بوسه

پرى دريايى و 28 داستان ديگر

هانس کریستین آندرسن

جمشيد نوايى

پس از دو سال و اندى كار روى ترجمه قصه‌هاىِ پريانِ آندرسون، با او انس و الفتى به‌هم رسانده‌ام. گفته‌اند كه انس و الفت مايه كوچكى مى‌شود؛ و من يقين دارم مايه كوچكى كسانى مى‌شود كه در طلب بُت‌هايند. با اين همه به گمانِ من مى‌توان كسى را هم براى عيب‌هايش دوست داشت و هم براى حُسن‌هايش. انسان از گِل سرشته شده و گل شكننده است. اما شايد عيب و سستىِ گل سبب مى‌شود كه ما با حيرت تمام محو تماشاىِ گلدانى از يونان باستان بشويم: گلدان بسيار ظريف و زودشكن است و با اين وصف از گزند روزگار در امان مانده.

آندرسون هفتاد سال زندگى كرد؛ و به گمانِ من قصه‌هاىِ پريانش تا ابد پابرجا مى‌ماند. او ضعف‌هاى زيادى داشت كه من قصد ندارم به شرح آنها بپردازم، زيرا كه همه از اين ضعف‌ها فراوان دارند؛ اما او از آن شهامتى كه شاعران بايد داشته باشند بهره‌مند بود؛ و همين كار را بر او ممكن مى‌ساخت تا از عيب‌ها و حُسن‌هايش يكسره آگاه باشد. آزمايشگاه شاعر خود اوست، و آندرسون از خصيصه‌هايى برخوردار بود كه احتمال داشت از برايش تمسخر يا نكوهش بشود، و بالاخره آن خصيصه‌هايى كه احتمالا تحسين‌برانگيز بود.

او زياد مغرور بود، به استعداد خود ايمان و به نبوغ فوق‌العاده‌اش معتقد بود؛ و همين او را با روشنفكران زمانه‌اش ناسازگار مى‌كرد. نكته‌اى كه منتقدان او درنمى‌يافتند اين بود كه غرور او حافظ استعدادش نيز بود. آندرسون نويسنده بسيار دقيقى بود. بسيارى از قصه‌هايش چندين بار بازنويسى مى‌شد. نكته‌اى كه بسيار برايش اهميت داشت اين بود كه قصه‌هايش با صداىِ بلند خوانده شود چنانكه گويى كسى نقلش مى‌كند. قصه پريان با همه ما حرف مى‌زند؛ و افسونِ فوق‌العاده‌اش هم در همين است. گدا و شاهزاده براى شنيدن حرف‌هاىِ قصه‌گو در كوچه و بازار مى‌ايستند؛ و براى لحظه‌اى آدم‌هاى معمولى‌اند و دستخوش هيجان‌هايى كه بر همه ما مسلط است. آندرسون در يادداشت‌ها و سرگذشت زندگى خود[1]  بارها از قصه‌هايى ياد مى‌كند كه در بچگى شنيده بود. طُرفه اينكه قالب‌هاى رسانه‌اىِ فراگير امروز ما، قصه‌گويان را از ميانه برداشته و چه‌بسا كار را به خاموشى و بى‌زبانى همه ما بكشاند قصه‌هايى كه آندرسون در بچگى شنيد، ساده بود و شخصيت‌هاى آنها شايد بيشتر الگوهاىِ اوليه بودند تا افرادى خاص. غرضِ آنها اين نبود كه شنونده را حيرت‌زده كنند چه رسد به اينكه مايه هول و هراسش بشوند. در واقع، علتِ گيرايى آنها اين بود كه شناخته شده بودند. خسيس و تنگ‌نظر و نابكار و نكوكار و مهربان به شيوه‌اى رفتار مى‌كردند كه با آنها آشنايى داشتيم؛ طرحِ داستان بود كه به خودى خود توجه برمى‌انگيخت. ما مردم سده بيستم كه سخت به داستان‌هاى بدون طرح با قهرمانانى چنان پيچيده خو گرفته‌ايم كه پس از خواندنِ كتاب، شرحِ سلسله اعصاب شخصيت‌ها برايمان آسان‌تر از آن است كه بگوييم داستان چه مطلبى را مطرح مى‌كند، با اين قالبِ اوليه ادبى ارتباط چندانى برقرار نمى‌كنيم. با اين وصف اين داستان‌هاى عارى از سبك و پسند روز ــ دست‌كم براى لحظه‌اى ــ آرامشى به ما مى‌بخشند كه لازمه زندگى است. آدمى بايد در زمانه خود زندگى كند ــ چاره‌اى هم جز اين ندارد ــ اما براى سلامت عقلش، گاه بايد از بيدادگرىِ زمانه گريبان رها كند ــ كاش بتواند تميزش بدهد. عبارت روزى، روزگارى نافىِ زمان است و بدين ترتيب از تأثيرش بر ما مى‌كاهد. روزى، روزگارى، نقطه‌اى است كرانمند در بيكرانه. در جايى هست، اما تاريخ مشخص ندارد، كار بزرگى است كه زياد توضيح‌بردار نيست ــ و با اين حال، چه‌بسا توضيح‌پذير باشد. ما زمان را به دوره‌هاىِ دقيق بخش كرده‌ايم. از آنجاكه روشن‌بين هستيم، مى‌پرسيم: «روزى، روزگارى، آيا در عصر آهن بود يا در دوران بُرنز يا در سده سيزدهم؟» اما دهقانى كه قصه پريان را در بازار مى‌شنيد و در بازگشت آن را براى خانواده‌اش نقل مى‌كرد، چنين برداشت‌هايى نداشت. به ديده او، زمان، از آفرينش تا لحظه‌اى ادامه مى‌يافت كه در بهترين صورت اكنون توصيف مى‌شود. و با اينكه مى‌دانست كه راه و رسم و لباس‌ها تغيير كرده، باور نمى‌كرد كه اينها اثر چندان زيادى در مردم داشته باشند. كتاب مقدس را خوب مى‌شناخت، با اين حال وقتى مى‌ديد مريم به گونه‌اى تصوير شده كه انگار بانوِ ثروتمندِ فلورانسى است پريشان‌احوال نمى‌شد. آيا سائول و داود مانند پادشاهانى نبودند كه او مى‌شناخت؟ و حوا، آيا با زنِ خودش زياد فرق داشت؟ روزى، روزگارى، سحرآميز يا شاعرانه نبود، همچنانكه براى ماست. از طرفى، سده بيستم هيچ نوع قصه پريانى پديد نياورده است.

آندرسون واپسين راوى بزرگ قصه‌هاى پريان بود. احتمال دارد ما به قوه تخيل و پندار قصه‌هايى بيافرينيم، اما قصه پريان نيست. قصه پريان و قصه عاميانه، هرقدر هم كه زمينه‌هايش عجيب و غريب باشد، در عالم واقع رُخ مى‌دهد. ممكن است ساحره‌ها و كوتوله‌هاى افسانه‌اى يا پريان دريايى پديدار بشوند؛ اما، ساخته و پرداخته قوه تخيل نيستند؛ مانند شاهدخت‌ها يا دهقان‌ها واقعى‌اند. ما كه دست و پايمان با اعتقاد به پيشرفت و نگرش‌هاىِ رفتار طبيعى بسته شده، فهم اين نكته را دشوار مى‌يابيم. بهتر مى‌دانيم به پهنه پندار و عوالمى پناه ببريم كه امن و بى‌خطر است زيرا كه چنين عوالمى هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت.

«روزى، روزگارى، پسركى بود چنان تنگدست و ندار كه از مال دنيا يكدست لباس داشت كه تنش بود؛ و خيلى هم برايش تنگ بود…» اين عبارت ممكن بود سرآغاز يك قصه پريان يا توصيفى درباره هانس كريستيان آندرسون باشد كه از زادگاهش اودنسه راه افتاد تا بختش را در كوپن‌هاگ بيازمايد. آيا در راه، زنان جادوگر و پريان مهربان و كوتوله‌هاى افسانه‌اى را ديد؟ بله ديد، همچنان كه بى‌گمان اوديسه آوازِ سيرن را شنيد. آندرسون، مانند قهرمان‌هاىِ قصه‌هاى پريان، با ساده‌دلى تمام و كنجكاوى و شور زندگى در حكم ثبات روحى، راه عالم درندشت را در پيش گرفت. در جستجوى شاهزاده‌خانم و نيمى از قلمرو پادشاهى بود. ازين كمتر ثمرى نداشت، زيرا كه او شاعر به تمام معنايى بود. و بى‌چند و چون برنده شد، اگرنه شاهزاده‌خانم و نيمى از قلمرو پادشاهى، بلكه چيزى به مراتب بهتر از آنها را به‌دست آورد: آوازه بلند ورنه در تمام بلكه در نيمى از عالم. نامدارى آيا مايه خوشبختى‌اش شد؟ من گمان مى‌كنم كه شد، چون مفهومش اين بود كه رنج و زحمتش بى‌حاصل نبود. از غم و ناشادى شخصى او، زيبايى زاده شد. با اين‌همه، ازين مبارزه ما بيشتر نصيب بُرديم تا آندرسون. هنرمندان و موسيقيدانان و شاعران، توانگرترين افراد بشرند، زيرا كه مى‌توانند مُرده‌ريگى بر جا بگذارند كه تا وقتى انسان نفس مى‌كشد پايدار مى‌ماند. آندرسون كهن‌ترين قالب‌هاى ادبى را برگزيد ــ قصه پريان و قصه عاميانه ــ و آنها را به قالبى درآورد كه از آنِ خود او بود. او مانند برادران گريم[2] ، كه هر دو را سخت مى‌ستود، گردآورنده فرهنگ قومى و نقال قصه‌هايى نبود كه پيش از  آن نقل شده بود. آنچه بيشتر وقت‌ها براى نويسندگان بزرگ رُخ مى‌دهد براى آندرسون هم رُخ داد. موفقيتِ عظيم پاره‌اى از قصه‌هاى پريان او بر بقيه قصه‌هايش سايه افكند و سبب شد كه به چشم درنيايند. چه تعداد از مردم از قصه كم‌نظير سبك كافكايىِ سايه، يا از قصه طبيعت‌گرايانه غيراحساساتىِ آنه ليزبث، دخترى كه فرزند نامشروعش را رها مى‌كند، باخبر بوده‌اند؟ آندرسون احساس مى‌كرد كه هريك از آثارش بايد سبك خاص خود را القا كند؛ پيوسته مى‌آزمود. آخرين قصه او، عمه دندان دردو به نحو عجيبى امروزى است، فانتزى روان‌شناختى است كه با ادبيات دوره او فرق نمايان دارد. دل بستن به اينكه شايد برخى از قصه‌هاىِ كمتر شناخته شده آندرسون توجه بايسته‌اى برانگيزد، يكى از بزرگترين انگيزه‌هاىِ آغازيدن اين كار سترگ بود و در سرتاسر كار مايه دلگرمى  شد. مترجم خدمتگزار متنى است كه ترجمه مى‌كند؛ نبايد از ياد بُرد كه متن به جمله‌ها و حتى تك‌واژه‌هايى تبديل مى‌شود كه اوبايد نظيرش را پيدا كند. مترجم بايد بكوشد نه‌تنها معنا بلكه روحِ مطلب را هم ترجمه كند. هنر او در همين است و كارش بر اين پايه محك زده مى‌شود. مترجم بايد به متن اصلى وفادار باشد و در عين حال در قالبِ زبان
ديگر ترجمه‌اى روان و خوانا ارايه كند. اما ضرورتِ خوانايى و روانى نبايد دستاويزى باشد براى تغيير سبكِ ادبى نويسنده. نثرِ آندرسون در زبانِ دانماركى روان نيست، ناپيوسته و بريده بريده است؛ و اين بخشى از افسونِ كار اوست. و من اميدوارم اين خصيصه را نيز «ترجمه» كرده باشم.

مترجم نبايد بگذاردكه نگرش‌هاى شخصى او يا زمانه‌اش بر او اثر بگذارد. متأسفانه، بسيارى از مترجمان اوليه كارهاىِ هانس كريستيان آندرسون از قلمزنان دوره ويكتوريا بودند. و در ترجمه، گرايش داشتند به اينكه بوسه‌اى بر لب را بر گونه بنشانند. شور و احساس بايد اثيرى مى‌بود نه جسمانى؛ و با توجه به خوانندگان آن روزگار، تغيير دادن احساس به ابراز احساسات كار بسيار سهل و دلخواهى بود[3] . قصد ندارم با زبانى تند و  تيز درباره اين گروه از مترجمان اوليه داورى كنم، زيرا من هم وسوسه شده‌ام كه براى خوشايند خواننده‌گانم كمى از اينجا و آنجا ببُرم و بدوزدتا آنجا كه توانسته‌ام به متن اصلى وفادار بوده‌ام، حتى وقتى كه مى‌دانستم ممكن است پاره‌اى از نگرش‌ها، مردم روزگارم را بيازارد، يا محتملا ــ كه خيلى هم بدتر است ــ به نظرشان مضحك بيايد. كوشيده‌ام تنها به يك تن وفادار باشم، هانس كريستيان آندرسون؛ و عميقآ اميدوارم كه از عهده برآمده باشم.

            ا.ك. ه [4]

[1] . اين اثر با عنوان قصه زندگى من، به ترجمه مترجم اين كتاب، نشر نى، سال 1382، منتشر شده.

[2] . ياكوب (1863ـ1785) زبانشناس، و ويل‌هلم (1859ـ1786) اديب و پژوهشگر آلمانى.

[3] . از بد حادثه ما هم در ترجمه پاره‌اى از قصه‌هاى اين كتاب با وجود دو قرن فاصله، در رديف قلمزنانعصر ويكتوريا قرار گرفتيم. ــ م.

[4] . اريك كريستيان هوگارد، شاعر و نويسنده معاصر دانماركى است كه كتاب حاضر را از زبان دانماركىبه انگليسى ترجمه كرده. و ناگفته نبايد گذاشت كه ترجمه‌اش را با سخنى نغز به دوستش تقديم كرده: «اينترجمه پيشكش است به روت هيل ويگوئرس (Ruth Hill Viguers) كه مى‌دانست چرم بيش از زراندوددوام مى‌آورد.»

ادامه خواندن ←

ديوان ظهير فاريابى

طاهربن محمد ظهیر فاریابی 

با تصحیح اکبر بهداروند

دیوان ظهیر فاریابی
دیوان طاهر بن محمد ظهیر فاریابی به تصحیح و مقدمه اکبر بهداروند، اشعار فارسی قرن 6ق است.
ظهير فاريابى از شاعران بزرگ خراسان و گويندگان بهنام قرن ششم هجرى ايران است. شعر ظهير شعرى است لطيف و دقيق، سرشار از مضمون و زيبايى و لبريز از احساسات مردانه و صلابت فكر. به گُلى مىماند كه در دامن تپههاى دوردست روييده و طعم بوسهى نسيمهاى عنان گسيخته صحرا را چشيده باشد. شاعر در جوانى ترك يار و ديار گفته و براى جستن ممدوح صاحب مقام قسمتى از ايران را زير پاى گذاشته است، شعر او محصول اين سفرها و سرگردانىها و نمودارى از زندگى او است، مدح و ستايش، درخواست و تقاضا، درشتى و نرمى، بدبينى و يأس، اميد و آرزو، شوق و نشاط، خستگى و بيزارى در كلام او بسيار است.

ادامه خواندن ←

کاپیتان و دشمن (نزدیکِ انتشار)

گراهام گرین
عباس پژمان

تصویر “مرز” و مفهوم “شک” همیشه ذهن گراهام گرین را به خود مشغول می‌داشت. در بسیاری از رمان‌هایش مرزی را ترسیم کرده و در کاپیتان و من نیز گویی که می‌دانسته این آخرین رمان او خواهد بود، برای وداع با تصویری که از کودکی همدم او بوده، به ترسیم یک مرز پرداخته است. این بار مرز استعاره است از شک، و به جای ایجاد یقین، به جای تصدیق درست و نادرست، خوب و بد، حق و ناحق، درباره آن‌ها القای تردید می‌کند. شاید به همین دلیل است که شهر پاناماسیتی را صحنه رویداد این رمان قرار داده است. شهری که در دل آن مرزی بود (تا 1979) بین کشور پاناما و ایالات متحده و دو سوی خیابانی در این شهر به دو کشور متفاوت تعلق داشتند. این سو پانامای روستایی و آن سو آمریکا…

 

ادامه خواندن ←

فرزند نیل

هوارد فاوست
ذبیح الله منصوری

هاوارد فاست، نویسنده رمان‌های اسپارتاکوس و مزدور، در کتاب فرزند نیل (Moses, Prince of Egypt) سال‌های اولیه زندگی حضرت موسی را قبل از ورود به قصر فرعون تا زمانی که به مقام پیامبری نائل می‌شود روایت می‌کند. حضرت موسی در دیدگاه این نویسنده آمریکایی، جنگجویی آزادی‌بخش است که از مقامش به عنوان شاهزاده دست کشید و با سرسختی مردمش را از بردگی رها کرد. فاست که به دلیل مهارتش در داستان‌سرایی تحسین شده، این بار هم مهارت خود را در به تصویر کشیدن شخصیتی مقدس به نمایش گذاشته و خواننده را به قصر خاندان سلطنتی رامسس دوم دعوت می‌کند.

 

ادامه خواندن ←

خواهران دشمن و داستان‌های دیگر

ماری‌پل آرماند
ترجمۀ محبوبه فهیم‌کلام

خواهران دشمن یکی از سه داستان کتاب پیش‌روست. دستمایۀ نوشتن کتاب زندگی سه خانواده است که با رنج‌ها و تنهایی‌هایی دست‌به‌گریبان‌اند. زنان نقش محوری را در این داستان‌ها دارند؛ زنان شجاعی که بر ناملایمات چیره می‌شوند و با مهر خود در تنگناهای زندگی بهترین تصمیمات را می‌گیرند و حافظ خانواده‌اند.

 

ادامه خواندن ←

عاشقانه‌ها: منوچهر آتشی

منوچهر آتشی

گزینش عاطفه وطن‌چی (بهبهانی)

 

 

 

 

به درخواستِ ناشرِ محترم، مجموعه‌يى با نامِ عاشقانه‌ها از پنج شاعر معاصر گرد آورده‌ام كه با يكى از ايشان، به حقيقت، بهترين ساعت‌هاى روزگار عمر خويش را سپرى كرده‌ام: سيمين بهبهانى. چهار شاعر ديگر نيز درى به سوى جهانى «عاشقانه» به رويم گشوده‌اند ـ فارغ از «سانتى‌مانتاليسم» رايج.

«عاشقانه‌ها»ى هر يك از اين شاعران نمودار احوالِ روزگار و جهان پيرامونشان بوده است: منوچهر آتشى، محمود مشرف آزاد تهرانى (م. آزاد)، حسين منزوى، نادر نادرپور ـ كه نامشان جاودان باد!

اين پنج دفتر در بردارنده‌ى شعرهاى «عاشقانه»يى هستند كه مى‌توانند حال‌وهواى دوران نوجوانى و جوانى‌ى ما را رنگى ديگر دهند ـ فارغ از شعرهاى ديگر ايشان كه گاه به ناليدن از غم و درشتى‌هاى زمانه وادارشان كرده است. اميدوارم اين «عاشقانه‌ها» تمهيدى باشند براى تلطيف اين روزگارِ خشن و زمزمه‌يى بر لبِ فرزندان نسلِ آينده‌ى سرزمين ما و پيك و پيام‌آورى با گلبانگ شادى و عشق.

 

عاطفه وطن‌چى (بهبهانى)

ادامه خواندن ←

به تصحیح خون

آنا رضایی

سرمه‌ی ابدی من است این نگاه سرگردان
ایوان برف‌گیر من است این صدا
که لمبر می‌خورد در راهرو‌های روشن
و خوشه‌های انگور را
به تنهاییِ سال‌های بعد می‌آویزد

در غیابت اما
سنگ قبری آفتاب‌خورده‌ام
که نامی ندارد،
کشته‌ی آن رگ‌های درخشان‌ام
رهاشده بر لاجورد موج‌ه

ادامه خواندن ←

خرم آن نغمه

گزیده اشعار ژاله اصفهانی

به مناسبت صد سالگی ژاله

بنیاد فرهنگی ژاله اصفهانی، که پس از درگذشت ژاله در لندن در سال 1386 (2007 میلادی) تأسیس شد، شادمان است که به مناسبت صدمین سال تولد او این مجموعه را، که شامل صد شعر ژاله است، برای آشنایی جوانان شاعر و دیگر علاقه‌مندان به شعر منتشر می‌کند.

در مقدمه‌ای که برای چاپ کتاب مجموعه اشعار ژاله در تهران تهیه شده بود و متن آن به تأیید خود ژاله رسیده، اما متأسفانه هنگام چاپ در کتاب گنجانده نشده بود، دلیل تلاش برای چاپ آن مجموعه چنین بیان شده است:

«شگفت نیست اگر ژاله اصفهانی آخرین فرصت تماشای جهان و لحظه‌لحظۀ بودن و سرودن را که در اختیار دارد صرف سیر در نوشته‌های گذشته‌اش کند و با دشواری بسیار به گردآوری گزینه‌ای از آنچه گفته بپردازد. انگیزه چست؟» … «ژاله شاعری است که طیّ عمر دراز و پُرنشیب‌وفراز خود همواره گرفتار سفرهای ناگزیر بوده است. از این رو بر روی ریشۀ خویشیری نمانده تا درخت شعری که کاشته و پرورانده است، اگر گل و میوۀ نارس و نورس و تلخ و شیرینی داشته، همان‌جا در دسترس مردم خویش قرار دهد. شعر ژاله شرحی است از سرگذشت و سرنوشت او در متن جامعه‌ای که در آنجا روزگار گذرانده. در هر کشوری بوده با یاد زادگاه‌اش دفترهایی از شعر به چاپ رسانده که غالباً به‌سبب گوناگونی ساختارهای سیاسی اجتماعی کشورها، شعر او از یک جا به جای دیگر راه نیافته است، به‌ویژه به سرزمین خود او که در آنجا گاهی ممنوع‌القلم و همواره گرفتار سانسورهای شدید بوده است.»

دلیل اصلی چاپ مجموعۀ حاضر، که به بهانۀ صد سالگی ژاله چاپ می‌شود، نیز همان است که در بالا آمد. درعین‌حال این مجموعه شامل برخی از اشعاری است که ژاله قصد گنجاندن در آن مجموعه را داشت اما به‌عللی در آن کتاب نیامدند، و نیز تعدادی از اشعاری که بعد از چاپ مجموعه سروده شده‌، در اینجا آمده است.

در انتخاب اشعاری که در این کتاب گنجانده شده، دوستان زیادی از شاعران جوان شرکت‌کننده در ادوار مختلف جایزۀ شعر بنیاد، برخی داوران جایزۀ شعر، و شاعرانی که با اشعار ژاله آشنایی داشتند، شرکت کردند؛ با این هدف که تنوع سلیقه این دوستان برای جلب سلایق مختلف خوانندگان به اشعار این کتاب کمک کند.

مقدمه‌ای که پیش‌تر اشاره شد و برای چاپ کتاب مجموعه آثارش در سال 1383 نوشته شده و به تأیید خود ژاله رسیده بود، بدون هیچ‌گونه تغییری در آخر این کتاب و با عنوان «پسین‌گفتار»آمده است. همچنین زندگی‌نامۀ کوتاه ژاله که چند روز بعد از درگذشت وی در لندن منتشر شد بدون تغییری در انتهای این کتاب آمده است.

به امید آنکه این کتاب با اقبال خوانندگان شعر در ایران و دیگر کشورهای فارسی‌زبان، به‌ویژه جوانان، روبه‌رو شود.

هیئت امنای بنیاد فرهنگی ژاله اصفهانی – لندن

نوامبر 2021 برابر با آبان ماه 1400 خورشیدی[1]

[1]. www.jalehesfahani.com
bonyad@jalehesfahani.com

ادامه خواندن ←

مجموعه اشعار فروغ فرخزاد

دیده ام سوی دیار تو و در کف تو

از تو دیگر نه پیامی نه نشانی

نه به ره پرتو مهتاب امیدی

نه به دل سایه ای از راز نهانی

 

 

دشت تف کرده و بر خویش ندیده

نم نم بوسهٔ باران بهاران

جاده ای گم شده در دامن ظلمت

خالی از ضربهٔ پاهای سواران

 

 

تو به کس مهر نبندی ، مگر آن دم

که ز خود رفته ، در آغوش تو باشد

لیک چون حلقهٔ بازو بگشایی

نیک دانم که فراموش تو باشد

 

 

کیست آن کس که تو را برق نگاهش

می کشد سوخته لب در خم راهی ؟

یا در آن خلوت جادویی ِ خاموش

دستش افروخته فانوس گناهی

 

 

تو به من دل نسپردی که چو آتش

پیکرت را زعطش سوخته بودم

من که در مکتب رویایی زهره

رسم افسونگری آموخته بودم

 

 

بر تو چون ساحل آغوش گشودم

در دلم بود که دلدار تو باشم

( وای بر من که ندانستم از اول

روزی آید که دل آزار تو باشم )

 

 

بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم

نه درودی ، نه پیامی ، نه نشانی

ره خود گیرم و ره بر تو گشایم

ز آنکه دیگر تو نه آنی ، تو نه آنی

ادامه خواندن ←