ديوان ظهير فاريابى

طاهربن محمد ظهیر فاریابی 

با تصحیح اکبر بهداروند

دیوان ظهیر فاریابی
دیوان طاهر بن محمد ظهیر فاریابی به تصحیح و مقدمه اکبر بهداروند، اشعار فارسی قرن 6ق است.
ظهير فاريابى از شاعران بزرگ خراسان و گويندگان بهنام قرن ششم هجرى ايران است. شعر ظهير شعرى است لطيف و دقيق، سرشار از مضمون و زيبايى و لبريز از احساسات مردانه و صلابت فكر. به گُلى مىماند كه در دامن تپههاى دوردست روييده و طعم بوسهى نسيمهاى عنان گسيخته صحرا را چشيده باشد. شاعر در جوانى ترك يار و ديار گفته و براى جستن ممدوح صاحب مقام قسمتى از ايران را زير پاى گذاشته است، شعر او محصول اين سفرها و سرگردانىها و نمودارى از زندگى او است، مدح و ستايش، درخواست و تقاضا، درشتى و نرمى، بدبينى و يأس، اميد و آرزو، شوق و نشاط، خستگى و بيزارى در كلام او بسيار است.

35,000 تومان

ناموجود

جزئیات کتاب

وزن 500 گرم
ابعاد 24 × 17 سانتیمتر
پدیدآورندگان

اکبر بهداروند, طاهربن محمد ظهیر فاریابی

SKU

94019

نوبت چاپ

یکم

شابک

978-964-351-604-8

قطع

وزیری

تعداد صفحه

528

موضوع

شعر کلاسیک فارسی

سال چاپ

1389

تعداد مجلد

یک

وزن

500

گزیده از دیوان ظهیر فاریابی

عشق دل را سوى جانان مىكشد

عقل را در زير فرمان مىكشد

شرح نتوان داد اندر عمرها

آنچه جان از جور جانان مىكشد

تا كشد او خط مشكين گرد ماه

دل قلم بر صفحه جان مىكشد

چرخ بر دوش از مه نو غاشيه

از بن سى و دو دندان مىكشد

كوردل آن كس كه مىبيند رخش

وآنگهى از نيل چوگان مىكشد

كوه همرنگ لبش لعلى نيافت

تيغ در خورشيد رخشان مىكشد

در آغاز دیوان ظهیر فاریابی می خوانیم:

دوره ظهير
ظهير فاريابى از شاعران بزرگ خراسان و گويندگان بهنام قرن ششم هجرى ايران است. شعر ظهير شعرى است لطيف و دقيق، سرشار از مضمون و زيبايى و لبريز از احساسات مردانه و صلابت فكر. به گُلى مىماند كه در دامن تپههاى دوردست روييده و طعم بوسهى نسيمهاى عنان گسيخته صحرا را چشيده باشد. شاعر در جوانى ترك يار و ديار گفته و براى جستن ممدوح صاحب مقام قسمتى از ايران را زير پاى گذاشته است، شعر او محصول اين سفرها و سرگردانىها و نمودارى از زندگى او است، مدح و ستايش، درخواست و تقاضا، درشتى و نرمى، بدبينى و يأس، اميد و آرزو، شوق و نشاط، خستگى و بيزارى در كلام او بسيار است. كمتر شعرى در ديوان او مىتوان يافت كه از نام ممدوحى محتشم خالى باشد، كسانى كه در شعر او نامشان مُخلّد شده است مردمى بودهاند صاحب قدرت و مقام. شايد براى ما كه در اين عصر زندگى مىكنيم و از نعمت آزادى و برابرى برخورداريم دشوار باشد كه بدانيم او در چه محيطى مىزيسته و با چه شرايطى روبرو بوده است، ولى شعر او اين مشكل را برايمان آسان مىكند و ما را به قرنها بازپس مىگرداند اگر رأى كسانى را كه معتقدند استعداد نژاد ايرانى مثل آتشى به خاموشى گراييده و بهتدريج ناتوان و بىرمق شده است بپذيريم ظهير يكى از آخرين جرقههاى اين آتش است كه شعرش نمونهاى از آخرين اشعار گويندگان باستان و افكار دورههاى پهلوانى را در خود ظاهر كرده است، در شعر او هنوز پهلوانان با گرز و نيزه و شمشير به جنگ هم مىروند و سپر بر سر مىكشند، غذا ساده و طبيعى و زندگى با مبارزه و تنازع بقا همراه است، يك مقدار از دشوارى شعر ظهير از آنجا است كه اصطلاحات علمى و اشارتى درباره رسوم و آداب زمان او را در بر دارد و ما بدون دانستن آنها
نمىتوانيم منظور او را درك كنيم، اما اين حجاب نبايد ما را از مشاهده زيبايى و دقتى كه در كلام او نهفته است محروم نگاه بدارد. امروز رسم چنان است كه ترجمه حال شاعر را به مقدمهاى مصدر مىكنند و در آن مقدمه وضع سياسى و اجتماعى و ادبى دورهاى كه شاعر در آن مىزيسته است مورد بحث و تجزيه و تحليل قرار مىدهند. اگرچه فرد بر روى محيط اثر مىگذارد و گاه افراد بزرگ به قدرى مىتوانند محيط را تحت تأثير خود قرار دهند كه سخن را طرح نو افكنند، ولى اثر محيط كلىتر و عامتر است. آب و هوا، اوضاع اقتصادى و اجتماعى، دين و آداب، حوادث سياسى و بسيارى از اين قبيل عوامل در پرورش يا تكوين شخصيت ادبى شاعر دست دارند، گاه پژوهندهاى كه مىخواهد درباره شاعرى تحقيق كند ناگزير مىشود حوادثى كه سالها قبل از زمان آن شاعر روى دادهاند، مورد مطالعه قرار بدهد اين كنجكاوى از باب آن است كه حوادث تاريخى مانند حلقههاى زنجير بههم پيوسته هستند و از اصل عليت CausalitÅ پيروى مىكنند. در مورد ظهير فاريابى به چنين تجسسى نياز داريم زيرا دوره او يكى از پرهيجانترين دورههاى تاريخ ايران است، اگر خواننده ادبدوست بخواهد از شعر ظهير و زيبايى كلام او لذت كامل ببرد بايد زحمت مطالعه اين مقدمه را كه نمودار اوضاع سياسى و اجتماعى و ادبى دورهى او است بر خود هموار كند.

وضع سياسى
در اوايل قرن پنجم هجرى گروهى از تركان زردپوست اورال و آلتايى دشت قبچاق از جيحون و مرز ايران گذشتند و در زمينهاى بيكران خراسان مقام گرفتند آمدن اين دسته كه در تاريخ ايران بهنام «تركمانان» ناميده شدهاند باب تازهاى در تاريخ ايران باز كرد،
چنانكه گرديزى نوشته است اين حادثه به سال 416 هجرى قمرى اتفاق افتاد «شهور سنه ست و عشر و اربعمائه» و تفصيل آن چنين بود: «و اندر اين وقت كه امير محمود (مراد سلطان محمود غزنوى است) به ماوراءالنهر بود فوجى مردم از سالاران و پيشروان
تركستان پيش او آمدند و بناليدند از ستم امراى ايشان بر ايشان، و از رنجهايى كه بر ايشان همى بود. گفتند ما چهارهزار خانهايم اگر فرمان باشد خداوند ما را بپذيرد كه از آب گذاره شويم و اندر خراسان وطن سازيم او را از ما راحت باشد و ولايت او را از ما فراخى باشد كه ما مردمان دشتىايم و گوسفندان فراوان داريم و اندر لشكر او از ما انبوهى باشد.» نوشته گرديزى را عموم مورخان ايرانى تأييد كردهاند و به طور كلى علت آمدن تركمانان را به خراسان نداشتن چراگاه و تنگى معيشت و زيادى جمعيت پنداشتهاند، سلطان محمود هم كه در اوج قدرت بود به اميد سودى كه از آنان تواند برد و يا از آن جهت كه خود تركنژاد بود و گمان مىكرد از اين گروه تازهنفس براى اجراى نقشههاى جهانگيرانهاش مدد تواند گرفت اجازه داد كه از جيحون بگذرند و در نقاط مرزى اقامت جويند. «ايشان به حكم و فرمان او چهارهزار خانه از مرد و زن و كودك و بنه و گوسفند و اشتر و اسب و ستوران به تمامى از آب گذاره آمدند و اندر بيابان سرخس و بيابان فرا(وه) باورد فرود آمدند و خرگاهها بزدند و همانجا همى بودند.» زيانهاى احتمالى اين گروه از نظر دورانديشان دور نماند و در همان وقت ارسلان جاذب حكمران طوس «كه رباط سنگبست را او بسته و در همان جا مدفون است » بر سلطان محمود خرده گرفت و گفت: «اين خطا بود كه كردى اكنون كه آوردى همه را بكش و يا به من ده تا انگشتهاى نر ايشان ببرم تا تير نتوانند انداخت.» ولى سلطان محمود پيشبينى امير خراسان را از «سر حرص و طمع» وقعى ننهاد و گفت: «بىرحم مردى و سخت سطبردلى» ارسلان جاذب

گفت «اگر نكنى بسيار پشيمانى خورى» پيشبينى ارسلان جاذب بهزودى تحقق يافت و تركمانان كمكم بهقدرى نيرو گرفتند كه صاحب داعيه شد.
در تاريخ مىخوانيم كه در اواخر سال 418 «ثمان و اربعمائه» مردمان نسا و باورد و فراوه به درگاه محمود آمدند و از تركمانان ناليدند و سلطان محمود به ارسلان جاذب
دستور داد كه تركمانان را سركوبى كند «ارسلان جاذب به فرمان سلطان آماده كارزار شد ولى كارى از پيش نتوانست برد. چندى بعد دوباره مردم به سلطان محمود تظلم كردند و سلطان به ارسلان جاذب نامهاى نوشت و او را ملامت كرد كه چرا ماده فساد را قلع نمىكنى و از خود عجز نشان مىدهى. امير طوس در جواب نوشت كه تركمانان نيرومند شدهاند و از من كارى ساخته نيست و بايد سلطان خود بر اين مهم همت بگمارد و يا به قول گرديزى «با رايت و ركاب خاصه» سلطان محمود در سنه 419 «تسع عشر و اربعمائه» از غزنين به بست و از آنجا به طوس رفت. در طوس ارسلان جاذب به حضور آمد و جريان فتنه تركمانان را به عرض رسانيد. سلطان فوجى از لشكر خاصه را با وى همراه كرد و آنان را به جنگ تركمانان فرستاد، اين عده در نزديك رباط فراوه با تركمانان جنگ كردند و پيروز شدند در اين جنگ نزديك چهارهزار سوار از تركمانان كشته شدند و عده زيادى گرفتار آمدند و بقيه به سوى بلخان و دهستان گريختند. بدين ترتيب تركمانان در مقابل سلطان محمود از پاى درآمدند و تا وقتى كه او زنده بود ديگر سر به طغيان برنداشتند ولى آرامش آنان موقتى بود و مثل آتشى كه در زير خاكستر پنهان شده باشد خود را آماده مىكردند تا فرصتى مناسب بهدست آورند و با شعلههاى خود خشك و تر را بسوزانند. بعد از مرگ سلطان محمود دوباره در تركمانان جنبش و فعاليت آشكار شد. بيهقى در چند جاى تاريخ نفيس خود به غائله تركمانان اشاره مىكند، از جمله در جزو وقايع «بقيت سال اربع و عشرين و اربعمائه» نوشته است امير مسعود رضىالله عنه يك
روز بار داد و پس از نماز بامداد صاحب بريد رى رسيده بود كه تركمانان به هيچ حال آرام نمىگيرند و تا خبر پسر يغمز بشنودهاند كه از بلخان كوه به بيابان درآمده با لشكرى، تا كين پدر و كشتگان بازخواهند از لونى ديگر شدهاند؛ و از ايشان زمان زمان فسادى خواهد رفت » و در جاى ديگر در ضمن وقايع سال 451 «احدى و خمسين و اربعمائه» چنانكه شيوه او است با شيرينى تمام مجلسى را وصف مىكند كه پس از رسيدن نامهاى محرمانه از ابوالفضل سورى به فرمان وزير ترتيب يافته و تنى چند از سران و بزرگان دستگاه سلطان مسعود در آن به شور و گفتگو پرداخته بودهاند. اين نامه را ابوالفضل سورى صاحبديوان نيشابور نوشته و سوارى «به دو نيمروز» با خود آورده بوده است. سورى نوشته بوده است كه سران تركمانان بهنام «بيغو و طغرل و داود» نامهاى به من نوشتهاند و از من خواستهاند كه جريان را به عرض برسانم و من عين نامه آنان را تقديم مىدارم تا هر طور رأى عالى اقتضا مىكند پاسخ دهيد. متن نامه چنانكه بيهقى آورده چنين بوده است: «ما بندگان را ممكن نبود در ماوراءالنهر در بخارا بودن، كه على تگين تازيست، ميان ما مجاملت و دوستى و وصلت بود امروز كه او بمرد، كار با دو پسر افتاد كودكان كارناديده و تونش كه سپهسالار على تگين بود بديشان مستولى و بر پادشاهى و لشكر، و با ما وى را مكاشفتها افتاد چنانكه آنجا نتوانستيم بود و به خوارزم اضطراب بزرگ افتاد به كشتن هرون، ممكن نبود آنجا رفتن، به زينهار خداوند عالم سلطان بزرگ ولىالنعم آمديم تا خواجه پايمردى كند و سوى خواجه (بزرگ احمد) عبدالصمد بنويسد و او را شفيع كند كه ما را با او آشنايى است؛ و هر زمستانى خوارزمشاه آلتونتاش رحمةالله ما را و قوم ما را و چهارپاى ما را به ولايت خويش دادى تا بهار گاه و پايمرد خواجه بزرگ بودى تا دگر راى عالى بيند ما را به بندگى پذيرفته آيد چنانكه يك تن از ما به درگاه عالى خدمت مىكند و ديگران به هر خدمت كه فرمان خداوند باشد قيام كنند و ما در سايه بزرگ وى بياراميم و ولايت نسا و فراوه كه سر بيابان است به ما ارزانى داشته آيد تا بنها آنجا بنهيم و فارغ دل شويم و نگذاريم كه از بلخان كوه و دهستان و حدود خوارزم و جوانب جيحون هيچ مفسدى سر برآورد و تركمانان عراقى و خوارزمى را بتازيم و اگر العياذ بالله خداوند ما را اجابت نكند ندانيم تا حال چون شود كه ما را به زمين جاى نيست و نمانده است و حشمت مجلس عالى بزرگ زهره نداشتيم بدان مجلس بزرگ چيزى نبشتن، به خواجه نبشتيم تا اين كار به خداوندى تمام كند، انشاء الله عزوجل » در اين نامه تركمانان خواستهاند كارهاى خود را موجه نشان دهند و در ضمن
فروتنى مسعود را بترسانند و نرمى و درشتى را بههم درآميزند اما پيداست مقصودشان
آن است كه به ظاهر نوشتهاند و در ضمن اشارهاى به حوادث محل خود كرده و هم نمودهاند كه تركمانان ديگر در كارند و از ما نيستند و اگر به ما اختيار داده شود مىتوانم آنها را برانيم و بر جاى بنشانيم.
همين مورخ در جاى ديگر نوشته است : «روز آدينه نوزدهم محرم دو رسول از
سلجوقيان را به لشكرگاه آوردند و نزل نيكو دادند. دانشمندى بود بخارى. مردى سخنگوى و تركمانى كه گفتندى از نزديكان آن قوم است و ديگر روز شنبه امير بار داد سخت باشكوه و تكلف و رسولان را پيش آوردند و خدمت كردند و بندگى نمودند و به ديوان وزير بردند و صاحب ديوان رسالت آنجا رفت خواجه بونصر مشكان و خالى كردند.» رسول سلجوقيان براى وزير نامهاى همراه آورده بود بسيار مدبرانه و در آن نوشته: «از ما تا اين غايت هيچ دستدرازى نرفته است اما پوشيده نيست كه در خراسان تركمانان ديگراند و ديگر مىآيند كه راه جيحون و بلخان كوه گشاده است و تا اين ولايت كه ما را داده آمده است تنگ است و اين مردم را كه داريم برنمىگيرد بايد كه خواجه بزرگ به ميان كار درآيد و درخواهد از خداوند سلطان تا اين شهركها كه به اطراف بيابان است چون مرو و سرخس و باورد ما را داده آيد چنانكه صاحب بريدان و قضات و صاحب ديوان خداوند باشند و مال مىستانند و به ما مىدهند به بيستگانى تا ما
لشگر خداوند باشيم و خراسان پاك كنيم از مفسدان و اگر خدمتى باشد به عراق يا جاى ديگر تمام كنيم و به هر كار دشوارتر ميان بنديم.» سلطان مسعود از اين نامه سخت برآشفت و چنانكه بيهقى مىنويسد گفت: «از يك سو خراسان را غربال كردند و از ديگر سو اينچنين عشوه و سخن نگارين مىفرستند. »، گرديزى نوشته است سلطان مسعود از
غزنين به سوى بلخ رفت چندى در ماوراءالنهر ماند و تدبير كار تركمانان مىكرد و هر روز اخبار آشفته مىشنيد. در آنجا نامهاى از خواجه احمد بن (محمد بن) عبدالصمد وزير
رسيد، در آن خواجه نوشته بود كه «داود تركمان با همه سپاه خويش قصد بلخ كرده است و با من بسى سپاه و حشم و آلت نيست كه با ايشان مقاومت توانم كرد و اگر تو بازنيايى خلل آيد. » سلطان مسعود بر اثر اين نامه آماده جنگ شد و از بلخ به جانب گوزگانان
رفت 2، داود سلجوقى كه از عزيمت سلطان خبر يافته بود با كسان خود به مرو آمد. چنانكه نوشته گرديزى دلالت دارد تركمانان از حشمت مسعود بترسيدند و از در نرمى و فروتنى درآمدند و با سلطان مسعود صلح كردند و تعهد سپردند فرمانبردار باشند و تجاوز نكنند و سلطان با خاطر آسوده عازم هرات شد. اما در بين راه عدهاى از تركمانان بر لشكر او زدند و كالاى بسيار به يغما بردند. مسعود به دنبال آنان شتافت و تا توانست كشت و دستگير كرد و دستور داد سر كشتگان را بر چارپا بار كردند و براى بيغو فرستادند
بيغو عذر بسيار خواست و خود را از جريان حادثه بىاطلاع نشان داد.
حق آن بود سلطان مسعود فتنه تركمانان را جدىتر تلقى مىكرد و عميقتر مىانديشيد ولى دربار آشفته او چنان كه بيهقى نشان داده است دربارى نبود كه خير و صلاح او را بر منافع خود مقدم بدارد و يا عناصرى خيرخواه و دورانديش داشته باشد كه بتوانند سلطان را به دقايق ملكدارى و سياست نزديك كنند، شايد هم چنانكه بعضى از مورخان نوشتهاند تقدير چنان رفته بود كه كاخ سعادت غزنويان از بيخ و بين فرو ريزد ،
در تاريخ بيهقى مىبينيم كه سلطان سه روز از عيد اضحى گذشته (سال 428) مجلس
مشاورهاى مركب از وزير و سپاهسالار و عارض و حاجبان خاص و بونصر مشكان (استاد بيهقى) ترتيب داده است و راى خواسته است تا به كدام سوى حركت كند، در اين مجلس هر كس به نوعى مىخواهد شانه از زير بار مسؤوليت خالى كند و سخنى كه بوى اراده و تصميم از آن برآيد نگويد، مجلسيان اول راى سلطان را استفسار مىكنند و چون او مىگويد نذر كردهام به غزو بروم و قلعه هانسى هند را بگشايم ولى فكرم از جانب خراسان و تركمانان ناراحت است و مىخواهم «آنچه شما در اين دانيد بىمحابا
بازگوييد.» وزير به حاضران نگاه مىكند و مىپرسد چه نظر داريد؟ سپاهسالار مىگويد :
«من مردى لشكريم و شمشيرم در اختيار خداوند است و اهل سياست نيستم» حاجبان نيز گفته سپاهسالار تأييد مىكنند و عارض كه به قول بيهقى «مردى كمر سخت بود»3 مىگويد پيشه من عارضى است و به كار ديگر نمىرسم، بونصر مشكان به وزير مىگويد اين كار شما است و شما بايد اظهار نظر كنيد، وزير مىگويد من رفتن سلطان را به هندوستان صواب نمىدانم و عقيده دارم سلطان بايد در خراسان مقام كند، و فتح هانسى را به يكى از اميران و سرداران بازگذارد سلطان جواب داد: «مقرر است دوستدارى و مناصحت شما و اين نذر است در گردن من آمده است و به تن خويش خواهم كرد، و اگر به ساير خلل افتد در خراسان روا دارم كه جانب ايزد عز ذكره نگاه داشته باشم كه خداى تعالى اين همه راست كند» ديگر كسى سخن نگفت و مجلس بر هم خورد و سلطان نيز روز دوشنبه
صبح زود لشكر را سان ديد و روز پنجشنبه هشت روز به آخر ذىالحجه از غزنين به عزم هندوستان و غزو هانسى بيرون رفت در غيبت سلطان مسعود تركمانان سلجوقى وقت را
غنيمت شمردند و بر خراسان تاختند، بيهقى نوشته است: «در روز سهشنبه سوم جمادىالاخرى نامها رسيد از خراسان و رى، سخت مهم و در اين غيبت تركمانان در اول زمستان بيامده بودند و طالقان و فارياب غارت كرده و آسيب به جاهاى ديگر رسيده » سلطان مسعود از غزو هندوستان پشيمان شد ولى سودى نداشت چه به قول
بيهقى «به اقتضاى ايزدى كس برنتواند آمد» ، چنانكه تاريخ بيهقى حكايت دارد سلطان
مسعود تصميم به جنگ با تركمانان و حل مسأله خراسان گرفت ولى نمىتوانست اهميت آن را درك كند. در وقايع جمادىالاخر سال 429 مىبينيم كه سلطان مسعود، سباشى و بوسهل و سورى را مأمور جنگ با تركمانان كرده است، بوسهل پردهدار بود و مسعود غالبآ با او خلوت مىكرد و اسرار مملكت را با او در ميان مىگذاشت، و سباشى حاجب بزرگ امير خراسان بود. و سورى نيز سمت اميرى نيشابور داشت، بيهقى نوشته است،
سلطان مسعود نگران اوضاع خراسان بود و از سعيد صراف منهى لشكر نامه داشت كه حاجب بزرگ سباشى با آنكه شراب نمىخورد «اكنون سالى است كه در كار آمده است و پيوسته مىخورد و با كنيزكان ترك ماهروى مىغلتد و خلوت مىدارد و به وقتى لشكر را سرگردان مىدارد» سعيد صراف هم نسبت خيانت و اختلاس به حاجب داده و نوشته
بود: «جايى كه هفت من گندم به درمى باشد با شترى هزار بارى بل زيادت كه دارد غله بار كند، و لشكر را جايى كشد كه منى نان به درمى باشد و گويد احتياط مىكنم و غله لشكر فروشد و مالى عظيم بدر شد» و اين جمله را از سخنان مسعود آورده است كه «او اين
كارها را برنخواهد گزارد و اميرى خراسان او را خوش آمده است او را بايد خواند و سالارى ديگر بايد فرستاد كه اين جنگ مصاف بكند. » حق با مسعود بود زيرا اميران او
در فكر بهدست آوردن مال و پر كردن جيب بودند و به دقايق باريك مسؤوليت خود توجهى نداشتند. بيهقى مىنويسد وقتى بوسهل پردهدار و فرستاده مخصوص سلطان مسعود به نيشابور رسيد حاجب بزرگ سباشى مجلسى ترتيب داد، بوسهل حمدوى و سودى و تنى چند از بزرگان لشكر كه در آنجا بودند حاضر آورد و فرمان سلطان مسعود را بديشان عرضه داشت و گفت: «فرمانى بر اين جمله رسيد و حديث كوتاه شد» ولى
شايسته است احتياط كنيم و آنچه همراه آوردهايم از نقد و جامه جايى محفوظ نگاه داريم، فرداى آن روز حاجب با لشكرى آراسته از نيشابور به راه سرخس بيرون رفت و سورى آنچه داشت جمع كرد بوسهل حمدوى را نيز بر آن داشت آنچه دارد بار كند و با اموال او به قلعه ميكالى بست نيشابور بفرستد. كار جنگ با چنين مردى معلوم است چه نتيجهاى مىتواند داشته باشد، شكست و زبونى و اين همان است كه تاريخ نشان مىدهد، بيهقى مىنويسد روز چهارشنبه چهارم ماه رمضان سال 429 نامهاى رسيد و دربار
مسعود را قرين غم و پريشانى كرد، در اين نامه ابوالفتح حاتمى نايب بريد هرات (معاون پست) نوشته بود كه حاجب بزرگ سباشى به هرات آمده است مجروح و پريشان و بيست
غلام همراه دارد و در جنگ شكست خورده است. بوطلحه شيبانى عامل هرات او را گرامى داشت و جاى نيكو داد و من و بزرگان هرات به ملاقات او رفتيم و او را تسلى داديم ولى بگريست و گفت نمىدانم در روى سلطان چگونه نگاه كنم، جنگى سخت كرديم و نزديك بود پيروز شويم ولى ياران ناجوانمردى كردند و مرا تنها گذاشتند تا زخم برداشتم، بعد بوطلحه و مرا تنها نگاه داشت و گفت واقع اين است كه به سلطان خيانت كردند، جاسوسان حقيقت امر را از سلطان پنهان داشتند و تركمانان را كوچك جلوه دادند و نديمان سلطان را با من دلگران كردند تا فرمان داد كه به جنگ بروم. وقتى به نزديك تركمانان رسيدم آنها را ديدم كه خود را آماده كردهاند و با همه اينها تا توانستم كوشيدم و جنگى سخت كردم و نزديك بود كه ما پيروز شويم لشكريان تا چنين ديدند به فكر غارت و يغما برآمدند و هركس «گردن خرى و زنى گرفت» فريادها كردم
كه زنان مياريد نشنيدند دشمنان چون بديدند دليرتر شدند دوباره حمله كردند، دستور دادم خيمهاى در ميان ميدان جنگ بزنند تا ديگران به من اقتدا كنند و جمع شوند ولى نكردند و سر خويش گرفتند و رفتند و مرا تنها گذاشتند تا شكست خورديم و تيرى به من اصابت كرد ناچار بازگشتم و خود را بدينجا رسانيدم. سلطان مسعود از اين خبر بسيار ناراحت شد و ديگر بار نداد و براى افطار بيرون نيامد و چنانكه بيهقى نوشته است «به شربتى روزه گشاد و طعام نخورد كه نه خرد حديثى بود كه افتاد» از آن پس مرتب اخبار
موحش مىرسيد و دربار مسعود را پريشانتر مىكرد، بيهقى مىنويسد: «و درين بقيت ماه رمضان هر روزى بلكه هر ساعتى خبرى موحش رسيدى تا نامه حاجب بريد نيشابور رسيد، بوالمظفر جمحى» جمحى نوشته بود كه من اكنون متوارى هستم و اين نامه را به
زحمت زياد توانستم با قاصد همراه كنم و به درگاه سلطان بفرستم «چون خبر رسيد به نيشابور كه حاجب بزرگ را با لشكر منصور چنان واقعه افتاده است در ساعت سورى زندان عرض كرد، تنى چند را گردن زدند و ديگران را رسن بازداشتند و وى بابوسهل حمد وى به تعجيل برفت و به روستاى بست رفتند و هر كسى از لشكر ما كه در شهر بودند
بديشان پيوستند و برفتند و معلوم نگشت كه قصد كجا دارند» اما من با آنان نرفتم براى
اين كه سورى به خون من تشنه بود، ناگزير مخفى شدم و قصد دارم اگر بتوانم جريان حوادث را مرتب به عرض برسانم «و آنچه مهمتر باشد به معما (به رمز) به وزير فرستد» ،
بيهقى نوشته است سلطان مسعود از ملاحظه اين نامه غمناك شد و از استادم (بونصر) پرسيد به عقيده تو سورى و بوسهل چه خواهند كرد و آن همه مال را كه با خود دارند به كجا خواهند برد. استادم جواب داد بوسهل مردى خردمند است و سورى مردى متهور به گمان من حساب كار خود را كردهاند و جايى مىروند كه دست هيچ مخالف بديشان نرسد و اگر بتوانند خود را به درگاه مىرسانند و «شايد از راه طبسين بست رفتهاند» سلطان گفت آنها به رى نمىتوانند بروند براى اين كه پسر كاكو و تركمانان در آنجا هستند و به گرگان نيز نمىتوانند بروند چه با كاليجار هم از دست رفته است و من نمىدانم چه كار خواهند كرد «و دريغ از اين دو مرد و چندان مال و نعمت اگر به دست مخالفان افتد»
بونصر گفت از بابت اموال آسوده باشيد زيرا اموال در قلعه ميكالى است و گشودن آن قلعه آسان نيست، سلطان مىخواست قاصدى به دنبال سورى و بوسهل بفرستد ولى بونصر راى او را زد و ترجيح داد نامهاى به كوتوال قلعه ميكالى نوشته شود و او را در نگاهدارى قلعه و اموال تأكيد شود تا بيدار باشد و احتياط كند و قلعه را نيك نگاهدارد. سلطان پذيرفت و نامهاى نوشتند و با دو قاصد تندرو فرستادند و در آن اشاره كردند كه «ما اينك پس از مهرگان حركت كنيم بر جانب خراسان و آنجا بباشيم تا دو سال تا آنگاه كه اين خللها دريافته آيد » بيهقى نوشته است روز جمعه عيد فطر بود ولى سلطان
مسعود تنگدل بود نه شعرى شنود و نه نشاط شراب كرد. روز يكشنبه دهم شوال حاجب سباشى به غزنين رسيد و از راه به درگاه سلطان مسعود آمد و جريان را به عرض رسانيد سلطان مسعود او را دلگرمى داد و در خفا از ديگران تحقيق مىكرد چون دانست حاجب راست مىگويد سخنى نگفت و تلطف كرد . روز چهارشنبه سيم ذىالقعده از بوسهل حمدى و صاحب ديوان سورى نامههايى رسيد. سلطان شاد شد و از فرستادگان اخبار پرسيد، معلوم شد تركمانان راهها را بستهاند و آمدشد به دشوارى صورت مىگيرد. بوسهل و سورى اموال را در بين راه به قلعهدار سپرده و خود به گرگان رفته بودند. با كاليجار نيز آنان را به خوبى پذيرفته و دلگرم كرده بود. روز پنجشنبه هفتم ذىالقعده نامهاى از جمحى به دربار مسعود رسيد مشعر بر اين كه من اين نامه را به زحمت توانستهام بفرستم تفصيل از اين قرار است كه دوازده روز پس از آن كه خبر شكست سباشى به نيشابور رسيد، ابراهيم ينال با دويست مرد جنگى به نزديك نيشابور رسيد و پيغام فرستاد «من پيشرو طغرل و داود و بيغو هستم و آمدهام ببينم چه مىخواهيد بكنيد جنگ يا صلح؟» رسول ابراهيم ينال فرود آوردند و سران شهر در منزل قاضى صاعد گرد آمدند و از او راى خواستند او گفت شما چه مىگوييد گفتند مىدانى شهر حصارى استوار ندارد و مردمان نيشابور نيز اهل جنگ نيستند، تركمانان مردمى جنگجو و ماهرند و لشكر حاجب سباشى را با آن عظمت شكست دادند» قاضى گفته اعيان شهر را تصديق كرد، همه بر اين جمله اتفاق كردند و رسول را خواستند و گفتند «ما رعيتيم و خداوندى داريم و رعيت جنگ نكند اميران را ببايد را آمد كه شهر پيش ايشان است، و اگر سلطان را ولايت به كار است به طلب آيد يا كسى را فرستد » و تقاضا كردند كه مردم را نيازارند و دست به خون
كسى نيالايند. فرستاده به نزد ابراهيم ينال رفت و ابراهيم به يك فرسنگى نيشابور آمد و دوباره پيغام داد كه خيلى خوب فكر كردهايد من گفته شما رابراى طغرل نوشتم و مطمئن باشيد كه طغرل مردى عادل و باانصاف است و كسى را نخواهد آزرد و به اينجا خواهد آمد. از پيغام ابراهيم ينال اعيان نيشابور آسودهخاطر شدند و منادى در بازارها روان كردند تا مردم بدانند و آرام بگيرند سپس باغ خرمك را فرش كردند و تهيهاى كامل ديدند و همه بزرگان شهر به استقبال ابراهيم ينال رفتند و او را با احترام بسيار وارد كردند و هر روز به سلام وى مىرفتند. روز جمعه ابرهيم ينال به مسجد جامع آمد و سالار بوزگان با سه چهار هزار مرد جنگى همراه بود و معلوم شد با تركمانان رابطه داشته است بيشتر مردم با تركمانان دوست شدند و در اين دوستى محركشان كينه سورى بود زيرا از او دلخوش نبودند و آزار ديده بودند، اسمعيل صابونى خطيب را ديده بودند كه خطبه بهنام طغرل بخواند و چنين شد و غريوى از مردم برخاست. سپس بيهقى از زبان جمحى ورود طغرل را به نيشابور وصف مىكند و نكتهاى از شهامت قاضى صاعد مىآورد كه دليل بزرگى آن مرد و درس عبرتى مىتواند باشد، اين مرد به تركمانان بىاعتنايى كرد و به ديدن ابراهيم ينال نرفت و به طغرل نيز اعتنايى نشان نداد و چون به او اصرار كردند كه از طغرل ديدارى كند با فرزندان و كسان و شاگردان همراه نقيب علويان و سادات به ديدن طغرل رفت و به او پند داد كه هشيار باش و از خدا بترس و داد كن و نگذار لشكر به مردم آزار برسانند » باز بيهقى مىنويسد سلطان مسعود روز چهارشنبه دوم ماه جمادىالاخر سال 430 به بلخ رفت و در آنجا نامهاى از نيشابور رسيد كه روز دوشنبه هفتم اين ماه داود براى ديدن برادرش طغرل به نيشابور آمد و چهل روز در آنجا ماند سپس از طغرل پانصد هزار درم صله گرفت و به سوى سرخس رفت. روز جمعه دهم اين ماه خبر رسيد كه داود به طالقان آمد و روز پنجشنبه شانزدهم همان ماه خبر آمد كه داود به پارياب آمد و قصد دارد به شپورقان برود لشكرى آماده همراه دارد و هر جا مىرسد غارت است و كشتن. بيهقى نوشته است روز شنبه هجدهم (هژدهم) اين ماه هنگام شب ده سوار
تركمان تا نزديك باغ سلطان آمدند و چهار پياده هندو را كشتند و پيلى را بردند. سلطان مسعود روز بعد خبر شد و دستور داد پيلبانان را سياست كردند و صدهزار درم تاوان پيل را از ايشان گرفت. روز دوشنبه بيستم همين ماه آتى تركمان حاجب داود با دوهزار سوار به كنار بلخ آمد و دو ديه را غارت كرد، سلطان مسعود برآشفت و اسب خواست كه با غلامان خاص به جنگ آنان برود وزير و سپهسالار مانع شدند و گفتند: خوبست كسى را بفرستيد مسعود گفت «چه كنم اين بىحميتان لشكريان كار نمىكنند و آب مىبرند » آخر
قرار بر اين شد كه حاجبى با عدهاى سوار به مقابله آنان برود و سپهسالار نيز بديشان مد
دهد. زدوخوردى رويداد و از دوطرف عدهاى كشته شدند. آتى در علياباد فرود آمد و شبى ماند و داود را خبر داد، داود از شپورقان به نزد او آمد و روز غره رجب نبردى بين سلطان مسعود و تركمانان درگرفت. در اين جنگ مسعود خود به ميدان آمد و تلاش بسيار كرد تركمانان به هزيمت رفتند و لشكريان مىخواستند به دنبال آنان بروند ولى امير نقيبان مانع شد و گفت بيابان است و خطر دارد و همين قدر كه دشمنان را گوشمال داديم كافى است بيهقى خرده مىگيرد و مىنويسد در اينجا اشتباه كردند زيرا اگر تركمانان را تعقيب مىكردند بهتر بود و دليل مىآورد يك ماه بعد جاسوسان خبر آوردند كه تركمانان گفته بودند اگر ما را دنبال كرده بودند كار ما زار بود » به روايت بيهقى روز
سهشنبه نيمه شعبان سلطان مسعود از بلخ به قصد سرخس حركت كرد روز يكشنبه غره
ماه رمضان به طالقان رسيد و خبر يافت كه طغرل از نيشابور به سرخس رسيده است و بيغو نيز با بيست هزار سوار از مردم آنجا آمده و داود هم در سرخس است در دشت سرخس جنگ مغلوبه شد و سلطان مسعود پيروز گشت ولى به قول بيهقى راى ابوالحسن
عبدالجليل را نشنيد و در تعقيب فراريان مسامحه كرد. تركمانان دوباره به جنگ بازآمدند و اين بار دليرانهتر و استوارتر پايدارى كردند. در ضمن لشكريان مسعود نافرمانى آغاز كردند و سلطان مسعود به توصيه وزير ناگزير شد راه صلح پيش گيرد تا چنانكه او گفته بود گرگ آشتى كند و به هرات رود و تابستان در آنجا بماند و لشكر آماده بدارد. بيهقى مىنويسد وزير بونصر مطوعى زوزنى را كه مردى جلد و سخنگوى بود به نزد تركمانان
فرستاد و پيغام داد كه من بدون اطلاع سلطان كس فرستادهام تا اگر مايل باشيد و فرمانبردارى كنيد وساطت كنم و دل سلطان را با شما نرم كنم تركمانان نيز پذيرفتند و اظهار بندگى كردند و پيغام دادند ما فقط چراخورى مىخواهيم و اگر سلطان موافقت كند فرمانبرداريم. وزير از جانب سلطان نسا و باورد و فراوه را به آنان بخشيد و ديگر جنگى روى نداد. مسعود با لكشريان به سوى هرات رفت ولى در هجدهم صفر سال 431 دوباره
از هرات به قصد جنگ با تركمانان بيرون آمد. ظهيرى نوشته است «در آن هنگام طغرل
در طوس و برادرش در نيشابور بود و مسعود مىخواست از راه جام به طوس برود و نگذارد دو برادر به هم برسند» ولى بيهقى مىنويسد طغرل در نيشابور بود و سلطان
مسعود بر آن عزم بود كه سوى طوس برود تا طغرل ديرتر از نيشابور بيرون برود و از اين فرصت استفاده كند و راه نسا را بگيرد تا طغرل به طرف هرات و سرخس برود و گرفتنش آسان باشد، بر اين قصد سلطان مسعود به طابران طوس رفت و دو روز در سعدآباد توقف كرد بعد به چشمه شيرخان كه شايد چشمه گيلاس (گلسپ) باشد رفت و در آنجا داروى مسهل خورد و مختصر استراحتى كرد و بعد سوار پيل شد و به تعجيل تاخت.
از آن طرف طغرل نيز كه از قصد مسعود خبر يافته بود با شتاب تمام به راه افتاد ظهيرى مىنويسد بيست و پنج فرسنگ با هم فاصله داشتند گويا سلطان مسعود عادت داشت و
گاهى ترياك مىخورد يا در اثر بىخوابى و خستگى چند روزه به قدرى فرسوده شده بود كه بر پشت پيل به خواب رفت و پيلبانان از ترس او پيل را به آرامى مىراندند تا نزديك سحر كه از خواب بيدار شد ولى فرصت از دست رفته و طغرل به مقصود رسيده بود.
بيهقى مىنويسد من در اين سفر همراه سلطان بودم و روز يكشنبه پنجم ربيعالاول
بود كه به قصبهى استوا رسيديم كه صبح همان روز طغرل از آنجا رفته بود و بسيارى باروبنه جاى گذاشته بود سلطان كه چنان فرصت مناسبى را از دست داده بود بسيار خشمگين شد و به خود و ديگران دشنام مىداد و من تا آن روز سلطان را آنچنان دلتنگ نديده بود. عدهاى از سواران خليتاش به فرماندهى تگين مأمور شدند فراريان را دنبال كنند و عصر بازآمدند و مال بسيار آوردند خبر دادند كه طغرل به شتاب تمام رفته و خود را از مهلكه رهانيده است. سلطان مسعود دو روز استراحت كرد و به جانب باورد به دنبال تركمانان رفت در راه مردى با به قول بيهقى «مولازادهيى» را ديدند و از او خبر تركمانان
پرسيدند، آن مرد به دروغ گفت تركمانان به سوى نسا و فراوه رفتهاند و اموال با خود
بردهاند و هرچه ديگران گفتند اين مرد دروغ مىگويد اثر نكرد و سلطان كه از گرمى هوا و سوارى آزرده شده بود در بيابان باورد فرود آمد شب جاسوسان خبر آوردند كه تركمانان در همين نزديكى بودند و از بيم حمله سلطان آرام نداشتند و چون ديدند خبرى نيست به جانب نسا رفتند. سلطان مسعود مجلس مشاورهاى ترتيب داد و عزم بر اين استوار كرد كه به نسا برود و كار تركمانان يكطرفى كند، تركمانان نيز خود را به بيابان فراوه كشيدند و اموال خود را به بلخانكوه بردند. كمى علف و خواربار سبب شد كه سلطان مسعود نتوانست آنجا بماند و از راه باور به نيشابور بازگشت، در نيشابور از او استقبال كردند و براى خوشآمد او تمام آثارى كه طغرل از خود بهجاى گذاشته بود از بين بردند. آن سال در نيشابور قحطى بود و بسيارى از مردم و لشكريان مردند، تفصيل اين قحطى را بيهقى در كتاب نفيس خود و با انشايى هرچه شيرينتر وصف كرده است .
مسعود تا بهار در نيشابور ماند و دهم نوروز يا شنبه ده روز به آخر جمادىالاخرى مانده از نيشابور بيرون آمده و به هر جانب لشكر فرستاد، تركمانان نيز به سرخس آدند. هر دو جانب هشيار و آماده بودند، قحطى همچنان ادامه داشت و سال خشك بود. بيهقى مىنويسد گندم و جو كسى به چشم نمىديد و نان منى سيزده درم شده بود . به مسعود
خبر دادند كه گرسنگى و مرگ و مير لشكر را عاصى كرده است و بايد فكرى كرد وى به جانب سرخس رفت اما همه جا چنان بود بيهقى نوشته است در راه كه مىرفتيم تلفات مىداديم «چندان ستور بيفتاد كه اندازه نبود» وضع سرخس نيز بسيار بد بود، شهر خراب
و بىآب و مردم گريخته و همه جا خشك بود. اميران لشكر به مسعود پند دادند كه با اين ترتيب ما بهرهاى نخواهيم گرفت و دشمن آسوده است و پيروز مىشود بهتر است به هرات برويم و بعد كه آسوديم آماده جنگ شويم ولى مسعود گفت من بايد به مرو بروم و دمار از دشمنان برآورم و با رأى آنان مخالفت كرد. بزرگان از پيش مسعود بيرون آمدند و با هم شور كردند و پيغام دادند كه ما خيرخواه هستيم و صلاح نمىدانيم سلطان به مهلكه بيفتد ولى مسعود دوباره جواب تند داد و آنها را به دزدى و خيانت متهم كرد و

گفت اگر كسى حرفى بزند او را مىكشم. اميران با وزير دوباره در مقام چارهجويى برآمدند و خادمى از خادمان خاص مسعود كه اقبال زريندست نام داشت و تركى زيرك بود ديدند و مطلب را با او در ميان گذاشتند او گفت حق با شما است و من در جبين اين لشكر نور رستگارى نمىبينيم و مطلب را بىپروا به سلطان خواهم گفت، اما مسعود باز نشنيد و بدو گفت تو مردى ساده هستى و گولت زدهاند تا اين سخنان را بىپروا بگويى.
سلطان مسعود با لجاج تمام بدون اين كه وضع لشكر و كسان خود را در نظر آورد روز جمعه دوم رمضان به راه مرو حركت كرد، هوا گرم و لشكريان رنجور و به قول بيهقى
(روزه به دهن) اسبان و ستوران لاغر بودند؛ از بدى بخت آب هم نبود و به هر جوى بزرگ كه مىرسيدند خشك بود ناگزير چاه مىزدند وبه زحمت آب مىيافتند. روز چهارشنبه هفتم رمضان (سال 431) عدهاى تركمان بر لشكر مسعود تاختند و اشتر زياد به يغما بردند؛ بيهقى مىنويسد سلطان مسعود حس كرد كه دشمن چيره است و پشيمان شد
ولى سودى نداشت. باز مجلس مشاوره برپا شد وزير رأى داد كه بايد مردانگى كنيم و هر طور شده است خود را به مرو برسانيم و همه اين رأى را پسنديدند ولى وضع لشكر خوب نبود و اخبارى از ناراحتى و پريشانى آنان مىرسيد در آنجا جاسوسان خبر آوردند كه بعد از رفتن سلطان مسعود از سرخس تركمانان به وحشت افتادهاند و در مقام صلاحانديشى برآمدند و از طغرل نظر خواستند؛ طغرل گفته بود خوب است به جانب دهستان برويم و گرگان را بگيريم و يا رى و اصفهان را به دست آوريم و خود را از آسيب مسعود مصون نگاه داريم ولى داود گفته بود از اول نبايستى چنين كارى مىكرديم ولى حالا كه كردهايم جنگ كنيم و نترسيم، اگر پيروز شديم همه جهان را گرفتهايم و اگر شكست خورديم مثل اول هستيم و مىتوانيم به جاى دوردست برويم و خود را نجات دهيم، رأى داود را همه پسنديدند و زنان و كودكان خود را با مال و بنه و سواران كه به كار جنگ نمىآمدند روانه كردند و بقيه شانزده هزار ماندند كه آماده جنگ باشند، آن شب
بر مسعود و كسانش بهدشوارى گذشت و فردا كه پنجشنبه هشتم ماه رمضان بود جنگى درگرفت و كارى از پيش نرفت، روز بعد مسعود نزديك حصار دندلقان رسيد و دستور داد به لشكر آب بدهند ناگهان نظام لشكر بههم خورد و غلامان از اشتران به زير آمدند و از تازيكان اسبسوار، به زور اسب گرفتند و در حدود سيصد و هفتاد غلام به تركمانان پيوستند و لشكريان مسعود فرار كردند، سلطان ماند با تنى چند از حاجبان و غلامان خود، بيهقى نوشته است «بكتغدى و غلامان در پره بيابان مىراندند بر اشتر او هندوان به هزيمت بر جانب ديگر و كرد و عرب را كس نمىديد و خليتاشان بر جانب ديگر افتاده و نظام ميمنه و ميسره تباه شده و هر كس مىگفت نفسى نفسى و خصمان در بنه افتاده و مىبردند و حملهها به نيرو مىآوردند» تركمانان به مسعود حمله كردند و او كه مردى
دلير و جنگى بود آنان را عقب زد و با كسان و نزديكان خود به جانب غزنى تاخت، به رسيدن به غزنى فرمان داد سالاران مسامح از قبيل: سپهسالار على دايه و حاجب بزرگ سباسى و بكتغدى حاجب را در بند كشيدند و مالشان را مصادره كردند و آنها را به قلعههاى هندوستان فرستادند و آن سه چنانكه زينالاخبار تصريح دارد همان روز بمردند. شكست مرو كار مسعود را يكسره كرد و او ديگر نتوانست پشت راست كند، نامههايى به ارسلانخان كه يكى از ايلكخانان ماوراءالنهر بود نوشت و طلب يارى كرد
ولى ارسلانخان جوابى نداد و مسعود ناگزير قصد كرد به هندوستان برود و تدبيرى كند.
در بين راه غلامان و لشكريان او بهاتفاق اميرمحمد برادرش كه همراهش بودند به طمع مال و اندوختههاى گرانبهايى كه همراه داشت بر او ريختند و نزديك رباط ماريكله اموالش را غارت كردند و او را كه در رباط حصارى شده بود گرفتند و با خود به قلعه كسرى بردند، و سرانجام در 11 جمادىالاولى سال 433 كشتند. بدين ترتيب طغرل كه تركمانى نوخاسته بود بر قسمتى از ايران چيره شد و چنانكه بيهقى نوشته است بعد از
حادثه دندانقان روز جمعه بهنام امير خراسان بر تخت نشست و اساس خاندان بزرگى را
كه سالها بر ايران و بخشى از جهان فرمانروايى داشتند بنياد نهاد. دودمان طغرل را تاريخنويسان آلسلجوق يا سلجوقيان ناميدهاند و اين نام از آن باب است كه جد طغرل سلجوق نام داشت و از سران تركمانان تركستان بود. در تاريخ آلسلجوق آمده است كه
جد اعلى سلجوقيان و سلاطين روم ماضى تغمدهم الله لغفرانه مردى بوده است لقمان نام همچنان او مردى بوده است پردان و متمكن و ديندار و مهمانپرور و علمادوست و پرهيزگار و متقى و مردى نيكوكار و همواره صحبت او با دانشمندان و غيرتمندان دين بوده است» سپس در آن كتاب داستانى از ديندارى لقمان آمده است كه در شب زفاف قرآنى در حجلهخانه ديد و به حرمت آن از اطاق بيرون رفت و شب رسول اكرم(ص) را به خواب ديد و مژده شنيد كه «با لقمان چنانكه كلام مجيد را عزيز داشتى در دنيا و آخرت تو و فرزندان تو عزيز باشند» و مصنف كتاب مىنويسد «و ازين سبب بود كه هر
فرزندى كه از نسل او بهوجود آمد همه مسلمان و ديندار و رعيتپرور و عدلگستر بودند رحمةالله عليهم اجمعين» و مىنويسد «سلجوقى بن لقمان دودمانى عظيم بودند و
مقام ايشان در بخارا بود» ، و حمدالله مستوفى سلجوق را از نژاد افراسياب مىداند،

بسيارى از مورخان جد سلجوق را مردى بهنام دقاق يا وقاق يا تقاق نوشتهاند. صاحب روضةالصفا وقاق ضبط كرده و نوشته است مردى كاردان و سرشناس بود و به قدرى در تيراندازى مهارت داشت كه بدو لقب تميرياليغ يا سختكمان داده بودند، ظهيرى در سلجوقنامه نوشته است كه «سلجوق بن لقمان از نژاد طوقشورميش بود پسر كوكجو
خواجه كه خرگاهتراش پادشاهان ترك بود از اورق و قريوق و ايشان دودمانى بزرگ و عدد بسيار و خواسته بىشمار و عدد و عدتى تمام خيل و حشمتى بانظام.» در تأليف ممتع «تاريخ ادبيات در ايران» آمده است كه دقاق از مقدمان غز بود و بعد از او پسرش
سلجوق در نزد بيغو، ملك غز حشمتى داشت ولى بر اثر اختلاف با كسان خود و غزان
ديگر به ماوراءالنهر آمد و در جند مستقر شد و مسلمانان آن ديار را در برابر تركان كه از مسلمانان خراج مىگرفتند يارى كرد، كمكم حشمتى بهدست آورد و توانست در جنگهاى بين سامانيان و غزنويان شركت جويد.
درباره دودمان سلجوق ظهيرى نوشته است كه سلجوق پنج پسر كارآمد و شايسته داشت به اسامى: اسرائيل، ميكائيل، موسى، بيغو، يونس و يوسف. ميكائيل در زمان سلطان محمود درگذشت واز او دو پسر باقى ماند يكى چغربيك ابوسليمان داود و ديگر ابوطالب طغرل بيك محمد . طغرل در اثر درايت و روشنبينى و مدد بخت به پادشاهى
رسيد و بيست و شش سال با حشمت تمام سلطنت كرد ، سيدةالنساء خواهر خليفه عباسى
القائم بامرالله را تزويج كرد ولى به وصل نرسيده در رى به عارضه اسهال خونى و يا به
قول راوندى رعاف درگذشت مدت عمرش هفتاد سال و تاريخ فوتش زمستان 455 بود .

خاندان سلجوق چون درختى كشن برافراشت و شاخها داد. پنج شاخه از سلجوقيان به شاهى رسيدند: يكى سلجوقيان خراسان كه از 429 تا 552 سلطنت داشتند و بهدست خوارزمشاهيان منقرض شدند. ديگر سلجوقيان كرمان كه از 433 تا 583 حكم راندند و به دست تركان غز برداشته شدند. سلجوقيان شام كه مدت زمامدارى آنان از 487 تا 511 به طول انجاميد و به دست اتابكان بورى و امراى ارتقى از بين رفتند. سلجوقيان كردستان و عراق كه به دست خوارزمشاهيان انقراض يافتند و از 511 تا 590 شاهى داشتند و سلجوقيان آسياى صغير يا روم كه زمامدارى آنان از 470 تا 700 ادامه داشت و به وسيله تركان عثمانى و مغولان از بين رفت .

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “ديوان ظهير فاريابى”