داريوش بزرگ

ياكوب ابوت

ترجمه عباسقلى غفارى فرد

داریوش بزرگ است زیرا، در نظام او حتی کودکان خردسال از پوشش خدمات حمایت اجتماعی بهره می گرفته اند؛ دستمزد کارگران بر اساس مهارت آنها پرداخت می شده؛ مادران از مرخصی و حقوق زایمان و حق اولاد استفاده می کرده اند؛ فوق العاده « سختی کار» و « بیماری » پرداخت می شده؛ حقوق زن و مرد برابر بوده و زنان می توانسته اند کار نیمه وقت انتخاب کنند… یادآوری این نکته ضروری است که سبک انشاء این کتاب تا حدودی قدیمی است و نزدیک به یکصدو شصت سال از تالیف آن می گذرد. مترجم تلاش کرده تا این سبک را به زبان نوشتاری فارسی امروزه نزدیک گرداند، اما، به هر ترتیب، سبک قدیمی انشاء کتاب در سطور مختلف آن خودنمایی می کند و مترجم به دلیل پافشاری بر رعایت امانت و حفظ مفاهیم اصلی نوشته های مولف ، ناچار از به کار گیری عبارات اصلی کتاب شده است…

110,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 400 گرم
ابعاد 24 × 17 سانتیمتر
وزن

400

پدیدآورندگان

عباسقلی غفاری فرد, یاکوب ابوت

نوع جلد

گالینگور

SKU

94455

نوبت چاپ

سوم

شابک

978-964-351-425-9

قطع

وزیری

تعداد صفحه

296

سال چاپ

1400

موضوع

تاریخی

تعداد مجلد

یک

گزیده ای از کتاب داريوش بزرگ

داريوش مهم‌ترين پادشاه هخامنشى و بى‌شك در ميان شاهان ملى ايران نمايان‌تر از همه آن‌هاست

در آغاز کتاب داريوش بزرگ، می خوانیم

پيشگفتار مترجم

آگاهى ما از تاريخ ايران باستان و روزگار هخامنشى، گذشته از كشفيات باستان‌شناختى و كتيبه‌ها و نوشته‌هاى برخى از پادشاهان بر روى لوحه‌هاى گلى و در مواردى لوحه‌هاى طلايى، بيش‌تر بر پايه آثار نويسندگان يونانى و رومى و در مواردى، مصرى، كلدانى، فينيقى، ارمنى، و يهودى است. از روزگار هخامنشى، كتاب تاريخى به دست ما نرسيده و نام هيچ مورخى از آن روزگار را نيز نشنيده‌ايم. البته، اين خود، از ديدگاه نگارنده، بسيار شگفت است كه يك شاهنشاهى بزرگ، يك قدرت جهانى، يك كشور متمدن، چرا به تاريخ و تاريخنگارى نپرداخته و اگر تاريخ و تاريخنگار داشته، چرا چيزى درباره آن‌هادر كتاب‌هاى تاريخى به چشم نمى‌خورد؟ آيا مى‌شود در يك شاهنشاهى بزرگ كه شايد بتوان آن را «امپراتورى آسيا» ناميد؛ به كتاب و كتاب‌نويسى پرداخته نشود؟

اين كاستى تنها از آن تاريخ هخامنشى نيست، تاريخ اشكانى (پارتى يا ملوك‌الطوايف) و تاريخ ساسانى هم تا اندازه‌اى از اين كاستى رنج مى‌برد. در روزگار باستان، پس از آن كه نظامى نابود مى‌شد و نظامى ديگر جاى آن را مى‌گرفت، نظام نوين با همه نيروى خود مى‌كوشيد آثار نظام پيشين را از ميان
بردارد و در اين راستا، شايد نوشته‌ها و كتاب‌ها نيز ــ در صورت موجود بودن ــ نابود مى‌شد و براى هميشه فراموش مى‌گشت. آيا مى‌توان گفت كه در روزگار هخامنشى، نوشته‌هاى تاريخى وجود داشته اما به بايگانى آن‌ها سپرده نشده تا نگهدارى شود و به دست آيندگان برسد و در پى نابودى آن سلسله و تهاجمات بعدى (از جمله تهاجم اسكندر)، اين گونه كتاب‌ها دستخوش نابودى شده است؟ آياها در اين باره زياد است و نگارنده پاسخى به آن‌ها ندارد و اگر بهتر بگويد، توانايى علمى‌اش، به ويژه در اين موضوع، بسيار ناچيز است. اما يك پرسش همواره ذهن او را به سوى خود مى‌كشد، اين‌كه چرا يونانى‌ها و رومى‌ها ــ اولى در همان روزگار هخامنشى و دومى در روزگار اشكانى ــ آن همه كتاب تاريخى و مورخ داشته باشند، اما شاهنشاهى بزرگ شرق، حتى يك مورخ و يك كتاب تاريخى نداشته باشد؟ اميد است، پژوهش‌هاى دانشمندانه جوانان خوش‌فكر و دورانديش، در آينده، نورى بر اين تاريكى تاريخ ايران باستان بتاباند.

چنان كه گفته شد، بيش‌تر آگاهى ما از تاريخ هخامنشى بر پايه نوشته‌هاى ديگران، به ويژه، يونانى‌ها قرار دارد. نخستين مورخ يونانى كه در اين باره از جايگاه ويژه‌اى برخوردار است، هرودوت (484-425 پ.م) هاليكارناسى ــ از مستعمرات يونان در آسياى صغير ــ مى‌باشد. كتاب او از همان آغاز انديشه خيلى‌ها را به سوى خود كشيده و درباره آن خرده‌گيرى‌هايى نيز انجام گرفته است. برخى‌ها او را به بى‌دقتى در نوشتن تاريخ رويدادها و ثبت درست نام‌ها سرزنش كرده‌اند. نوشته‌هاى او حتى در روزگار باستان نيز از خرده‌گيرى به دور نمانده و گاهى او را افسانه‌پرداز و داستان‌ساز ناميده‌اند و پلوتارك كتاب ويژه‌اى درباره غرض‌ورزى هرودوت نوشته است. اما، نوشته‌هاى او تا اين حد، شايسته خرده‌گيرى و سرزنش نبوده و هرودوت در نوشته‌هاى خود درستكار هم بوده است. به نظر مى‌رسد، هم ميهنان او از اين بابت از او دلگير بوده‌اند كه هرودوت
درباره آسيايى‌ها و به طور كلى غيريونانى‌ها و بربرها، «ارفاق و بى‌غرضى» زيادى ابراز داشته است. باور يونانيان پس از هرودوت اين بود كه بربرهاى نامبرده دشمنان ديرين يونان و يا طبعآ بردگان ايشان بوده‌اند، تا آن‌جا كه پلوتارك، هرودوت را «بربر پرست» ناميده است[1] ديگر مورخ يونانى كه درباره هخامنشى كتاب نوشته، كتزياس است كه پزشك دربار داريوش دوم بود و كتابى با نام پرسيكا (تاريخ پارس) نوشت و در آن نوشته‌هاى هرودوت درباره كوروش، كمبوجيه، داريوش، و خشيارشا را دروغ ناميد. اما نوشته‌ى خود كتزياس را هم مورخان ديگر دروغين دانسته‌اند. گزنفون (430-352پ.م) كتابى با نام كوروپدى يا سيروپدى، يعنى تربيت كوروش (منظور كوروش كوچك) نوشت و كتاب بازگشت ده هزار يونانى هم از اوست. بايد گفت كه كوروپدى (كوروش‌نامه هم نوشته‌اند) را نمى‌توان تاريخ دانست، بلكه مى‌توان آن را داستان ناميد.[2]  البته مورخان ديگر يونانى هستند كه نوشته‌هايشان به هخامنشى مربوط مى‌گردد، اما منظور ما در اين نوشته كوتاه، پژوهش و بررسى درباره مورخان و تاريخنگارى يونان نيست، بلكه هدف ما اين است كه ديباچه‌اى بر نوشته كتاب حاضر فراهم آوريم تا خواننده بتواند درباره ديدگاه نويسنده و برداشت‌هاى شخصى او، بهتر داروى كند.

تاريخى كه به شرح زندگانى ملل و اقوام، پادشاهان، جنگ‌ها، و رويدادها مى‌پردازد، بيش‌تر به «تاريخ‌روايى» يا «وقايع‌نامه» شناخته مى‌شود. اما تاريخى كه با اظهارنظر و تجزيه و تحليل، همراه باشد و در پى چراها و پاسخگويى به آن‌ها برآيد، «تاريخ علمى» يا «فلسفه تاريخ» نام مى‌گيرد. نگارنده قصد ندارد به بررسى فلسفه تاريخ بپردازد، زيرا با وجود مطالعه و چندين سال تدريس فلسفه تاريخ، خود را در اين باره ناتوان مى‌بيند. اما نكاتى است كه مى‌توان آن را برداشت شخصى تلقى كرد كه در طول بيش از سه دهه مطالعه و تدريس به ذهن نگارنده خطور كرده است و آن عبارت است از نكته‌اى ظريف كه معمولا زياد به چشم نمى‌آيد؛ يعنى زمان.

در روزگار داريوش، جهان بسيار بزرگ بود، آن چنان كه شايد درازا و پهنايى نداشت و نمى‌شد پايانى براى آن تصور كرد. اگر رويدادى در گوشه‌اى از جهان غرب اتفاق مى‌افتاد، در گوشه ديگرى از جهان شرق، پس از گذشت چندين سال، از آن آگاه مى‌شدند. در روزگار داريوش انسان بيش‌تر بر روى خشكى و در روى زمين مى‌زيست، يعنى توانايى زندگى بر پهنه آب‌هاى اقيانوس‌ها و درياها را نداشت و آسمان بى‌كران در قلمرو فضاپيماهاى ساخت دست بشر قرار نمى‌گرفت. در روزگار داريوش انسان از پايين به كره خاكى مى‌نگريست و شايد آن را يك بُعدى مى‌ديد. در روزگار داريوش وابستگى انسان به چهارپايان باربر بسيار بيش‌تر بود و رابطه شگفتى ميان اسب و سوار وجود داشت، در روزگار داريوش، دست نوازش نسيم بر سر شكوفه‌ها و گل‌ها و تابش نور سرخ‌فام آفتاب بر خانه‌ها و ديواره‌هاى گلى در كوچه‌هاى تنگ و باريك، احساس و عواطف را بر مى‌انگيخت. در روزگار داريوش…

اما زمان ايستا نيست و همواره پوياست و در گذر روزها، ماه‌ها، سال‌ها، سده‌ها، و هزاره‌ها، دگرگونى‌هاى بزرگى در زندگى انسان روى مى‌دهد. تا آن‌جا كه در روزگار ما، جهان بسيار كوچك شده و انسان پهنه كره خاكى را براى خود بسنده نمى‌داند. در روزگار ما جهان خاكى دراز و پهنا دارد و بى‌پايان نيست. در روزگار ما اگر در گوشه‌اى از جهان غرب ــ و يا هر گوشه‌اى از آن ــ حادثه‌اى رخ دهد، در گوشه ديگر از جهان شرق، در عرض چند دقيقه از آن آگاه مى‌گردند.

در روزگار ما، انسان نه تنها بر روى درياها، حتى در زير آب‌ها زندگى مى‌كند و آسمان بى‌كران نيز به قلمرو او افزوده شده، در روزگار ما، انسان جهان خاكى را از بالا و چند بُعدى مى‌بيند. در روزگار ما، انسان به چهارپايان باربر چندان وابستگى ندارد و سوار و اسبش، پايه داستان‌ها و افسانه‌ها قرار نمى‌گيرد. در روزگار ما، دست نوازش نسيم در ميان دود و تاريكى، رنگ سياه به خود مى‌گيرد و نور سرخ‌فام آفتاب بر روى ديوارهاى سرد و سنگى و خيابان‌هاى بزرگ و دراز، در ميان هياهو و شلوغى به تيره‌گى مى‌گرايد و احساس و عواطف را در هم مى‌شكند. در روزگار ما…

حتى در گذشته‌اى نه چندان دور، ظاهر شهر و روستا، بسيار متفاوت از چشم‌انداز كنونى آن بود. به جاى خودروهاى سوارى، درشكه‌هاى يك اسبه و دو اسبه، و به جاى‌خودروهاى بارى، گارى‌هاى اسبى و دو چرخ يا چهار چرخ، خيابان‌ها را پر مى‌كرد. شهر زير پاى برج‌هاى غول‌آسا به تنگ نمى‌آمد، بلكه ساختمان‌هاى خشتى و گلى كوتاه را در خود جاى مى‌داد. در بازارهاى آن، راسته‌هاى ويژه‌اى مانند راسته خراطان، مسگران، آهنگران، چارق‌دوزان، سراجان، چينى بندزنان، و… به چشم مى‌خورد كه امروزه جاى خود را به بوتيك‌ها، لوازم صوتى و تصويرى، طلا فروشى و… داده است.

از سوى ديگر، انسان موجودى پيچيده است و به دشوارى مى‌توان او را شناخت. انسان در بيش‌تر موارد با خودش هم صادق نيست. نگارنده آشكارا مى‌گويد كه بارها و بارها دروغ گفته است و خواهد گفت، زيرا در زندگانى گريزى از آن نيست، فقط ممكن است از دروغ‌هايى كه به زيان ديگران و موجب فساد و تباهى گردد، تا حد امكان بپرهيزد و به عبارتى شايد بتوان گفت كه دروغ‌هاى او بيش‌تر «دروغ مصلحت‌آميز» است. اما در برخورد با ديگران چنين مى‌نمايد كه هرگز كلمه‌اى دروغ بر زبان او جارى نشده است و اين خود بزرگ‌ترين دروغ است. انسان اهل تظاهر است. همين جا بايد بگوييم كه اين موارد را نسبى در نظر گرفته‌ايم نه مطلق. ما هرگز فضايل انسانى را رد نمى‌كنيم و مى‌دانيم بسيارى از انسان‌ها به شدت به اين فضايل پايبند هستند. اما همه انسان‌ها داراى نقاط قوت و نقاط ضعف مى‌باشند و انسان‌هاى بزرگ و قابل ستايش و وارسته، كسانى هستند كه نقاط قوت آن‌ها بر نقاط ضعفشان مى‌چربد، اما هيچ انسانى نمى‌تواند مدعى شود كه وجودش تمامآ پر از نقاط قوت است و يا به عكس، وجودش سرشار از نقطه ضعف مى‌باشد. آرى انسان اهل تظاهر است، مثلا در مهمانى‌ها مراقب غذا خوردن خود هست و معمولا كمتر از معمول غذا مى‌خورد. اگر برشى از هنداوانه يا خربزه به او تعارف كنند، اظهار بى‌ميلى مى‌كند، اما در خلوت، پوست آن را هم به دندان مى‌كشد! در اين‌جا حكايتى از سعدى مصداق پيدا مى‌كند كه مى‌گويد : زاهدى در نزد پادشاهى مهمان بود. وقتى سفره انداختند و غذا آوردند، زاهد كمتر از آن خورد كه عادت او بود و نماز را هم بيش‌تر از عادت به جاى آورد «تا ظنّ صلاحيت در حق او زيادت كنند.» پس از بازگشت از مهمانى، گفت كه غذايى براى او آماده كنند. پسرش گفت، مگر در كاخ پادشاه چيزى نخوردى؟ گفت در حضور آن‌ها به اندازه كافى غذا نخوردم. پسرش گفت، نماز را هم قضا كن كه چيزى نكرده‌اى كه به كار آيد.[3]

انسان معمولا مستقل عمل نمى‌كند و به تبعيت از ديگران بيش‌تر تمايل دارد. بارها در صف اتوبوس شركت واحد، شاهد اين تبعيت بوده‌ام. در زمان شلوغى صف و در حالى كه همگان به سويى كه اتوبوس بايد از آن‌جا بيايد، سرك مى‌كشند، ناگهان اتوبوسى متفرقه از راه مى‌رسد و راننده آن با صداى بلند مقصد و مبلغ كرايه را اعلام مى‌كند، اما هيچ يك از مسافران به او اعتنا نمى‌كنند و حتى زير لب غرولند هم مى‌كنند. در اين ميان، خانم يا آقايى از دور با عجله مى‌آيد و يك راست به سوى اين اتوبوس مى‌رود و سوار مى‌شود. هنوز يك پاى او در ركاب و يك پايش در زمين است كه حمله يك باره جمعيت شروع مى‌شود و حتى كار به هول دادن يكديگر مى‌رسد! از اين گذشته، انسان، شرقى و غربى دارد، آداب و سنن گوناگون دارد، انديشه‌هاى مختلفى دارد، فرهنگ و تمدن متعدد دارد. در يكى از نوشته‌ها در مقايسه شرقى‌ها و غربى‌ها، مطلب جالبى به چشم مى‌خورد :

«فرنگى‌ها به جاى اينكه موى سر را بتراشند و ريش را ول كنند، ريش را مى‌تراشند و موى سر را مى‌گذارند چنان كه در چانه مو ندارند ولى سرشان چنان از مو انبوه است كه به زنان مى‌مانند و گويى نذر كرده‌اند دست به آن نزنند. فرنگى‌ها روى چوب و تخته مى‌نشينند در صورتى كه ما روى زمين مى‌نشينيم. فرنگى‌ها با كارد و چنگال غذا مى‌خورند، ما با دست و پنجه مى‌خوريم، آن‌ها هميشه متحركند و ما هميشه ساكنيم، آن‌ها لباس تنگ مى‌پوشند و ما لباس گشاد مى‌پوشيم. آن‌ها نماز نمى‌خوانند، ما روزى پنج وقت نماز مى‌خوانيم، در نزد آن‌ها اختياز با زن است، در نزد ما اختيار با مرد است… آن‌ها شراب را حلال مى‌دانند و كم مى‌خورند، ما حرام مى‌دانيم و زياد مى‌خوريم.[4] ظاهرآ سخن در اين باره به درازا كشيد، اما چاره‌اى نبود، براى پاسخگويى به اظهارات مؤلف و كمك به داورى از سوى خواننده، بايستى ابتدا به تضادها و ويژگى‌هاى انسان اشاره مى‌كرديم تا او را در گذر زمان قرار دهيم؛ زمانى كه موجب تغييرات و دگرگونى‌هاست. گاهى از خود مى‌پرسيم چرا ديگر ويكتور هوگوها، ويليام شكسپيرها، چارلز ديكنزها و… ظهور نمى‌كنند، و به اين نتيجه مى‌رسيم كه در روزگار آن‌ها، بمب هسته‌اى و نوترونى وجود نداشت؛ در روزگار آن‌ها جنگ‌هاى اول و دوم جهانى رخ نداده بود؛ در روزگار آن‌ها، رايانه و اينترنت هنوز در زندگانى انسان نقشى ايفا نمى‌كرد؛ در روزگار آن‌ها زندگانى معنى داشت و در آن زندگانى وجود نشيب و فراز، شادى و اندوه لازمه زندگى بود و نه مانند روزگار ما كه زندگانى را يا كلا فراز مى‌بينيم يا صرفآ نشيب، زندگانى را در شادى خلاصه مى‌كنيم يا آن را غرق در اندوه مى‌پنداريم.

بنابراين، مورخ در زمان قرار مى‌گيرد و بايد در زمان حكم كند. نمى‌توان در فاصله‌اى بيش از دو سده، در مركز دموكراسى نوپاى آن روز آمريكا كه هنوز شكل امپرياليستى به خود نگرفته بود، در نيويورك نشست و از ديد همان نظام و همان دموكراسى به روزگار داريوش نگريست و داورى كرد. اگر نويسنده اين كتاب، در روزگار ما مى‌زيست مى‌ديد كه رئيس جمهور ايالات متحده آمريكا، جرج بوش دوم، در شعار با هدف سرنگونى نظام‌هاى متحجر افغانستان و ديكتاتور عراق و مبارزه با تروريسم، ولى در عمل به منظور ارضاى خودخواهى و قدرت‌نمايى، از همان مركز دموكراسى جهان و از مسافتى چند هزار مايلى، اقدام به لشكركشى مى‌كند و ده‌ها هزار و شايد صدها هزار بى‌گناه را قربانى مى‌سازد! پيامد آن اقدام به ظاهر تأمين‌كننده صلح و آرامش، همان است كه هر روزه ده‌ها بى‌گناه در كشورهاى نامبرده، در خون خود مى‌غلتد و تكه پاره مى‌شود يا معلول مى‌گردد. يعنى انگيزه‌هاى جرج بوش دوم در اين لشكركشى با انگيزه‌هايى كه نويسنده در لشكركشى داريوش به سكائيه ذكر مى‌كند، هيچ تفاوتى ندارد و تازه معلوم نيست كه انگيزه‌هاى داريوش، واقعآ خودخواهى و قدرت‌طلبى بوده، بلكه اقدام او متكى بر اهداف درازمدت نظامى بوده است. آيا داريوش در حمله به سرزمين سكائيه چند نفر بى‌گناه را كشت؟

پس قرار گرفتن در زمان بسيار مهم است. از ديد فلسفه تاريخ، خلق و خوى انسان هرگز تغيير نمى‌كند، اما عادات او تغييرپذير است. مثلا انسان در يك جامعه سرمايه‌دارى و مصرفى در عين حال كه خصوصيات انسانى خود، يعنى نقاط قوت و نقاط ضعف، خشم و حسادت، گذشت و فداكارى را داراست، دوست دارد در خوراك و پوشاك تنوع زيادى داشته باشد، اما در يك جامعه اشتراكى، با داشتن همان خصوصيات، به ساده زيستى و امساك در تنوع خوراك و پوشاك تمايل دارد. اگر عادت‌هاى هر دو گروه، ذاتى و دلبخواهى نباشد، نظام‌هاى حاكم چنين عاداتى را بر آن‌ها تحميل مى‌كند و در واقع يك نوع عادت اكتسابى را متداول مى‌سازد.

در تاريخ كسانى مانند چنگيزخان و آتيلا همواره به وحشيگرى و خونريزى شناخته شده‌اند، اما اگر منصفانه داورى شود، آيا چنگيزخان و آتيلا بيش‌تر خون بى‌گناهان را ريختند يا جنگ افروزان جنگ‌هاى بين‌المللى اول و دوم؟ آيا كشتار مردم به فرمان چنگيزخان و آتيلا ددمنشانه‌تر بود يا كشتار مردم هيروشيما و ناگازاكى؟ اصل اين بود كه چنگيزخان و آتيلا ادعاى رهايى مردم جهان، ادعاى فرهيختگى، ادعاى آراستگى به فرهنگ انساندوستانه، ادعاى مصلحت سياسى ــ يعنى توجيه تبه‌كارى‌ها و ستمگرى‌هاــ را نداشتند و پايتخت خود را بر زين اسب خود نهاده و به سادگى يك رئيس قبيله فرمان مى‌راندند و هيچ نيازى به تظاهر نداشتند و اعمال ظالمانه خود را توجيه نمى‌كردند.

بنابراين، تاريخنگارى، پيش از هر چيز بايد از بزرگ‌ترين آفت تاريخنگارى، يعنى تعصب بپرهيزد و از جاده عدالت منحرف نشود. به جاى تكيه بر احساس، به منطق روى بياورد، زيرا در پناه احساس، همواره بر له يا عليه اين و آن قلم خواهد زد و هر رويدادى كه با احساس او مأنوس نباشد، قابل سرزنش و انتقاد، و هر موضوعى كه با احساس او همراه باشد، موجب ستايش و سپاس خواهد بود. در واقع، مورخ دو كار مى‌تواند انجام دهد كه آن دو كار در اين بيت مشهور مولوى مصداق دارد :

هر كسى از ظنّ خود شد يار من         ازدرون من نجست اسرار من

يعنى مورخ مى‌تواند از «ظنّ خود» يار تاريخ باشد. به علت‌ها و به چراها، و پاسخگويى به آن‌ها كارى نداشته باشد. از «ظنّ خود» قهرمان بپروراند، از «ظنّ خود» مكاتب آرمانى بسازد، از «ظنّ خود» تكاليف اخلاقى درست كند، و حتى از «ظنّ خود» مى‌تواند ارزش و ضد ارزش بسازد، زيرا ارزش نسبى است و در زمان و مكان فرق مى‌كند. خلاصه، مورخ وقتى به «ظنّ خود» متكى شد، همه قيد و بندها را كنار مى‌گذارد و از معيار مشخصى پيروى نمى‌كند. اما اگر درصدد «جستن اسرار» برآمد، احساس مسئوليت خواهد كرد، خود را در ميان چهارچوبى محكم خواهد ديد كه به او اجازه انحراف از راستى و درستى را نمى‌دهد و او را به سوى هدف تاريخ كه نهايت آن كمك به نيكبختى جامعه جهانى است، فرا مى‌خواند.

در اين‌جا باز هم مى‌توانم از سعدى شيرازى كمك بگيرم كه مى‌گويد :

صاحبدلى به مدرسه آمد زخانقاه         بشكست عهد صحبت اهل طريق را

گفتم ميان عالم و عابد چه فرق بود؟         تا اختيار كردى از آن اين فريق را

گفت آن‌گليم‌خويش بدر مى‌برد زموج         وين جهد مى‌كند كه بگيرد غريق را[5]

مورخ مى‌تواند در خانقاه بشيند و اهل طريقت باشد، عابدانه رفتار كند، طريقت را در نقل وقايع تاريخى، بى‌توجه به علت‌ها و چراها جست‌جو كند تا مگر خود را نجات دهد. براى خوشايند

[1] .به نظر مى‌رسد نويسنده اين كتاب نيز چنين مى‌انديشد. و چون يونان پدر تمدن و فرهنگ غرب به شمارمى‌رود، او هم با يونانى‌ها، همدلى داشته است.

[2] .براى آگاهى بيش‌تر درباره منابع تاريخى مذكور، نگاه كنيد به ايران باستان، ج 1، ص 100ـ67؛ تاريخ ماد، ص47ـ23.

[3] . گلستان سعدى، باب دوم، در اخلاق درويشان، ص  78

[4] . سرگذشت حاجى باباى اصفهانى، ص 97. البته اين مقايسه مربوط به دوره فتحعليشاه قاجار است و خود نشانمى‌دهد كه در اين فاصله حدودآ صد و هفتاد ساله، چقدر در آداب غذا خوردن و لباس پوشيدن و وضع ظاهرى،تغيير كرده‌ايم.

[5] . گلستان سعدى، ص  105

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “داريوش بزرگ”