توضیحات
گزیده ای از دیوان عماد خراسانی
هرچه مىخورم باده هرچه مىکنم مستى بینم اى غم جانکاه باز در دلم هستى
در آغاز کتاب دیوان عماد خراسانی می خوانیم
به قلم: شادروان مهدى اخوان ثالث
از قصه و غصه عماد
چند کلمه
درآمد ساقى نو، باده در دست خمار هر خمارآلوده بشکست
شکافید او قمر زین شعر دلکش روان چون آب و سوزان همچو آتش
حبیبم…
پیک و پیغام تو رسید، با این مژده که: «ورقى چند از دیوان عماد، بیشتر و مفصلتر از دفترهاى پیشین، طبع شده است و همین روزها به بازار خواهد آمد…» گرچه من پیش از دیگران و حتى تو، مقدمات این خبر را داشتم ولى با آن آسانگیرى و بىقیدى عماد جان مىپنداشتم که همین دو سه روز لااقل تا روز قیامت باید منتظر بود، پس معلوم شد که ناشران همتى کردهاند، بارى، وقتت خوش باد که وقتم را به خوشى مزیّن کردى زیرا مىدانى که عماد چگونه در نگهدارى و انتشار شعرهایش سهلانگار است و این تنها میراث عزیز حیات و رهآورد ارجمندش از سفرهاى شیدایى و شور و تأمل، در اوراق و دفترهاى بىشیرازهاى که دارد، چگونه دستخوش پراکندگى و پریشانى است، و مىدانى که بسیارى اینگونه آسانگیران دیروز و امروز به علت همین بىقیدى چه بر سر آثارشان آمده، خوشبختانه عماد جان هنوز جوان است و درحدى که اگر موجبى و همتى باشد مىتوان هرسال دست کم تا هفت هشت سال ــ انتشار دفتر و دیوانى را از او چشم
داشت. از قریب سىهزار بیت شعر خوش او این کتابش به تخمین تازه نزدیک دو هزار و ششصد هفتصد بیت را دربر دارد. اما نشر همین دیوان هم مغتنم است و تو حق داشتى که گفتى مژده، گذشت زمان و آیین سپهر را چه دیدهاى؟
من و تو غافلیم و ماه و خورشید بر این گردون گردان نیست غافل
شاید انتشار این «ورقى چند» او را به شوق آورد که ازین پس همچنین اوراقى چند دیگر نیز به دوستداران شعر خویش نثار کند. یادم است که گاهى با او در این زمینه گفتگو مىکردم و با لحن ملامت در امر خونسردى معهود او به تقریبى کنایهآمیز مىگفتم که اهل کلام باید آن سکوت مطلق محتوم را فراموش نکنند و البته نه رو با او ــ دور از جان عزیزش ــ بلکه در حدیث دیگران این بیت لطیف و بلند عرب را مىخواندم که چه تعبیر زیبایى از آن حال دارد :
فیا هذا، ستر حل عنقریب الى قوم کلامهم السکوت
و او مىگفت: «اگر کنایه به من دارى که این آرزوى من است، وعدى است نه وعیدى» پیداست که با این جواب مأیوس دیگر جاى سخن نمىماند.
اما درباره مقدمه کتاب، آن روزهایى که کار انتخاب شعرها به پایان رسیده بود، یادم است که عماد خوشتر داشت دیوان بىمقدمه منتشر شود، حالا این تغییر عقیده لابد از ناحیه دیگرى است. گویا برخى ناشران ما ــ و شاید به تبع ایشان بعضى خریداران کتب نیز ــ خوش ندارند کتابى را بىمقدمه ببینند. و البته قرار این بود که اگر بنا باشد چیزى در این زمینه نوشته شود، من بنویسم، آن هم نه به عنوان معرفى زیرا کار من با این عنوان در خصوص او، که امروز از مشاهیر غزلسرایان و سخنوران حى و حاضر است و اعرف و اجلى از آن که حاجت به شناساندن داشته باشد، خلاف قاعده مشهور تعریف خواهد بود، بلکه به عنوان همسایه احوال و همشهرى، یا راوى و دوستى آشنا با قصه و غصه او، و کسى که سیر و سرگذشت وى را در شعر و زندگى دیده است. و هم قرار بود که این راوى براى روایت خود مجال گشادهاى داشته باشد نه این که کارش فقط در مرز چند صحیفه محدود شود.
بارى به هرحال، چون دیدم چندتایى کتب ناقص شبه تذکره که در زمان ما تألیف شده از شعر و سرگذشت عماد نقلهایى کردهاند اما نقلشان ــ در این مورد نیز مثل همه موارد
به علل معلوم فاقد ابتدایىترین مواد و مطالب لازم است، از اینرو برآن شدم از داستان و دستان عماد چند کلمه همراه این دفتر کنم تا لااقل یکى دو خبر دست اول و درست از آغاز کار و زندگى او تا امروز و یکى دو سطر بىشیله پیله در خصوص احوال و آثارش در دسترس و مأخذ کار و استخبار آیندگان باشد و چه خوشتر از این که مخاطب تو باشى.
اگر ضبط دفتر «شناسنامه» را بنیادشمار بشمریم، عماد از موالید و مردم قرن گذشته است زیرا مىدانى که در آن دفتر تولد او به سال ۱۲۹۹ شمسى ثبت شده، امّا حقیقت این است که درست در غره همین قرنى که اکنون در اواخر بهار چهل و یکمش هستیم، یعنى به سال ۱۳۰۰ شمسى عماد در طوس (مشهد) خراسان به دنیا آمده است و تا امروز چهل سال شمسى را پشت سر گذاشته. در غزلى به چهل سالگى خود اشاره دارد :
زنگ چلساله آیینهما گرچهبسى است آتشى همدم ما کن که به یک دم ببرد
قرینه دیگر، مطلع مثنوى «نظام» اوست که مىگوید :
سیصد و بیست که مشمول شدم از قضا مفلس و بىپول شدم…
و مىدانى که معمولا سال «مشمول» شدن ابناء این آبادى بیست سالگى است. نام و نشان تمام او «عمادّالدین حسن برقعى» یا «مبرقعى» است. مادرش به هنگام خوابى، مىبیند چنان که گویى امام علىبن ابىطالب (ع) به او مىگوید: «این فرزند تو همنام پسر ماست» مىپرسد «کدام یک؟» جواب مىشنود «حسن، و این سکه هم رونماى اوست، بگیر» مىگیرد و بیدار مىشود.
نسب عماد خراسانى به موسى مبرقع پسر امام محمد تقى ملقب به جواد مىرسد و به همین دلیل خانواده او برقعى و مبرقعى لقب گرفتهاند از این تیره سادات خانوادهاى در قم نیز ساکنند و در خراسان هم سلسله معروف بزرگى را تشکیل مىدهند. عمادالدین حسن ما، جد اندر جد از دو سو ــ پدر و مادر ــ سیّد است خانواده مادرش از سادات حسینىاند و پدرش چنان که گذشت برقعى رضوى.
پدرش مرحوم «سید محمدتقى معین دفتر» از صاحبمنصبان آستانه رضوى بوده است و مادرش بىبى «حرمت» لطیفه و نادرهاى چشم و چراغ خاندان. خویشان عماد، خاصه طرف مادرى، مردمى صاحب ذوق و اهل فضل و ادب بودند. پدر عماد نیز شعر مىگفت و «معین» تخلص مىکرد ولى اعتنایى به جمع و نشر اشعار خود نداشت، تنها به
سائقه ذوق و معتقدات خود گاهى به تفنن طبعى مىآزمود و بسیار خوش آواز هم بود. عماد در اوایل امر صباحى چند «شاهین» تخلص گرفته بود، بعد خود «عماد» را براى تخلص برگزید که جزئى از اول نامش بود در این اوان بود که گاهى شعر خود را اینجا و آنجا مىخواند و مثل کمالالدین اسمعیل و پروین اعتصامى و ملکالشعراء بهار و بعضى دیگر، بر او تهمت مىنهادند که شعر دیگرى (پدرش) را به نام خویش مىخواند زیرا باور نمىتوانستند کرد که طفلى به آن سن و سال (عماد از نه سالگى به شعر سرودن آغاز کرده است) شعر بهنجار و لطیف و روان بسراید و عماد در محافل دوستانه یکى از دائىهاى خود چند بارى امتحان داد و بدیههگویى کرد تا توانست این تهمت را زایل کند و دهان مدعیان را ببندد.
طبع شعر و آواز خوش دو میراث طبیعى ارجمند بود که از معین به پسرش عماد رسید اما مرگ مهلتش نداد که شکفتن و بارورى این دو هنر پسر خود را ببیند و در سال ۱۳۰۶ شمسى هنگامى که عماد شش ساله بود، درگذشت. سه سال پیش از این در سه سالگى عماد از مادر نیز یتیم شده بود و پرورش او پس از مرگ پدر به عهده عهد جد و جدّه مادریش افتاد، مرحومان سید محمد اقتدار التولیه و بىبى زهرا ملقب به بىبى عالم. اقتدار التولیه نیز اهل ذوق و ادب و تفنّن بود. به جمع و پرورش کبوتر و خروسهاى جنگى و مرغهاى آموخته و نیز آراستن موزهاى از نفایس اشیاء و این قبیل سرگرمىها بسیار علاقه و شوق داشت و در خانه محیط و فضایى خیالپرور و نادر به وجود آورده بود. نخستین مشوّق عماد به امور ذوقى و شعر و کتاب خواندن، همین جدّ مادرى، مربّى دوستدار و صاحبدل او بود و همچنین یکى از دائىهاى او (مرحوم سیّد حسنعلى تقوى) که عماد را بسیار عزیز مىداشت و به پرورش طبع و ذوق شعرى او اعتنا مىکرد و براى تشویق و دلگرمى در محافل دوستان خود از عماد شعر مىطلبید.
اقتدار التولیه و تقوى (که جوان مرگ شد) نیز به زودى عماد را تنها گذاشتند و به رفتگان پیوستند. هنگام مرگ اقتدارالتولیه عماد در حدود سیزده سال داشت و در کلاس ششم ابتدایى درس مىخواند. از این به بعد سرپرستى عماد که بیش و کم رشدى هم کرده بود به امان همان جدّه او و امان خدا ماند. من این بىبى را از اواخر سال ۱۳۲۴ شمسى به بعد (که ابتداى آشنایى من با عماد بود) گاهى مىدیدم، رحمت خدا بر او،
جانش بود و «آق عماد» و این نام از زبانش نمىافتاد. بسیار مهربان و دلسوز و در عینحال همدل و دوست نوه خود بود. گرچه مراقبت او، خاصه چند سال اول پس از مرگ اقتدارالتولیه در راه و رسم زندگى و درس و تحصیل عماد مؤثر بود، اما این تأثیر چندان نبود که بتواند جوان را به دلخواه پیر بار آورد، و حتى نه چندان که بتواند در سالهاى بعد مانع از ترک تحصیل او شود، زیرا دیگر جوانى خوش قد و قامت، بلندبالا و بهرهمند از موهبتهاى جمال و تندرستى و نشاط، و خاصه خوشآوازى. وانگهى آزاد، لب به مى و بوسه آشنا شده، مزه هرچه باداباد چشیده، دیگر کى نهى و پند مىتوانست او را آرام و رام کند آن هم پند و نهى نرم و به آزرمزنى سادهدل و پیر که مىشد به او گفت : «بىبىجان، باید دو هفته برویم و شبانهروز درس حاضر کنیم» و به جاى آن مىشد به نیشابور رفت و «شبى بر مزار خیام» ارمغان آورد، به جاى آن مىشد به خبوشان و کجا و کجا رفت و «ماجراى نیمشب» و «عذاب» و چه و چها ارمغان آورد. منتهاش آن بود که هربار بىبى بگوید «برو جانم، به امان خدا، اما مىخواهم سر به راه و معقول باشى، آق عماد» والحق چه معقول هم بود عماد ما و چه سر به راه. القصه بىبى یک روز چشم گشود که دیگر فرزندش به شور و شیدایى در شهر شهره بود و حدیث عشقش و غوغا و نجواى این و آن درباره او نقَل و نقُل محافل خراسان، شعرش که در همهجا.
و اما مرگ این جانشین مادر و غمگسار عماد، در چند سال پیش یعنى ۱۳۲۹ شمسى براى شاعر ما سخت دردناک و جانگداز بود. در شعر «قصههاى ناتمام» آنجا که از مادر سخن مىگوید، مقصودش هموست.
عماد یک برادر و دو خواهر دارد که پدرشان یکىست ولى مادرشان جز از مادر عماد است. از میان فرزندان معین دفتر، بلبل خانواده عماد است، چه در شعر و چه در آواز، برادر و خواهران او هیچ یک اهل این سرّ و سرودها نیستند و زندگى آرامى دارند.
گرچه مال و میراثى که از پدر و مادر و جده و دایى به عماد رسید چندان نبود که او را توانگر کند، اما به هرحال تا حدى بود که چار صباحى تا دستش به کارى برسد که هنوز نرسیده بىنیاز از فلان و بهمان، این بىمروت ابناى زمان، باشد. هرچند مال در کف او چون صبر در دل عاشق و آب در غربال قرار نگرفت. مىگفت :
مال صرف مى و مستى کن و منشین که چو جام تا جهان است رود مال جهان دست به دست
و خود به کار مىبست، مىگفت :
گر دهد چرخ به من نوبتى اى بادهکشان به خدا میکدهاى وقف شما خواهم کرد
و اگر میکدهاى وقف نمىتوانست کرد، از صرف آنچه داشت دریغ نداشت، مىگفت :
فصل گلگشت، گلانداز بهرخساره ز مى بگذر از سیم و بت سیمبرى پیدا کن
و چنین مىکرد، مىگفت :
شد عمر و مال صرف دل و صرفه این بود اى دل فداى دلبر و عالم فداى دل
و باور داشت. بارى، او امروز اگرچه متکفل خرج کسى نیست (عماد یکبار ازدواج کرد و زنش هشت ماه پس از ازدواج درگذشت و فرزندى هم ندارد) اما از همان گفتن و به کار بستنها ــ بىآنکه چندان اسراف کند و روز روشن شمع کافورى نهد ــ کار و بارش ککاتبالسطور چنان است که باد در دست و پاى بر سر هفت اختر دارد و زیر سر همان که حافظ داشت، آرى آن روزها چنان مىگفت و حسب حالش بود، امروز نیز مىگوید :
اى آرزوى جان نفسى همدم من باش هرچند بهجز شعر و مىام ماحضرى نیست
بر پاره گلیم من درویش بیارام کاین عیش سزاوار بهر تاجورى نیست
و حسب حال اوست، دیگر چه بگوید جز این که :
چه دادهاند به ما تا که باز بستانند فلک دگر چه کند، تخت و افسرم گیرد؟
مرا به کوى «خرابات» خانهاى باشد مگر حشر کشد این کاخ مرمرم گیرد! (خرابات نام محلهاى است از خیابان شهباز که اکنون خانه عماد در آنجاست).
با این همه او در عالمى است که داشتن و نداشتن پیش چشمش ناچار یکى است، گرچه طبیعى است که خوشىها و آسودگىهاى داشتن و رنجهاى نداشتن نمىتواند یکسان باشد و کیست که رنج و آزار مدام را خوش داشته باشد؟ عطلت و آمادهخورى و بیکارگى البته موجب فساد است اما رنج و «کار» هم تا حدى مىتواند موجب صفا و جلا باشد وقتى که آزار از حد بگذرد، دیگر فلجکننده است، و عماد لاجرم مىخواهد با نظر دیگرى به این معانى بنگرد که خود را به کوچه دیگرى مىزند و مىگوید :
تا شود هردو یکى خاک و زر اندر نظرت دولت صحبت صاحب نظرى پیدا کن
عماد به خارج از ایران سفرى نکرده است، اما در نواحى این ملک گشت و گذارها داشته است و در اشعارش نشانه این گشت و گذارها گاه مشهود است. از سال ۱۳۳۱ شمسى عماد، خانه کن و به قصد سکونت دائم، از مشهد به تهران آمده است و تاکنون ساکن این شهر است.
آثار عماد خراسانى در حدود سىهزار بیت شعر فارسى است که در اقسام قوالب متداول از قصیده و غزل و مثنوى و قطعه و انواع مسمطات ترکیبى و ازین قبیل سروده، گاهى گرایشى هم به بعضى از ملایمات نو دارد اما اهم و اغلب آثار دلنشین و بدیع او در همان چند نوع مذکور، مخصوصآ مثنوى و مسمطات ترکیبى و بالاخص غزل است که حاوى لطیفترین و بهترین اشعار اوست. عماد گرچه بعضى نوشتهها و یادداشتهاى منثور (از جمله داستانى بالنسبه مفصل به نام «تورى») هم دارد اما ندیدم و نشنیدم ازو که در این زمینه تفوه و تنفسى داشته باشد.
اگر شعر را در معنى حقیقیش به جاى آوریم (نه فقط فن و صنعتگرى و مهارت در تمشیت امر وزن و قافیه و کلمات) بىشک عماد در غزلسرائى از شعراى برجسته و طراز اول معاصر است و در قیاسى وسیعتر اصلا سخن او از این و آن متمایز است به خوبى مىتوان فرق گذاشت بین غزل او و دیگران.
صنعت سجع و قوافى هست نظم و نیست شعر اى بسا ناظم که نظمش نیست الا حرف مفت
شعر آن باشد که خیزد از دل و جوشد ز لب باز در دلها نشیند هرکجا گوشى شنفت
غزل و غناى عماد چنین حالى دارد و از همین رهگذر است که او براى خویش امتیازى حاصل کرده است. سوز و شور و حال کلام او در غزلها و اشعار غنایى، حاکى از صمیمیت و صداقتى است که در حقیقت اصل مایه شاعرى است.
غزل به یک حساب از دشوارترین زمینههاى شعر است، هر صاحب طبعى را، اگرچند کوشد به باریک وهم، در پرده غزلبار نیست، در این حریم جز با شور و حال و صدق و صفا نمىتوان راه یافت. در زبان فارسى شاید بیش از هر قسمى غزل داریم، از
حیث ظاهر قالب هم معمولا درست و جاافتاده و بهقاعده است، مطلعى دارد و مقطعى و احیانآ تخلصى، و هشت نه بیت یا بیشتر و کمتر نیز در معانى غزلى و غرامى مشحون از مصطلحات رائج این قسم سخن، اما با این همه ــ از چند استثنا که بگذریم ــ غزل خوب و با شور و حال و گرم و گیرا، غزلى که حقیقتآ غزل باشد، از کبریت احمر کمیابتر است و عماد ماکان و کوهى ازین جنس کمیاب دارد. سخن را با دو بیت از ادیب پیشاورى آغاز کردم که در خصوص باباطاهر گفته، اینجا نیز چند بیت از همو یادم آمد، و چه درست :
شور و وجد آمد غزل راتار و پود هرکه شورش بیش او خوشتر سرود
مژّه خون پالا نگردد تا که دل خون نگردد از پىِ پیمان گسل
آتشى در دیگدان مىبایدش تا ز روزن دود بیرون آیدش
خود چه گوید آنکه او «شوریده» نیست دیدهاش رنج سهرها دیده نیست؟
بسیارى صاحبطبعان کار غزل را که حقآ دشوارترین کار است سخت آسان گرفتهاند، همین که صورت ظاهر غزلى را آراستند کار را تمام مىدانند و حال آنکه جان و روح غزل چیز دیگرى است سواى این حرفها. جز کسانى که در زندگى خود معنایى جسته و یافتهاند و تأملاتى داشتهاند، یا در عالم عشق و شور و دلدادگى داراى قصه و غصهاى بودهاند، جز این کسان، باقى اگرچه سخنشان در صورت غزل باشد، فاقد معنى حقیقى آنست. مضمونیابىهاى شعراى شیوه هندى در قالب غزل معنى اصلى این قسم را که حدیث عشق است و حال و تغنى و ترنم، به فراموشى سپرده است و غزل را به نوعى پراکندهگوئى و کالبدى بىجان و جمال تبدیل کرده است.
قاآنى، چنان که مىدانى، قصیدهگوى مداح مقلدى است که طبع شلنگانداز و حرّافى دارد، بعضى از عوام اهل ذوق طاراق و طروق و اداهاى زشت و بىروح او را با آن قصاید مبتذل و منحط مىپسندند و او را در لفظ کارهاى مىپندارند. از قاآنى غزل کمتر نقل کردهاند زیرا در غزل کمتر مىتوان با طمطراق و پرگویى کسى را فریفت و این نوع از سخن اگر جان و روح و شور و حالى نداشته باشد، گوینده را زود رسوا و مبتذل مىکند و به فراموشى مىسپرد.
آوردهاند که قاآنى دیوانى از غزل نیز پرداخته بود و گاهى در محافل خصوصى براى این و آن از غزلهاى خود مىخواند، اما فروغى بسطامى که از دوستان دمخور قاآنى بود
و در غزل صاحب بعضى آثاربالنسبه لطیف، بارها به او مىگفت: «آمیرزا حبیب، تو را بهخدا از من بشنو و دیوان غزلت را تخلص به آب کن، در این شهر با کلاه بوقى و مدحیه پر شال و فعلاتن فعلات نمىتوان به جایى رسید، کلاه نه ترک قلندرى باید داشت و خرقه مرقّع» و این سخن فروغى درباره غزلهاى قاآنى بین فضلاى عهد مشهور و مقبول بود اما قاآنى نمىشنید و حتى مىپنداشت که فروغى از سر همچشمى و رقابت چنین مىگوید و بارها از وصال شیرازى در این خصوص داورى طلبیده بود، مرحوم وصال با آنکه اعتقادى نظیر غزلسراى بسطام داشت، به صراحت او غزلهاى آن مقلد مداح را نفى نمىکرد.
تا آنکه شبى از شبهاى زمستان در خانه وصال محفل انس و حال بود و باده و مطرب و قوّال هنگامه را از آتشدان بزرگ اطاق گرمتر کرده بودند، قاآنى هم در آن بزم بود و اتفاقآ و شاید علىالحساب دیوان غزلش نیز با او. همین که دورى چند باده پیمودند، مغنّى خواست غزلى بخواند، اشاره به وصال کردند که از غزلهاى خود به او بدهد، وصال قبول نکرد اصرار کردند، فایده نداشت، سرانجام خوشنویس صوفى مشرب غزلسرا، وصال، گفت: «اکنون که باده ما را از خودى خود پیاده کرده انصاف آنست که من شرمم مىآید در این شهر همسایه خواجه و شیخ باشم و دعوى غزلسرائى داشته باشم» و آنگاه رقعهاى از مرقعات را که به تازگى با خط خوش خویش نوشته بود به دست مغنى داد که بخواند. مجلس خاموش گوش به راه آواز بود. ساز کرشمهاى کرد و راه و مقام بنمود و فروتن شد، ناگاه لحنى داودى آرامش و حال بزم را به این جواهر مرصع کرد که :
یک امشبى که در آغوش شاهد شکرم گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
ندانم این شب قدر است یا ستاره روز توئى برابر من یا خیال در نظرم
ساز سایه به سایه مىآمد، چون موج شاخ و برگهاى بید مجنون با باد، جائى بلند و بالا و غالبآ رام و افتاده،
روان تشنه برآساید از وجود فرات مرا فرات ز سر برگذشت و تشنهترم
ببند یک نفس اى آسمان، دریچه صبح بر آفتاب، که امشب خوش است با قمرم
که ناگهان صداى افتادن چیزى در آتش نغمه مغنى را شکست و مجلس را متوجه
کرد، شعلهها شتابان و بىآرام شدند. وصال به قاآنى که نزدیک آتشدان نشسته بود گفت : «چه بود، آمیرزا حبیب؟» قاآنى جواب داد: «هیچ، کارى که میرزا عباس فروغى مىگفت با آب بکنم، با آتش کردم.» یعنى دیوان غزلش را در آتش انداخته بود! وصال گفت : «آمیرزا، غمى نیست آب و آتش هر دو از مطهرات است، رحمت خدا بر تو و بر گلشن[۱] ،
این زودتر مىخواستى. انصاف را این کار بهترین غزل تو بود که تخلص به آتش کردى!» گویند که قاآنى از آن بهبعد دیگر گرد غزل نگشت و همیشه مىگفت: «آن شب در خانه وصال مغنّى مرا از فضاحت مآل نجات داد» آشنایان ژرفبین ادب مىدانند که از پنجاه شصت بیت قابل خواندن او گذشته، باقى دیوانش نیز به آن دو مطهر حاجتمند است. به هرحال در میان اقسام شعر امر غزل از مقوله دیگر است، بسیارند کسانى که غزل گفتهاند و مىگویند :
ولى با باده بعضى حریفان فریب چشم ساقى نیز پیوست
مبین یکسان که در اشعار این قوم وراى شاعرى چیزى دگر هست
[۱] . نام پدر قاآنى.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.