توضیحات
گزیده ای از کتاب به انضمام نادری
“به انضمام نادری” مجموعه شعری از سعید سروش راد است.
در آغاز این کتاب می خوانیم
1
خو کردهام به سیاهی نخودها
و زندگی سالهاست روی ویلچر افتاده
به کجای راهی که آمدهام برگردم؟
وقتی آسمان نمکدان شکسته ای است بر سفرهی زخمها
دستهایم را از کجای پایین بالا ببرم؟
خطوط را دنبال کردهام
و ادامهی اعشار به صفر میرسد
به کتابها که همیشه با دهانی از ادعا میآیند گفتم
عقل اگر دندان داشت
دردها به عصب نمیرسیدند
که هر قدر دستهای سفیدم را نشان میدهم
کسی گرگِ قصه را از زندگی بیرون نمیاندازد
قفلی که کهنه شد کور میشود از چشم
و کلیدها تنها بلدند آه بکشند
دلم پشت خیلی درها تپید
اما تپید
حالا به فرض هم که نقشهی شما درست
لطفن این خانه را برای کسی بسازید
که نامش ویرانی نباشد
من فرش دلم را سالهاست تکانده ام
2
اسفند دارد روزهای مانده اش را
مانند آخرین نخهای پاکتی سیگار دود میکند
زمستان با پاهای بلند
لباسهای گرم را زیر بغل گرفته
همیشه روزهای آخر سال و آخرین روزهای سال
احساس میکنم دانش آموزی هستم
که پشت زندگی مخفی شده
و با دلهره دارد به کارنامهی مردودی اش نگاه میکند
حالا هر قدر درها را ببندم
پرده ها را بکشم
و سرم را توی لاکم مخفی کنم
شکست پرچمش را پایین نمیآورد
تقویمها قاضیان بی رحمی هستند
تو نمیآیی
و خواهرم بیهوده به جان فرشها افتاده
تو نمیآیی
و نیامدنت خاکی است عمیق
که با تکاندن این سالها از تنم بیرون نمیآید
3
برای سان
اگر این عکسِ لبخنده زده در قاب من هستم
پس این مرد که هر صبح
جنازه اش را توی ماشین میاندازد
و غروب با کیفی پر از خستگی به خانه برمی گردد
چه کسی است؟
به تقویم نگاه میکنم
همه چیز طبیعی است
تنها گاهی جای اعداد تغییر میکند
هر از گاهی
که آینه به دیدنم میآید
سر زده
می بینم موهای صورتم
برای پوشیدن لباس سفید با هم مسابقه میدهند
انگار میخواهند به خانهی بخت برسند
هر روز ساختمانها بلند تر میشوند
و من کوتاه تر
اما تلویزیون که هر شب با کشف تازه ای از اکسیر جوانی
به خانهی ما میآید
نمی داند با جراحی پلاستیک
نمی شود اندوه را ازصورت تکاند
نمی داند نمی توان به ساعت فرمان عقب گرد داد
اعتراف میکنم عقربهها ماموران شکنجهاند
که سالهاست به همسایگی شان عادت کرده ایم
این قاب عکس انگار دارد زنگ میزند….
4
وقتی به سالهای آویزان نگاه میکنم
می بینم میشد بهتر از این باشم
می شد گاهی از پشت ابرهای تاریک
رنگین کمان کوچکی را بیرون بیاورم
یا پنجرهی کوچکی را با مداد رنگی
روی دیوار عبوس نقاشی کنم
دستکم میتوانستم بعضی اخمها را
کمی از گوشهی لبها دور کنم
می شد…
کافی بود فقط یک بار مرا به نام کوچکت صدا کنی
تا از آغوش این پالتوی قدیمی
هزار کبوتر سفید پرواز کنند
رویاهای زندانی به خانه برگردند
آن وقت من هم میتوانستم
بی حوصله گی ساعت را با حوله ای مرطوب پاک کنم
برگردم به روزهای دبستان
تا از دستهایم یک زنگ تفریح شیطنت بریزد
چقدر به قفلهای آهنی سنگ زدم و سرشکسته برگشتم
اگر خانه ات در این کوچه بود
اگر درها کمی مهربان تر
وگاهی یادشان میآمد
می توانند اندکی هم باز شوند
زندگی به بن بست کوچه تن نمیداد
حالا که دارم
خودم را در نیمهی خالی این اتاق رصد میکنم
می بینم عنکبوتی غمگینم
با تارهای بریده
که هیچ آوازی به گوشهی دلش نمینشیند
5
برای عشق و همیشه…
با این که تو هیچ گاه به دیدنم نیامدی
من اما بارها تو را دیده ام
در کتابهایی که خوانده ام
در خوابهایی که دیده ام
در لحظهی تلخ خداحافظی مسافران
در ترمینالهای دلتنگ
در صورت رنگ پریدهی اتوبوس ها
که تنها کارشان جدا کردن آدمهاست
در عصرهای پر از شلوغ نادری
در صورتهای با عجلهی عابران
در پیاده روهای شرجی
در روزنامههای سیاسی
رد چشمهای تو را دیده ام
وقتی کلمات و حروف را دنبال میکنی
من تو را بارها دیده ام
هنگام امتحانهای آخرسال
وقتی دست و پایت را گم میکنی
و قلب گنجشکی در پیراهنت تند میزند
در آرایشگاههای زنانه
وقتی روی صندلی نشسته ای
و ابروهایت آینه را به دوئل دعوت میکنند
و خوب میدانم تو آن قدر زن هستی
که ورود آقایان به قلب تو کاملن ممنوع است
من تو را بارها دیده ام
در هنگامهی دعا
در مشهد الرضا
وقتی چشم هایت را بسته ای
و لب هایت آرام تکان میخورند
و اسمی از من لای آنها پیدا نمیشود
در شیراز
وقتی حافظ را باز میکنی
و من هیچ گاه در فال تو نیستم
من تو را بارها دیده ام
در خانه با پیراهن و شلواری معمولی
لم داده ای روی مبل
و تلویزیون جوری به تو زل زده
که دلش نمیآید صورت تو هیچوقت خاموش شود
من تو را بارها دیده ام
در دشتهای زاگرس
ایذه مسجدسلیمان لالی
با لباسهای رنگی و روسری پولکدار
هنگامی که صدای گلوله و شیههی اسب
مثل دو گیس در هم میپیچند
حلقههای رقص میچرخند
و من با چوب دلتنگی از آن جا رانده میشوم
چیزی در سینهام مچاله میشود
و بغض مرا بغل میکند
من تو را بارها دیده ام
اما نمیدانم چرا شناسنامه هایمان
هیچ گاه نامهای ما را کنار هم ندیده اند
6
با دو چشم گردو
گردنش کندوی عسل بود
هرجا میرفت آسمانِ مرتب را با خودش میبرد
آن هم با دو برج مراقبت
« میدونی من فک میکنم هر آدمی تو دستاش خلاصه میشه »
از مدتها قبل که صورتش در آینه کشف شد
سنگها کنار شیشه
با رژ قهوه ای بغض میترکاندند
و یشمیِ موهایش گریه ای رنگ بود
« سعید، ینی زمین این همه دور خودش میچرخه سرش گیج نمیره »
و سرش را بالا گرفت
آن هم به شدت بارانی که ادارهی هواشناسی سفارشش را به آسمان فردا عصر داده بود
دوباره روی صندلی هایش خیس نشست
برگهی امتحانش را با نمرههای خالی عینک پر کرد
و به طرزی کاملن طبیعی چشمهای مشکوکش را برداشت لای کتابهای رفوزه گذاشت
بعد راهش را آن قدر ادامه داد
تا پای ماجرا لنگ بودنش را در قامت دست اندازهای جاده صاف کند
-« پسر خداوکیلی تو با این روایتهای زخمی خون به پا میکنی »
من اما اعتراف میکنم
اهلی ترین حیوان این باغ وحش هم با دو چشم خمار وحشی میشود
– ببخشید آقا قفس اضافه ندارید؟
باور کنید ما دیوانههای سربه راهی هستیم
و سنگ هایمان را پرت کرده ایم به گور پدرمان
من سفارش دادهام
این ماشین عروس دسته گلش را بیاورد
برای تزیین سنگ قبر مردی که باید داماد میشد اما دستمال نداشت
وقتی دلش را مثل موهایش جا میگذاشت لای آن سالها
و بارها باران را اشتباهی به خانه میآورد
که ابرها را نشانش بدهد
اما آستین هایش از گریه آب می رفتند
و آسمان با دو چشم خاکستری
هنوز داشت به هواپیمایی فکر میکرد
که از سقوط بالهایش درس عبرت نمیگرفت
7
با گردنی مجعد پشت کرده بودیم
شاید زندگی در حوصله بنشیند
بعد شعر بود با دست شکوائیه
و انگشتهای سیگار در لحظههای اغلب
تو با شعر از خودت بیرون میزدی
من از پردههای باکره میگفتم
از دستهای همیشه خالی پنجره
و اندوه پلی بود که ما را تا مرز هم میبرد
مکررن انفجار فحش در دهان هامان
که خنک نمیشود
دلی که دریای سینه اش خشک باشد
گریه زبان زندهی دنیاست
وتو میدانی
که من این کلمات زخمی را
به زحمت چاقو از سینهام بیرون کشیده ام
چه آسمان مایوسی
دیگربه سایهی هیچ چتر نجاتی دلم باز نمیشود
سرنوشت ما تبعید لای کتابها بود
و آسمانی که زیر آن باید به تنها گریه کرد
آه ای حرارت تنهایی
ای اداره بن بست
چقدر جای خنده روی لبهای ما خالی استَ
8
برای عطسههای زیادی صبر کردیم
اما با دستمالهای کاغذی گناه کسی پاک نمیشود
هزار بار هم گفتهام
ما نمک گیر اشکها هستیم
پس لطفن صدای این چاه را در نیاورید
که به گریه عادت دارد
ای کتابهای خسته که دهان خمیازه تان باز است
چه میخواهید از چشمهای دوندهام
پرسشها گودالهای عمیقی هستند
هر چه بیشتر فکر کنی بیش تر فرو میروی
و عشق مسکنی که خماری تلخی به جا میگذارد
تنها شاعران میدانند تقصیر آینهی شکسته ای است
که مارا کنار هم مینشاند
ما هر روز از زندگی شکست میخوریم
و شب برای شکستی تازه
ما را تا صبح تیمار میکند
9
بی فایده است
با این رویای تاریک
تنها گیسهای قصه را برای شب دراز میکنم
ایستادهام
در حوالی اشتباهی دقیق
وفکر میکنم
پاکتهای سیگار چه حق بزرگی به گردنم دارند
اما سالها بعد
سالها بعد ما در تلاقی یک عصر مادرزاد
با جدولهای ساکن خیابان رهسپار فراموشی گشته ایم
وکسی نمیداند
که ما تنها از پشت عینک آدمهای بزرگی هستیم
حالا این منم
قهرمانی شکست خورده بر پهنهی کاغذی سفید
که پشت دندان هایش خنده ای زندانی است
آیا حق با آن دوخط موازی نبود
که در زاویه ای مخفی به تصادفی یک طرفه تن دادند؟
چه گوشیها که روی سینهام به خواب نرفته
حالا تو
ای الهه ای که زیر متکا
به خوابهای کودکیام پشت میکنی
نگاه کن
به اعتراضی که در جامدادیام به شورش کشیده میشود
و جیغهایی که هرشب
از کتاب خانهام بیرون میریزند
من تکیه میکنم
به شناسنامه ای جعلی
واسمی کوچک در آن
که جای خالی نام را پر کرده
اما خوب میدانم
هیچکس با رویای تاریک
تکلیف دلش روشن نمیشود
حتی اگر اسم کوچکش سعید باشد
بهار 91
10
تو آن جا ایستاده ای
آن جا تر
و فاصله بین دستهای ما تکان میخورد
لبها از حروف رها
و سکوت لای لیوانهای لبریز میشکست
ما در زاویهی اندوه مشترک بودیم
و ساعت در دقایق سرگردان مردد
از پشت پرده هق هقِ غروب
با گوشها به توافقی از دور میرسید
و من فکر میکردم
با گریههای بلند و جمجمههای خالی
پناه را به کدام دیوار برسانم
وقتی آدمها
از آن چه در آینه میبینیم از ما دور ترند
سعید سروش راد سعید سروش راد سعید سروش راد سعید سروش راد سعید سروش راد
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.