بهترین داستان های کوتاه | ارنست میلر همینگوی

ارنست میلر همینگوی

ترجمه ی احمد گلشیری

۱۹۶۱-۱۸۹۹ آمریکا. نویسنده، روزنامه‌نگار و برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر ۱۹۵۲ و نوبل در سال ۱۹۵۴. همینگ‌وی در جنگ داخلی اسپانیا به عنوان روزنامه‌نگار حضور داشت که حاصل آن، رمان «زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند» بود. هم‌چنین تجربیات جنگی‌اش را دست‌مایه‌ی نوشتن رمان «وداع با اسلحه» کرد.«پاریس: جشن بیکران»، «داستان‌های کانزاس سیتی‌ استار»، «جزایر در طوفان»، «باغ عدن» (رمان ناتمام) و «حقیقت در اولین تابش» پس از مرگ او منتشر شده‌اند. این کتاب شامل هجده داستان برگزیده‌ از سه مجموعه‌ی «در زمان ما» (۱۹۲۵)، «مردان بدون زنان» (۱۹۲۷) و «برنده سهمی نمی‌برد» (۱۹۳۳)‌، و نیز داستان کوتاه معروف «برف‌های کلیمانجارو»ست.
بسیاری از این داستان‌ها، قبلن با چندین ترجمه‌ی مختلف این‌جا و آن‌جا منتشر شده بودند، اما چاپ این کتاب که می‌توان ‌آن‌ را عصاره‌ی سال‌های سال تلاش «ارنست همینگ‌وی» در عرصه‌ی داستان ‌کوتاه دانست، فرصتی‌ست برای بازخوانی همینگ‌وی و آموختن شگردهایی که نثر و سبک او را این‌چون‌این جذاب و پرطرف‌دار کرده و بر داستان‌نویسی نسل بعد از جنگ جهانی دوم، تاثیری شگرف گذاشته است.
«همینگ‌وی» نویسنده‌ای‌ست که تقریبن همه‌ی داستان‌های‌اش به طرز مشخصی از تجربیات و علایق شخصی خود او مایه گرفته‌اند؛ شاید یکی از رموز موفقیت‌اش هم هم‌این باشد: او از چیزهایی می‌نویسد که با پوست و استخوان تجربه‌شان کرده و به هم‌این علت، شناخت کافی و وافی از آن‌ها دارد. ناآشنایی با بیوگرافی و زنده‌گی پرفراز و نشیب همینگ‌وی، چیزی از جذابیت‌ داستان‌های او کم نمی‌کند اما به یقین، شناخت آن بر لذت مطالعه‌ی داستان‌های او می‌افزاید و ای‌بسا برای دریافت گوشه و کنایه‌های نهفته در زیرلایه‌ی بعضی از نوشته‌های‌اش نیز شرط لازم باشد.

295,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 250 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

احمد گلشیری, ارنست همینگوی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

نهم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

439

سال چاپ

1402

موضوع

داستان کوتاه خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

250

جنس کاغذ

بالک (سبک)

گزیده ای از مجموعه داستان، بهترین داستان های کوتاه ارنست میلر همینگوی

من نمی دانم قانون را که نوشته اما می دانم هیچ قانونی نیست که آدم را گرسنه بخواهد . با این زندگی ، داشتن و نداشتن فرقی نمی کند .

در آغاز مجموعه داستان،  بهترین داستان های کوتاه ارنست میلر همینگوی می خوانیم

در زمستان 1938، در يكى از روزهاى بارانى و خاكسترى پاريس، پستچى بسته‌اى را به در خانه همينگوى مى‌آورد. بسته را مادر همينگوى به عنوان هديه جشن كريسمس از امريكا براى او فرستاده بود. همينگوى با كنجكاوى بسته را باز مى‌كند و در آن چشمش به هفت‌تير عتيقه‌اى مى‌افتد كه برايش آشنا بوده است؛ هفت‌تير همان اسلحه‌اى بوده كه پدرش با آن خود را كشته بود. گريس هال همينگوى، مادر همينگوى، زن بلندپروازى بود كه ترنّم و طنين آوازش هماهنگ با آواى پيانو كه خود مى‌نواخته اتاق بزرگ پذيرايى خانه را مى‌آكنده و در عين حال سرپرستىِ گروهِ كرِ كليساى شهرك خود را برعهده داشته است.

گريس پس از اتمام دوره دبيرستان و پشت سر گذاشتن دوره مدرسه هنرِ نيويورك، در نخستين شب آغاز كار هنرى خود، در باغ مديسيون اسكوئر، پشت ميكروفون قرار گرفت. اما بسيار زود آواز و صحنه هنرنمايى را، به سبب آنكه نور خيره‌كننده چراغ‌هاى صحنه چشمان ضعيفش را مى‌آزرد، رها كرد و صرفاً به كار تدريس موسيقى مشغول شد. گريس زنى سلطه‌جو، مقتدر و بااستعداد بود و از ميان شش فرزندى كه به دنيا آورد پنج نفر از آن‌ها به حرفه‌هاى هنرى روى آوردند. برخى مادران به خاطر فرزندان خود زندگى مى‌كنند و غرق در كارهاى آن‌ها مى‌شوند اما گريس جز اين بود و رفتارى به‌كلى متفاوت با مادران ديگر داشت. او در ارزش‌هايى كه مى‌پنداشت از آن‌ها برخوردارست ترديد به خود راه نمى‌داد؛ به اين ترتيب به كار گرفتن آشپز و خدمتكار در محيط خانه براى او بيش‌تر ضرورت بود تا تجمل‌خواهى و از اين رو بود كه نه‌تنها تعداد خدمتكار استخدام كرد بلكه براى اداره فرزندان و خدمتكارانِ خانه خود زنى را به خدمت گرفت و سرپرستى كارها را به‌عهده او گذاشت و خود يكسره به كارهاى مورد علاقه‌اش پرداخت.

گريس  با آن چشمان آبى و چهره گلگون به بچه‌هايش درس موسيقى مى‌داد؛ آن‌ها را به كنسرت سمفونى، اپرا و تئاتر مى‌برد و براى آشنا كردن آن‌ها با هنر نقاشى همراه آن‌ها به مؤسسه هنر مى‌رفت. هنگامى كه ارنست به دنيا آمد، گريس در دفتر خاطراتش، كه از جمله جزئيات گوناگون زندگى ارنست همينگوى را در آن يادداشت مى‌كرد، نوشت توكاها شيرين‌ترين چهچه‌هاشان را سر دادند تا ورود اين بيگانه كوچك را به دنياى زيبا خوشامد بگويند.

البته همينگوى بعدها در آثار خود نشان داد كه دنيايى كه به آن پا گذاشته، برخلاف نظر مادرش، آن‌قدر زيبا نبوده است. هفت هفته بيش‌تر از تولد همينگوى نگذشته بود كه پدر و مادرش او را به خانه ييلاقى خود در كنار درياچه والون، در دل جنگل‌هاى ميشيگان، بردند. خانه را به تازگى پدر همينگوى، دكتر كلارنس ادموندز همينگوى، خريده بود. سال بعد نيز زمينى را، در آن دستِ درياچه، خريدارى كرد و صدها درخت ميوه در آن كاشت. خانواده دو ماه از تابستان هر سال را در اين خانه و فضا سپرى مى‌كرد. دكتر همينگوى در سال چهارم تولد ارنست برايش لوازم ماهيگيرى خريد و در ده‌سالگى اولين تفنگِ شكارىِ او را به دستش داد. او كه خود عاشق ماهيگيرى و شكار بود راه و رسم زندگى در دل طبيعت و پختن ماهى قزل‌آلا، كبوتر وحشى، اردك، كبك، بلدرچين و بعدها راكون، سنجاب و ساريگ را در هواى آزاد به او ياد داد. بدين ترتيب همينگوى با زندگى در كنار طبيعت مأنوس شد. او با پاى برهنه به شكار مى‌پرداخت، ماهى مى‌گرفت، آتش مى‌افروخت و غذا مى‌پخت و در سايه درختان مى‌خوابيد. عشق به طبيعت و علاقه به زندگى در فضاى آزاد از همان دوران كودكى در او پا گرفت و تا پايان عمر با او بود. هميشه مى‌گفت كه بوى ساريگ، گوزن، راكون و جانوران ديگر را حس مى‌كند. شامه‌اى تيز داشت و از همين رو بود كه سيگار نمى‌كشيد. مى‌گفت كه كشيدن سيگار شامه‌اش را تضعيف مى‌كند. چشمانش نيز حساس بود. هر روز با طلوع آفتاب بيدار مى‌شد. در مصاحبه‌اى به سال 1950 گفت كه تمام طلوع‌هاى آفتاب سراسر عمرش را ديده است. پدر همينگوى در چهارده سالگى به او هديه‌اى را داد كه همينگوى در سراسرِ زندگىِ گذشته‌اش خواستار آن بود و آن گذراندن يك دوه
كلاس مشت‌زنى بود. مهم‌ترين درسى كه در اين رشته آموخت در روز اول تمرين‌ها بود. در آن روز مشت‌زن جوانى كه روز بعد مسابقه داشت با او دست و پنجه نرم كرد. قهرمان مشت‌زن قول داد كه ضربه‌هاى «آرام» باشد. اما همينگوى هنوز درون رينگ قرار نگرفته بود كه نقش زمين شد و خونِ دماغش دهان و چانه او را گلگون كرد. تنها روز بعد بود كه همينگوى دريافت اتفاقى كه روز گذشته براى پيش آمده درس اول مشت‌زنى بوده؛ چون بسيارى از كسانى كه در آن باشگاه نام‌نويسى مى‌كردند و شهريه مى‌پرداختند با اولين ضربه‌اى كه مى‌خوردند ديگر هيچ‌گاه پا به باشگاه نمى‌گذاشتند اما همينگوى دوره را به پايان برد.

پدر همينگوى در اوائل نوجوانى و در دل جنگل‌هاى ميشيگان به او آموخت كه از درد نترسد. روزى كه در جنگل زمين خورده بود و شاخه‌اى در گلويش فرو رفته بود و خون زيادى از او رفته بود، پدرش به او گفت كه براى غلبه بر درد پيش خود سوت بزند. همينگوى از آن پس هميشه اين قاعده را رعايت مى‌كرد. عكسى از او در دست است كه همينگوى را در نوزده سالگى با پاهاى باندپيچى شده روى تختِ بيمارستانِ صليب سرخ در ايتاليا نشان مى‌دهد. لب‌هاى غنچه‌شده او گواهى مى‌دهد كه همينگوى مشغول سوت زدن است. در شهرك اوك پارك، زادگاه همينگوى  قوانين سختى حكمفرما بود. مرزهاى اوك پارك به دستور كميته سانسور از تأثير «مخرب» فيلم‌هاى هاليوود در امان بود. اين قوانين و قواعد جوانان اوك پارك را، مطابق نظر پدران اخگراقگراى شهرك، در برابر هر نوع اطلاع از روابط جنسى، بيمارى‌هاى مقاربتى و روش‌هاى پيشگيرى از تولد نوزاد، انواع قمار و «زيان»هاى روسپيگرى محافظت مى‌كرد. جوانان و از جمله همينگوى تا سن هجده سالگى مجاز نبودند سيگار بخرند، بيليارد بازى كنند يا در محدوده شهرك خود پشت فرمان اتومبيل بنشينند. در بهار و تابستان، پس از ساعت نه شب، و در پاييز و زمستان، پس از ساعت 8 شب، نمى‌بايست تك وتنها از خانه بيرون بيايند. به هر حال گروه سانسور شب و روز در تلاش بود تا «معصوميت» جوانان دست نخورده باقى بماند. شايد يكى از انگيزه‌هايى كه همينگوى را به خانه ييلاقى و محيط دنج و امن آن مى‌كشاند گريز از همين مقررات سختگيرانه پدران اوك پارك بود. با اين همه، در همين محيط دنج نيز گاهى با دشوارى‌هايى روبه‌رو مى‌شد و حضور خشن قانون را احساس مى‌كرد. روزى به نقطه‌اى از درياچه رفته بود كه بكر بود، علف‌ها قد كشيده بودند، تنها صداى قورباغه‌ها بلند بود و صداى پرندگان از دور و نزديك شنيده مى‌شد. ناگهان حواصيل آبى بزرگى روبه‌رويش سبز شد و همينگوى بى‌اختيار به طرفش شليك كرد. سپس حواصيل را در روزنامه‌اى پيچيد، توى قايقش گذاشت و براى صرف غذا به ساحل رفت. همينگوى و يكى از دوستانش كه همراه او بود همين كه برگشتند متوجه شدند كه اثرى از آثار شكار نيست. ظاهراً پسر شكاربان محل حواصيل را كشف كرده بود و با خود برده بود. چيزى نگذشت كه پسر شكاربان با قايق تك‌نفره‌اش سر رسيد و سراغ مجرم را گرفت. همينگوى به دروغ گفت كه او شكار را از مردى خريده و قصدش آن روده تا پرنده را خشك كند. همينگوى به خانه كه رسيد ماجرا را براى مادرش تعريف كرد و در جايى پنهان شد تا آب‌ها از آسياب بيفتد. عصر همان روز شكاربان دَرِ خانه ييلاقى همينگوى را به صدا درآورد و با لحنى حاكى از تندخويى و طعنه از مادر همينگوى پرسش‌هايى كرد و سراغ پسر هجده ساله‌اى را گرفت كه پيراهن قرمز به تن داشته. همينگوى در آن‌وقت شانزده ساله بود. مادر همينگوى گفت كه سراغ پسر مرا مى‌گيرى و نه‌تنها اجازه نداد كه شكاربان با قايقِ مخصوصِ خانواده همينگوى به دنبال همينگوى بگردد بلكه خدمتكار خود را فرستاد تفنگش را بياورد. البته شكاربان پيش از رسيدن تفنگ از آن‌جا رفته بود. پدر همينگوى از اوك پارك نامه‌اى به همينگوى نوشت و از او خواست كه شخصاً پيش قاضى برود و به جرم خود اعتراف كند تا از تعقيب قانونى مصون بماند. همينگوى به راهنمايى‌ى پدر پانزده دلار جريمه قانونى را پرداخت تا سر و كارش با دارالتأديب نيفتد. همينگوى پس از پايان دوره دبيرستان سه راه در پيش داشت: او مى‌توانست مطابق نظر پدرش كه پزشك متخصص زنان و زايمان بود به تحصيل در رشته طب مشغول شود؛ يا به شهر كانزاس برود و در اداره كانزاس سيتى استار، كه عمويش با سردبير آن آشنايى داشت، به كار مشغول شود؛ يا راه جبهه جنگ را در پيش بگيرد. همينگوى چندان تمايلى به رفتن دانشگاه از خود نشان نمى‌داد، با خود مى‌گفت كه دانشگاه مى‌تواند صبر كند. او به جنگ بيش‌تر تمايل نشان مى‌داد؛ اما دكتر همينگوى به دليل سن و سالِ كمِ پسرش با اين كار مخالف بود و براى آن‌كه فكر همينگوى را منحرف كند كالسكه‌اش را فروخت و اتومبيل فُرد سياه‌رنگى خريد و به گريس هال و شش فرزندش گفت كه خودشان را براى سفر جانانه و رفتن به خانه ييلاقى عمو جرج، در شهر آيرِن تاون آماده كنند. تابستان بود و بچه‌ها وقتى زيادى داشتند. خانواده سپس راه خانه ييلاقى خود را در كنار درياچه والون و باغ روبه‌روى آن در پيش گرفت. دكتر همينگوى چند كارگر محلى استخدام كرد. ساختن چند انبار، باغچه بزرگ سبزيجات و تهيه علوفه براى زمستان از جمله كارهاى زيادى بود كه بايد انجام مى‌گرفت. همينگوى معمولاً دو روز آخر هفته را همراه دوستانش به قصد ماهيگيرى عازم خليج هورتون مى‌شد.

بيل و كتى اسميت دو تن از دوستان همينگوى بودند كه پيوسته به ديدار همينگوى مى‌آمدند و با هم به ماهيگيرى مى‌رفتند. كارل ادگار، دوست ديگر همينگوى، نيز گاهى به ديدند او مى‌آمد. كار ادگار كه در شهر كانزاس شغل دلخواه و آپارتمان زيبايى داشت قصد داشت با كتى اسميت ازدواج كند. كارل ادگار در عين حال همينگوى را تشويق مى‌كرد كه به كانزاس برود و با او زندگى كند. همينگوى كه از زندگى در اوك پارك دلزده بود و فشارهاى محيط و وابستگى‌هاى خانوادگى را دست وپاگير مى‌دانست براى زندگى در شهر كانزاس اشتياق نشان داد و به كسب تجربه در بيرون از محدوده زادگاه خود علاقه‌مند شد.

همينگوى در اكتبر همان سال با اوك پارك خداحافظى كرد و با قطار راهىِ كانزاس شا. عمويش در ايستگاه قطار انتظارش را مى‌كشيد. همينگوى با حقوق ماهانه 60 دلار در دفتر روزنامه استار به كار مشغول شد. در همين‌جا بود كه گردانندگان روزنامه برگ كاغذى را جلو رويش گذاشتند كه اصول نويسندگى براى روزنامه را به اختصار شرح مى‌داد :جمله‌هاى كوتاه بنويسيد. بند اول مطلب را كوتاه بنويسيد. از آوردن صفات، به‌خصوص صفات مبالغه‌آميز و پرطمطراق، مثل شكوهمند، درخشان، عظيم، مجلل و جز اين‌ها خوددارى كنيد. نگرش مثبت داشته باشيد. و جز اين‌ها. همينگوى بعدها، در 1940، به روزنامه‌نگار جوانى گفت كه اين‌ها قواعدى است كه من در كار نوشتن به كار بسته‌ام و هيچ‌گاه آن‌ها را فراموش نكرده‌ام. هيچ فردى، چنانچه از استعدادى برخوردار باشد و درباره چيزى كه مى‌خواهد قلم بزند صادقانه تلاش كند، با رعايت اين قواعد هرگز شكست نمى‌خورد.

همينگوى كه در دوران تحصيل عضو گروه تحرير هفته‌نامه خبرى و مجله ماهانه دبيرستان خود بود و با كار در اين دو نشريه اصول ابتدايى و عريان نويسندگى را آموخته بود، در مدت هفت ماه كار در روزنامه استار روزنامه‌نگارى حرفه‌اى از كار درآمد. او كه به‌عنوان خبرنگار جنايىِ روزنامه كار مى‌كرد، هر جا درگيرى، خشونت يا جنايتى روى مى‌داد، حضور پيدا مى‌كرد. او اغلب وقت‌ها در ايستگاه راه‌آهن يا بيمارستانِ بزرگ شهر يا مركز پليس حضور داشت و به هنگام وقوع هر نوع حادثه‌اى، با آمبولانس بيمارستان، خود را به آن‌جا مى‌رساند. همينگوى در همين مدت كوتاه، دريافت كه نويسندگى را صرفاً با نوشتن و به خصوص قلم زدن پيرامون تجربه‌هاى شخصى مى‌توان آموخت و در عين حال پى برد كه موفقيت در نويسندگى تنها با اتكا به نگرش عينى نسبت به مسائل و رويدادها به دست مى‌آيد. همينگوى پس از مدت كوتاهى از خانه عمو به خانه دوستش، اِدگار، اسباب‌كشى كرد. زندگى هرچند در آپارتمان كوچك محدوديت‌هايى داشت اما همينگوى به آزادى دلخواهش در دل شهرى بزرگ دست پيدا كرده بود.

يكى از وسوسه‌هاى ذهنى همينگوى در اين دوران شركت و حضور در صحنه جنگ بود. بيش‌تر جوانانى نيز كه همينگوى مى‌شناخت همين كه نوزده‌ساله مى‌شدند داوطلبانه راه جبهه‌هاى جنگ را در پيش مى‌گرفتند. جنگ جهانى اول در اروپا مدتى بود آغاز شده بود و امريكا در اين نبرد بى‌طرف بود؛ اما سرانجام در 1917، پس از دو سال اِعمالِ سياستِ بى‌طرفى و «صلح به هر قيمتى» را كنار گذاشت و به يارى فرانسه،
ايتاليا و انگليس شتافت. به اين ترتيب، امريكا به‌طور رسمى در جنگ جهانى شركت جست و همينگوى نيز همچون ديگر جوانان امريكا داوطلب شركت در جنگ شد. اما ضعف بينايى اين فرصت را از او گرفت. همينگوى ده دوازده بار براى نام‌نويسى در ارتش اقدام كرد اما هربار چشم‌پزشك‌ها نام او را از فهرست داوطلبان حذف كردند. تا اين‌كه در بهار 1918 كه خبرنگار روزنامه استار دريافت كه صليب سرخ امريكا از رانندگانِ داوطلبِ جبهه جنگ در ايتاليا نام‌نويسى مى‌كند. همينگوى بى‌درنگ از كار در اداره روزنامه استار استعفا كرد و همراه بيل هورن، دوست خبرنگار ديگرى كه او هم داوطلب شركت در جنگ بود، نام خود را در فهرست رانندگان آمبولانس صليب سرخ به ثبت رساند.

همينگوى سپس تصميم گرفت، پيش از رفتن به جنگ، سرى به درياچه والون بزند و به ماهيگيرى بپردازد و چند روزى را در دل جنگل و در كنار طبيعت بگذراند. براى اين منظور همراه دوستان خود راهىِ اوك پارك شد. جمع ياران شب را در اوك پارك ماندند و صبح روز بعد راهى درياچه شدند. اما هنوز پاى‌شان به آب نرسيده بود كه تلگرام صليب سرخ آن‌ها را به نيويورك فرا خواند.

همينگوى در ايستگاه راه‌آهنِ شرق صد و پنجاه دلار هديه خداحافظى از پدرش دريافت كرد و راهى نيويورك شد. در آن‌جا ده روزى ماند تا تدارك سفر كامل شود.

همينگوى در نامه‌اى در همين زمان براى يكى از دوستانش نوشت كه در نيويورك با هنرپيشه زنِ اولِ فيلمِ معروف تولد يك ملت، اثر گريفيت، ملاقات كرده و يك حلقه نامزدى به مبلغ 150 دلار (معادل هديه خداحافظى پدرش) براى او خريده است. همينگوى در دنباله نامه آورده كه مِى مارش، هنرپيشه ياد شده، به او قول داده كه منتظر او مى‌ماند تا از
جنگ برگردد. البته برخى مطلب اين نام را، به دليل گمنام بودن او در آن زمان، اغراق‌آميز مى‌دانند و معتقدند كه همينگوى ماجراى ديدار خود را با مِى مارش از خودش در آورده و اين موضوع را نمونه‌اى از كارهاى اغراق‌آميزى مى‌دانند كه او به خود نسبت مى‌داد.

سرانجام همينگوى در سن نوزده‌سالگى و با درجه افتخارىِ ستوان دومى و با نشان صليب سرخِ كوچكِ روى يقه و كلاهش با كشتى عازم اروپا شد و از آن‌جا راه ايتاليا را در پيش گرفت تا هرچه زودتر خود را به كسانى برساند كه در انفجار يك كارخانه مهمات‌سازى، در نزديكى ميلان، مجروح شده بودند. همينگوى در ايتاليا كارش را با حمل زخمىهابا آمبولانس شروع كرد. اما او كسى نبود كه با رانندگى آمبولانس بسنده كند، او مى‌خواست در خط مقدم جبهه باشد و حضور جنگ را حس كند و سرانجام نيز اجازه يافت تا در روستاى فوسالتا، درون سنگرها و در ساحل رودخانه، به پخش آذوقه ميان سربازان بپردازد. چند روزى از ورود او به درون سنگرها نگذشته بود كه، در دل يك شب تاريك، خمپاره‌اى در نزديكى او و در ميان چهار سربازى كه او يكى از آن‌ها بود، منفجر شد. يكى از سربازان جابه‌جا كشته شده، ديگرى هر دو پايش را از دست داد. همينگوى نفر سوم را كه مجروح شده بود به دوش گرفت و به پشت جبهه برد. هنوز پنجاه مترى دور نشده بود كه گلوله مسلسلى به پايش خورد. اما او همچنان به رفتن ادامه داد تا به يك درمانگاه صحرايى كه در فاصله صد و پنجاه مترى قرار داشد رسيد. همينگوى در اين‌جا بيهوش شد. او را از آن‌جا به بيمارستان رساندند، تعدادى از تركش‌هاى خمپاره را از پايش در آوردند و او را به ميلان، به بيمارستان صليب سرخ، رساندند. همينگوى پنج ماهى را در اين بيمارستان بسترى بود. در طى دوازده عمل جراحى تعداد زيادى از تركش‌ها را كه
تعدادشان به بيش از دويست عدد مى‌رسيد از پاهايش بيرون آوردند و زانويش را نيز چندين بار تحت عمل جراحى قرار دادند. زانوى راست همينگوى چندين هفته در گچ باقى بود. سرانجام پس از بهبودى نسبى از بيمارستان مرخص شد. سپس در رسته پياده‌نظام به خدمت مشغول شد. همينگوى در واقع تا هنگام انعقاد پيمان صلح به خدمت در ارتش ايتاليا ادامه داد و در ژانويه سال بعد راه اوك پارك را در پيش گرفت. او همين كه پا به زادگاهش گذاشت با استقبال نامنتظرى روبه‌رو شد. روزنامه‌ها خبرهايى را كه از جبهه جنگ ايتاليا رسيده بود چاپ كرده بودند.

روزنامه‌ها از اَگنس فون كوروفسكى نيز نوشتند. اَگنس يكى از پرستاران بيمارستان صليب سرخ ميلان بود كه توجه همينگوى را به خود جلب كرده بود. اَگنس دخترى بود با گيسوان بلوطى و چشمان آبى آسمانى. همينگوى در نامه‌اى به يكى از دوستان نوشت كه تصميم گرفته است با اَگنس ازدواج كند و با هم راهى امريكا شوند. البته اَگنس حاضر به ازدواج با همينگوى نبود و علت اين كار را اختلاف سن آن‌ها بيان مى‌كرد و مى‌گفت درست نيست زنى هفت‌هشت سال از شوهر خود بزرگ‌تر باشد. با اين همه، همينگوى با نوشتن رمان معروف خود بدرود با اسلحه اَگنس فون كوروفسكى را در قالب كاترين باركلى جاودانه كرد.

ستوان ارنست همينگوى در بازگشت به زادگاهش با خود يك شنل زيباى ايتاليايى، يك مدال شجاعت و يك مقررى پنجاه دلارىِ سالانه از دولت ايتاليا به اوك پارك آورد. شرح قهرمانى‌هاى او به‌طور مفصل در روزنامه‌ها آمده بود. قهرمان از جنگ برگشته را حتى بچه‌هاى دبيرستانى دعوت مى‌كردند تا براى‌شان از قهرمانى‌هاى خود بگويد. اما غريو هلهله‌ها و ابراز احساسات كه فرو نشست، پدر و مادر رفته‌رفته به صرافت افتادند كه فرزندشان، برخلاف جوانان ديگر، كه به سر كار رفته بودند يا دوران دانشكده را مى‌گذراندند، از موقعيت آبرومندى برخوردار نيست و بايد كارى براى خود دست وپا كند. همينگوى مدتى را در كنار اعضاى خانواده گذراند و سپس راهى خانه ييلاقى درياچه والون شد؛ اما اين‌بار برخلاف هميشه تنها بود. به اين تنهايى نياز داشت. او در فضاى آزادِ پيرامونِ درياچه و طبيعت بكر به چيزهاى تازه‌اى مى‌بايست فكر مى‌كرد. به‌راستى آسيب‌هاى جسمى جنگ آزارش مى‌داد. او با داشتن كشكك آلومينومى و بقاياى تركش‌هايى كه پزشكان در ايتاليا نتوانسته بودند از تنش بيرون بياورند به خانه‌اش برگشته بود. اما اين آسيب‌ها صرفاً جسمى نبود و از نظر روحى نيز زخم خورده بود. شب‌ها در تاريكى خوابش نمى‌برد. كابوس‌هاى پياپى نيز آرام را از او سلب مى‌كردند. همينگوى از هنگام بازگشت به زادگاه با نگاه به پيرامون خود چيزهايى مى‌ديد كه قبلاً نديده بود. مى‌ديد در محيطى زندگى مى‌كرده كه اكنون ديگر برايش قابل تحمل نيست. به هر حال همينگوى راهى درياچه والون شده بود تا در سايه ماهيگيرى و محيط بكر طبيعت دمى از آسيب‌هاى جنگ و محدوديت‌هاى محيط زندگى‌اش بياسايد. سراسر تابستان و پاييز آن سال را در آن‌جا گذراند. به چيزهاى زيادى فكر كرد؛ حتى به نامه‌اى انديشيد كه مادرش هنگامى كه بيمارستان صليب سرخ ميلان بسترى بود برايش فرستاده بود، مادرش نوشته بود : … خرسندم كه مى‌شنوم پسرم از هر نظر بزرگ شده… خداوند يار تو باشد. عزيزم. چه افتخارى دارد كه آدم مادر قهرمان باشد….

و او نتوانسته بود در پاسخ مادر از درد و وحشت برايش بنويسد، نتوانسته  بود از شب‌هاى بيخوابى بنويسد كه مى‌ترسيد نكند پايش را از دست بدهد. نتوانسته بود از جرعه‌هاى براندى‌اى بنويسد كه براى غلبه بر دلهره گهگاه مى‌نوشيد و با خود گفته بود كه نه، او قهرمان نيست، هيچ جنگى قهرمان پرورش نمى‌دهد. جنگ برنده ندارد.

همينگوى روزهاى پياپى با افكار خود دست به گريبان بود و دل به كارى نمى‌داد. مادرش از رفتار او به تنگ آمده بود. چند روزى مشغول نوشتن نامه‌اى بود تا به دست فرزندش بدهد و احتمالاً منتظر بهانه‌اى هم بود كه در يكى از شب‌هاى خانه ييلاقى و مزرعه خصوصى به دست آمد.

در ساعت سه بعد از نيمه‌شبِ يكى از شب‌هاى ماه جولاى، خانم همسايه دَرِ خانه گريس هال  را به صدا در آورد و به اطلاع او رساند كه تخت پسر، دختر و دو مهمان نوجوان‌شان خالى است و سراغ همينگوى را گرفت. مادر همينگوى نيز دريافت كه ارنست و دو دخترش، اورسولا و سانى و نيز دوست ارنست ناپديد شده‌اند. روز بعد روشن شد كه جوان‌ها همه در مجلس مهمانى بوده‌اند. گريس هال همان روز نامه را به دست ارنست داد.

ارنست نامه را گشود و خواند :

فرزند عزيزم، ارنست،

سه سال از زمانى مى‌گذرد كه در هجده‌سالگى با عزم جزم گفتى كه به هيچ راهنمايى و اندرزى از جانب پدر و مادرت نياز ندارى. در اين مدت سعى كرده‌ام سكوت كنم و بگذارم براى رسيدن به رستگارى خود تلاش كنى… و حالا در آستانه بيست و يك سالگىِ تو مى‌خواهم، به‌رغم آن‌كه ممكن است موجب برانگيخته شدن خشم تو شوم، رك و راست با تو سخن
بگويم…. فرزندم، ارنست، بايد به خودت بيايى، دست از ول گشتن بردارى؛ درآمدت را با دست ودل‌بازى خرج نكنى؛ از چهره زيبايى كه خداوند به تو عطا كرده سوءاستفاده نكنى و وظايف خود را در برابر خدا و مسيح به انجام رسانى. به عبارت ديگر، خصلت مردانه پيدا كنى. در غير اين صورت چيزى جز ورشكستگى در انتظارت نيست.

اين جهان كه جهان توست به مرد نياز دارد، به مردان واقعى، مردان با قدرت، هم از نظر جسمانى و هم اخلاقى، مردانى كه مورد احترام مادران‌شان باشند نه مردانى كه مادران از به دنيا آوردن‌شان شرمنده باشند! پاكى كلام و پاكى زندگى چيزهايى است كه از آغاز به تو آموخته‌اند. تو از نژاد مردان شرافتمندى، مردانى كه عار مى‌دانند دست‌شان را پيش ديگران دراز كنند بى‌آن‌كه معادل چيزى را كه دريافت داشته‌اند باز گردانند، مردانى كه دهان‌شان را با واژه‌هاى ناشايست نمى‌آلايند، نسبت به تمام زنان بلندهمتى نشان مى‌دهند و حق‌شناس و بخشنده‌اند. نام تو از نام دو تن از بهترين و نجيب‌ترين مردانى كه من شناخته‌ام گرفته شده. سعى نكن بدنامى آن‌ها را فراهم كنى.

… بنابراين وقتى عقايد و اهداف خودت را تغيير دادى، مادرت را خواهى ديد كه چشم به راه توست تا به تو خوشامد بگويد، خواه در اين جهان باشد، خواه در جهان ديگر. مادرى كه دوستت دارد و شيفته توست.

مادرى كه هنوز اميدوارست و برايت دعا مى‌كند.

گريس هال همينگوى

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “بهترین داستان های کوتاه | ارنست میلر همینگوی”