گزیده ای از کتاب ترس و لرز
گاوِ محمد حاجى مصطفى آمد و ميدان را دور زد و به داخل كوچه روبه رو رفت. يك مرتبه حال سالم احمد به هم خورد و بالا آورد. ترس تو دلش ريخته بود. زاهد بلند شد، سالم احمد را روى زمين دراز كرد، با كمك محمد احمد على تابوت را آورد و بغل دست سالم گذاشت تا روشنايى تند روز اذيتش نكند.
در آغاز کتاب ترس و لرز می خوانیم
قصه اول
1
آفتاب وسط روز بود كه سالم احمد از خواب بيدار شد. هوا دم كرده بود و عوض خنكى اول صبح، گرماى شديدى از سوراخى سقفِ بادگير به داخل اتاق مىريخت. سالم احمد بلند شد و لنگوتهاش را از كنار ديوار برداشت و دور سر پيچيد و رفت توى تنشورى و سطلها را برداشت و آمد روى ايوان. چند لحظهاى منتظر شد تا به روشنايى تند ظهر عادت كند و بعد سطلها را زمين گذاشت و دوچرخهاش را كه به درخت كُنار تكيه داده بود، آورد توى سايه. طناب پشت بند دوچرخه را باز كرد و سطلها را به ترك دوچرخه بست و كفشهاى چوبىاش را پوشيد و در حالى كه دوچرخه را با دست راه مىبرد، از حاشيه ايوان به طرف بيرون راه افتاد. همين طور كه مىرفت نيمتنهف دوچرخه و پاهاى خودش را در شيشههاى تاريك اتاقهاى زمستانى تماشا مىكرد.
نزديك در حياط كه رسيد صداى سرفه ناآشنايى بلند شد. سالم احمد ايستاد و گوش خواباند. صداى سرفه تكرار شد و به دنبال آن، صداى غريبهاى كه انگار پاروى شكسته ماشوئهاى آب را شكافت.
سالم احمد دوروبرش را نگاه كرد. شاخههاى كُنار حركت مىكرد و به نظر مىآمد كه سايه تاريكى خود را لاى برگها پنهان مىكند. سالم احمد عقب رفت و به خودش مسلط شد و به طرف بيرون راه افتاد. از در كه مىخواست بيرون برود، چشمش به دريچه رو به حياط مضيف افتاد كه نيمهباز بود. سالم ايستاد و گوش داد. خبرى نبود. فكر كرد چه كسى دريچه مضيف را باز كرده. سالها بود كه كسى وارد مضيف نشده بود. آهسته روى انگشتان پا نزديك شد. داخل اتاق نيمه تاريك بود و تكهاى از آفتاب ظهر از شكاف در، آستانه را روشن كرده بود. سالم زير لب دعا خواند و با عجله از در حياط بيرون رفت. گاوِ محمد حاجى مصطفى آمده بود و زباله مىخورد. روى ساحل عاملهها كنار هم چيده شده بود و چند سايه دوروبر آنها مىچرخيد. ليغهاى پهن شده زير آفتاب تند ظهر به نظر مىآمد كه زنده هستند و حركت مىكنند.
سالم احمد دوچرخهاش را به سكوى خانه بغلى تكيه داد و با وحشت دوروبرش را نگاه كرد. در و پنجرههاى بيرونى مضيف باز بود. سالم مطمئن شد كه حتمآ يكى وارد مضيف شده است.
با قدمهاى بريده رفت طرف مضيف، سايهاش هم رفت طرف مضيف. بوى خوشى از اتاق شنيده مىشد. سالم را از دريا صدا كردند. سالم برگشت و پشت سرش را كه خالى بود نگاه كرد. جهاز كوچكى به اندازه قوطى كبريت روى افق بىحركت ايستاده بود. سالم با احتياط روى پنجه پا بلند شد و سرش را برد بالا و از كنار پنجره داخل مضيف را نگاه كرد.
سياه لاغر و قدبلندى كنار اجاق نشسته بود كه كله بسيار كوچكى
داشت و دشداشه بلندى تنش بود. پاهايش را كه يكى چوبى بود، دراز كرده بود جلو اجاق و پاى ديگرش را زير تنه خود جمع كرده بود.
آتش تندى توى اجاق روشن بود. سياه، قهوهجوش بزرگ مضيف را روى آتش گرفته بود. بوى تند قهوه تمام اتاق را پر كرده بود. سالم عقب رفت و بىآنكه به فكر دوچرخه باشد، با عجله دويد طرف خانههاى آن ور ميدان.
2
صالح كمزارى توى تنشورى خوابيده بود كه سالم احمد آمد تو.
صالح لنگوته را از روى صورتش كنار زد و همانطور كه كف تنشورى دراز كشيده بود چشمهايش را باز كرد و گفت: «چه خبره سالم؟»
سالم احمد گفت: «هى صالح، بلند شو، زود باش بلند شو.»
صالح كمزارى بلند شد و نشست و پرسيد: «چى شده سالم؟ چرا اين جورى شدى؟»
سالم كنار مدخل تنشورى نشست و حوله كهنهاى را كه جاى پرده به ديوار زده بودند توى مشت جمع كرد و گفت: «هى صالح، مىرفتم بركه آب بيارم كه گرفتارش شدم.»
صالح گفت: «گرفتارش شدى؟ كجا؟ چه جورى؟»
جابه جا شد. سالم گفت: «اول صداى سرفهشو شنيدم. دست و پام تخته شد و نتونستم تكون بخورم. فكر كردم كه رو درخته، اما رو درخت نبود.»
صالح گفت: «پس كجا بود؟ تو تنشورى بود؟»
سالم گفت: «نه، تو تنشورىم نبود.»
صالح گفت: «لابد سر چاه گرفتارش شدى؟»
سالم گفت: «نه پدرآمرزيده، اين موقع روز مگه ديوونهم كه سر چاه برم.»
صالح وحشتزده جايش را عوض كرد و روبه روى سالم احمد نشست و گفت: «يا محمد رسول اللّه! پس كجا بود؟»
سالم احمد گفت: «تو مضيف نشسته بود.»
صالح نيمخيز شد و گفت: «تو مضيف؟»
سالم گفت: «آره به خداوندى خدا، اگه دروغ بگم، نشسته بود جلو اجاق و داشت قهوه درست مىكرد.»
صالح كمزارى گفت: «خدا خودش رحم بكنه.»
سالم پرسيد: «حالا چه كار كنم صالح؟ چيزى نمونده بدجون بشم و تن و بدنم تخته بشه.»
و شروع كرد به لرزيدن.
صالح گفت: «قليون مىكشى برات بيارم؟»
سالم پرسيد: «برام خوبه؟»
صالح گفت: «البته كه خوبه، دود حالتو جا مياره، قليون براى همه چى خوبه.»
سالم گفت: «بيار بكشم. شايد تنباكو بهترم بكنه.»
صالح كمزارى بلند شد و از اتاق رفت بيرون. سالم احمد با ترس و لرز چهار گوشه تنشورى را نگاه كرد و دلوهاى خالى و سوراخ پاى ديوار را
كه سايه كوچك و تيرهاى داخل آن مىجنبيد. عرق سردى بر پشت سالم نشست و با احتياط خود را به بيرون تنشورى كشيد. ديوار بادگير اتاق ريخته بود و سفرهاى از آفتاب روى خاكها افتاده بود. دهانه گشاد شده بادگير صداى دريا را جمع مىكرد و توى اتاق مىريخت.
صالح كمزارى آمد تو، قليان را جلو سالم احمد گذاشت و گفت: «بكش سالم.»
سالم گفت: «دلم پرهول شده، خدا كمكم بكنه.»
صالح گفت: «انشاءاللّه كه كمكت مىكنه.»
بعد هر دو ساكت شدند. سالم احمد قليان را كشيد و تمام كرد.
هر دو نفر بلند شدند و آمدند بيرون.
سالم گفت: «صالح، مىبينى؟»
صالح پرسيد: «چى چى رو مىبينم؟»
سالم گفت: «خونه منو، مضيف خونهرو مىگم.»
صالح گفت: «نه، من خوب نمىبينم.»
سالم گفت: «حالا چه كار كنيم؟»
صالح گفت: «نمىدونم.»
سالم گفت: «من حالا زهرهترك مىشم، نمىتونم طرف خونه برم.»
صالح گفت: «هيچ صلاح نيس برى خونه، سالم احمد. بهتره بريم جماعتو خبر كنيم.»
از توى زبالهها رد شدند و رفتند طرف مسجد.
صالح گفت: «تو بشين زمين و ديگه كارت نباشه.»
سالم نشست زمين و سرش را آويزان كرد. صالح رفت روى تابوت و با
صداى بلند داد زد: «لاالهالااللّه. محمدآ رسول اللّه.»
صداى صالح كه بلند شد، جماعت به خيالشان كسى مرده، دريچهها را باز كردند و لنگوته به دست ريختند بيرون.
ترس و لرز
ترس و لرز
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.