توضیحات
گزیده ای از کتاب گزیده نوشته های کارل مارکس در جامعه شناسی و فلسفه ی اجتماعی :
ترجمه ی قطعاتی از نوشته های کارل مارکس که عمدتاً جدید بوده و بسیاری از آنها برای نخستین بار به انگلیسی ترجمه شده اند .
در آغاز کتاب گزیده نوشته های کارل مارکس در جامعه شناسی و فلسفه ی اجتماعی می خوانیم :
پیشگفتار
۱
جامعهشناسى و فلسفهى اجتماعى مارکس
آموزگاران و معاصران
این نظریه هنوز رواج دارد که مارکس در سراسر عمر خود پیرو هگل باقى ماند و فقط فلسفهى تاریخ پر طمطراقِ استاد خود را با محتوایى کم و بیش واقعى تکمیل کرد. راستى را این است که مارکس در فضاى فلسفهى هگل رشد یافت، از گنجینهى واژههاى فنى آن بهویژه در نوشتههاى اولیهى خود سود جست و هرگز احترام خود را به جوانب معینى از «نظام» هگل فروگذار نکرد. اما نظریهى اجتماعى خود وى افزون بر هگل منابع فکرى دیگرى داشت و چنانکه ذکر خواهیم کرد بر مطالعهى تجربى زندگى و جنبشهاى طبقهى کارگر نیز استوار بود.
در آغاز ۱۸۵۸، هنگامى که مارکس کار علمى خود را پس از گسستى درازمدت از سر گرفت به انگلس نوشت که بخت با او یار شده است که با منطق هگل آشنا شده و خواندن آن براى او، بهویژه براى گزینش شیوهى بیانى براى اثرش، بسیار سودمند افتاده است. او افزود: «اگر فرصت دیگرى براى مطالعهى چنین اثرى برایم پیش آید، بسیار مایلم در نوشتهیى کوتاه وجه عقلانى شیوهیى که هگل کشف کرد اما در عین حال آن را رازورانه نمود، براى درک افراد عادى قابل فهم سازم.»[۱]
مارکس در بیستوپنج سال باقى ماندهى عمرش براى چنین کارى هرگز فرصتى نیافت. او خود را در شیوهى بیان نظریهى ارزش در کاپیتال با «لاس زدن» با سبک هگل خشنود ساخت.[۲] با وجود این، مارکس در
نخستین نوشتههاى خود از نظریهى سیاسى هگل مندرج در Grundlimien der Philosophie des Rechts (مبانى فلسفه حق) انتقاد و آن را مردود اعلام کرده بود. او مفهوم سیاسى هگل را دقیقآ تحلیل نموده و یک نظریهى جامعهشناختى درباره دولت ارائه کرده بود. در این زمان مقابلهى وى با هگل در ستایش شورمند دموکراسى، نه سوسیالیسم بیان مىشد، زیرا او هنوز با جنبش سوسیالیستى تماس نیافته بود.[۳] او در ۱۸۴۴، نقدى مفصل
به شیوهى هگل نوشته بود. او از فرایافت هگل در پدیدارشناسى روح دربارهى خاستگاه و تکامل انسان ستایش کرد. هگل، به نظر مارکس، فهمیده بود که انسان در فرایندى تاریخى خود را مىآفریند که نیروى محرک آن کار انسانى یا فعالیت عملى انسانهایى است که در جامعه زندگى مىکنند. «نکتهى جالب در پدیدارشناسى این است که هگل خودـآفرینى انسان را همچون یک فرایند درک مىکند…؛ و بنابراین او سرشت کار را مىشناسد و انسان را در نتیجهى کار خودش عین (ابژه) در نظر مىگیرد…»[۴]
اما به عقیدهى مارکس ــ و این تفاوت مهم میان دو متفکر است ــ هگل کار را فقط به شکلى بیگانه شده؛ همچون فعالیت روح ناب در نظر مىگرفت. براى او فرایند تاریخى یک جنبش و کشاکش مقولههاى انتزاعى است که افراد واقعى صرفآ بازیچه آنها هستند. با این وصف، بیگانگى سیاسى و اقتصادى که هگل آن را بسیار خوب مىفهمیده و توصیف مىکرده به آسمان تفکر ناب افکنده مىشود و فیلسوف خود را به مثابه شاهد، داور، و ناجى جهانِ از خود بیگانه بهجاى مىآورد.
پدیدارشناسى نقدى پنهان شده، ناروشن و رازورانه است، اما آنجا که ازخودبیگانگىِ انسان را درک مىکند… حاوى تمامى عناصر انتقاد است و اغلب به روشى ارائه و تدوین شده است که از دیدگاه خود هگل بسیار فراتر مىرود.[۵]
بدینگونه مارکس، ضمن انتقاد از فلسفهى تاریخ هگل این فرایافت تاریخ را به مثابهى یک فرایند خودآفرینى انسان پذیرفت. اما از این نباید نتیجه گرفت که خود مارکس یک فیلسوف تاریخ بود یا فرایافت تکامل تاریخى او را منحصرآ برگرفته از هگل تصور کرد. اندیشهى تکامل تاریخىِ نهادهاى اجتماعى را باید در بسیارى از نوشتههاى واپسین بخشِ سدهى هژدهم جستوجو کرد،[۶] که آمیخته بود با مقولهبندى اولیهى ایدهى
پیشرفت و مىتوان آن را به مثابه آغاز شدن جدایى میان جامعهشناسى تاریخى از فلسفه تاریخ تلقى کرد. ولى ادعا شده است که هگل به این ایده تکامل با تأکید بر مبارزهى اضداد ــیعنى حرکت دیالکتیکى ــ جنبهى خاصى داد و اینکه در نظریهى اجتماعى مارکس، ویژگى مشابهاى ــمبارزهى طبقات ــ جایى برجسته، حتا آغازینى اشغال مىکند. این به معناى آن است که بنابراین مارکس اعم از آنکه فیلسوف تاریخ، به معناى دقیق بود یا نبود در هر صورت براى یکى از نظریههاى بنیادىاش، که طرحى جامعهشناختى بوده و بدینگونه فلسفى معرفى شده، مدیون هگل بوده است. اما این تشابه دلیلى کافى براى این ادعا محسوب نمىشود که در واقع تکوین نظریهى مبارزهى طبقاتى چنین بوده است، بهویژه آنکه خود مارکس در نامهى مشهورى توضیح متفاوتى داده است :
هیچ افتخارى براى کشف وجود طبقات در جامعهى نوین، و نیز مبارزه میان آنها به من مربوط نیست. مدتها پیش از من مورخان بورژوا تکامل تاریخى این مبارزهى طبقات و اقتصاددانهاى بورژوا کالبدشناسى اقتصادى طبقات را توصیف کرده بودند.[۷]
تأثیر هگل بسیار بیش از تأثیر تحریککنندهى مارکس به نقد کلى و ردیهى کامل تاریخنگارى آلمانى در آن زمان بود.
یک نقش بسیار مهمتر در تفکر مارکس به سبب ایدهى هگلىِ از خودبیگانگى ایفا شد. این مفهوم در روایت هگلى ذهن، خواه در فلسفهى خود هگل (در پدیدارشناسى) و خواه به شکل اساسآ تغییر یافتهاش در نوشتهى «هگلىهاى جوان» مفهومى بنیادى بود. در اثر دومى منظور «از خود بیگانگى» وضعى است که در آن نیروهاى خود انسان همچون نیروها یا جوهرهاى خودـپاینده Self-Subsistent بر کنشهاى او مهار مىزنند. بدینگونه فوئرباخ مفهوم از خود بیگانگى را در مطالعهاش راجعبه مسیحیت بهکار برد.[۸] او مىخواست نشان دهد که گوهر دین، گوهر خود
انسان است که به صورتى شئىواره و تشخص یافته به بیرون از خود افکنده شده است. قدرتها و توانایىهاى منسوب به خدایان در واقع قدرتها و توانایىهاى خود انساناند؛ قانون الهى چیزى جز قانون سرشت خود انسان نیست.
مارکس، چنانکه در یادداشتهاى راجعبه فوئرباخ گوشزد ساخت، از جایى آغاز کرد که فوئرباخ به آن رسیده بود. مسألهى از خود بیگانگى در تمامى نوشتههاى او مسلط است، اما دیگر نه همچون مسألهیى فلسفى (یعنى مناقشه درباره گوهر انسان). از خود بیگانگى به مثابهى پدیدهیى اجتماعى بررسى مىشود. مارکس مىپرسد: در چه شرایطى انسانها قدرتها و ارزشهاى خویش را بر موجودات فرضى یا فوق انسانى فرا مىافکنند؟ علل اجتماعى این پدیده کداماند؟ فقط بدین معنا (به مثابهى یک ایدئولوژى) بود که مارکس به بحث دین پرداخت؛ و او از این طریق به تأسیس جامعهشناسى نوین دین کمک کرد. او اما همچنین، و این جایى است که او بیش از هر چیز از فوئرباخ فاصله گرفت، شکلهاى دیگر از خودبیگانگى را مورد بررسى قرار داد. در تقابل با خداانگارى دولت توسط هگل، مارکس به دولت (به مثابهى قدرتى خودکامه، خارجى مسلط بر جامعه) به مثابهى شکل دیگر از خود بیگانگى انسانى نگریست. و در تحلیل خود از ساختار اقتصادى سرمایهدارى، ثروت را به شکل سرمایه چونان طریق دیگرِ از خود بیگانگى توصیف کرد؛ حاکمیت سرمایه «سلطهى مادهى مرده بر انسانهاى زنده است.»[۹] مارکس اینجا نیز همچون
در مورد از خود بیگانگى دینى، مىپرسد: علل اجتماعى این پدیدهها کداماند؟ چگونه مىشود که موجودات انسانى، آن نیروهایى را که واقعآ قائم به ذات خود هستند، به اعیان خارجى، به انتزاعیات شئىواره نسبت مىدهند ــ که مثلا آنان دولت را به مثابهى قدرتى تلقى مىکنند که جامعه را سازمان مىدهد، در حالىکه در واقع این ساختار جامعه است که دولت را به وجود مىآورد، یا اینکه ثروت را به شکل سرمایه که مخلوق کار انسانى (کار انسانهاى همبسته) است، به مثابهى نیرویى مستقل و فعال مىپندارند که موجودات انسانى را «استخدام مىکند»؟[۱۰]
از فرایافت هگل از کار به مثابهى «کار معنوى» و از خود بیگانگى به مثابهى پدیدهاى صرفآ روحى برمىآید که فرایند دیالکتیکى «والایش» (Sublimation) به معناى غلبه بر بیگانگى، تنها بر سطح تفکر انتزاعى صورت گرفته و نهادهاى اجتماعى موجود، بىتغییر مىمانند. به نظر هگل، حق انتزاعى به اخلاق و اخلاق به خانواده، خانواده به جامعهى مدنى و جامعهى مدنى به دولت و سرانجام دولت به تاریخ جهانى والایش مىپذیرد. اما این فرایند دیالکتیکى کلى که هگل در فلسفهى حق شرح مىدهد، نهادهاى اجتماعى واقعى، خانواده، جامعهى مدنى و دولت را دست نخورده باقى مىگذارد.
مارکس با این بازسازى تخیلى ایدهى یک دگردیسى واقعى جامعه که جنبهى اخلاقى آن بازیابى صفات طبیعى انسان توسط خود او، یعنى توانبخشى خویش به مثابهى موجودى اجتماعى آزاد شده از بیگانگىِ بردهساز است، مخالف بود.
نظریهى هگل متضمن گزارشى از پدیدههاى اجتماعى واقعى نبود و فیلسوف نه مىتوانست خاستگاههاى آنها و نه تکامل و نابودىشان را تبیین کند. و به ناگزیر این شخص به نظر مارکس به معجزهگرى مىمانست که با کمک فرمولى جادویى که «نفى نفى» خوانده مىشد، مىتوانست آنچه در وضع کردن یا خلع کردن، آفریدن یا نابود کردن، حفظ یا از دست دادنِ آفریدههاى اجتماعى انسان اراده مىکرد موفق گردد. «بنابراین تمامى منطق هگل اثبات این است که تفکر انتزاعى چیزى در خود نیست، که ایدهى مطلق چیزى در خود نیست و اینکه فقط طبیعت چیزى است.»[۱۱]
هگل عمل تفکر را از فاعل انسانى جدا کرد و این فاعل را به محمول تفکرى واجد ذاتى جداگانه برگرداند. مارکس مىگوید که «بدیهى است اگر انسان وجود ندارد، تجلّى زندگى وى نمىتواند انسانى باشد، و تفکر،
بنابراین نمىتواند بهمثابهى تجلّى زندگى انسان به مثابه فاعلى انسانى، طبیعى، با چشمها و گوشها و جز آنها، زندگى در اجتماع، در جهان و در طبیعت درک شود.»[۱۲]
این، به اختصار مرحلهیى بود که مارکس به تحلیل خود رسیده بود، و تدارک مىدید که «در کتابهاى مستقل گوناگون، نقدى از حقوق، اخلاق، سیاست و جز آنها گرد آورد… و سرانجام در اثر مستقلى، روابط فیمابین کل، رابطهى میان اجزاى مختلف و نقد رویکرد نظرى این مواد عرضه کند.»[۱۳] اما این اثر دائرهالمعارفى که مارکس ۲۶ ساله درصدد بود در سیر
زندگىاش به انجام آن مبادرت ورزد، هرگز در واقع تکمیل نشد. تنها پارههایى از آنها نوشته شد و حتا نقد اقتصاد سیاسى (عنوان فرعى کاپیتال) چیزى بیش از مقدمهاى ناتمام نیست.
گرچه مىتوان پذیرفت که مارکس در نخستین نوشتههاى خود منتقد سرسخت هگل بود، غالبآ ادعا مىشود که کاپیتال معرف بازگشتى به دیالکتیک هگلى است. این روشن است که در برخى از فصول عمدآ از سبک هگل تقلید و حتا اداى آن را درآورد[۱۴] اما او خود بعدآ از فرصت بحث
«هگلیانیسم» ادعایى خود سود جست و گفت گرچه او مکتب این متفکر بزرگ را گذرانده است، با این همه دیالکتیک او را واژگونه و رمززدایى کرد و ضمن آن هستهى عقلانىاش را بیرون کشید.[۱۵] مارکس شیوهى بیان را از
روش تحقیق تفکیک کرد و مایل بود ویژگى دقیقآ تجربى روش خود را تأکید نماید.
البته شیوهى ارائه مطلب باید به لحاظ شکل از شیوهى پژوهش متفاوت باشد. هدف پژوهش بهدست آوردن موضوع مطالعه در تمام جزئیات، تحلیل شکلهاى تکاملى آن و ردیابى پیوند درونى میان این شکلهاست. تا این کار مقدماتى انجام نشود نمىتوان حرکت واقعى را آنچنان که اقتضا دارد توصیف نمود. اگر توصیف موفق بود، اگر زندگى مورد مطالعه به ترازى مطلوب انعکاس یافت، آنگاه ممکن است چنین جلوه کند که ما در برابر خود چیزى بیش از ساختارى مطلوب ذهنى داریم.
شیوهى دیالکتیکىِ خود من نه تنها به لحاظ بنیادى از شیوهى دیالکتیکى هگل متفاوت است، بلکه درست نقطهى مقابل آن است. براى هگل، فرایند تفکر (که وى عملا آن را به موضوعى مستقل برمىگرداند و به آن نام «ایده» مىدهد) آفریدگار جهان واقعى است، و جهان واقعى براى او تنها نمود خارجى ایده است. به نظر من، از سوى دیگر، ایدهآل ]مطلوب ذهنى[ چیزى نیست جز جهان مادى که به مغز انسانى منتقل و برگردانده شده است.[۱۶]
قصد مارکس این بود که با ملاحظهى «تکامل ساختار اقتصادى جامعه به مثابهى فرایند تاریخ طبیعى» و با مطالعهى «تعارضهاى اجتماعى ناشى از قوانین طبیعى تولید سرمایهدارى»، اثرى تجربى بهوجود آورد. مارکس در مقایسه فیزیکدان با اقتصاددان مىنویسد که فیزیکدان پدیدههاى فیزیکى را، هم در جایى که رخ مىنمایند، به متمایزترین شکلها، در وضعى که از تأثیرات مغشوشکننده به کاملترین وجهى آزاد هستند، مشاهده مىکند و هم در شرایطى که بروز پدیدهها را به شکل نابشان نشان مىدهد، مورد آزمایش قرار مىدهد. مشاهدهى پدیدهها در جایى که رخ مىنمایند، به متمایزترین شکل خود در اقتصاد سیاسى نیز ممکن است. چنانکه مىدانیم مارکس قوانین سرمایهدارى را بدانگونه که در انگلستان تکامل مىیافت مطالعه نمود. او آن کشور را به منظور دقت در پژوهش خویش بهمثابهى آزمایشگاه برگزید زیرا در آنجا بود که قوانین سرمایهدارى به نابترین شکل خود عمل مىکرد و روابط سرمایهدارى بهویژه در آنجا رشد یافته بود. اما انجام آزمایش در شرایطى که بروز پدیدهها را به شکل خالصشان تأمین کند در اقتصاد سیاسى و علوم اجتماعى غیرممکن است. در این مورد مارکس مىگوید: «در تحلیل شکلهاى اقتصادى… نه میکروسکوپ بهکار مىرود و نه معرفهاى شیمیایى. نیروى تجرید یا انتزاع، باید جایگزین هر دو شود.» وانگهى «جامعهى معاصر بلور ثابتى نیست بلکه ارگانیسمى در معرض دگردیسى است که دائمآ در فرایند گذار شناخته مىشود.»
[۱] . مارکس به انگلس، ۱۴ ژانویه ۱۸۵۸.
[۲] . ن. ک. به پیشگفتار چاپ دوم آلمانى (۱۸۷۳).
[۳] . ن. ک. به KHS, MEGA 1/1/1 صفحات ۵۵۳-۴۰۳. این دستنوشته احتمالا میان مارس واوت ۱۸۴۳ نوشته شده و تا ۱۹۲۷ انتشار نیافته بود.
[۴] . EPM (1844), MEGA 1/3, P. 156.
[5] . EPM (1844), MEGA 1/3, P. 156.
[6] . به ویژه ن. ک. به مورخان اسکاتلندى؛ آدم فرگوسن، رساله در باب تاریخ جامعهى مدنى،۱۷۶۷ (که به آلمانى ترجمه شد و احتمالا در هگل در بحث خود او die bدrgerliche»«Gesellsch24 و جان میلار، خاستگاه تمایز طبقات، ۱۷۷۱، و در فرانسه، لینگوئه، Thإory desfois civiles ، ۱۷۶۷، و نوشتههاى سنسیمون تأثیر گذاشت. مارکس خود با آثار مورخاناسکاتلندى و سنسیمون آشنا بود و آنها را بسیار بالاتر از هگل و پیروان او در حوزه تاریخىردهبندى کرد.
[۷] . مارکس به ویده مىیر Weyde mayer، ۵ مارس ۱۸۵۲. این بسیار آسان است که منابعنظریهى مارکس را بدون توسل به هگل کشف کنیم. مارکس تنها ناگزیر بود که آثار مورخانبورژوایى معاصر را (در خارج از آلمان) بخواند و آنچه را در جلوى دیدگان او روى مىدادمشاهده کند که او هر دو را انجام داد.
[۸] Das Wesen des christentums, 1841.. L. Feuerbach,
[9] . ن. ک. به بخش ۳، بند ۴، صفحات ۸۵-۱۷۵.
[۱۰] . مفاهیم «آگاهى کاذب» و «ایدئولوژىِ» مارکس با مفهوم «از خود بیگانگى» پیوند دارند.آگاهى کاذب آگاهى افراد در یک وضع از خود بیگانگى است و ایدئولوژى سامانهى اعتقاداتبرآمده از چنین آگاهى کاذبى است. البته، بعدآ مارکس واژهى «ایدئولوژى» را به معناهاىمتفاوتى بهکار برد؛ مثلا به معناى سامانهاى عمدآ گمراهکنندهى ایدهها. براى بحث اخیر مفهوممارکس راجعبه از خود بیگانگى ن. ک به: آثار ژان هیپولیت، اچ پوپتیز، وک. لوویل، ازخودبیگانگى در نخستین نوشتههاى مارکس، در پژوهش اجتماعى، تابستان ۱۹۵۴، اچ. بى.اکتون، توهم عصر، لندن ۱۹۵۵.
[۱۱] . EPM (1844) MEGA 1/3, P. 169.
[12] . Ibid., P. 170
[13] . Ibid, p. 33.
[14] . این «لاس زدن» با سبک هگل در دستنوشتههاى ۸-۱۸۵۷ که نخستین پیشنویسهاىکاپیتال بودند نمایانتر است. ن. ک. به کارل مارکس گروند ریسه یا مبانى اقتصاد سیاسى.
[۱۵] . پیشگفتارى به چاپ دوم کاپیتال، ۱۸۷۳.
[۱۶] . Ibid.
کتاب گزیده نوشته های کارل مارکس در جامعه شناسی و فلسفه ی اجتماعی
کتاب گزیده نوشته های کارل مارکس در جامعه شناسی و فلسفه ی اجتماعی
کتاب گزیده نوشته های کارل مارکس در جامعه شناسی و فلسفه ی اجتماعی
کتاب گزیده نوشته های کارل مارکس در جامعه شناسی و فلسفه ی اجتماعی
کتاب گزیده نوشته های کارل مارکس در جامعه شناسی و فلسفه ی اجتماعی
کتاب گزیده نوشته های کارل مارکس در جامعه شناسی و فلسفه ی اجتماعی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.