گزیده ای از کتاب جنایت و مکافات
راهِ زيادى در پيش نداشت. حتى مىدانست از درِ خانه تا آن جا چند قدم است: درست هفتصد و سى قدم بود. يك بار در عالمِ خيال تمامِ فاصله را با قدم حساب كرده بود. آن روز به تخيلاتِ خودش اهميتِ چندانى نمىداد. جسارتِ شومِ اين رؤيا، خيرهكنندگىِ اين رؤيا، فقط به هيجانش مىآورد. اما حالا كه يك ماهى از آن روز گذشته بود، كمكم آن را از زاويه ديگرى نگاه مىكرد. با اين كه مدام به خودش سركوفت مىزد، با اين كه يكريز به خودش نسبتِ بىارادگى و بىعرضگى مىداد، ناخودآگاه با اين فكر خو گرفته بود كه رؤياى «شوم»اش كارى است شدنى، گرچه هنوز باورش نمىشد كه دست به عملى كردنش بزند. حالا هم فقط داشت مىرفت كه «تمرين» كند و با هر قدمى كه برمىداشت التهابِ درونش شدّتِ بيشترى مىگرفت
در آغاز کتاب جنایت و مکافات می خوانیم
بعد از ظهرِ يك روزِ داغِ اوايلِ ژوئيه، مردِ جوانى كه در طبقه آخرِ ساختمانى در كوچه نجارها اتاقكى داشت، از درِ ساختمان بيرون آمد و مثلِ اين كه دل به شك باشد، سلّانه سلّانه در جهتِ پلِ كوكوشكين به راه افتاد.
بختش گفته بود و در راهپلّه به خانمِ صاحبخانه برنخورده بود. اتاقكش كه درست زيرِ شيروانىِ يك ساختمانِ بلندِ پنج طبقه بود، به صندوقخانه بيشتر شباهت داشت تا به اتاقِ مسكونى. خانمِ صاحبخانهاش، كه هم خورد و خوراكِ مستأجر را در تعهد داشت و هم رُفت و روبِ اتاق را، در آپارتمانى يك طبقه پايينتر از اتاقِ او مىنشست. مردِ جوان هر بار كه مىخواست از خانه بيرون برود، مجبور بود از جلوِ آشپزخانه صاحبخانه بگذرد، كه درش از صبح تا شب چارطاق باز بود، و هر بار هم از هول به چنان حالِ زارى مىافتاد كه از شرم تا بناگوش سرخ مىشد و چهره در هم مىكشيد. مرد تا خرخره به خانمِ صاحبخانه بدهكار بود، براى همين هم دلِ روبهرو شدن با او را نداشت.
نه اين كه آدمِ بزدلى باشد يا به كوچكترين چيزى جا بزند. نه؛ بلكه مدتى بود، مثلِ آدمهاىِ ماليخوليايى، سخت حساس و تحريكپذير و عصبى شده بود. چنان سر به گريبان و در خود فرو رفته و گوشهگير شده بود كه خانمِ صاحبخانه كه جاىِ خود داشت، از سايه خودش هم مىرميد. تنگدستى از پا درش آورده بود، اما تازگىها حتى به تنگىِ دست هم ديگر اهميتى نمىداد. قيدِ همه چيز را زده بود و از همه كس بريده بود. در اصل، از خانم صاحبخانه هم
واهمهاى نداشت و در بندِ اين نبود كه چه خوابى برايش ديده است. مسئله اين بود كه پاى پلّهها مجبور مىشد بايستد تا خانم صاحبخانه باز مشتى مزخرفاتِ يكنواخت و مثلِ هم، كه هيچ ربطى هم به او نداشت، به خوردش بدهد، باز بدهىهايش را به رخش بكشد و باز او مجبور شود هى عذر بتراشد و هى دروغ سرِ هم كند. هيهات! اين ديگر از او ساخته نبود. حاضر بود مثل گربه دلهدزدى از بيخِ ديوار، آرام آرام پايين بيايد و مثل برق غيبش بزند، اما كسى او را نبيند.
اما اين بار، همين كه پا به خيابان گذاشت، هولِ رويارو شدن با صاحبخانه حتى خودش را هم به حيرت انداخت.
با لبخندِ غريبى انديشيد: «واقعآ كه! مرا باش كه دست به چه كارى مىخواهم بزنم و از چه چيزهايى مىترسم. خب ديگر… اختيارِ هر چيزى دستِ خود آدم است. حالا اگر گذاشت هر چيزى راحت از چنگش بلغزد… اين ديگر از جبن و بزدلىِ خودِ او است، تمام شد و رفت … اين ديگر چون و چرا ندارد… فقط ماندهام كه مردم از چه چيزى بيشتر وحشت دارند. من كه مىگويم مردم بيشتر از هر چيز از اين وحشت دارند كه قدمِ تازهاى بردارند يا حرفِ تازهاى بزنند… به هر حال، من هم ديگر دارم زيادى حرف مىزنم و همين زياد حرف زدن باعث مىشود دست به هيچ كارى نزنم. بعيد هم نيست عكسِ قضيه درست باشد. يعنى چون كارى نمىكنم زياد حرف نمىزنم. يك ماه است كه ويرم گرفته هى با خودم حرف بزنم. صبح تا شب توىِ آن دخمه نكبتى دراز بكشم و فكر كنم … آن هم چه فكرهايى، يكى از يكى پرتتر. خب، حالا مثلا مىخواهى بروى آن جا چه غلطى بكنى؟ تو را چه به اين غلطها؟ اصلا مگر قضيه جدّى است؟ ابدآ! پس خودت را منتر كردهاى كه چى؟ اين را هم بگذار به حسابِ يك جور بازىِ فكرى! تمام شد و رفت، بازىِ فكرى!»
بيرون، هوا داغ بود و خفقانآور. غلغله جمعيت، گرد و غبارِ هوا، داربستهاى ساختمانى با كپهكپه آجر و آهك و ماسهاى كه سرِ راه ريخته بودند، بوىِ گندِ غريبى كه براى همه پترزبورگىهايى كه وُسعشان نمىرسيد ويلايى در حاشيه شهر بگيرند، بويى آشناست ــ همه اينها، اعصابِ فرسوده مردِ جوان را بىوقفه تحريك مىكرد. بوى گندِ تحملناپذيرى كه از ميخانهها بيرون مىزد، و
به خصوص در اين قسمتِ شهر همه جا را پر كرده بود، و سياهمستهايى كه در هر قدم به چشم مىخورد، اگر چه آن روز روزِ تعطيل نبود، چشماندازى را كه بدونِ اينها هم ملالتبار و نفرتانگيز بود، تكميل مىكرد. حالتى آكنده از نفرتى عميق، دمى نه چندان ديرپا، سيماى مهذّب و فرهيخته مردِ جوان را فروگرفت. از قضا، فوقالعاده زيبا بود، با چشمهاى دلفريبِ شهلا، موهاى خرمايى، اندامِ باريك و خوشقامت.
چند قدمى كه رفت، سر به گريبان برد، يا شايد درستتر باشد بگوييم در نوعى اغما فرو رفت. راه مىرفت بىاين كه به دور و برِ خود نگاه كند يا بخواهد كه نگاه كند. گاهى از سرِ عادت چيزى زمزمه مىكرد، عادتى كه خودش هم چند لحظه پيش به آن اعتراف كرده بود. مىدانست كه ديگر رمقى برايش نمانده است. مىدانست كه افكارش به هم ريخته و آشفته است. دو روزى مىشد كه تقريبآ چيزى نخورده بود.
سر و وضعش افتضاح بود. با آن جُلپاره مندرس، حتى غربتىهاىِ ولنگار هم عارشان مىآمد روزِ روشن بيرون بزنند. منتها اين سر و وضع در آن محله، چيزِ عجيبى نبود. حول و حوشِ سبزهميدان، با آن روسپىخانههاى كيپِ هم و آن دستفروشها و بساطاندازهاىِ رنگارنگش، كه تنگِ هم مىلوليدند و كوچهپسكوچههاى قلبِ پترزبورگ را مزيّن كرده بودند، خود به قدر كافى حيرتانگيز بود، ديگر جايى براى تعجب از اينجور قيافه و اين قبيل سر و وضع باقى نمىگذاشت. و تازه، دلِ اين جوان چنان آكنده از شرنگِ نفرت بود كه با همه وسواسِ جوانى، تنها چيزى كه در بندش نبود، همان سر و وضعش بود. البته اگر به دوست يا آشنايى برمىخورد، كه ديدارشان را اصلا خوش نداشت، قضيه فرق مىكرد. با اين حال، همان وقت گارىِ خالىِ بزرگى از كنارِ او رد شد كه يابوى درشتهيكلى آن را مىكشيد و مردِ مستى، كه معلوم نبود به كجا مىرود، يكباره از بالاىِ گارى خم شد و سرِ او داد كشيد: «بپّا، اوهوى، كلاهىِ بدآلمانى!» مردِ جوان درجا خشكش زد و با حالتى عصبى چنگ به كلاهش انداخت. كلاهش بلند و گرد بود، دوختِ فروشگاهِ شيك و پيكِ زيمرمان، منتها ديگر زنگارِ كهنگى گرفته و بندبندش از هم دررفته بود؛ پارهپوره و چركمُرده، بىلبه،
يك برش كج و كوله، و خلاصه وقتِ دور انداختنش بود. اما حركتِ جوان از سرِ شرم نبود، از سرِ احساسى يكسره ديگرگونه بود، احساسى كه بيشتر به ترس شباهت داشت.
آشفته و آسيمهسر، زيرِ لب گفت: «مىدانستم! فكرش را مىكردم! خريّت از اين بدتر نمىشود! واقعآ كه! ببين چه چيزِ پيشِ پا افتادهاى مىتواند همه نقشهها را خراب كند. بله آقا، مثل اين كه كلاهت زيادى توى چشم مىزند. بس كه بدتركيب و بىقواره است نظرِ هر كسى را جلب مىكند. با اين ژندهپارهها، بايد كلاهِ كپى سرت مىگذاشتى، يك كلاهِ كپىِ كهنه، نه اين شندره بدتركيب، آخر، مردِ حسابى، كى همچين كلاهى سرِ خودش مىگذارد؟ اين كه از يك فرسخى داد مىزند. تازه، ممكن است مردم آن را به ياد بسپرند. بله، نكته همينجاست. ممكن است به ياد بسپرند و بعدها خودش سرِ نخِ قضيه بشود. آدم در اين جور كارها بايد تا مىتواند كمتر جلبِ توجه كند. همين چيزهاى خرد و ريز است كه كارها را خراب مىكند. همين چيزهاى كوچك و بىاهميت. هميشه همينجور چيزها است كه كلِّ نقشه را نقشِ بر آب مىكند.»
راهِ زيادى در پيش نداشت. حتى مىدانست از درِ خانه تا آن جا چند قدم است: درست هفتصد و سى قدم بود. يك بار در عالمِ خيال تمامِ فاصله را با قدم حساب كرده بود. آن روز به تخيلاتِ خودش اهميتِ چندانى نمىداد. جسارتِ شومِ اين رؤيا، خيرهكنندگىِ اين رؤيا، فقط به هيجانش مىآورد. اما حالا كه يك ماهى از آن روز گذشته بود، كمكم آن را از زاويه ديگرى نگاه مىكرد. با اين كه مدام به خودش سركوفت مىزد، با اين كه يكريز به خودش نسبتِ بىارادگى و بىعرضگى مىداد، ناخودآگاه با اين فكر خو گرفته بود كه رؤياى «شوم»اش كارى است شدنى، گرچه هنوز باورش نمىشد كه دست به عملى كردنش بزند. حالا هم فقط داشت مىرفت كه «تمرين» كند و با هر قدمى كه برمىداشت التهابِ درونش شدّتِ بيشترى مىگرفت.
با دلى كه تند تند مىزد و تنى كه سراپا مىلرزيد، رسيد به ساختمانِ بزرگى كه يك ضلعش به كانالِ كاترينسكى مشرف بود و ضلعِ ديگرش به خيابانِ سادووايا. در اين ساختمان، كه پر از آپارتمانهاى كوچك كوچك بود، از هر
قماش كاسب و پيشهورى كه فكر كنيد زندگى مىكرد: خياط، قفلساز، آشپز، آلمانىهاى جورواجور، روسپىهاى پير و جوان، كارمندانِ دونپايه، و از اين قبيل. كسانى كه به اين خانه رفت و آمد داشتند، از دو درِ ورودى و دو حياطِ ساختمان مثلِ تير وارد يا خارج مىشدند. سه چهار تايى هم سرايدار داشت. جوان از اين كه به هيچ كدام از آنها برنخورد خيلى خوشحال شد. آرام و بىسر و صدا از درِ ساختمان خزيد تو. بىاين كه كسى او را ببيند، راهپلّه دستِ راست را گرفت و بالا رفت. راهپلّه تنگ و تاريك بود (راهپلّه درِ «عقبِ» ساختمان بود) اما او همه اينها را مىدانست، چون پيشاپيش همه را بررسى كرده بود و به همه جاىِ ساختمان آشنايى داشت. در چنين جاىِ تاريكى، حتى يك جفت چشمِ فضول هم خطرى نداشت. از پلّههاىِ طبقه چهارم كه بالا مىرفت، بىاختيار اين فكر از خاطرش گذشت كه «منى كه حالا اينقدر مىترسم، اگر قرار بود واقعآ دست به اين كار بزنم چه حالى داشتم؟»
به طبقه چهارم كه رسيد، ديد راه بسته است. چند نفر بار برداشتند خرت و پرتِ يكى از آپارتمانها را بيرون مىبردند. مىدانست كه در آن آپارتمان كارمندى آلمانى مىنشيند با اهل و عيال و متعلقان. انديشيد: «آلمانيه دارد اسبابكشى مىكند. پس تا مدتى توى اين طبقه فقط آپارتمانِ پيرزن پر است و بس.» و باز وقتى زنگِ آپارتمانِ پيرزن را مىزد، به خودش گفت: «عالى شد. درست همان چيزى كه مىخواستم.» زنگِ در صداىِ بسيار ضعيفى كرد، انگار كه از حلبى ساخته شده باشد نه از مس. آپارتمانهاى اين قبيل خانهها همه از اين نوع زنگها دارند. صداىِ زنگ را از ياد برده بود، و حالا جرينگِ غريبِ آن چيزى را به يادش انداخت و همه صحنه به وضوح پيشِ چشمش شكل گرفت. جا خورد. اعصابش درب و داغان شده بود. دمى بعد، درِ آپارتمان، با احتياط، به قدرِ بندِ انگشتى باز شد و يك جفت چشمِ ريز، كه در تاريكى سوسو مىزد، از شكافِ باريكِ در پيدا شد و با سوءظنى آشكار، سر تا پاى مهمان را برانداز كرد. اما پيرزن وقتى ديد آدمهاى ديگرى هم در پاگردِ راهپلّه هست، دل و جرئتى يافت و در را گشود. جوان پا به راهروِ تاريكى گذاشت كه با تيغهاى دو قسمت شده بود و پشتِ آن آشپزخانه كوچكى بود. پيرزن، ساكت برابرش ايستاد و با كنجكاوى
براندازش كرد. پيرزنِ ريزنقشِ خشكيدهاى بود دور و برِ شصت سال، با چشمهاىِ ريزِ كينهتوز، بينىِ كوچكِ نوك تيز و سرِ برهنه. موهاى بىرنگِ بىحالش، كه تازه تارهاى سفيد درآورده بود، غرقِ روغن بود. دورِ گردنِ باريكِ درازش، كه به لنگِ مرغ مىماند، تكه كهنه فلانلى پيچيده بود و با اين كه هوا گرم بود، نيمتنه پوستِ پارهپورهاى، شل و ول، به دوش انداخته بود كه از كهنگى به زردى مىزد. يكبند سرفه مىكرد و مىناليد. مردِ جوان مىبايست نگاهِ غريبى به او انداخته باشد، چون ناگهان برقِ نگاهِ پر از سوءظنِ پيرزن ديگربار در چشمهايش سوسو زد.
مردِ جوان كه مىدانست تا مىتواند بايد مؤدب و فروتن باشد، نيمكرنشى كرد و به شتاب گفت: «راسكولنيكف … دانشجو هستم … يك ماه پيش هم خدمتتان رسيده بودم.»
پيرزن، كه نگاهِ پرسانش را به صورتِ او دوخته بود، شمرده و سرسنگين گفت: «مىدانم، آقا، خوب مىدانم. شما پيش از اين هم اين جا آمدهايد.»
راسكولنيكف، كه از سوءظنِ پيرزن جا خورده بود و بفهمى نفهمى دست و پايش را گم كرده بود، در ادامه حرفش گفت: «خب، پس … باز هم براى همان كار آمدهام.»
و چون قادر نبود آشوبِ درونش را فرو بنشاند، انديشيد: «لابد هميشه همينجور بداخم است و من دفعه پيش متوجه نشده بودم، همين!»
پيرزن، انگار كه مردد باشد، اول جوابى نداد. بعد، به درِ اندرونى اشاره كرد و كنار كشيد تا مهمانش داخل بشود. گفت: «بفرماييد تو، آقا.»
مردِ جوان قدم به اتاقِ كوچكى گذاشت كه كاغذديوارىهاىِ زرد داشت و چند گلدانِ شمعدانى و پردههاى نازكى به پنجرهها. اتاق هنوز از آفتابِ دمِ غروب روشن بود. اين فكر، بىاختيار، مثلِ برق از ذهنِ راسكولنيكف گذشت كه: «پس لابد آن روز هم هوا همينطور روشن است.» تند و تيز، نگاهش را دورِ اتاق چرخ داد تا ترتيبِ اثاثه آن را تا جايى كه ممكن بود به خاطر بسپرد. اما چيزِ خاصى نظرش را جلب نكرد. مبلمانِ چوبىِ زرد و كهنه اتاق، كاناپهاى بود با پشتىِ چوبىِ
قوسدارِ بلند، ميزى بيضىشكل جلوِ كاناپه، ميزِ آرايشى با آيينه كوچك ميانِ دو پنجره، چند صندلى كنارِ ديوار، و دو سه تا قابِ عكسِ زنگار گرفته با عكسِ چند دخترخانمِ آلمانىِ پرنده به دست. جلوِ شمايلى در كنجِ اتاق هم لامپاىِ كوچكى مىسوخت. همه چيز تميز و مرتب بود. مبلها و كفِ اتاق از روغنِ جلا برق مىزد. جوان فكر كرد: «كارِ ليزاوتا است.» در تمامِ آپارتمان ذرّهاى گرد و غبار به چشم نمىخورد. راسكولنيكف نگاهِ دزدانهاى به پرده چيتى انداخت كه جلوِ درِ ديگرى آويخته بود. اين در به اتاقِ كوچكى باز مىشد كه تختخواب و گنجه پيرزن در آن قرار داشت و جوان داخلِ آن را هرگز نديده بود. آپارتمان همين دو اتاق را داشت.
پيرزن، كه واردِ اتاق شده بود و مثلِ قبل رو در رويش ايستاده بود تا راست در چشمهايش نگاه كند، اخمآلود پرسيد: «چهكار داشتى؟»
راسكولنيكف جواب داد: «يك چيزى آوردهام گرو بگذارم.» و ساعتِ قديمىِ نقرهاى از جيب درآورد و گفت: «اين است!»
پشتِ ساعت تصويرِ كُرهاى كندهكارى شده بود و زنجيرِ فولادى داشت.
«چرا اول حسابِ قبلىتان را تسويه نمىكنيد؟ پريروز كه آخرِ برج بود بايد تسويه مىكرديد.»
«نزولِ يك ماهِ ديگرش را هم مىدهم. خواهش مىكنم يك مهلتِ كوچك به من بدهيد.»
«من هر كارى خودم صلاح بدانم مىكنم، آقا. اين ديگر بسته به ميلِ من است كه مهلت بدهم يا گرويىتان را بفروشم.»
«آليونا ايوانوونا، براى اين ساعت چقدر مىدهيد؟»
«اين آت و آشغالها چيست براى من مىآوريد؟ اين كه مفت هم نمىارزد. دفعه پيش براى انگشترتان دو تا اسكناسِ يك روبلى به شما دادم، در صورتى كه مىشد نوِ آن را از جواهرفروشى يك روبل و نيم خريد.»
«خب، چهار روبل بدهيد. تسويهاش مىكنم، به شما قول مىدهم. اين ساعت ارثيه پدرم است. همين روزها پول دستم مىآيد.»
«يك روبل و نيم. نزولش را هم اول كم مىكنم. مىخواهيد بخواهيد نمىخواهيد برش داريد برويد.»
جوان داد زد: «يك روبل و نيم؟»
«ميل ميلِ شماست» و ساعت را برگرداند.
جوان ساعت را گرفت. چنان به خشم آمده بود كه مىخواست بگذارد و برود، اما يادش افتاد كه جاى ديگرى را سراغ ندارد، تازه، او به قصدِ ديگرى آمده بود. در دَم، رأيش برگشت. تند و خشن گفت: «باشد. بدهيد!»
پيرزن دستهكليدى را از جيب درآورد و به اتاقِ پشتِ پرده رفت. جوان كه وسطِ اتاق سرِ پا مانده بود، بىتابانه گوش تيز كرد و كوشيد حدس بزند كه پيرزن در اتاقِ ديگر چه مىكند. شنيد كليدى در قفلِ گنجه چرخيد. فكر كرد: «بايد كشوِ بالايى باشد. پس كليدها را توى جيبِ راستش مىگذارد. همه را يك جا در يك حلقه آهنى. يكيش از بقيه بزرگتر است ــ سه برابرِ كليدهاىِ ديگر ــ سرش هم دندانهدار است. ممكن نيست كليدِ گنجه باشد. پس بايد صندوقچه يا چمدانى هم آن جا باشد. جالب است. كليدِ همه چمدانها اين شكلى است. واى خدا، چه كارِ پستى!»
پيرزن برگشت.
«بفرماييد. هر روبل ماهى ده كوپك. يك روبل و نيمش مىشود پانزده كوپك. اين نزولى است كه بايد براى يك ماه پيش پيش بدهيد. دو روبل هم از قبل بدهكاريد كه با اين حساب نزولش مىشود بيست كوپك. روى هم مىكند سى و پنج كوپك. با اين حساب، براىِ اين ساعت، من بايد يك روبل و پانزده كوپك به شما بدهم. اين هم پول، بفرماييد.»
«چهطور؟ همهاش يك روبل و پانزده كوپك؟»
«درست است.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.