گزیده ای از کتاب دختران نحیف
در شب تابستانییی در هفتهی پیش، کل باشگاه، چهلودو زن، با هر مرد جوانی که در آن غروب توانسته بودند، صدایش کنند، مثل مهاجران اضطراری، زده بودند به تاریکای خنک پارک، جریبها زمین را مثل صف کلاغها طی کرده بودند به سمت کاخ باکینگهام، تا آنجا در کنار باقی لندن، احساساتشان را در پیروزی در جنگ با آلمان بروز دهند. به یکدیگر چسبیده بودند، دوبهدو و سهبهسه، ترسان از لگد شدن.
در آغاز کتاب دختران نحیف، می خوانیم
مدتها پیش، تو سال 1945، تو انگلیس، همهی آدمهای نازنین فقیر بودند، حالا گیرم با چند تا استثناء. خیابان شهرها را ردیف به ردیف ساختمانهایی گرفته بودند که کترهای تعمیر شده یا همینطور به امان خدا ول شده بودند، جاهایی که بمب خورده بود پر از قلوه سنگ بود، خانهها انگاری دندانهای غولآسایی باشند که پوسیدگی حسابی به خدمتشان رسیده و تا فیها خالدونشان را سوراخ کرده باشد. بعضی خانهها که بمب از شرمندگیشان درآمده بود، مثل خرابهی کاخهای باستانی شده بودند، فقط با این تفاوت که از نزدیک کاغذدیواری بعضی دیوارهای کاملاً معمولی معلوم بود، اتاق روی اتاق، انگار روی صحنه، بدون دیوار چهارم؛ بعضی وقتها هم زنجیر سیفونی توی چشم میزد، آویزان از ناکجا، از سقف طبقهی چهارم یا پنجم؛ بیشتر راهپلهها سر جاشان مانده بودند، مثل یک فرم هنری جدید، همینطور رو به بالا و بالا، رو به مقصدی نامعلوم که انتظارات نابهجایی را برای چشم دل دامن میزدند. همهی آدمهای نازنین فقیر بودند؛ دستکم، این اصل متعارف بود که، بهترین پولدارها در درونشان فقیر بودند.
مطلقاً هیچ فایدهای نداشت در مورد این صحنهها عزا گرفت، چون مثل این میبود که آدم برای گراند کانیون یا چیزی مثل این عزا بگیرد که منشأ وجودش خارج از فهم آدمی است. مردم عادت کرده بودند حس عزاشان در مورد چیزهای دیگر را آرام کنند، مثلاً آبوهوا یا اخبار، یا ساختمان آلبرت مموریال که از هر بمبی، از اولی تا آخری، در امان مانده بود، آخ هم نگفته بود.
باشگاهِ می آو تیک[1] هم بفهمی نفهمی روبهروی محوطهی مموریال بود، در یکی از ردیف خانههایی که بر پا مانده بودند، البته نه به آن عظمت؛ چند تایی بمب همان نزدیکیها افتاده بود و بیرون خانهها را زیروزبر کرده بود و توی خانهها را هم حسابی لرزانده بود، اما خب، برای آن زمان دیگر عادی شده بود. برای پنجرههای داغانشده، در چارچوبهایی که لق میزدند، شیشه میانداختند. به تازگی رنگ سیاه قیری از پنجرهی پاگردها و حمامها جمع شده بود. در آن سال حساب و کتاب آخرت، پنجرهها اهمیتی بیحساب پیدا کرده بودند؛ با یک نظر به آنها میشد فهمید خانه مسکونی است یا نه؛ و در طول سالهای گذشته معنای بیشتری نیز یافته بودند و تبدیل شده بودند به منطقهی خطرخیز میان زندگی خانوادگی و جنگی که در بیرون جریان داشت. وقتی صدای آژیر بلند میشد، لقلقهی زبان همه این بود که: «حواستان به پنجرهها باشد. کنار پنجره نایستید. مواظب شیشه باشید».
باشگاه می آو تیک، از سال 1940 تا به حال، پنجرههاش شیشه پرانده بودند اما هیچوقت مستقیماً مورد اصابت قرار نگرفته بود. پنجرهی اتاقخوابهای طبقات بالایی به صعود و فرود بالای درختهای کنزینگتن گاردنز در طول خیابان مشرف بودند و به کمک گردن کشیدن و کج و راست کردنش میشد آلبرت مموریال را زیر نظر گرفت. این اتاقخوابهای بالایی چشمشان به پیادهرو آن سمت خیابان، طرف پارک، بود و به آدمهای کوچولویی که به صورت تک یا جفتهای تمیز از طول خیابان رد میشدند، در حالی که کالسکههای کوچکی را هل میدادند که بارشان نوزادهای کلهپوک و آذوقه بود یا نقطههای ریزی را که کیسهی خرید بودند، حمل میکردند. همه دستشان کیسهی خرید بود اگر چه باید شانسشان میگفت اگر مغازهای پیدا میشد که ناگهان محمولهای خارج از جیرهی عمومی داشته باشد.
از اتاقهای پائین خوابگاه، آدمهای توی خیابان بزرگتر و خیابانهای پارک هم معلوم بودند. همهی آدمهای نازنین فقیر بودند، و حالا که حرف آدمهای نازنین شد، معدودی هم نازنینتر از این دخترهایی بودند که توی کنزینگتن بودند و صبح کلهی سحر از پنجرههاشان چشم میدوختند بیرون تا ببینند روز جدید چه برایشان پخته است یا این که به غروبهای سبز تابستان خیره میماندند، تو گویی مشغول تأمل در باب ماههای پیشرو هستند، در باب عشق و در باب روابط عشقی. در چشمهایشان نوری از روحیهای خستگیناپذیر میدرخشید که به نشانی از نبوغ میزد اگر چه فقط صرف جوانی بود. یکی از بندهای قانون مشروطه، که برگرفته از زمانی دور و معصوم در عهد شاه ادوارد بود، هنوز کمابیش در موردشان صادق بود:
دلیل وجودی باشگاه می آو تیک فراهم آوردن رفاه مادی و حمایت اجتماعی از بانوانِ عاری از پشتوانهی مالی بالا و زیر سی سال است که مجبور شدهاند از شهر سکونت خانوادهشان دوری گزیده، در لندن رحل اقامت افکنند.
البته همین که آدمهای نازنین به خودشان نگاهی میانداختند، حال عمیق و سطحیاش به کنار، به این نتیجه میرسیدند که عجالتاً معدودی در لندن زندگی میکنند که سرخوشتر، بومیتر، اهل حالتر، و اگر پایش میافتاد، وحشیتر از این دخترهای بیپشتوانهی مالی بالا بودند.
* * *
جین رایت، زن ستوننویس روزنامه، گفت: «برات یک خبر دستهاول دارم».
آن طرف خط، صدای دوروتی مارکهام، مالک مؤسسهی در حال شکوفایی مد، گفت: «عزیزم، کجا بودی این مدت؟» با صدای روزگار فنچبودنش حرف میزد و از لحنش طراوت و انرژی میتراوید.
«برات یک خبر دستهاول دارم. نیکلاس فارینگدن[2] یادت است؟ اگر یادت بیاد جنگ که شروع شد به می آو تیک خودمان سر میزد، آنارشیست و یک جورهایی شاعر بود. قدش بلند بود و با …»
«همان دیوانهای که به خاطر سیلنا رفته بود روی پشتبام؟»
«آره، همان نیکلاس فارینگدن».
«آهان، یک چیزهایی دارد یادم میآد. دوباره پیداش شده؟»
«نه، شهید شده».
«چیچی شده؟»
«تو هائیتی شهید شده. کشته شده. یادت باشد شده بود برادر …»
«اما من تو هائیتی بودم، آخر صفا است، مردمش همه اهل حال. از کجا این خبر بهت رسیده؟»
«از هائیتی. تازه خبرش رو تلکس رویترز هم آمده. من مطمئنم این همان نیکلاس فارینگدن است چون نوشته بود میسیونر و شاعر سابق. من که دارم دق میکنم. خب راستش، آن روزها، من خوب میشناختمش. به نظر من که صداش را در نمیآورند، منظورم قضیهی آن وقتها است، آخر باید یک خبر مردمپسند منتشر کنند».
«حالا چطوری بوده، خون و خونریزیش زیاد بوده؟»
«خب، راستش چه میدانم، فقط یک پاراگراف نوشته بود».
«تو باید از کلاغه بیشتر از اینها بیرون بکشی. راستی بدجور داغونم. کلی حرف برات دارم».
* * *
هیئت مدیره مفتخر است شگفتزدگی خود را از اعتراض اعضا نسبت به کاغذدیواری خریداریشده برای سالن پذیرایی اعلام دارد. هیئت مفتخر است اعلام دارد که حق سکونتی که اعضا میپردازند کفاف مخارج جاری باشگاه را نمیدهد. هیئت مراتب تأسف خود را از این که روح بنیاد می آو تیک چنین به بیراهه رفته است که به چنین اعتراضی دست بزند، اعلام میدارد. هیئت توجه اعضا را به قوانین و اساسنامهی بنیاد باشگاه مرجوع میدارد.
جوآنا چایلدی[3] دختر یک کشیش بخش بود. هوش خوب و عواطف عجیب تندی داشت. داشت تعلیم میدید که آموزگار سخنوری شود و در عین حال در یک مدرسهی تئاتر هم درس میخواند و از حالا هم برای خودش چند تایی شاگرد داشت. جوآنا چایلدی به این حرفه کشیده شده بود، به خاطر صدای خوشش و عشقش به شعر اگر چه این عشق تقریباً از نوع عشق یک گربه به پرندهها بود؛ شعر، مخصوصاً از نوع مطنطنش، به هیجانش میآورد و تسخیرش میکرد؛ به جنس حملهور میشد، در ذهنش با آن گلاویز میشد و وقتی که با ضربان قلبش جور درمیآمد، در حال بلعیدن مزهاش، دکلمهاش میکرد. اغلب وقتها، وقتی داشت در باشگاه تعلیم سخنوری میدید و حسابی بهبه و چهچه میشنید، به این عادتش مجال بروز میداد. ارتعاشات صدای خطابهی جوآنا اتاق به اتاق میرفت، از اتاق استراحت که مدام در آن تمرین میکرد و اغلب گفته میشد وقتی دوستپسرها پیداشان میشد به ساختمان لحن و استیل ویژهای میبخشید. ذوقش در انتخاب شعر با ذوق مرسوم در باشگاه میخواند. در ضمن، استعدادی خاصی هم در قرائت بندهای خاصی از نسخهی معتبر انجیل داشت، کتاب نیایش عام، شکسپیر و جرارد مَنلی هاپکینز[4] و شاعر تازهگلکرده، تامس دیلن. دل و دماغ شعر الیوت و اودن را نداشت، مگر عاشقانههای دومی:
سر خفتهات را بیارام، عشق من،
انسان بر آغوش بیایمانم؛
جوآنا چایلدی هیکلی بود، با موهای روشن درخشان، چشمهای آبی و گونههای حسابی ککمکی. وقتی اعلامیهای را خواند که امضای سرکار خانم جولیا مارکهام، رئیس هیئتمدیره را داشت، کنار چند خانم دیگر ایستاده بود که دور تختهی ماهوتی سبز حلقه زده بودند، و ناخواسته این زمزمه به زبانش آمد:
«تأسفخوران و باز تأسفخوران، چرا که میداند روزانش به شماره افتاده است».
البته خیلیها نمیدانستند این جمله ارجاعی است به ابلیس، با این همه موجب خنده شد. جوآنا منظورش این نبود. جوآنا عادت نداشت برای خوشآمد بقیه نقلقول کند، آن هم با لحن معمولی مکالمهای.
جوآنا، که حالا سنش میرسید، قرار بود در انتخابات به حزب محافظهکار رأی بدهد، حزبی که در آن زمان، در باشگاه می آو تیک به نظام مطلوب زندگییی نسبت داده میشد که به سن هیچیک از اعضا قد نمیداد که از آن تجربهی مستقیمی به یاد داشته باشند. در اصل، آنها هر چه را که اعلامیهی هیئتمدیره نمایندهاش بود، قبول داشتند. و به همین دلیل، جوآنا از واکنشِ مفرح به نقلقولش به وحشت افتاد، از خندهی از ته قلبِ ناشی از تفاهمی که آن روزها دیگر اثری از آن نمیماند چرا که اعضای هیچ جایی، هیچ رقم در مقابل موضوع کاغذدیواری اتاق پذیرایی صداشان را بلند نمیکردند. سوای اصول، همه میدانستند که اعلامیه هیچرقم جدی نیست. سرکار خانم جولیا باید حسابی از خودش خجالت میکشید.
«تأسفخوران و باز تأسفخوران، چرا که میداند روزانش به شماره افتاده است».
جودی ردوود[5] ریزجثهی آفتابسوخته که تندنویسی تو وزارت کار بود، گفت: «من یک احساسی دارم که بهم میگوید که ما به عنوان اعضا قانوناً این حق به ما تفویض شده است که در ادارهی باشگاه حق رأی داشته باشیم. باید از جفری بپرسم». این جفری مردی بود که جودی باش نامزد کرده بود. هنوز خدمت سربازیش تمام نشده بود اما قبل از این که به خدمت بخوانندش، درجهی وکالت گرفته بود. خواهر جفری، ان بابرتن[6]، که از حلقهی ایستاده دور تابلو اعلانات بود، گفت: «جفری آخرین آدمی خواهد بود که باش مشورت بکنم». ان بابرتن این را گفت به نشانهی آن که آنطور که او جفری را میشناسد جودی نمیشناسد؛ این را گفت به نشانهی کنایهای محبتآمیز؛ این را گفت چون اظهر منالشمس بود که یک خواهر خوب نازنینِ باخانواده بد نیست همچنین حرفی بزند چون اظهر منالشمس است که به برادرش افتخار میکند؛ و علاوه بر همهی اینها، در این کلمات که «جفری آخرین آدمی خواهد بود که باش مشورت بکنم» عنصری از عصبانیت بود؛ چون میدانست هیچ فایدهای نمیکند اگر همهی اعضا هم مسألهی کاغذدیواری سالن پذیرایی را علم کنند.
ان متکبرانه تهسیگارش را زیر پاش له کرد، کف ورودی بزرگی که کاشیهای ویکتوریایی سبز و خاکستری داشت. یکی به این موضوع اشاره کرد، یک زن میانسال لاغر، یکی از معدود مسنها، اگرچه نه دقیقاً از قدیمیترین اعضا. گفت: «انداختن تهسیگار کف زمین مجاز نیست». خود این کلمات تأثیری که بر اندامِ فیزیکیِ شنیدنِ حلقه گذاشت، کمتر از تیکتاک ساعتدیواری پدربزرگ بود که پشت سرشان بود. اما ان گفت: «خب تف انداختن کف زمین چی، مجاز است؟» پیردختر ترشیده گفت: «مسلماً مجاز نیست». ان گفت: «اِوا! من فکر میکردم برای یک نفر مجاز است».
باشگاه می آو تیک را ملکه مری بنیاد گذاشته بود، قبل از ازدواجش با شاه جرج پنجم، وقتی شاهدخت می آو تیک بود. شاهدخت، بعدازظهری میان دوران نامزدی و ازدواجش خوابنما شد که بیاید به لندن و رسماً افتتاح باشگاه می آو تیک را اعلام کند، افتخاری که به یمن هدایای دستودلبازانهاش فراهم شده بود.
هیچیک از بانوان اولین دوره در باشگاه باقی نمانده بودند. اما سه تن از اعضای بعدی اجازه یافتند تا حداکثر سن مشروط، سی، در باشگاه بمانند، که الان در دههی ششم عمرشان بودند و مقیم باشگاه می آو تیک شده بودند، از زمانی پیش از جنگ جهانی اول که گفته میشد همهی اعضا موظف بودند با لباس رسمی برای شام حاضر شوند.
هیچکس نمیدانست چرا از این سه زن، وقتی به سی سالگی رسیدند، خواسته نشد از باشگاه بروند. حتی مدیر و هیئتمدیره هم نمیدانستند چرا آنها ماندهاند. حالا خیلی دیر شده بود تا با وقار از آنها بخواهند بروند. حتی دیرتر از آن بود که موضوعِ اقامت مستمرشان را به یادشان بیاورند. هیئتمدیرههای بعدی، پیش از 1939، به این نتیجه رسیده بودند که این سه مقیم مسنتر، احتمالاً، در هر حال، بر اعضای جوانتر تأثیر خوبی میگذارند.
این موضوع در طول جنگ مسکوت گذارده شده بود، از زمانی که باشگاه تقریباً خالی مانده بود؛ به هر حال، حق سکونت اعضا لازم بود و بمبها در آن حولوحوش کلی خرابی بار آورده بودند طوری که این سؤال بیجواب مانده بود که آیا واقعاً تا وقتی ساختمان سرپا است، این سه پیردختر ترشیده هم سرپا میمانند یا نه. در سال 1945، آنها از آمدن دخترهای جدید و رفتن مسنها زیاد دیده بودند و عمدتاً مورد علاقهی گروه فعلی بودند چون وقتی در موضوعی دخالت میکردند، مورد مسخره قرار میگرفتند و وقتی هم که خودشان را از چیزی دور نگهمیداشتند، موضوع صحبتهای درگوشی میشدند. صحبتهای درگوشی به ندرت حقیقت را نشان میدادند، مخصوصاً آنهایی که مسئول پخششان دخترهایی بودند که طبقهی بالا را اشغال کرده بودند. این سهپیردختر، در طول سالیان، این اسمها را به خود اختصاص داده بودند: کولی (میس کولمن)[7]، گِرِگی (میس مکگرگور)[8] ، و جاروی (میس جارمن)[9]. گرگی بود که کنار تابلو اعلانات به ان گفته بود:
«انداختن تهسیگار کف زمین مجاز نیست».
«خب تف انداختن کف زمین چی، مجاز است؟»
«مسلماً مجاز نیست».
«اِوا! من فکر میکردم برای یک نفر مجاز است».
گرگی آهی از ته دل کشید و راهش را از میان حلقهی اعضای جوانتر باز کرد. رفت طرف در بازی که به طارمی بزرگی میرسید تا نگاهی به غروب تابستانی بیاندازد مثل مغازهداری که منتظر مشتری است. گرگی همیشه طوری رفتار میکرد انگار صاحب باشگاه است.
زنگ به زودی به صدا درمیآمد. ان تهسیگارش را شوت کرد یک گوشهی تاریک.
گرگی سرش را برگرداند و داد زد: «ان، اینجا را، دوستپسرت دارد میآد».
ان گفت: «بالاخره، سر وقت». این را با همان تظاهر به طعنه زدنی گفته بود که در اشاره به برادرش جفری گفته بود: «جفری آخرین آدمی خواهد بود که باش مشورت بکنم». راه افتاد طرف در، با تکان دادن بدنش.
مرد جوان چارشانهای با اونیفرم انگلیسی ستوانی و رنگ تیره، لبخندزنان وارد شد. ان طوری نگاهش کرد انگار او آخرین آدمی باشد که باش مشورت خواهد کرد.
مرد به گرگی گفت: «عصر به خیر»، درست مثل یک مرد خانوادهدار که به زنی به سنوسال گرگی که دم در ایستاده باشد، سلام میکند. بعد صدای تودماغیِ آشنایی به سمت ان بیرون داد که اگر درست تلفظ میشد، میشد «سالام». ان چیزی از روی خوشآمد نگفت. همین روزها بود که نامزد کنند.
ان گفت: «میخواهی بیایی تو و کاغذدیواری سالن پذیرایی را سیاحت کنی؟»
«نه، فقط حاضر شو!»
ان رفت تا کتش را که روی نرده انداخته بود، بردارد. مرد داشت به گرگی میگفت: «غروب قشنگی است، نه؟»
ان که کتش را انداخته بود روی شانهاش، برگشت. به گرگی گفت: «بای گرگی». سرباز گفت: «خداحافظ». ان بازویش را گرفت.
زنگ شام به صدا درآمد و صدای لخلخ کفشها از کنار تخته اعلانات بلند شد و تاپتاپی از طبقات بالا.
* * *
در شب تابستانییی در هفتهی پیش، کل باشگاه، چهلودو زن، با هر مرد جوانی که در آن غروب توانسته بودند، صدایش کنند، مثل مهاجران اضطراری، زده بودند به تاریکای خنک پارک، جریبها زمین را مثل صف کلاغها طی کرده بودند به سمت کاخ باکینگهام، تا آنجا در کنار باقی لندن، احساساتشان را در پیروزی در جنگ با آلمان بروز دهند. به یکدیگر چسبیده بودند، دوبهدو و سهبهسه، ترسان از لگد شدن. وقتی از هم جدا شدند، به نزدیکترین آدمی که دستشان رسید، چسبیدند، یا چسبیده شدند. اعضای موجی از دریا شده بودند که هجوم میآورد و آواز میخواند، مگر وقتی که هر نیمساعت، نوری ایوان دور کاخ را روشن میکرد و چهار تا سیخ روشن بالای ایوان ظاهر میشدند: شاه و ملکه و دو شاهزاده. خانوادهی سلطنتی دست راستشان را بالا میبردند، دستهایشان انگار پرچمهایی در نسیمی بیحال باشند، تکان میخوردند، مثل سه شمع بودند در اونیفرم و یک شمع در چینهای خزپوش شیک ملکهی غیرنظامی در دوران جنگ. وزوز انسانی عظیم جمعیت که شبیه هر چیزی بود الا صدای یک موجود جاندار و بیشتر شبیه بود به صدای سیلاب یا اختلالی زمینشناختی، در پارکها و در بازارچه طنینانداز شده بود. فقط مأموران آمبولانس سنتجان، مراقب کنار ونهایشان ایستاده بودند، بدون هر گونه عامل شناسایی دیگر. خانوادهی سلطنتی دست تکان میدادند، میچرخیدند که بروند، پا سست میکردند و دوباره دست تکان میدادند و بعد ناپدید میشدند. دستهای غریبهی زیادی دور کمرهای غریبهی زیادی حلقه شده بودند. پیوندهای زیادی، بعضی دائمی، آن شب برقرار شدند و نوزادان متعددی با انواع و اقسام تنوع، شاداب در رگهی رنگی پوست و ساختار نژادی، به جهان پا گذاشتند، در چرخهی مناسب نه ماه بعد. ناقوسها به صدا درمیآمدند. گرگی متوجه شد که این چیزی است میان مراسم ازدواج و مراسم تشییع در مقیاس جهانی.
روز بعد همه مشغول آن بودند که تعیین کنند در نظم جدید امور، شخصاً در چه مکانی قرار گرفتهاند.
خیلی از شهروندان احساس نیاز شدیدی میکردند که خودشان را ول کنند تا یکدیگر را به فحش بکشند، به این منظور که چیزی را اثبات کنند یا تا زمین زیر پایشان را امتحان کنند.
حکومت به ملت یادآوری کرد که هنوز در جنگ هستند. این موضوع رسماً انکارپذیر نبود، اما جز برای آنهایی که کسی را در زندانهای جنگی خاوردور داشتند یا کسانشان در برمه گیر کرده بودند، جنگ عمدتاً موضوعی دور بود.
معدودی از تندنویسهای باشگاه می آو تیک شروع کرده بودند به درخواست دادن برای شغلهای ایمنتر ــــ به عبارت دیگر، ایمن از نظر مسائل شخصی، نه در ارتباط با جنگ مثل سازمانهای موقتی که بیشترشان در آنها استخدام شده بودند.
برادرهایشان یا دوستان مذکرشان در نیروهای نظامی، نه هنوز مرخصشده از خدمت، به طور چشمگیری مشغول صحبت از شغلهای سرزندهتری برای استفاده از صلح بودند، مثلاً خرید کامیون و به هم زدن کاری تو حملونقل.
* * *
جین گفت: «برات یک خبر دستهاول دارم».
ان گفت: «یک دقیقه وایستا تا در را کیپ کنم. بچهها الان صف کشیدهاند». و حالا که برگشته بود سمت تلفن، گفت: «خب، ادامه بده».
«نیکلاس فارینگدن یادت هست؟»
«اسمش آشناست».
«یادت هست 1945 آوردمش می آو تیک. اغلب برای شام میآمد. با سلینا ریخت رو هم».
«آهان، نیکلاس. همان که رفته بود بالای پشتبام؟ وای، چهقدر گذشته از آن موقع. دیدهایش؟»
«همین الان خبری دیدم که مال رویترز بود. توی یک شورش محلی تو هائیتی کشته شده».
«واقعاً؟ چه وحشتناک! آنجا دیگر چه کار میکرد؟»
«خب، میسیونری چیزی بود».
«نه بابا!»
«آره. خیلی تراژیک است. خوب میشناختمش».
«ای وای. همهی خاطرات را یادم آورد. به سلینا گفتی؟»
«خب، من نتوانستم بهش دسترسی پیدا کنم. خبر داری که سلینا این روزها چهطوری شده؟ خودش که دیگر به تلفن جواب نمیدهد، باید از پاسکاری هزار تا منشیش و نمیدانم چی رد شوی».
ان گفت: «تو میتوانی ازش یک گزارش خوب برای روزنامهت در بیاوری، جین».
«میدانم. باید منتظر جزئیات بیشتری بمانم. البته از آن سالها که میشناختمش خیلی میگذرد، اما گزارش جالبی میشود».
* * *
دو مرد ـ دو شاعر، البته با توجه به این واقعیت که تألیف شعر تنها کار درست و حسابییی بود که ازشان برمیآمد ـ که دلدادهی دو دختر می آو تیک بودند که در حال حاضر با کسی نبودند، شلوار کبریتی پوشیده بودند و در کافهای در بِیزواتر با تحسینگرانِ خاموشِ گوشتیزکردهشان نشسته بودند و همانطور که نمونهی نسخهخوانیشدهی رمان دوست غایبی را میخواندند، از آیندهای جدید سخن میگفتند. نسخهای از روزنامهی اخبار صلح بینشان روی میز افتاده بود. یکی از مردها به دیگری گفت:
و حالا ما بدون بربرها چه به سرمان میآید؟ آنها خودشان جزئی از راهحل بودند.
و دیگری لبخندی زد، ملالزده، اما آگاه از این که آدمهای خیلی خیلی کمی در کلِ این کلانشهر بزرگ و ولایات تابعهاش هنوز از منبع این کلمات مطلع نبودند. این دیگری که لبخند میزد، نیکلاس فارینگدن بود، هنوز مشهور نشده بود یا درستتر این که هنوز امید نمیرفت مشهور شود.
«نویسندهاش کیست؟» این را جین رایت گفت، دختر چاقی که برای یک انتشاراتی کار میکرد و از نظر ساکنان می آو تیک، باهوش اما از لحاظ اجتماعی، پائینتر از استاندارد بود.
هیچیک از مردها جواب ندادند.
جین دوباره پرسید: «نویسندهاش کیست؟»
شاعری که بهش نزدیکتر نشسته بود، از پشت عینک تهاستکانیاش نگاهی بهش کرد و گفت: «یک شاعری اهل اسکندریه».
«یک شاعر جدید؟»
«نه، اما برای این کشور کاملاً جدید است».
«اسمش چیست؟»[10]
مرد جواب نداد. دو مرد جوان دوباره مشغول صحبت شده بودند. آنها در مورد زوال و سقوط جنبش آنارشیستی در جزیرهی زادگاهشان حرف میزدند، در چارچوب امور شخصی. امروز، حال و حوصلهی آموزش به دخترها را نداشتند
[6]. Anne Baberton
[8] .Greggie (Miss McGregor)
[9]. Jarvie (Miss Jarman)
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.