زبانی و موجودات زنده نیست بلکه مربوط به یک سازوارۀ مادی نیز میشود که تشکیل دهندۀ خود زندگیست.
هر یک از اشعار این مجموعه به سان حوضچهای نیلوفری ست که عطر خوش «درد» از آن به مشام میرسد. هنگامی که ما به این نیلوفرها یا همان «درد» خیره میشویم درمی یابیم که مسیر خود را تغییر داده و در حال صعود به سوی ابرهای آسمان است. در مییابیم که درد میان اشعار جائو لی خونگ در میان واژههایش، در میان سایههای جنبان نویسههای چینی و نواخت آنها و ارتباطشان با هم، گویی این درد زمانی دیگر در درون زمان است.
به هر جهت درد شاعر فقط درد انسانی نیست بلکه درد شعر هم هست. در این میان چیزی که بیش از هر چیز دارای مفهوم شعری است این است که ما هیچ در مورد منشأء و به وجود آمدن این درد نمیدانیم. اگر پاسخی برای این سؤال وجود داشته باشد خود این پاسخ در بر گیرندۀ سؤال است. چرا که شعر سؤالی همیشگی است و یا چیزی است که باعث برانگیختن سؤال میشود.
و این ویژگی منحصر به فرد و خلاقانۀ شعر است.
نوامبر ۲۰۱۷، پاریس
درب
بر مسیری رهسپارم
برمیخورم به درهایی
یکایک بسته محکم
پارهای یابند گشایش
نرم نرمک با تلنگر…
پارهای را گر بکوبی
سخت محکم با تأثر
تازه پیدا میشود رخنهای در در
و تو پندار لخت دیگر
بینیاز از کوبه بر در
رو گشایند…
باز انگار…
گامهای من کلیدند
میگشایند دربها را
گونهای درب دگر
قفل بسته روی قفل بر روی در
سخت مسدود همچو دیواری هزارساله
آستانۀ درب همواره ناپیداست
پایبند در نهان بر زیر پاست
میشود گاه
گذر کرد به دلخواه
گاه میلغزد به سنگینی
وقت افتادن کنار درب
اندرون را ندا آید
فراخواند…
به داخل شو:
گر برون را قیرگون شب حکمفرماست
شاید اندرون را روشناست
گر که بوران برقرار است بر برون
آفتابی میتواند باشد اینجا در درون
بار دیگر
من به درگاه ایستاده
درب مرا پرسید:
تو را باک است آیا
پا درون در گذاری؟
جهان اندرون
محتمل باشد بهشت…
یا شاید جهنم…
1/1/2016
سرما
صدا که از دهان آید برون
یخ بندد به شکل پولکان برف
پشت سر هم در سکوت شناور میشوند
هوای هر دمم
بدل گردد به مه جامد
و در میان باد سرد بر شکند
به ناگه اشکها منجمد گردد
به یک آنی…
دیده تار گردد
و تا چشم کار میکند شفافیت نافذ
به سان دشنه و سوزن
هوای سرد به هر روزن
به هر تنپوش، به هر جامه
درون را راه مییابد
به پوست لرزان هم
گزندی سخت بنماید
گر حتی شعلهای خودسوز
در این سرما به دست آید
به دست قاتل سرما
ز جان خود وداع گوید
و بیروح کشته آذر را
به گلگون یخ بدل سازد.
1/2/2016
خیره شدن
انوار بیشکل
میتراوند بر برون
از میان مردمک چشمان گوناگون
همگرا در نقطهای معلوم
بینور بیصدا
ولی با قدرتی مرموز
به وقت سخت سرما
به سان باد یخبسته
به شکل برف میسازد خون را
به وقت سوختن میتواند
ذوب گرداند
بیتفاوت روی را همچون گدازه
بسوزاند چون زبانه
و گر آید به یک نقطه
گذارد از میان آهنین دیوار
و نه باقی گذارد هیچ مکانی
برای ستر از خیره نگاهها
1/2/2016
پرتو ایکس
پرتوای ناپیدا
میشکافد، میگذارد
پوست را، استخوان را
بالا میرود از هر رگ
تفحص میکند هر عصب
گوش را میرسد تنها
صدایی آرام
به سان کوبهای بر درب
به دست رب
باز این رد انگشتان نور و
لمس نور است
که جان و تن لبالب میشود با آن
صفحۀ فیلم عکاسی
در میان روشنایی
نمایان میکند اسرار جسم و جان
سیاهی و سپیدی لکه لکه
آمیخته با رنگهای نور و سایه
چشمها را میگشایم
میگذارم چشمخانه با نوار تیره آمیزد
لیک…
جهان سایهروشن را نگاهم گذر نیست
جنبشی گر بود عضوی از بدن را
هم اینک یخ بسته
و گر خون را حرارت بود زمانی
چنان است لخت بسته
پزشک گوید:
این همانا راستین تمثال توست.
18/2/2016
جوهرۀ سیاه
1
در فضا
هر اندک ذرهای
پر میکشد با مردمان ناپدید
پیشوایم میشود
باز میداردم
ضربهام شاید زند
یا به آغوش آردم
لب به تحسین میگشاید
یا که سخره سازدم…
این همه اما مرا احساس نیست
2
به وقت راه پیمودن خلاف نور
جرم گیرد نور
با فشاری سو جلو میراندم
به سرعت نور رسیدن،
تا ابد من را توان نیست
اما قادرم حس کنم باز قدرت جادوییاش را
3
در اوج
بر بلندا
ناگهانی مینشینند بالها
جسم بیوزن سرنگون میگردد
بر زیر به سان یک تیر
مقصدش آیا
صخرهای سخت است،
یا ملایم موج رود را او پناه آرد؟
4
و آن هنگام
که غایت میشود مبهم برابر دید
گامهای دوان را توانی بر توقف نیست
نگاه آشفته میخواهد مدد از پردۀ گوش
تا بهدقت گوش سپارد
وزشها را که آیند مستقیماً
باد گوید:
به گامهایت توجه کن!
چه بسیار درزهایی بر زمین است
ناهویدا
5
میان پوچی و واهی همه پنهان گشتهاید
سرانجام و وفایی نیست، دروغی را که میبافید
یا آنکه مجال و فرصتی جویید
که اعجازی پدید آید
جهانی را بلرزاند
6
اختری روشن در آسمان شب روان شد
به آنی سوخت به تاریکی نهان شد
نمیدانم
گسسته است حفرۀ اسود به مخلوقی زهم آیا
یا سیه حفره، فرو بردهست مخلوق را به خود؟
7
نباشد برتر از سیاهی نور و رنگی
همه انوار و رنگها میشوند مفقود
به ژرفایش
و هرچه انجام دهی تو
در توانت نیست دگرگونسازیاش
8
در سکوت
فریادهای بیصداست
رسوخ یابد صدای انفجار
اندرون دیوار
اما
نقش آوا میشود نیست، بینشانی
با کتی صامت
که در آغوش دارد قلب جوشانی
و کس را نیست میسر
تا بشنود اصوات آن را
9
دید من را از میان این جهان راه گذر نیست
و نِی حتی جهان را فهم درک من
پرتو ایکس، استخوان و گوشت را شاید تواند بگذرد
یا که گاما مثل چاقو عضوها را میبرد
لیک آسان نیست
به بند آوردن ذهنی سبکبار
که در بین زمین و آسمان در گردش است.
10
تکان دست یأسآلود
به جز هیچ، حاصلش نیست.
برای جهد، میان جو
نقطهای نیست.
و طوفان در عبور
انگشتها را از میان
چون نیشتر…
11
جهان چشم را فروبسته
شب تار آمده است اینک…
و تن خستگان به خواب سنگیناند
فردی میاندیشد
پرندهای پرواز میکند
مردمکهای بسیاری گشوده گشتهاند، در جان تاریکی
صبورانه چشم بر راه…
تا جهان آید به هوش
اوایل بهار 2016
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.