توضیحات
گزیده ای از کتاب نامه به کودکى که هرگز زاده نشد
کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ زویا گوهرین
. امشب، با پدرت حرف زدم. به او گفتم که تو اینجایى. این را با تلفن به او گفتم چون که او از اینجا بسیار دور است، از آنچه که او گفت دستگیرم شد که خبر خوشى به او ندادهام. ابتدا سکوت عمیقى پیش آمد، درست مثل اینکه تماس قطع شده باشد
در آغاز کتاب نامه به کودکى که هرگز زاده نشدمی خوانیم
آن شب حس کردم تو هستى! قطرهاى زندگى که از نیستى رها شده باشد. روى تختخواب دراز کشیده بودم، چشمهایم در تاریکى باز بود، و ناگهان، در این تاریکى، روشنى یقینى درخشیدن گرفت، آرى، تو آنجا بودى. تو وجود داشتى.
درست مثل این بود که تیرى میان سینهام نشسته باشد. دلم از تپیدن باز ایستاد. و چون دوباره با صدایى خفیف تپیدن از سر گرفت، آوارى از گیجى و سرگشتگى بر سرم فرو ریخت، احساس کردم در گردابى فرو مىروم که در آن جز بىاعتمادى و دهشت چیزى نیست. اکنون نیز ترسى مرا در خود گرفته که آثارش بر چهرهام، بر مویم و بر ذهنم هویداست. ترسى که خودم را در آن گم مىکنم. سعى کن بفهمى، این ترس، ترس از دیگران نیست. من از دیگران باکى ندارم. ترس از رنج کشیدن نیست. من از درد نمىترسم. ترس من از ترس توست، ترس از تصادفى که تو را از نیستى بیرون کشید و در بطن من نهاد. من هرگز براى پذیرایى از تو آماده نبودهام، حتى اگر بیش از این دیده بهراهت دوخته باشم. همواره این سئوال بىرحمانه را از خود کردهام که شاید تو اشتیاقى نداشتهاى بهدنیا بیایى؟ شاید روزى مرا بهخاطر این کار سرزنش کنى و با فریاد بگویى: «چه کسى از تو خواست که مرا به دنیا بیاورى، براى چه مرا بهدنیا آوردى، چرا؟» کودک من، زندگى چنین دغدغهاى است. زندگى جنگى است که هر روز تکرار مىشود و لحظههاى شادى، گریزهاى کوتاهى است که به قیمتى بسیار بىرحمانه بهدست مىآیند. چگونه مىتوانم باور کنم که از بین بردنت کار درستى است. چطور مىتوانم حدس بزنم که میل ندارى به سکوت بازگردانده شوى؟ تو نمىتوانى با من حرف بزنى. زندگى تو بهجز گرهى از سلولهاى تازه شکلگرفته چیزى نیست. شاید زندگى هم نیست، امکان زندگى است. با این همه، براى دریافت نشان و اثرى از تو چه چیزها که حاضرم بدهم. مادرم با اطمینان مىگوید که من همین اثر را از خود بروز دادم و این همان دلیل به دنیا آوردن من بود.
آخر مادرم، مرا نمىخواست. آغاز وجود من با اشتباه همراه بود، در یک لحظه تفریح و بىخبرى. و براى اینکه من به دنیا بیایم هر شب دارویى را در آب مىریخت، سپس با گریه آن را مىنوشید. و نوشیدن دارو همچنان ادامه داشت تا شبى که در بطناش تکان خوردم و لگدى به او زدم تا بگویم که مرا از میان نبرد. داشت لیوان دوا را به لبهایش نزدیک مىساخت. در دم لیوان را پس کشید و محتوى آن را بر زمین ریخت. چند ماه بعد، فاتحانه در برابر خورشید غلت مىزدم. اینکه کارى خوب بود یا بد نمىدانم. وقتى که خوشبختم خیال مىکنم کار خوبى بود و زمانى که بدبختم فکر مىکنم کار بدى بود. با وجود این حتى موقعى که بدبختم، فکر مىکنم خوشم نمىآمد که به دنیا نیایم، زیرا هیچ چیز از نیستى بدتر نیست. برایت تکرار مىکنم من از درد نمىترسم. درد با ما بهدنیا مىآید و رشد مىکند و همچنان که به داشتن دو بازو و دو پا عادت داریم به درد خو مىکنیم. در واقع، از مرگ هم بیمى ندارم، زیرا اگر آدمیزاد مىمیرد مفهومش این است که به دنیا آمده، از نیستى رها شده. من از نیستى بیمناکم، از نبودن، از اقرار به وجود نداشتن، حتى اگر آدم تصادفآ و در اثر اشتباه یا تفریح دیگرى به دنیا بیاید. فراواناند زنهایى که از خود مىپرسند: فرزندى بهدنیا آوردن، براى چه؟ براى آنکه گرسنه بشود، احساس سرما کند، مورد اهانت و خیانت قرار گیرد، در یک جنگ و یا از بیمارى بمیرد؟ و این زنها منکر این امید مىشوند که گرسنگىاش فرو نشانده شود، تن سرمادیدهاش گرم گردد، درستى و دوستى به او ارزانى شود، عمر دراز یابد تا بر جنگ و بیمارى غلبه کند. شاید این زنها حق داشته باشند.
آیا نیستى را بر رنج ارجح باید شمرد؟ من، حتى در لحظاتى که بر ناکامیم، بر ناامیدى و عذابم اشک مىریزم، باز معتقدم که رنج کشیدن از نبودن بهتر است. و اگر این عقیده را در مورد زندگى، با دلایل محکم و روشن گسترش دهم به این نتیجه مىرسم که بهدنیا آمدن از بهدنیا نیامدن بهتر است. آیا اینگونه دلیل آوردن را مىتوان به تو تحمیل کرد؟ آیا معنى چنین کارى آن نیست که تو را بهخاطر خودم بهدنیا بیاورم؟ بهدنیا آوردن تو به خاطر خودم، براى من گیرایى ندارد. زیرا که من هیچگاه نیازمند تو نبودهام.
* * *
تو به شکمم لگد نزدى، پاسخم را ندادى. چگونه مىتوانستى این کار را انجام بدهى؟
از وجود تو مدت بس کوتاهى مىگذرد. اگر از پزشک در این مورد پرسشى مىکردم مرا مسخره مىکرد. ولى من به جاى تو تصمیم گرفتم، تو زاده خواهى شد. این تصمیم را هنگامى گرفتم که عکس تو را دیدم البته این عکس واقعى تو نبود، عکسى بود از یک جنین سه ماهه همراه با خبرى در مورد تکوین زندگى که در روزنامهاى چاپ شده بود. آنگاه که به تو مىنگریستم ترسم از بین رفت، با همان
سرعتى که به سراغم آمده بود. تو به گلى اسرارآمیز، به ارکیدهاى شفاف شباهت داشتى.
در قسمت بالا، نوعى سر تشخیص داده مىشد، با دو برآمدگى که به مخ تبدیل خواهند شد. پایینتر، یک نوع حفره که دهان خواهد شد. در سه هفتگى، بنابر آنچه که در عکس پیداست تو تقریبآ نامریى هستى. دو میلىمتر و نیم. با وجود این مىتوان جاى چشمهاى تو را تشخیص داد و جاى چیزى که به ستون فقرات مىماند. همینطور دستگاه عصبى، معده، کبد، روده و ششها. قلب تو از هماکنون پیداست، اندازهاش حتى بزرگ است، بهطور نسبى، نه بار بزرگتر از قلب من. از هجده روزگى به بعد خون را به جریان مىاندازد و بهطور یکنواخت مىزند، آیا مىتوانم تو را از بین ببرم؟ براى من چه اهمیت دارد که تو به تصادف یا از روى سهو آغاز به زیستن کرده باشى؟ بعضىها تایید مىکنند که در ابتدا جز آرامش و سکوتى بزرگ چیزى نبود، بعد جرقهاى زد، جنبشى آغاز شد و چیزى پدید آمد که نبود. در پس این جنبش جنبشهاى دیگرى آمد، جنبشهایى هر بار پیشبینى نشدهتر، بىمعنىتر، و در این میان سلولى پدید آمد، آن هم به تصادف، شاید هم اشتباهآ، که در دم به میلیونها، به میلیاردها سلول تبدیل شد، تا آنکه درختها و ماهىها و انسانها زاده شدند. به گمان تو کسى پیش از انفجار، پیش از سلول خود را در برابر یک انتخاب یافته
است؟ گمان مىکنى از خودش پرسیده است که آیا از همه این چیزها خوشش خواهد آمد یا نه؟
باور دارى که او خاطر خود را مشغول گرسنگى، سرما یا بدبختى سلول کند؟ من این اعتقاد را رد مىکنم. حتى اگر این کس وجود مىداشت، مثلا آن که قابل قیاس بود با آغاز و منشأ، بیرون از زمان و مکان، شک دارم که غم خوبى و بدى را بر خود هموار کرده باشد. همه چیز شد چون که مىتوانست بشود و لذا مىبایست که بشود، بر حسب قهرى که تنها قهر قانونى بود. و در مورد تو نیز مسئله بدین منوال است. مسئولیت انتخاب را من بر عهده مىگیرم.
کودک من! بهدنیا آوردن تو را بىهیچ خودخواهى بر عهده مىگیرم، قسم مىخورم که این کار برایم سرگرمکننده نیست. در خود آن توان را نمىبینم که با شکم برآمده در کوچهها رفت و آمد کنم، در خود آن توان را نمىبینم که شیرت بدهم، بشویمت و حرف زدن را به تو بیاموزم. من زنى هستم که کار مىکند، مسئولیتهاى بسیار دیگرى هم دارم و کنجکاوىهایى دیگر، این را پیشتر به تو گفتهام، هیچ احتیاجى به تو ندارم. ولى با این همه مسئولیت وجود تو را به عهده مىگیرم، گیرم که تو خوشت بیاید یا نیاید. من این قهرى را که به خودم، به پدر و مادرم، به پدربزرگ و مادربزرگم و به پدر و مادر آنها و بر اولین موجود انسانى که از انسانى دیگر از روى میل یا بىمیلى بهدنیا آمد و تحمیل شد به تو تحمیل مىکنم. احتمالا اگر این آخرى توانایى انتخاب کردن داشت، ترسیده بود و پاسخ مىداد، نه نمىخواهم بهدنیا بیایم. ولى هیچکس عقیده او را نپرسید، و لذا او بهدنیا آمد، و زندگى کرد و مرد، بعد از بهدنیا آوردن موجود انسانى دیگرى که هیچکس عقیدهاش را از او نپرسیده بود و این موجود انسانى نیز همان کار را کرد و این کار تا به میلیونها سال طول کشید و هر بار قهرى بود که بدون آن وجود نداشتیم. کودک من، شجاع باش. گمان مىکنى که دانه یک درخت، هنگامى که زمین را سوراخ مىکند و روییدن آغاز مىکند به شجاعت نیاز ندارد؟ وزش یک باد، و پاى یک بچهموش براى جدا کردنش کافى است. با اینهمه جوانه مىزند و مىروید، و دانههاى دیگرى مىافشاند. و به جنگلى تبدیل مىشود. اگر روزى بر من بانگ زنى که «چرا، و براى چه مرا بهدنیا آوردى؟» پاسخت خواهم داد: «من همان کارى را کردم که دیگران و درختان طى ملیونها ملیون سال پیش از من کردهاند، و خیال مىکردم که کار خوبى کردهام.»مهم این است بهخاطر بیاوریم که آدمیان درخت نیستند، و رنج یک موجود انسانى هزار بار بزرگتر از رنج یک درخت است زیرا که آگاه است، زیرا که هیچیک از ما آرزوى جنگل شدن ندارد، که تمام دانههاى یک درخت، درخت نمىشوند، بیشتر آنها از بین مىروند، تغییر عقیده ندهیم. کودکم، منطق ما پر است از تضادها. هنوز چیزى را
ثابت نکردهایم. برعکس آن را مىبینیم، متوجه مخالفش مىشویم. و شاید متوجه مىشویم که مخالفش به همان اندازه از زندگى اعتبار دارد. به این ترتیب استدلال امروز من مىتواند با بىاعتنایى باژگونه شود. در واقع چنین است، هماکنون خود را مشوش و سردرگم مىیابم. شاید بدان سبب است که جز تو به هیچکس نمىتوانم اعتماد کنم. من زنى هستم که زندگى کردن به تنهایى را برگزیده است. پدرت با من نیست. و از این بابت شکایتى ندارم، حتى اگر گاهى نگاهم درى را جستجو کند که پدرت با عزم جزم از آن بیرون رفت بدون اینکه براى بازداشتناش تلاشى کنم، درست بسان اینکه دیگر هیچ حرفى براى با هم گفتن نداشتیم.
* * *
پیش پزشک بردمت. بیش از تایید و تصدیق به مشورت احتیاج داشتم. به جاى هر جوابى، سرش را تکان داد و گفت که حوصله کنم، گفت که هنوز جوابى ندارد، چند روز دیگر برگردم. داشتم به این فکر مىافتادم که تو تنها میوه تخیلاتم هستى و بس. وقتى که دوباره پیشاش برگشتم تنها به این خاطر بود که ناآگاهىاش را به او خاطرنشان سازم، به او بگویم که دانشاش پشیزى نمىارزد و یک مرد
چگونه مىتواند زنى را درک کند که اظهار مىکند که بچهاى در شکم دارد! یک مرد نمىتواند آبستن باشد، و از این گذشته آیا این خود مزیتى است یا کمبودى؟ تا دیروز مزیتى به نظرم مىرسید، حتى برتریى. امروز این یک حد در نظرم جلوه مىکند، یک فخر. زندگى دیگرى را در جسم خود گنجاندن، به جاى یک تن، دو نفر بودن چیزى از افتخار به همراه دارد. لحظاتى پیش مىآید که نوعى احساس پیروزى آدم را در خود مىگیرد که در برابر آن دیگر هیچ چیز وجود ندارد، نه درد جسمانى که با آن باید درافتاد، نه کارى که باید آن را فدا کرد، نه آزادیى که باید از دست داد. مرد خواهى بود یا زن؟ دلم مىخواهد زن باشى. مىخواهم آنچه را که احساس کردم روزى احساس کنى. من هرگز با مادرم همفکر نیستم که مىگوید زن بهدنیا آمدن خود یک بدبختى است. مادرم وقتى که ناامید مىشود مىنالد و مىگوید: «آه، اگر مرد بهدنیا آمده بودم!» من این را مىدانم: دنیاى ما به وسیله مردها، براى مردها ساخته شده، و قدرت و برترى آنها آنقدر دیرینه است که آن را نهایتى نیست.
در افسانههایى که مردها براى توضیح دادن زندگى ساختهاند، اولین مخلوق یک زن نیست: مردى به نام آدم است. حوا بعدآ سر مىرسد، براى آنکه آدم را سرگرم کند و گرفتارى بهبار آورد. در نقاشىهایى که زینتبخش کلیساهایشان است خدا پیرمرد ریشویى است، و هرگز بسان پیرزنى با موى سفید جلوهگر نمىشود. و همه قهرمانها مرد هستند، از پرومتهاى[۱] که آتش را ربود بگیریم تا ایکاروس[۲] که مىخواست پرواز کند و حتى این عیسایى که پسر پدر و روحالقدس مىخوانندش. مثل اینکه زنى که از آن متولد شد یک مرغ کرچ یا دایه بود. و با وجود این، یا بهتر بگویم به این خاطر، زن بودن چه شورانگیز است. زیرا این اقبالى است که مستلزم شجاعتى است بزرگ، ستیزهاى است که خستگى ندارد. اگر زن بهدنیا بیایى، چه چیزهایى را که باید بر عهده بگیرى. باید به مبارزه برخیزى و اعلام کنى آفرینشگر، بهخوبى مىتوانست پیرزنى با موى سپید یا دخترى زیبا باشد. سپس باید براى توضیح دادن اینکه گناه از آن روز پدید نیامد که حوا سیبى چید، نبرد کنى. آن روز فضیلت باشکوهى جلوهگر شد که نافرمانى نام دارد. بالاخره باید مبارزه کنى تا ثابت کنى که در بدن صاف و مدور تو هوشى وجود دارد که حق پذیرفته شدنش را فریاد مىزند. مادر بودن حرفه نیست. وظیفه هم نیست. حقى است در بین حقوق دیگر. تو از فریاد و فغان درمانده خواهى شد. و بیشتر وقتها، یا تقریبآ همیشه، باخت با تو خواهد بود. ولى نباید مأیوس شوى، مبارزه کردن از برنده شدن بسى زیباتر است، سفر کردن از به مقصد رسیدن شادى بیشترى دارد. و براى فایق آمدن بر این پوچى، باید سفر را از سر گیرى، آرمانها و هدفهاى تازهاى بیافرینى. بله، آرزو کن که زن باشى. اگر کودک صدایت مىکنم اعتنا نکن. و امیدوارم که هیچوقت چیزى را که مادرم مىگوید نگویى. من هرگز آن را بر زبان نراندهام.
ولى اگر مرد بهدنیا آمدى، همانقدر شادمان خواهم شد. شاید هم بیشتر، زیرا تو از این همه سرافکندگى دور خواهى بود. اگر مرد بهدنیا آمدى، از این بیم نخواهى داشت که در خم یک کوچه تاریک به تو تجاوز شود. براى اینکه در اولین نگاه تو را بپذیرند به صورت زیبا نیاز ندارى، و براى پنهان کردن هوشت محتاج اندام موزون نیستى. با هر کس که بخواهى هستى بدون اینکه مجبور به تحمل قضاوتهاى بدخواهانه باشى، به تو نخواهند گفت که گناه، روزى پدید آمد که تو سیبى از درخت برچیدى. کمتر خودت را خسته و درمانده خواهى کرد. مىتوانى بىآنکه مسخرهات کنند، نافرمانى کنى، مىتوانى بدون اینکه یک شب با احساس فرو افتادن در گرداب بیدار بمانى دوست بدارى، بدون اینکه در آخر کار دشنام بشنوى از خودت دفاع کنى. طبعآ الزامهاى دیگر و بىعدالتىهاى دیگرى را تحمل خواهى کرد. زندگى براى یک مرد هم چندان آسان نیست، حرفم را باور کن. چون
که اندامت قوىتر خواهد بود بارهاى سنگینترى بر تو خواهند نهاد. مسئولیتهاى مستبدانهاى بر تو تحمیل خواهند کرد. چون ریش دارى اگر گریه کنى بر تو خواهند خندید، حتى اگر محتاج به محبت باشى. در جنگ به تو دستور خواهند داد که بکشى یا بمیرى، و تو را ملزم خواهند کرد که در ظلم و جور ایجاد شده در دوران غارنشینى شریک جرم باشى. و با وجود این، یا بهتر بگویم به این خاطر مرد بودن نیز حادثه شگفتانگیزى است. اقدامى که هرگز تو را ناامید نخواهد کرد. اگر تو مرد بهدنیا آمدى، امیدوارم مردى باشى که من همیشه در رویاهایم دیدهام، مردى مهربان با درماندگان، خشن با زورمندان، بخشنده و شریف با کسانى که تو را دوست دارند، بىرحم با کسانى که زور گویند. بالاخره دشمن هر کس که مدعى باشد که عیساها پسران پدر و روحالقدساند و نه پسران مادرى که آنها را بهدنیا آورده است.
کودکم، من در پى آن هستم تا برایت شرح دهم که مرد بودن به دُمى در پیش داشتن نیست بلکه به مفهوم انسان بودن است. و آنچه بیش از هر چیز براى من اهمیت دارد این است که تو یک انسان باشى. کلمه انسان کلمه شگفتآورى است زیرا مرد و زن را محدود نمىکند و بین آنها که دُمى دارند و آنهایى که ندارند مرزى ترسیم نمىکند. از این گذشته خطى که دمدارها را از بىدمها جدا مىسازد آنقدر باریک و ظریف است که عملا منحصر مىشود به توانایى رویاندن یا نرویاندن یک مخلوق در شکم دیگرى. قلب و مغز جنسیتى ندارند. رفتار هم جنسیت ندارد. اگر تو انسانى اهل دوست داشتن و اهل تفکّر هستى، آنچه را که گفتم به خاطر داشته باش زیرا من از آنهایى نیستم که بهصورتى تو را ملزم سازم که رفتارت زنانه یا مردانه باشد. من تنها از تو خواهم خواست که از معجزه متولد شدن بهره برگیرى و هرگز به پستى و بىهمتى تن درندهى. پستى جانورى است همواره کمین کرده، او ما را هر روز مىگزد و نادرند کسانى که نمىگذارند که این حیوان پاره پارهشان کند. به نام احتیاط، به نام سود و زیان و گاهى به نام فرزانگى. آدمیان، هنگامى که خطرى تهدیدشان مىکند ترسو و بزدلاند، همین که خطر رفع شد کوس خودستایى مىزنند. هرگز نباید از خطر بگریزى، حتى اگر ترس و بیم تو را برحذر دارد. بهدنیا آمدن خود نوعى خطر کردن است.
شاید اینگونه حرف زدن هنوز خیلى زود باشد. شاید بر من است که فعلا زشتىها و غمها را از تو پنهان بدارم، برایت از دنیاى بىگناهى و شادى تعریف کنم. ولى این کار بهمثابه جلب تو خواهد بود در افتادن به دام. مثل این خواهد بود که تو را به این خیال وادارم که زندگى فرش ظریف و نرمى است که با پاى برهنه مىتوان بر آن راه رفت، نه جادهاى سنگلاخ با سنگهایى که پاى آدمى به آنها گیر مىکند، مىافتد و مجروح مىشود. سنگهایى که با کفشهاى آهنین باید از آنها گذشت. و حتى این هم کفایت نمىکند زیرا، در حالىکه تو از پاهایت مراقبت مىکنى، همواره کسى پیدا خواهد شد که سنگى بردارد و به سوى تو پرتاب کند. براى امروز کافى است سخنم را تمام مىکنم پسرم، دخترم. از درس من چیزى دستگیرت شد؟ چه کسى مىداند دیگران اگر به آن گوش مىدادند دربارهاش چه مىگفتند. دیوانهام مىپنداشتند یا به سادگى سنگدلم مىدانستند. آخرین عکست را نگاه کردم، در پنج هفتگى، قد تو از یک سانتیمتر کمتر است. خیلى تغییر کردهاى. خیلى بیشتر از یک گل اسرارآمیز، یک ماهى بسیار کوچک که بالههاى نازکش پدیدار مىگردند. چهار باله که به پا و بازو تبدیل خواهند شد. چشمهاى تو از هماکنون دو نقطه سیاه بسیار کوچکند که دور آنها دایرهاى دیده مىشود و بدن تو به دم کوچکى منتهى مىگردد! در گزارشى مىخواندم که در این مرحله باز شناختن تو از جنین هر حیوان پستاندار دیگرى تقریبآ غیرممکن است. اگر تو یک گربه بودى، کم و بیش به چیزى که هماکنون هستى شباهت داشتى، نه چهرهاى، نه مخى. کوچولوى نازنین، من با تو سخن مىگویم و تو از آن آگاهى ندارى. در تاریکى پیرامونت، تو حتى از بودنت خبر ندارى. مىتوانم نابودت کنم و تو هرگز پى نخواهى برد که تو را از بین بردم. تو هرگز نخواهى توانست ثابت کنى که من خطایى در مورد تو مرتکب شدم یا هدیهاى به تو ارزانى داشتم.
[۱] . در اساطیر یونانى، پرومته که شاخهاى آتش را از آسمان ربوده و براى انسان آوردهبود با مجازات زئوس، بر کوهى زنجیر شد. روز عقابى جگر او را مىخورد و شبهنگام، جگر دیگربار پدید مىآمد…
[۲] . ایکاروس در اساطیر یونانى، با بالهایى که از موم ساخته شده بود فرار کرد و چونزیاد به خورشید نزدیک شد موم بالها آب شدند و به دریا افتاد. مترجم.
کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ زویا گوهرین
کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ زویا گوهرین
کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ زویا گوهرین
کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ زویا گوهرین
کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشتۀ اوریانا فالاچی ترجمۀ زویا گوهرین
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.