ویلیام فاکنر

گردآوری و ترجمه: فرزانه قوجلو

تأثير شمار اندکي از نويسندگان مدرن بر شکل و ماهيت ادبيات داستاني قرن بيستم عميق‌تر از ويليام فاکنر بوده است. جيمز جويس را معمولاً در هنر داستان‌نويسي با فاکنر قياس مي‌کنند؛ اما اين دو نويسنده عملاً فقط تشابهاتي ظاهري دارند: استفاده از تجربه‌ي بومي و منطقه‌اي به عنوان مضمون، ساختار تجربي و غيرمتعارف رمان‌هاي آن دو و بازي با واژه‌ها وراي معناي سنتي‌شان.

فاکنر به طريقي نوشت که انگار هيچ کس پيش از او در ادبيات انگليسي قلم نزده بود، انگار پيش از آنکه او دست به قلم برد سنت و تجربه‌ي ادبي شکل نگرفته بود. او اين سنت را از نو آفريد و رمان را رها ساخت تا به واسطه‌ي سيلاب نيرومند، متلاطم و مقاومت‌ناپذير زبان بتواند بهتر از گذشته در خدمت قرن بيستم قرار گيرد، زباني که راه خود را از ميان زمان و مکان و تجربه گشود تا داستانِ انسان مدرن را بگويد به نحوي که در عين تراژدي خنده‌دار هم باشد. فاکنر به شيوه‌ي خود نوشت خواه جيمز جويس، ويرجينيا وولف، جوزف کنراد و ديگران وجود داشتند يا نداشتند.

95,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 400 گرم
ابعاد 24 × 17 سانتیمتر
پدیدآورندگان

فرزانه قوجلو

نوع جلد

گالینگور

SKU

9879

نوبت چاپ

یکم

شابک

978-600-376-195-7

قطع

وزیری

تعداد صفحه

159

سال چاپ

1396

موضوع

سرگذشتنامه

تعداد مجلد

یک

وزن

400

گزیده‌ای از کتاب ویلیام فاکنر:

« بايد به جست‌وجوي کسي بروم … تا بازدارد هر آن کسي را که ويليام فاکنر را وامي‌دارد آخرين لحظه‌ي نفس کشيدن مرا روايت کند. »

(نامه‌ي ويليام فاکنر به هارولد اوبر آگوست 1958)

در آغاز کتاب ویلیام فاکنر، می‌خوانیم:

زندگي فاکنر همانند نگارش او خاص بود. او برخلافِ اف. اسکات فيتزجرالد[1] که در پرينستون تحصيل کرده و زندگي‌اش را در ميان طبقه‌ي مرفه و باسواد گذرانده بود، هيچ گونه مدرک دانشگاهي نداشت که به نام خود بيفزايد و تحصيل اسباب تمسخرش بود و روزگار خود را در ميان کشاورزان خاک‌آلود و رفقاي شکارچي خود در حومه‌ي ميسي‌سي‌پي مي‌گذراند. او برخلاف ارنست همينگوي که نويسندگي را از طريق روزنامه‌نگاري و انضباط فردي آموخت و خود را در مقام مردي ماجراجو و شکارچي بزرگ در عرصه‌ي جهاني شناساند، کتاب خواند و وام‌دار تمام نويسندگان بزرگي شد که پيش از او بودند و از شهرت و نگاه خيره‌ي جهان گريخت و مأمن او اتاق مطالعه‌اش بود. فاکنر روزي را به ياد مي‌آورد که نگارش خشم و هياهو را شروع کرد: « انگار يک روز دري را بستم که بين من و همه‌ي ناشران و سياهه‌ي کتاب‌ها وجود داشت. به خودم گفتم حالا مي‌توانم بنويسم. »

فاکنر بيشتر به توماس ولف[2] شبيه است که سيل واژه‌ها چنان دست‌نويس‌هايش را در خود غرق مي‌کرد که چندين ويراستار بايد دوباره اين دست‌نويس‌ها را به رمان تبديل مي‌کردند. اما فاکنر توانست ساختار و نظم را بر غناي نثر خود حاکم سازد و با بهره‌گيري از تخيل آثاري کاملاً چندوجهي بيافريند. او توماس ولف را بيش از فيتزجرالد و همينگوي مي‌ستود و در توجيه خود مي‌گفت: « ولف شکست را به اعلاترين درجه ترسيم کرد چون براي آنچه کوشيد و احتمالاً مي‌دانست از عهده‌اش برنمي‌آيد شهامتي بي‌کران داشت. » زماني که فاکنر در همان مسير « اعلاترين درجه‌ي شکست » گام نهاد خود را در مرتبه‌ي دوم ارزيابي کرد چون واقف بود که او نيز همانند ولف به ناممکن دست زده بود و تقريباً در همان آتش قدسي مي‌سوخت. فاکنر، مانند همه‌ي نوابغ، خود را دست‌کم در پرتو نور خويش، مافوق توانايي‌هايش تصوير و ارزيابي کرده بود. باري، زماني که در نگرش به خود صادق‌تر بود، به قفسه‌ي آثارش دستي زد و گفت: « يادگار چندان بدي نيست که از خودت به جا بگذاري. »

فاکنر در1930 داستاني کوتاه با نام يک گل سرخ براي اميلي را در مجله‌ي فوروم[3] منتشر کرد که در سراسر کشور توزيع مي‌شد. مسئولين مجله از او خواسته بودند تا شرح‌حالي از خود به همراه داستان بگذارد و فاکنر با طنز و اغراقي خاص اين شرح‌حال کوتاه را نوشت: « در اوان زندگي، مذکر و مجرد در ميسي‌سي‌پي به دنيا آمدم. پس از آنکه پنج سال در کلاس هفتم ماندم مدرسه را ول کردم. در بانک پدربزرگم به کار مشغول شدم و قدر نوشيدني شفابخش او را فهميدم. پدربزرگ آن را از چشم کارگر تأسيساتي ديد. به تأسيسات‌چي سخت گرفت. جنگ پيش آمد. اونيفورم انگليسي‌ها را دوست داشتم. خلبان آر. اف. سي شدم. سقوط کردم. براي دولت انگليس 2 هزار پوند خرج برداشت. خلبان باقي ماندم. باز هم سقوط کردم. 2 هزار پوند ديگر براي دولت انگليس آب خورد. پادشاه گفت: “بس است.“ به ميسي‌سي‌پي برگشتم. خانواده برايم شغلي دست و پا کرد: مسئوليت اداره‌ي پست. با توافق دو بازرسي که آمده بودند استعفا دادم؛ متهم بودم که تمام نامه‌هاي وارده را به سطل زباله ريخته‌ام. هرگز ثابت نشد چطور از شر نامه‌هاي ارسالي خلاص شده بودم. بازرسان ناکام ماندند. هفتصد دلار عايدم شد. به اروپا رفتم. با کسي به نام شروود اندرسون[4] آشنا شدم. از من پرسيد: ”چرا رمان نمي‌نويسي؟ شايد آن‌وقت مجبور نباشي کار کني.“ بعد مواجب بخور و نمير را نوشتم. سال بعد آسايشگاه را نوشتم. بار ديگر پرواز کردم. در 32 سالگي. خودم ماشين تحرير داشتم و با آن کار مي‌کردم. » صرف‌نظر از آنکه فاکنر در اين نوشته حقيقت را به کمدي بدل کرده، اين شرح‌حال با توصيفي فشرده از زندگي و کسب و کارش تا 1930 چندان هم دور از واقعيت نيست.

فاکنر در خانواده‌اي از حقوقدانان، سربازان، سياستمداران و بازرگانان متولد شد. ويليام کلارک فاکنر[5] (1889- 1825)، جد پدري او، زمين‌داري بزرگ در ميسي‌سي‌پي بود، در جنگ‌هاي داخي آمريكا افسر ارتش بود و پس از جنگ سازنده‌ي راه‌آهن، و همزمان نويسنده‌ي رز سفيد ممفيس2 (1881) که رمان عشقي پرفروشي بود. او نخستين کسي بود که املاي نام خانوادگي خود را از اصل آن به Faulkner تغيير داد. از همين رو زندگي کلارک فاکنر چنان متنوع و سرشار از ابهام و ماجراهاي عاشقانه بود که به داستان شباهت دارد و مايه‌اي شد براي اسطوره و قصه‌ي خانوادگي. طبيعي است که يکي از نوادگان پسري‌اش براي نگارش خلاق خود به او روي آوَرد و هم او بود که الگوي فاکنر براي خلق شخصيتِ سرهنگ جان سارتوريس شد که به همراه ديگر فرزندان خود در چند رمان مهم فاكنر ايفاي نقش کرد.

ويليام کلارک فاکنر که سرهنگ ناميده مي‌شود در جنگ مکزيک حضور داشته، دو واحد نظامي را در جنگ‌هاي داخلي هدايت کرده، در جنگ چريکي عليه نيروهاي فدرال درگير شده، بعد از جنگ راه‌آهن ساخته و به عنوان نماينده‌ي منطقه‌ي ميسي‌سي‌پي در مجلس آمريكا انتخاب شده است. سرهنگ در همان روز انتخاب به نمايندگي مجلس، در خيابان مورد اصابت گلوله‌ي رقيبي کينه‌جو قرار مي‌گيرد. او که خود زماني دو نفر را در دعواهايي جداگانه کشته بود، با خشونت و نزاع بيگانه نبود.

به تازگي دريافته‌اند که به احتمال زياد سرهنگ فاکنر از بردگان سياه‌پوست خود فرزنداني داشته و در کنار خانواده‌ي سفيدپوستِ خويش آن‌ها را نيز اداره مي‌کرده است. روشن نيست که ويليام فاکنر از اين ماجرا باخبر بوده يا نه، اما حقيقتي است که مضمونِ آميختگي نژاد يا ازدواج‌هاي ميان‌نژادي نقشي پررنگ در ادبيات داستاني فاکنر بر عهده دارد؛ درواقع، جان سارتوريس شخصيت ادبي که بر پايه‌ي شخصيت سرهنگ بنا شده، داراي چنين روابطي است، پس بايد اين فکر از خاطر فاکنر گذشته باشد. از توماس جفرسون3 به بعد شواهدي تاريخي در دست است که به ما مي‌گويد بسياري از مردان برجسته‌ي جنوب با سياه‌پوستان آميزش داشتند و فرزنداني سياه‌پوست پشت سر خود به جاي گذاشته‌اند.

جان وسلي تامپسون فاکنر4 (1922ـ 1848)، پدربزرگ فاکنر، که خود هيچ گونه تجربه‌ي نظامي نداشت و به خاطر پدرش « سرهنگ جوان » خطابش مي‌کردند، حقوقدان، بانکدار و سياستمدار بود
که در سنين پيري باده‌گساري قهار و تندخو شد و در داستان‌هاي نوه‌اش نقش بايارد سارتوريس[6] را بر دوش کشيد. پسر ارشد او و پدر فاکنر، موري کاتبرت فاکنر،2 بر سنت موفقيت عمومي خانواده خط بطلان کشيد و به عياشي روي آورد. علاقه‌ي وافر خانواده‌ي فاکنر به خشونت براي موري کاتبرت مصيبت به بار آورد، چرا که زماني در خيابان مورد اصابت گلوله‌اي کينه‌توزانه واقع شد که به هر تقدير او را نکشت. از آن پس موري کاتبرت فاکنر فقط به راه‌آهن علاقه نشان داد. در 1902، ساکن آکسفورد ميسي‌سي‌پي شد تا خانواده‌اش را اداره کند و پس از چند شکست شغلي با سِمت منشي و مدير تجاري در دانشگاه ميسي‌سي‌پي آکسفورد کار گرفت. نداشتن بلندپروازي و فقدانِ ‌اعتماد به نفس در او موجب شد تا در نظر پسرانش، به ويژه پسر ارشدش (ويليام) ارج و قربي نداشته باشد.

اولين کودکي که به دنيا آمد ويليام کاتبرت فاکنر بود. او که در 25 سپتامبر 1897 در نيوآلباني متولد شد، پيش از نقل‌مکانِ خانواده به ريپلي3 و سپس در 1902 به آکسفورد، در خانه‌اي باليد که نه تنها مملو از اسطوره و افسانه‌ي خانوادگي بود، بلکه افرادي پرانرژي و مقتدر در آن به سر مي‌بردند. يکي از آنان سالي موري فاکنر4 (1906ـ 1850) بود، مادربزرگ پدري‌اش، زني مستقل و با اراده‌اي قوي که معمولاً با نوه‌هايش، با کليسا و نيز جامعه به شيوه‌ي خاص خود رفتار مي‌كرد. (زماني که انجمن موسوم به « دختران متحد اتحاديه‌ي ايالات جنوب »[7] پيشنهاد او را براي نصب تنديس سرباز اتحاديه رد کرد، او از سمتش استعفا داد و فعاليت‌هاي خودش را شروع کرد.) ديگري لليادين سويفت باتلر2 (1907- 1849) مادربزرگ مادري ويليام بود، نقاشي توانا با سبکي خاص که به بيلي جوان نقاشي آموخت. هرچند لليا زني پرهيزکار و جدي بود، بيلي به او علاقه داشت و « دامودي »3 صدايش مي‌کرد، همان لقبي که بچه‌هاي کامپسون در رمان خشم و هياهو به مادربزرگشان دادند.

مادرش، ماد باتلر فاکنر که اراده‌اي آهنين داشت، زني بود باهوش و تحصيل‌کرده که کتاب مي‌خواند و مسئوليت اصلي خود را مراقبت از بچه‌ها و تأمين نيازهاي آموزشي و عاطفي آنان مي‌ديد. او شعاري داشت که در آشپزخانه نصب کرده بود: « شکايت نکن ـ توجيه نکن. » احتمالاً بيليِ جوان فرزند محبوبش بود و در تمام طول زندگي او را تشويق و از او حمايت کرد. ماد باتلر در موفقيت فاکنر تأثيري بسزا داشت. کارولين بار4 (1940ـ 1840)، آخرينِ فرد پرنفوذ در خانه بود که او را با نام‌هاي « کالي » و « مامي » صدا مي‌کردند، برده‌ي سابق که به خانواده‌ي آن‌ها ملحق شد تا به بزرگ کردن بچه‌ها کمک کند و توجهش به بيلي باعث عشق غيرقابل انکار بيلي به او شد. بيلي او را « مادر دوم خود » مي‌ناميد. چندان تعجبي ندارد که داستان‌هاي فاکنر، با حضور اين الگوهاي قدرتمند و پرنفوذ، مملو از زنان مستقل و مقتدر است، سياه و سفيد که در رمان‌هايش سايه‌اي پررنگ دارند.

فاکنر سه برادر داشت. موري چارلز فاکنر[8] (1975- 1899) يا جک که در هر دو جنگ جهاني حضور داشت و وکيل و خلبان شد و بيشتر دوران کاري خود را نماينده‌ي اف. بي. آي بود. برادر ديگر جان وسلي تامپسون فاکنر (1963- 1901) يا جانسي، مهندسي خواند و به عنوان کشاورز و خلبان کار کرد و سرانجام تصميم گرفت چون برادرش به دنبال ادبيات برود. چند رمان او و نيز نقاشي‌هايش موفقيتي نسبي نصيبش کرد. جوان‌ترين برادر، دين سويفت فاکنر2 (1935ـ 1907) جواني ناآرام و ناشکيبا بود که در يک نمايش هوايي بر اثر سقوط هواپيما کشته شد. چون فاکنر پول شرکت در کلاس‌هاي پرواز را به او قرض داده بود هميشه خود را در مرگش مقصر مي‌دانست و دختر او را مثل فرزند خود بزرگ کرد. (به غير از موري اغلب خانواده همان املاي جديد Faulkner را به کار مي‌بردند.)

افزون بر خانه‌اي مملو از شخصيت‌هاي جذاب و مقتدر، فاکنر از کودکي خاص جنوبي‌ها در قرن نوزدهم بهره برد که مشخصه‌ي خانواده‌هاي بزرگ بود: خانه‌هاي وسيع، حياط‌هاي بزرگ براي بازي، و خوراک و پوشاک به وفور. وجود موفقيت و موقعيت مناسب در پيشينه‌ي خانواده موجب شد تا فاکنرها بين خود و ديگر مردمِ عوام فاصله‌اي ببينند، نه کاملاً اشراف‌مآبانه بلکه چيزي شبيه به آن. در روابط آنان با ديگران تا حدي افاده و خودپسندي وجود داشت، اما بيلي جوان با قامت کوتاه و صداي رساي خود، اغلب در بازي با ديگر بچه‌ها بيشتر احساس بيگانگي و شرم مي‌کرد تا برتري. با وجود اين، نظر دختري کوچک به او جلب شد، دختر که ليدا استلا اولدهام[9] نام داشت در هفت‌سالگي با خانواده‌اش به آکسفورد کوچ کرده بود و ديري نپاييد که دوستي آن دو چيزي بيش از صميميتِ شتابزده شد. شايع است که فاکنر از همان نخستين ديدار به دختر دل باخت و تصميم گرفت با او ازدواج کند اما بعد هنگامي که آن‌ها نامزد شدند، خانواده‌ي دختر مخالفت کرد و او را واداشت تا با کسي وصلت کند که چشم‌انداز آينده‌اش بهتر بود.

با وجود آنکه بيلي هنگام شروع تحصيل دانش‌آموز خوبي بود، به زودي از تحصيلات رسمي خسته و ناراضي شد. آنچه او آموخت بيشتر در خارج از مدرسه و حاصل خواندن ادبيات داستاني و شعر بود که با مادرش سهيم مي‌شد، در ميان آثاري که مي‏خواندند نام‌هاي شکسپير، فيلدينگ، بالزاک، هوگو، ملويل، مارک تواين، کنراد و جوئل چندلر هريس2 به چشم مي‌خورد. اما بيلي به خصوص از محيط پيرامون خويش، از گفت‌وگوها، داستان‌ها و حوادث زندگي واقعي آموخت. از قصه‌هاي عاشقانه درباره‌ي جد پدري‌اش سرمست شد و به داستان‌هايي گوش سپرد که پدربزرگش و کهنه‌سربازها از جنگ‌هاي داخلي آمريكا برايش روايت مي‌کردند. مامي کالي برايش از زندگي ميان بردگان مزارع حرف زد و ويليام به جزئيات خونين تراژدي‌هاي محلي ـ کشتارها، لينچ‌ها و جنگ‌هاي تن به تن بر سر زنان ـ گوش سپرد. فاکنر با قطار و اتومبيل به سفرهايي ماجراجويانه رفت و با ناکامي کوشيد تا براساس طرح‌هايي که در مجله‌ها ديده بود هواپيما بسازد. دنياي کودکي بيلي جايي شد براي تبلور تخيل و تمام آن را به خاطر سپرد و چون طلايي ناب به داستان‌هايش برد.

پس از آن خود نيز به داستان‌گويي روي آورد و توانست با داستان‌پردازي ديگران را مجذوب کند. زماني يکي از برادرزاده‌هايش گفت: « وقتي بيلي چيزي را براي شما تعريف مي‌کرد، طوري بود که هيچ وقت نمي‌فهميديد ماجرا حقيقت داشت يا ساخته‌ي ذهن خودش بود. » زماني که يکي از معلم‌ها از او پرسيد قصد داشت به وقتِ بزرگي چه کاره شود، بيلي گفت: «مي‌خواهم مثل پدرِ پدربزرگم نويسنده شوم.» فاکنر به هنگام نه‌سالگي حرفه‌ي زندگي‌اش را يافته بود.

بيلي بيش از آنکه وقتش را به خواندن بگذراند روزهاي خود را با کار در اصطبل عمومي پدرش مي‌گذراند، کاه باد مي‌داد، در دبيرستان فوتبال و بيسبال بازي مي‌کرد، آموزش پيش‌آهنگي مي‌ديد و به شکار مي‌رفت. اين تجربه‌ها در گنجينه‌ي خيال او راه يافت تا در ادبيات داستاني‌اش تجلي يابد، به ويژه آن چند باري که براي شکار خرس به جنگل رفت. در نوزده‌سالگي، براي او شغل کتابداري را در نخستين بانک ملي آکسفورد دست و پا کردند که پدربزرگش به تأسيس آن کمک کرده و خود زماني نخستين رئيسش بود. فاکنر مدعي شد که از کشوِ ميز تحرير پدربزرگش بطري نوشيدني او را کش مي‌رفت. از آنجا که فاکنر جوان بيشتر وقت خود را صرف کشيدن کارتون و نوشتن شعر و داستان مي‌کرد، هيچ يک از اين مشاغل چندان نپاييد. نه تنها دل‌مشغولي‌هاي خود را با دوستش استلا در ميان مي‌گذاشت که روز به روز بيشتر به او توجه نشان مي‌داد، بلکه با دوست جوانِ آکسفوردي خود، فيل استون[10] نيز تقسيمشان مي‌کرد که دانشجوي حقوق و فارغ‌التحصيل دانشگاه ييل بود و ذوق ادبي پرورش‌يافته‌اي داشت.

استون با مجموعه‌اي از کتاب‌هاي معاصر و مدرن، آثاري از نويسندگاني چون شروود اندرسون، کنراد آيکن،[11] اف. اسکات فيتزجرالد، آلدوس هاکسلي، دي. اچ. لارنس، ويلا کاتر،[12] دبليو. بي. ييتس و شاعراني که آثارشان را در مجلاتي کوچکي چون دايل[13] مي‌خواند کتاب‌خوانيِ فاکنر را با مادرش تکميل کرد. فاکنر به کمک استون با استارک يانگ،[14] نويسنده‌ي نوظهور اهل آکسفورد آشنا شد. استون نه تنها آخرين گرايش‌ها را در نگارش معاصر به فاکنر آموخت، بلکه با ارج نهادن به نخستين تلاش‌هاي جدي فاکنر در عرصه‌ي ادبي آتش اشتياق را در او شعله‌ور ساخت.

در بهار 1918، فاکنر به استون در دانشگاه ييل ملحق شد که در آنجا مشغول اخذ مدرک حقوق بود؛ فاکنر در آنجا با کار به عنوان فروشنده در شرکت اسلحه‌سازي وينچستر گذران زندگي مي‌کرد و نام خود را با همان آخرين املاي خانوادگي Faulkner مي‌نوشت. طبعاً فاکنر و استون مثل تمام هم‌سن و سال‌هاي دوران خود مايل بودند که به هزاران نفري ملحق شوند که در ارتش و براي حضور در جنگ جهاني اول ثبت‌نام مي‌کردند. فاکنر نيز همچون همينگوي، فيتزجرالد، جان دوس پاسوس و اي. اي. کامينگز[15] مي‌خواست هيجان و خطر جنگ را از نزديک تجربه کند و به آزموني قدم گذارد که مردانگي و تهور را اثبات مي‌کرد، اسطوره‌اي خيالي که درعوض براي کساني که عملاً آن را تجربه کردند نااميدي و سرخوردگي به بار آورد.

گرچه رخدادها در پرده‌اي از ابهام باقي ماند، اما نيروي هوايي ارتش آمريكا فاکنر را نپذيرفت و او مصمم شد تا به نيروي هوايي سلطنتي کانادا بپيوندد. براي نيل به اين هدف، خود را انگليسي جا زد، با لهجه و زادگاه ساختگي و نامه‌هاي جعلي از طرف کشيشي بريتانيايي. از اين زمان به بعد بود که املاي جديد نام خانوادگي‌اش را براي هميشه به کار برد. او براي آموزش به اردوگاهي در نزديکي تورنتو رفت اما پس از 179 روز آموزش و پيش از آنکه فاکنر سردوشي‌هايش را بگيرد جنگ به پايان رسيد. نمي‌دانيم عملاً فاکنر چقدر پرواز را تجربه کرد اما با اونيفورم افسري به آکسفورد برگشت و لباس ستواني به تن داشت و باتون دستش بود و از تجربه‌ي جنگ هوايي و جراحات جنگ داستان‌ها گفت و قصه‌هايي خنده‌دار از سقوط هواپيماها در حين آموزش حکايت کرد ـ دو بار سقوط. اين نخستين نقش از نقش‌هاي متعددي بود که او از زندگي و پيشه‌اش در برابر ديگران بازي ايفا کرد و کنجکاوي همگان را نسبت به خود برانگيخت.

هنگامي که فاکنر با اونيفورم نظامي يا بدون آن، که لقب دوک را برايش به ارمغان آورده بود، در شهر دوره مي‌افتاد، يا با دوستانش در پياله‌فروشي‌ها يا قمارخانه‌ها در ممفيس، نيواورلئان و باقي شهرها پرسه نمي‌زد، به سرايش شعر ادامه مي‌داد. اما هنگام اقامت فاکنر در کانادا، استل ازدواج کرده و با شوهر وکيلش، کورنل فرانکلين[16] به هاووايي رفته بود، و از همان زمان ديگر مضمون عاشقانه‌ي شعرهاي فاکنر در زندگي‌اش حضور نداشت. هر گاه که استل براي ديدار برمي‌گشت، فاکنر اوقاتش را با او مي‌گذراند و نوشته‌هايش را به او نشان مي‌داد. شعرهاي فاکنر شباني و مدرن بود و تلفيقي از تأثيرات نخستين علائقش به شاعراني همچون آلجرنون سويئن‌برن،[17] آلفرد ادوارد هاسمن[18] و شاعراني متأخرتر همچون تي. اس. اليوت و ازرا پاوند. هرچند اين اشعار پربار بود و سرشار از بيان زيباشناختي اما چندان اصيل نبود، گرچه يکي از اشعار او را مجله‌ي معتبر نيو ريپابليک[19] پذيرفت و در شماره‌ي ششم خود در اگوست 1919 منتشر کرد. چاپ نخستين شعر فاکنر همراه شد با انتشار اولين داستان کوتاهش با عنوان « فرود موفقيت‌آميز »که براساس تجربه‌ي او در ارتش بود و در نوامبر همان سال در روزنامه‌ي دانشگاهي ميسي‌سي‌پي به چاپ رسيد.

فاکنر در سپتامبر 1919 به عنوان دانشجوي ويژه ثبت‌نام کرد و دوره‌هايي را در زبان فرانسه و اسپانيايي و نيز مطالعه‌ي ادبياتِ شکسپير گذراند. او دانشجويي بي‌علاقه بود گرچه سرانجام زبان فرانسه را، زبان و فرهنگي را كه بسيار مي‌ستود، با لهجه‌اي درست ياد گرفت. فاکنر به دليل مداخله‌ي ديگر اعضاي خانواده، به عضويت مؤسسه‌ي اجتماعي سيگما آلفا اپسيلون[20] درآمد. هرچند گزارش کردند که او از شرکت در امتحانات سر باز زد، در پايان دوره در زبان فرانسه نمره‌ي الف، در اسپانيايي نمره‌ي ب و در انگليسي نمره دال گرفت.

فاکنر مجموعه‌ اشعارش را به صورت مصور و دست‌خط عرضه کرد که دربرگيرنده‌ي نمايشنامه‌اي تجربي و منظوم بود، با عنوان عروسک خيمه‌شب‌بازي،2  به انضمامِ 88 صفحه شعر تايپ‌شده با نام چشم‌انداز بهاري3 که در تابستان 1921 به استل داد وقتي براي يکي از ديدارهاي هميشگي آمده بود. گرچه هجده شعرِ اين مجموعه، اقتباسي بود و نقص داشت شرايط و ديدگاه‌هاي شخصي فاکنر را بيان مي‌کرد که بعدها به ادبياتِ داستاني شکوفايش راه يافت. طولي نکشيد که نگارش اشعاري چنين عاشقانه و بي‌ثمر و نيز شلختگي سر و وضع ظاهري او موجب تغيير لقب قبلي‌اش نزد کساني شد که هرگز به عواطف و روحيه‌ي انزواطلب فاکنر که پوششي بود بر اندوه و ناکامي‌هاي خلاقانه‌اش پي نبردند و اين بار او را « کُنت بي‌کُنت » ناميدند.

هنگامي که استارک يانگ از فاکنر دعوت کرد تا به ملاقاتِ او در نيويورک برود و جريان‌هاي ادبي آن شهر را بيازمايد و کم‌کم راه خود را به عنوان منتقد پيدا کند، تسکيني از راه رسيد. فاکنر براي گذرانِ زندگي، با کمک استارک و دوست او، اليزابت پرال4 که بعدها خانم شروود اندرسون شد و در آن زمان کتابفروشي لرد و تيلور دابل‌دي5 را اداره مي‌کرد، در اين کتابفروشي فروشنده شد. اما فاکنر که نتوانست به زندگي ادبي و مرکز نشر ايالات متحده‌ي آمريكا راه پيدا کند، در دسامبر 1921 به خانه برگشت تا شغلي را قبول کند که فيل استون برايش دست و پا کرده بود، مسئول اداره‌ي پست دانشگاه با حقوق يک هزار و پانصد دلار در سال که نخستين درآمد آبرومند و شغل منظمش بود.

اين سمت، با وجود سهل‌انگاري‌هاي فاکنر در برابر وظايفش، تقريباً سه سال دوام آورد. نامه‌ها به موقع ارسال نمي‌شد يا به دست افراد نمي‌رسيد، حضور مشتريان را ناديده مي‌گرفت و مجلات را آن‌قدر نگه مي‌داشت تا فرصتي براي خواندنشان پيدا کند. درنتيجه برخي از بهترين متونِ ادبيات معاصر در اختيار فاکنر قرار گرفت که در مجلاتي چون امريکن مرکوري،3  نيشن،4 نيو ريپابليک، نورث امريکن ريويو،5 دايل، و ليتيل ريويو6 و نيز در ديگر فصل‌نامه‌ها و مجلات کوچکي به چاپ مي‌رسيد که براي کتابخانه‌ي دانشگاه ارسال مي‌شد. سرانجام شکايت‌ها به تحقيق و توبيخ رسمي از سوي مقامات اداره‌ي پست انجاميد که فاکنر به واسطه‌ي آن در اکتبر 1924 استعفا داد. روايت‌هاي متفاوتي وجود دارد، نقل کرده‌اند که فاکنر گفته بود: « فکر مي‌کنم همه‌ي عمرم در ترس به سر برم و جماعتي پول به دست هميشه جلو نظرم باشند، اما خدا را شکر که هيچ وقت برنمي‌گردم که اين ترس با من بماند و هر حرمزاده‌اي را ببينم که دو سنت دارد و مي‌خواهد تمبر بخرد. »

شايد چون در همان زمان اولين کتابش زير چاپ بود آن‌قدر احساس اعتماد به نفس مي‌کرد که مصمم شود درآمد ماهانه‌ي منظم را رها کند. دوستش فيل استون قدم پيش گذاشت و با تقبلِ بخشي از هزينه‌هاي انتشار به پيشرفت سريع او کمک کرد. نخستين کتاب، دست‌نويسِ اشعاري بود که فاکنر سال گذشته تکميل کرده بود و آن را فون مرمرين[21] مي‌ناميد و شرکت انتشاراتي فورسيز[22] قبول کرد که هزار نسخه از آن را در ازاي پرداختِ چهارصد دلار چاپ کند. فون مرمرين نوزده شعر شباني است که از زبان مجسمه‌ي مرمري فون ادا مي‌شود و ترتيب اشعار براساس فصول است. اين اشعار همچون بيشتر اشعار نخستين فاکنر بر مضامين سنتي مرگ، تغيير، فريب و عشق نافرجام تکيه دارند و تأثير نيرومند جان کيتس[23] در آن‌ها مشهود است. اين کتاب خواننده‌اي نداشت اما دست‌کم يک منتقد، جان مکلور[24] از نيواورلئان دابل دايلر (25 ژانويه‌ي 1925) آن را سرشار از ذوق و توانايي و نشانه‌اي بر ظهور استعدادي سترگ در افق هنر ديد. اما کتاب خوب فروش نرفت و به جهان ادبيات راه نيافت.

هنگامي که در پانزدهم دسامبر 1924 فون مرمرين به چاپ رسيد، فاکنر به قصد ديدار با رئيس پيشين خود، اليزابت پرال و همسر جديد او، شروود اندرسون عازم نيواورلئان شد. در اصل فاکنر قصد داشت تا درآمدي براي سفري دريايي به اروپا کسب کند اما طرح او به شکست انجاميد و بار ديگر مجبور شد در فکر گذران زندگي باشد. فاکنر به زحمت توانست از راه مقاله‌نويسي، نگارش
داستان و شعر براي مجله‌ي دابل ديلر و روزنامه‌ي تايمز پيکايون[25] پولي دربياورد، اين نوشته‌ها سياه‌مشق‌هايي بود براي آن‌كه سبكي را گسترش دهد. داستان‌هايي هم که فاکنر بعدها درباره‌ي تأمين نوشيدني‌هاي الکلي براي قاچاقچيان محلي حکايت کرد، يا قصه‌ي پرواز با سيرکي هوايي که از شهر مي‌گذشت، دست‌کمي از اين سياه‌مشق‌هاي اوليه نداشت (گرچه شايد چند بار به همراه يکي از خلبان‌ها به چنين پروازهايي رفته بود).

نيواورلئان براي جمع نقاشان و نويسندگانِ جوان مکاني پرشور بود و روشنفکران گرد دو قطب حلقه زدند که مرکز توجه بودند ـ يکي از اين دو قطب شروود اندرسون بود که در آن زمان تأثيرگذارترين و تحسين برانگيزترين چهره در صحنه‌ي ادبي آمريكا به شمار مي‌آمد و سرمقاله‌هاي دابل ديلر را مي‌نوشت که آثار بهترين نويسندگان جوان را چاپ مي‌کرد. فاکنر خود را مجذوب فضاي غني گفت‌وگوهاي زيباشناختي يافت که تحت تأثير زيگموند فرويد، سرجيمز فريزر[26]  و جيمز جويس قرار داشت.فيل استون يک نسخه از اوليسِ جويس را سال قبل به فاکنر داده بود که مسلماً آن را خواند گرچه بعداً خواندنش را انکار کرد. فاکنر ضمن آنکه در حاشيه به مباحثِ اين جمع گوش مي‌داد، با اندرسون صميمتي به هم زد و آن دو وقت خود را صرف داستان‌بافي‌هاي مفصل از نياکان
اندرو جاکسون [27] مي‌کردند که در باتلاق گوسفند پرورش داد و موجودي نيمه‌اسب و نيمه‌تمساح را به نيمه‌انسان و نيمه‌گوسفند بدل ساخت و سرانجام به نيمه‌کوسه. زماني رسيد که اندرسون به او هشدار داد: «استعداد تو فراتر از حد معمول است، مي‌تواني آن را خيلي ساده و به شيوه‌هاي گوناگون به کار بيندازي. اگر مراقب نباشي، هيچ وقت چيزي نمي‌نويسي.»

فاکنر، ملهم از اندرسون و به شوق‌آمده از ستايش و ترغيب نويسنده‌اي قديمي‌تر، نگارشِ رماني را شروع کرد. طولي نکشيد که با کار مداوم توانست دست‌نويس را کامل کند و آن را مِي‌دِي[28] ناميد و اندرسون چاپ آن را به ناشرش، بوني و لايورايت نيويورکتوصيه کرد. بعدها فاکنر حکايت کرد که اندرسون موافقت کرده بود آن را توصيه کند به شرط آنکه مجبور نباشد دست‌نويس را بخواند، اما حاصل اين حکايت مشاجره‌اي شد که بعدها بين آن دو رخ داد. فاکنر براي اخبار صبح دالاس4 مقاله‌اي نوشته بود که در آن معلم خود را به دليل تنگ‌نظري شهرستاني، نداشتن روحيه‌ي طنز و رشد محدود هنري از زمان انتشار نخستين و بهترين آثارش ملامت کرده بود. و نيز در جزوه‌اي کوچک با عنوان شروود اندرسون و ديگر دورگه‌هاي مشهور5 که توسط ويليام اسپراتلينگ6 هم‌اتاقي
فاکنر مصور شده بود، سبک او را به ريشخند گرفت. نويسنده‌ي ارشد هرگز اين مطلب را نپسنديد و آن را بر فاکنر نبخشيد.

سرانجام فاکنر در هفتم ژوئيه1925، با همراهي اسپراتلينگ سوار بر يک کشتي باري شد که نيواورلئان را ترک مي‌کرد. آن دو پس از رسيدن به بندر جنوآ، از ايتاليا و سپس از سوئيس گذشتند و به پاريس رسيدند. در آنجا در هتلي ارزان‌قيمت در ساحل چپ رودخانه‌ي سن ساکن شدند و به بازديد موزه‌ي لوور و گالري‌هاي ديگر رفتند تا آثار سزان، دگا، ماتيس، پيکاسو و ديگر مدرنيست‌ها را ببينند. فاکنر نامه‌اي براي مادرش نوشت: «غش نکني ـ دارم ريش مي‌گذارم.» و بعد طرح جديدي از خود با ريش و قيافه‌اي فرستاد که به نظر مي‌رسيد ترکيبي باشد از مفيستوفل[29] و خداي بيشه‌ها (فون). فاکنر در پاريس غالباً به کافه‌هاي خياباني مي‌رفت اما با نويسندگانِ مهاجر ساکنِ پاريس کمتر حشر و نشر داشت، فقط گاه مي‌رفت تا جويس را از فاصله‌اي دور ببيند. بعدها نقل کرد که: «من جويس را مي‌شناختم و به هر زحمت به کافه‌اي مي‌رفتم که او بنا به عادت به آنجا مي‌رفت تا او را ببينم. اما او تنها نويسنده‌اي بود که من از آن روزهاي سفر به اروپا به خاطر دارم.» مهم‌تر آنکه فاکنر به طور مداوم مي‌نوشت ـ نامه‌ به مادرش، يادداشت‌برداري، مقاله، شعر و نيز دو رمان که يکي از آن‌ها به عنوان دومين رمان او منتشر شد.

 

در اين دوره فاکنر از وقت خود نهايت استفاده را برد، بيشتر فرانسه را با قطار يا پاي پياده ديد و از کارزارهاي مهم جنگ جهاني اول ديدار کرد که زماني آن‌قدر مشتاق بود تا به عنوان خلبان جنگي در آن شرکت کند و با جنگنده‌هاي آلماني رو در رو بجنگد. آن‌قدر اين اشتياق در او نيرومند بود که بعدها قصه‌اي از خود درآورد و حکايت کرد که هواپيماي او را بر فراز پاريس هدف قرار داده بودند و درنتيجه جراحات ترکشي هم در سرش باقي مانده بود. ديداري کوتاه از انگليس داشت اما هزينه‌هاي بالاي اقامت در انگلستان او را به پاريس برگرداند. در ماه دسامبر آماده‌ي بازگشت به خانه بود و در يک کشتي جا گرفت. او و اسپراتلينگ در دهم دسامبر پاريس را ترک کردند و پس از ديداري از آکسفورد ساکن آپارتماني در نيواورلئان شدند و فاکنر نوشتن را ادامه داد.

در همان روزهايي که فاکنر در اروپا سفر مي‌کرد، کتاب مِي‌دِي را براي چاپ پذيرفته بودند و اين کتاب با عنوان مواجب بخور و نمير در 25 فوريه 1926 در 2 هزار و 500 نسخه منتشر شد که بيشتر آن طي سه ماه فروش رفت. اين کتاب که داستان بازگشت کهنه‌سربازي جنوبي را از جنگ جهاني اول به خانه روايت مي‌کند داستاني تلخ است و تلفيقي از رئاليسم، روانشناسي، مشاهدات اجتماعي و اسطوره که با قالب مدرنيسم تناسب دارد. گفته‌هاي تي. اس. اليوت بر شخصيت‌ها سايه مي‌اندازد و کاربرد اسطوره به شيوه‌ي جويس تابع هزلي هوشمندانه است. بيشتر تحليل‌گرانِ کتاب، آن را به عنوان تلفيقي بي‌ثمر از مد روز حاکم بر ادبيات داستاني ارزيابي کردند، اما جان مکلور در مجله‌ي تايمز پيکايونِ نيواورلئان (يازدهم آوريل 1926) بار ديگر ستايشي گرم نثارِ فاکنر کرد و آن را باارزش‌ترين رمانِ اولي دانست که آن سال چاپ شده بود. دونالد ديويدسون،[30] متعلق به محفل شاعران « فيوجتيو »[31] در مجله‌ي نشويل تنسي[32] آن را اثري نيرومند ديد و از نظر هنري مطلوب و ممتاز ارزيابي کرد، درحقيقت اين اثرِ فاکنر را با رمان ستايش‌شده‌ي جان دوس ‌پاسوس از جنگ جهاني اول در 1921، با عنوان سه سرباز4 برابر دانست. اما واکنش‌ها در خانه چندان شادمانه نبود. پدرش به علت مضمون بي‌پرواي کتاب از خواندنش سر باز زد و يکي از خويشاوندان به فاکنر پيشنهاد کرد که خارج از شهر بماند. فيل استون يک نسخه به عنوان هديه براي کتابخانه‌ي دانشگاه فرستاد، اما دانشگاه از پذيرفتن کتاب امتناع کرد.

از آنجا که استل، دختر رؤياهاي فاکنر، ازدواج کرده بود و در هاوايي زندگي مي‌کرد، فاکنر کوشيد او را از ذهنش خارج کند و توجهش را معطوفِ زني جوان، دلربا و غيرمتعارف کرد به نام هلن بايرد5 که مي‌خواست مجسمه‌ساز شود. فاکنر او را از طريق دوستانش در نيواورلئان ديده بود و صداقت بي‌پرده، خلاقيت و خودانگيختگي‌اش عميقاً نظر فاکنر را جلب کرد. فاکنر نسخه‌اي دست‌نويس را که به زيبايي نوشته بود به او هديه داد. اين نوشته قصه‌اي تمثيلي بود از شواليه‌اي جوان که به جست‌وجوي زني مي‌رفت که دلباخته‌اش بود، اما سرانجام مي‌فهميد او مرده است. هنوز يک نسخه از اثرِ موسوم به مِي‌دِي، عنوانِ پذيرفته‌نشده‌ي اولين رمانِ او، موجود است. اين بار نيز فاکنر دست‌نويس ديگري را به همراه طراحي دستي فراهم آورد و آن را هلن: دوران نامزدي6 ناميد، گلچيني از شانزده شعر که به برداشت آرماني او از زن اختصاص داشت که بر پايه‌ي شخصيت هلن بايرد بود. فاکنر عاشق شده و اهداي اين گلچين به معناي خواستگاري بود. هلن به او علاقه‌مند بود اما به تلاش‌هاي خلاقانه‌ي فاکنر اعتنايي نشان نمي‌داد، بنابراين درخواست او را رد کرد. اما باز هم هلن را مي‌بينيم که نقش شخصيت زن را در داستان‌هاي فاکنر به خود مي‌گيرد و فاکنر دومين رمان خودش را به او تقديم مي‌کند، هرچند هنگام چاپ رمان، هلن قبلاً با مرد ديگري ازدواج کرده بود.

فاکنر هنگام اقامت در پاريس نگارشِ پشه‌ها را شروع و پس از بازگشت به آمريكا، در سپتامبر 1926، آن را تکميل کرد. اين کتاب داستان واقعي فردي متکبر بود که فاکنر مستقيماً بر مبناي آشنايي‌ها و تجربه‌هاي خود در نيواورلئان نوشته اما بيشتر آن را از نويسندگان طنزپردازِ عصر جَز[33] الهام گرفته بود که بر تارک بازار ادبي آن دوره جاي داشتند. گتسبي بزرگ[34] فيتزجرالد در 1925 منتشر شد و در انگلستان آلدوس هاکسلي مجموعه رمان‌هاي اجتماعي و بدبينانه‌ي خود را به چاپ رساند. فاکنر نخستين مجموعه‌ي هاکسلي، زرد کرومي3، را در 1921 خوانده بود که تشابهات قابل ملاحظه‌اي با پشه‌ها دارد. انتشارات بوني و لايورايت اين اثر فاکنر را در سي‌ام آوريل 1927 چاپ کرد.

اگر منتقدان مواجب بخور و نمير را اثري ديدند که از دوران خود بسيار جلوتر بود، در مورد پشه‌ها نيز همين باور را داشتند. به نظر مي‌رسيد جان مکلور، که معمولاً نخستين کسي بود که زبان به ستايش فاکنر مي‌گشود و براي تايمزـ پيکايون مي‌نوشت، از تمسخر، بي‌رحمي و جنبه‌ي شهواني که در کتاب ديد سرخورده شد، يا شايد چون نقش بسياري از دوستان خود (حتي تصويري از فاکنر) را در رمان مي‌ديد فقط حالتي تدافعي به خود گرفته بود. ليليان هلمن4 در هرالد تربيونِ5 نيويورک، به رغم يافتن جاپاي تأثيرات آشکار جويس و هاکسلي بر فاکنر، معتقد بود که: «رمان حاصل نگارشي هوشمندانه، همه‌نگر، درخشان و سرشار از سرزندگي و چالاکي خاص است که از قلمي تازه نفس و نيرومند بيرون مي‌آيد (نوزدهم ژوئن 1927).» ديويدسون حمايت خود را از فاکنر در نشويل ‌تنسي اعلام داشت و اشاره کرد: «فاکنر نويسنده‌اي است که بر مسندِ طعن و کنايه به شيوه‌اي تکيه مي‌زند که جيمز جويس را به ياد مي‌آورد، اما شيوه‌ي او چنان راحت و مقبول است که شما تقريباً خشونت آن را ناديده مي‌گيريد (سوم ژوئيه1922).» ديگر تحليل‌گران واکنش‌هاي بسيار متفاوتي از خود بروز دادند، اما همگي کمابيش در ستايش فاکنر به عنوان ظهور رمان‌نويسي توانمند اتفاق‌نظر داشتند.

قطع رابطه‌ي فاکنر با شروود اندرسون و سرخوردگي‌اش از هلن نگذاشت که او از زيبايي‌هاي اورلئان نصيب برد و فاکنر براي کريسمس 1926 به آکسفورد برگشت. در آنجا جذابيتي ديگر نيز نهفته بود. استل در همان روزها به خانه برگشته بود تا مقدمات طلاق خود را از شوهرش فراهم کند، استل و شوهرش ديگر نمي‌توانستند به ازدواج خود پاي‌بند بمانند. فاکنر که مسحور ويکتوريا، دختر هشت‌ساله‌ي استل شده بود، داستاني تايپ‌شده با جلد گالينگور به دختر هديه داد با عنوان درخت آرزو،[35] فاکنر در نگارش ادبيات داستاني براي کودکان به هيچ روي استعداد کمي از خود نشان نداده بود، اما هرگز اين تجربه را تکرار نکرد. درخت آرزو در 1967 پس از درگذشت فاکنر به چاپ رسيد. طرح بعدي خلاقانه‌ي او دست‌نويس‌هايي براي رماني بود با عنوان پدر آبراهام2 که داستان خانواده‌اي کارگري و طماع به نام اسنوپس3 را در جنوب آمريكا روايت مي‌کرد و فاکنر در داستان‌ها و رمان‌هاي بعدي خود نيز به شخصيت‌هاي اين دست‌نويس برگشت، گرچه پدر آبراهام در آن دوران منتشرنشده باقي ماند، دست‌نويسي ديگر نيز بود تحتِ عنوان پرچم‌ها در غبار4 که در آينده به عنوان اثري بزرگ و معتبر شناخته شد.

فاکنر در هر دو دست‌نويس بيشتر به تاريخ محلي ميسي‌سي‌پي و تجربه‌هاي خود از خانواده‌اش روي آورده بود. اندرسون قبلاً و به روزگار دوستي صميمانه و پياده‌روي‌هايشان به او گوشزد کرده بود که بهترين نوشته‌ها از دل چيزي بيرون مي‌آيد که نويسنده بهترين شناخت را از آن دارد، يعني منطقه‌ي بومي و محلي خود: «تو يک پسر روستايي هستي؛ همه‌ي آنچه تو مي‌شناسي همان تکه‌ي کوچک در ميسي‌سي‌پي است، جايي که زندگي‌ات را شروع کرده‌اي. اما همين هم هيچ اشکالي ندارد. آنجا هم آمريكاست …» فاکنر در نيمه‌ي راه نگارش رمان سومش گفت: «ناگهان کشف کردم که نوشتن کاري فوق‌العاده زيباست ـ مي‌تواني مردم را واداري تا روي پاهاي خود بايستند و سايه‌‌‌‌‌‌‌‌اي بيفکنند. حس کردم همه‌ي اين مردم در اختيار من‌اند و به محض آنکه کشفشان کردم خواستم آن‌ها را برگردانم.» هنگامي که فاکنر نگارش رمان را به پايان برد چنين نتيجه گرفت: « فهميدم که تمبر پستي کوچک زادگاهم ارزشِ نوشتن دارد و من هيچ وقت از آن خسته نمي‌شوم و با تبديل و تعالي واقعيت به خيال، آزادم تا استعدادم را به منتهاي خود برسانم. رمان که منتشر شد، حق آن بود که به ”شروود اندرسون“ تقديم شود، که به لطف او نخستين اثرم انتشار يافت و معتقدم که اين کتاب او را به هيچ روي از کار خود پشيمان نمي‌کند.»

اما تحليل سومين رمان براي مطبوعات کار آساني نبود. دست‌نويس داستاني کوتاه بود از پيرمردي که به گذشته‌ي خانواده‌اش مي‌انديشيد، به تمايلِ خانواده به خشونت و آنچه از دست رفته بود، اما در ادامه‌ي داستان به روايتي پيچيده از خانواده‌اي موسوم به سارتوريس بسط مي‌يافت و به ويژه زندگي دو برادر به نام‌هاي جان و بايارد را روايت مي‌کرد. جان طي جنگ جهاني اول در نبرد هوايي کشته مي‌شود و برادرش خود را در مرگ او مقصر مي‌داند، به همين دليل در بازگشت به خانه رفتاري پرخاشگرانه دارد و نمي‌تواند زندگي معمول خود را ادامه دهد. او اتومبيلي را که پدربزرگش نيز در آن سوار است خرد مي‌کند و سرهنگ پير بر اثر آن دچار ايست قلبي مي‌شود. عاقبت بايارد ناپديد مي‌شود و هنگام پرواز آزمايشي مي‌ميرد. او پشت سر خود عمه‌اي سوگوار باقي مي‌گذارد، جني دوپر[36] که شاهد مرگ بي‌ثمر ديگر اعضاي مرد خانواده بوده است، و بيوه‌اي باردار نيز از بايارد به جا مي‌ماند، نارسيسا بنبو2 که برادرش هوراس3 نسبت به او تمايلاتي قديمي و نامتعارف دارد.

اين داستان که روايتگر دو نسل از اشراف زمين‌دار جنوبي است در ميان مردمي کاملاً پيشرفته مي‌گذرد که در جايي ساکن‌اند که فاکنر آن را ايالت يوکناپاتافا4 مي‌نامد، نامي که او از رودخانه‌اي واقعي وام مي‌گيرد و به گفته‌ي او در زبان سرخ‌پوستان چيکه‌ساو5 به معناي «آبي است که از ميان دشت مي‌گذرد» اما هيچ منبع موثقي اين ادعا را ثابت نمي‌کند. بنابر گفته‌ي فاکنر تلفظ اين کلمه‌ي ابداعي چنين است: « يوک‌ـ ناـ پاـ تافا (YOCK- na- pa- TAWpha) » که مشخص مي‌شود همان يوکناپاتافايي است که در استان لافايت از
توابع ميسي‌سي‌پي قرار دارد، شهري ساخته‌ي جفرسون که رونوشتي بود از آکسفورد و سرگذشتِ خانواده‌ي سارتوريس بازتابي است از تاريخ خانواده‌ي خودِ فاکنر. فاکنر مي‌گفت تمامِ اين شخصيت‌ها را دوست دارد و از همين رو، به همه‌ي آن‌ها زندگي دوباره داده و تقريباً در نُه رمان و چندين داستان کوتاه از آنان حرف زده است. به همين دليل است که اين جامعه‌ي خيالي چنان واقعيت پيدا مي‌کند که او مي‌تواند آن‌ها را در مساحتي به وسعت 2 هزار و 400 متر مربع با جمعيتي بالغ بر 6 هزار و 298 سفيدپوست و 2 هزار و 400 سياه‌پوست بگنجاند و بالاي آن بنويسد: « ويليام فاکنر، مالک و صاحب انحصاري. »

وسعت و پيچيدگي پيرنگ داستان پرچم‌ها در غبار دست و پاگير مي‌شود وقتي روايت نه تنها به خانواده‌هاي سارتوريس و بن باو مي‌پردازد، بلکه به سراغ بايرون اسنوپس مي‌رود که براي نارسيس بن باو نامه‌هاي بي‌امضا مي‌فرستد؛ به سراغ وي. کي. سورات[37] مي‌رود که فروشنده‌ي چرخ‌خياطي است (بعدها نامش مي‌شود راتليف2)؛ به سراغ بل ميچل3 که با هوراس بن‌باو نامزد شده است و همچنان به سراغ جمعي کثير. فاکنر اين رمان را در اواسط اکتبر 1927 با يادداشتي براي ناشر فرستاد: « من کتاب را نوشته‌ام … معتقدم … کتابي است که شما يا هر ناشر ديگري امسال
مي‌خوانيد.» اواسط نوامبر هوراس لايورايت آن را با يادداشتي برگرداند و نوشت که کتاب نه قابل چاپ است و نه نجات‌بخش: «کتابي است دشوار و نه در بسطِ پيرنگ انسجام دارد و نه در بسطِ شخصيت‌ها … داستان واقعاً به هيچ کجا نمي‌رسد و هزاران ماجراي ناتمام دارد.»

فاکنر که عميقاً نوميد شده بود آن را براي ديگر ناشران فرستاد و پيش از آنکه انتشارت هارکورت بريس و شرکا[38]  آن را بپذيرد، يازده ناشر آن را رد کردند و هارکوت نيز چاپ اين اثر را منوط به اصلاح اساسي و کم کردن حجم آن دانست. فاکنر که به تنهايي از پس اين کار برنمي‌آمد، با دوستي قديمي تماس گرفت تا به او کمک کند، بن واسونِ[39] نويسنده که در آن زمان در نيويورک کارگزار ادبي بود. آن دو دست‌نويس را به يک‌چهارم رساندند و نقطه‌ي تأکيد را در رمان بارزتر نشان دادند. نسخه‌ي خلاصه‌شده در ژانويه 1929 انتشار يافت، اما نه با عنوان پرچم‌ها در غبار که فاکنر آن را برگزيده بود، بلکه با نام سارتوريس.بيشتر منتقدان، وفاداران و نيز شکاکان قديم احساس کردند که فاکنر راه خود را پيدا کرده است. هنري ناش اسميت[40] در روزنامه‌ي اخبار بامدادي دالاس (به تاريخ دوم فوريه‌ 1929) از رمان به عنوان حاصل کارِ «يکي از نويدبخش‌ترين استعدادها در ادبيات داستاني معاصر آمريكا» استقبال کرد. ديويدسون در روزنامه‌ي تنسي (به تاريخ چهاردهم آوريل 1929) اظهار داشت: «من تصور مي‌کنم آقاي فاکنر به عنوان نويسنده‌اي صاحب سبک و مشاهده‌گرِ دقيق سرشتِ انسان با هر يک از سه يا چهار رمان‌نويس شاخص آمريكايي برابري مي‌کند.» ديويدسون نظريه‌هاي اسطوره‌شناختي و تمثيلي را که بعدها منتقدان به فاکنر نسبت دادند پيشاپيش ديد و گفت: «نمي‌توان از معناي تمثيلي در رمان سارتوريس چشم‌پوشي کرد.»

در همان زمان که سارتوريس با تولد خود دست و پنجه نرم مي‌کرد، فاکنر سرگرم کاشت بذر و پروراندن چيزي بود که عظيم‌ترين تلاش و شاهکار او مي‌شد. در اوايل 1928 او نگارش داستاني کوتاه را به نام شفق[41] شروع کرد که نسخه‌ي اوليه‌ي آن را احتمالاً در پاريس و به سال 1925 نوشته بود و داستانِ دختربچه و برادراني را نقل مي‌کرد که آن‌ها را پس از مرگ مادربزرگشان از خانه بيرون مي‌فرستادند چون هنوز آن‌قدر بزرگ نشده بودند که معناي جا به جايي جسد و مقدمات خاکسپاري را بفهمند. فاکنر به خاطر مي‌آورد: «پس من که هيچ وقت خواهري نداشتم، خودم را در نقش دختربچه‌اي زيبا و غمگين گذاشتم.» زماني که دختر روي کاغذ جان مي‌گيرد و نامش کانديس کامپسون2 مي‌شود يا کادي3 فاکنر به اين نتيجه مي‌رسد که: «به حدي به او دل باخته‌ام که نمي‌توانم خودم را متقاعد کنم که فقط در داستاني کوتاه وجود داشته باشد. شايستگي او بيش از اين است. به اين ترتيب، رمان تقريباً علي‌رغم خواستِ خودم خلق شد.»

بنابر آنچه فاکنر براي ما مي‌گويد، بارها از او در مناسبت‌هاي مختلف خواستند تا درباره‌ي منشأ رمانش سخن بگويد، دست‌نويس در پرتو تصاوير متعدد و نتيجه‌گيري‌هاي روايي افزايش مي‌يابد. يکي از اين تصاوير کادي را نشان مي‌دهد که به زمين مي‌افتد و سرتاپا گلي و کثيف مي‌شود، کوچک‌ترين برادرش نيز همراه اوست و همان جا مي‌زند زير گريه تا آنکه کادي براي آرام کردنش با او بازي مي‌کند. تصوير ديگر وقتي است که کادي از درخت گلابي بالا مي‌رود تا به داخل خانه که مراسم خاکسپاري در آن برگزار مي‌شود سرک بکشد و سه برادرش به زيرپوش گلي او که از لباس‌هايش بيرون زده نگاه مي‌کنند. فاکنر هميشه مدعي بود: «اين تصوير تنها چيزي در ادبيات بود که بسيار مرا منقلب کرد.»

فاکنر احساس مي‌کرد که راوي سنتي سوم‌شخص مفرد نمي‌تواند از پس روايت داستان دختر برآيد. استفاده از صداي روايتگري که داناي کل بود، تکنيک اصلي و مورد علاقه‌ي فاکنر شد و او شيوه‌هاي متفاوت حکايت‌گويي را در داستان‌هاي خود آزمود. به همين جهت، گفت: «متوجه شدم که مؤثرترين شيوه‌ي حکايت بازگويي آن از نگاهِ کودکي ساده‌لوح است (بنجي کامپسون)[42] که حتي نمي‌داند، نمي‌تواند بفهمد که چه اتفاقي مي‌افتد. و اين نحوه‌ي روايت تا مدتي پيش رفت و من فکر کردم که داستان ده صفحه‌اي مي‌شود. بعد اولين چيزي که متوجه شدم اين بود که حالا صد صفحه داستان دارم. تمامش کرده‌ام و هنوز داستان را نگفته‌ام. پس يکي ديگر از بچه‌ها را انتخاب کردم (کونتين کامپسون)2 و او را آزمودم. صد صفحه‌اي پيش رفتم و هنوز داستانم را نگفته بودم. پس يکي ديگر انتخاب کردم (جيسون کامپسون).3 اين يکي به ديوانگان شباهت داشت، پيش خود گفتم شايد او کسي است که گره داستان را باز مي‌کند. او هم صد صفحه‌اي حرف زد و باز قصه ناگفته ماند، آن وقت من فاکنر را واردِ داستان کردم تا خود را در يکصد صفحه بيازمايد. اما بازهم قصه تمام نشد و بيست سال بعد يک ضميمه نوشتم و سعي کردم داستان را بگويم. و همه‌ي حکايت همان چيزي شد که من در صفحه‌ي اول نوشته و کوشيده بودم تا آن چيزي را حکايت کنم که به نظرم قصه‌ زيبا و اندوهبار دختر کوچولو و نگون‌بختي مي‌آمد که از درخت گلابي بالا مي‌رفت تا مراسم خاکسپاري را ببيند.» به روايت ديگر، فاکنر کوشيد تا همان داستان را از چهار منظر متفاوت نقل کند، اما از نظر خود در رسيدن به جوهره‌ي خيالِ خويش شکست خورد.

با وجود آنکه اين ساختار روايي يکي از قابل ملاحظه‌ترين و ابداعي‌ترين شيوه‌ها درباره‌ي چگونگي نگارش کتاب است، اگر استفاده‌ي فاکنر را از جريان سيال ذهن و حرکت شناور او را در زمان و در گذشته و آينده ناديده بگيريم، توضيح او به جاي آنکه ماهيت دستاوردش را روشن سازد، صرفاً آن را براي ما ساده مي‌کند که بسي بيشتر از بازگويي يک قصه به چهار شيوه‌ي متفاوت است. فصل‌هاي بعدي کتاب بر يکديگر تأثير مي‌گذارند و بر روايت بزرگ‌تر رمان پرتو مي‌افکنند. اما هر راوي لحني

 

کاملاً متفاوت دارد و داستانِ هر يک تقريباً مستقل از ديگري است. رمان را که مي‌خواني انگار خود را در تالاري از آيينه مي‌بيني. به نظر مي‌رسد همه‌ي تصاوير از آنِ يک تن است، اما بي‌قوارگي و عدم وجودِ تصويري مرکزي چشم را در يک زمان به بيست جهت مختلف مي‌کشاند. هنگامي که فاکنر داستان را از منظر بنجي حکايت مي‌کند، بيتي را از مکبثِ شکسپير به ياد مي‌آورد: «قصه‌اي که ابلهان نقل مي‌کنند پر از خشم و هياهوست.» اما يادآوري نقل‌‌قول چيزي با خود ندارد ـ «چيزي را معنا نمي‌بخشد.»

خشم و هياهو به سقوط عاطفي و شکست اخلاقي خانواده‌اي جنوبي معنا مي‌دهد که در گذشته‌اي دور از جايگاهي مهم در جامعه‌ي ميسي‌سي‌پي برخوردار بود و ادعا مي‌کرد در ميان نياکان خود يک ژنرال داشت و يک فرماندار ايالت. پدر خانواده، جيسون کامپسون سوم، فردي است الکلي و بي‌اعتنا به شکست خود در حرفه‌ي حقوق، و روي ايوان به حال خود رها شده است. همسرش، کارولين باسکامب کامپسون،[43] زني روان‌پريش است که مدام از همه چيز شاکي است و وانمود مي‌کند که ضعف دارد و در عين حال مي‌کوشد تا ظاهري اشرافي داشته باشد. برادر الکليِ کارولين، مائوري باسکامب2 بيکار است و تحت
حمايت خانواده قرار دارد. بين بچه‌ها، دومين بچه، جيسونِ چهارم، بچه‌ي محبوب کارولين است
چون بيشتر به باسکامب‌ها شباهت دارد ـ خونسرد، عاقل و حسابگر.

بزرگ‌ترين پسر که کونتين است در زندان عاطفي خود گرفتار شده، چون نمي‌تواند بين دنياي پلشت پيرامونش با فضيلت‌هايي چون شرف و حقيقت توزان برقرار کند که عرف جنوبِ قديم به او آموخته پاسشان بدارد. عشق نامتعارف او نسبت به خواهرش، کادي، او را اسير خود کرده است و هنگامي که کادي در پاسخ به عشقي زودگذر خود را وامي‌نهد، فقدانِ عفت و شرافتِ خانوادگي کونتين را به پريشاني اندوهبار و سرانجام خودکشي مي‌کشاند. نام کودکي را که درنتيجه‌ي اغواي کادي به دنيا مي‌آيد، وفادارانه کونتين مي‌گذارند. کوچک‌ترين برادر که بنجي است کندذهن به دنيا مي‌آيد و فقط با بوي کادي و نوازش او آرام مي‌شود. حضور نيرومند و محکمِ ديلسي گيبسون[44] است که خانواده را سرپا نگه مي‌دارد، خدمتکاري سياه‌پوست که آرامش و وفاداري‌اش به او اجازه مي‌دهد تا نيازهاي خانواده را بفهمد و با ايثاري عظيم به اين نيازها پاسخ گويد. فقط اوست که نسبت به پذيرش زمان حاضر با همه‌ي شرايط اندوهبارش درکي روشن دارد و آينده را پيشاپيش مي‌بيند: مرگ خانم کامپسون، به آسايشگاه سپردن بنجي، ناپديد شدن کادي (آخرين بار در آغوش افسر نازي آلماني ديده شده) و بي‌پولي جيسون را در مقابل درخواست کونيتن جوان (پسر کادي) که انگار درصدد تکرار زندگي بي‌بند و بار مادرش است. بعيد است که هر نوع خلاصه‌نگاري از اين‌دست بتواند توصيفي منصفانه از عمقِ پيرنگ، گستردگي عواطف و پيچيدگي مضاميني باشد که اين رمان ژرف و جسور را ويژگي مي‌بخشد.

فاکنر نخستين دست‌نويس خشم و هياهو را تا پايان سپتامبر تکميل کرده بود، چون وقتي در اکتبر به نيويورک رفت تا بن واسون رمان سارتوريس را اصلاح کند آن را همراهِ خود برده بود. فاکنر عادت داشت که اول داستان‌هاي خود را دستي بنويسد و سپس طي تايپِ دست‌نويس آن را اصلاح کند، به همين دليل براي تايپ خشم و هياهو زحمت زيادي متقبل شد و در عين حال واسون نيز سهمي عمده در بازنويسي سارتوريس داشت تا بتوانند به مهلت زماني تعيين‌شده در اکتبر برسند. عاقبت هنگامي که فاکنر تايپ خشم و هياهو را تمام کرد آن را روي تختخواب اتاق واسون انداخت و گفت: «بخوانش. معرکه است.» فاکنر که درباره‌ي باما،[45] عمه‌ي بزرگ خود مي‌نوشت به واسون گفت: «حيرت‌انگيزترين کتابي است که تا به حال خوانده‌ام. فکر نمي‌کنم تا ده سال آينده کسي آن را منتشر کند.» فاکنر با نگاه به گذشته مدعي شد: «خشم و هياهو را که تمام کردم فهميدم عملاً به چيزي رسيده‌ام که نه تنها مي‌توان، بلکه بايد اصطلاح کهنه‌ي هنر را به آن اطلاق کرد … با خشم و هياهو فهميدم که بخوانم و سپس از خواندن خلاص شوم، به همين دليل پس از آن هيچ چيز نخوانده‌ام.» باز هم عادت او بود که پس از اتمام طرحي به باده‌گساري روي آورد و آن‌قدر بنوشد که چند روز بعد دوستانش او را مدهوش در اتاقش پيدا کنند.

همان‌طور که فاکنر پيشاپيش مي‌دانست، لايورايت و هارکورت خشم و هياهو را رد کردند، اما اين اثر مورد توجه هاريسون اسميت2 قرار گرفت که در هارکورت ويراستار بود و قصد داشت شرکت انتشاراتي خود را راه بيندازد. به اين ترتيب، کتاب براي نشر به شرکت انتشاراتي جوناتان کيپ3 و هاريسون اسميت سپرده شد. فاکنر در دسامبر راهي خانه شد تا رماني ديگر را شروع کند که اتفاقي ميمون آن را دچار وقفه کرد. طلاق استل در 29 آوريل 1929 نهايي شده بود. آن دو پول‌هايي را که فاکنر به عنوان پيش‌پرداخت از ناشرش گرفته بود روي هم گذاشتند و سرانجام فاکنر در بيستم ژوئن با دختر رؤياهايش ازدواج کرد. آن‌ها براي ماه عسل به پاسکاگولايِ4 ميسي‌سي‌پي رفتند، اما عروسي‌شان شروعي اندوهبار داشت. ردپاي ناکامي گذشته و زندگي جدا از هم، روحيه‌ي هر دوِ آن‌ها را خرد کرده بود، هر دو به افراط مي‌نوشيدند و استل يک شب کوشيد خود را در آب غرق کند. شايد اين کار صرفاً حرکتي احساساتي بود، اما پيش‌درآمدي بود بر حوادث آينده چون زندگي آن دو با يکديگر نه آسان بود و نه تسلابخش.

هفتم اکتبر 1929 خشم و هياهو منتشر شد، برخي از تحليل‌گران نمي‌توانستند از ساختار تجربي رمان و شيوه‌ي ابداعي آن سر دربياورند، به رغم آنکه جزوه‌اي ستايشگرانه از سوي اِوِلين اسکاتِ5 رمان‌نويس همراه با بررسي کتاب چاپ شد. بيشتر منتقدانِ تيزبين، که شمارشان بسيار بود، اين اثر را ستودند چون سطح ادبياتي شهرستاني را به پايه‌ي ادبيات جهاني مي‌رساند، چون مرزهاي رمان آمريكايي را گسترش مي‌داد و اعتقاد آن‌ها را به فرم در هنر و استادانِ نوظهور احيا مي‌کرد. جوليا کي. دبليو. بيکر[46] که براي تايمز‌ـ پيکايون مي‌نوشت در 29 ژوئن 1929 گفت: «خشم و هياهو يکي از بهترين آثاري است که در حال و هوايي تراژيک نوشته شده و در آمريكا به چاپ رسيده است. فاکنر با اين اثر دقيقاً خود را در مقام يکي از مستعدترين رمان‌نويسان معاصر تثبيت کرده است. به نظر مي‌رسد او تنها آمريكايي‌اي باشد که بتواند با جيمز جويس برابري کند … اين اثر بسيار اصيل است. تا به حال، چنين چيزي نخوانده‌ايد.» ماهيت يا محتواي پاسخ منتقدان هرچه بود، از ريشخند تا ستايش، پرواضح بود که استعدادي بزرگ به صحنه‌ي ادبي آمريكا و جهان قدم گذاشته است.

در حالي که فاکنر از واکنش‌ها در برابر چاپ خشم و هياهو خشنود بود، پيشاپيش مي‌دانست که پول ناچيزي عايدش مي‌شود. بنابراين، پنج ماه پيش از ازدواج مجبور شد به پيمان خود که گفته بود درِ بازارهاي ادبي را به روي خود مي‌بندد خيانت کند و کوشيد تا چيزي بنويسد که مطمئناً به فروش رود. او نگارش اثري را شروع کرد که بعدها حريم نام گرفت، رماني که نه تنها هدف او را تأمين کرد، بلکه شهرت هم برايش آورد. اين اثر که بر مبناي ادبيات عامه‌پسند پليسي و بر پايه‌ي قتل و اسرار بود، داستان تبهکاران و جنايتکارانِ جرايد و قصه‌هايي ترسناک از قتل، تعدي و تجاوز را نقل مي‌کرد. فاکنر گفت: «من ترسناک‌ترين قصه‌اي را ساختم که مي‌توانستم تصور کنم و آن را ظرف سه هفته نوشتم …» او بعدها براي دوستي چنين حکايت کرد: « درباره‌ي نحوه‌ي نگارش آثار پرفروش مطالعه‌اي کامل و روشمند داشتم. وقتي به اين نتيجه رسيدم که خواستِ جامعه را فهميده‌ام، تصميم گرفتم کمي بيشتر از آنچه معمولاً نصيبشان مي‌شود به آن‌ها بدهم؛ پرمايه‌تر، اصيل‌تر، وحشيانه‌تر. پر از خشونت و بي‌رحمي.»

فاکنر با احياي شخصيت‌هاي سارتوريس به عنوان چارچوبِ اصلي ـ شخصيت‌هايي چون هوراس بن‌باو، همسرش بل و نادختري‌اش بلي کوچولو ـ زندگي پاپ‌آيِ2 جنايتکار و ماجراهاي دختر دانشجويي بي‌بند و بار به نام تمپل دريک3 را روايت مي‌کند. ديگر شخصيت‌هاي داستان ـ گوان استيونز،4 مادام روسپي، دوشيزه ربا،5 فروشنده‌ي نوشيدني‌هاي قاچاق و همسرش و چند جنايتکار ديگر ـ سياهي لشگري هستند که تمپل را به حال خود رها مي‌کنند، ماجراي اصلي و تکان‌دهنده‌ي پيرنگ اين رمان را پاپ‌آي به وجود مي‌آورد، او که از نظر جنسي ناتوان است با چوب بلال به تمپل تجاوز مي‌کند. رمان به رغم جهانِ فاسد و جبرگرايي که شخصيت‌ها را در خود جاي داده، شاهکاري است از ترکيب ترس و خنده که در خدمت داستان درمي‌آيند تا به مخاطب بگويند که عواقبِ تراژيک توجيه‌کننده‌ي اَعمال افراد نيست. شر عقوبت مي‌شود، اما فقط از سر تصادف، و پاپ‌آي براي قتلي که اشتباهاً به او نسبت داده‌اند، اعدام مي‌شود. فاکنر دست‌نويس را فقط يک ماه قبل از عروسي تمام کرد. آن را براي هاريسون اسميت فرستاد که در پاسخ به فاکنر نوشت: « خداي من، نمي‌توانم منتشرش کنم. همه‌ي ما را به زندان مي‌اندازند.»

فاکنر که حالا متأهل بود به درآمد مستمر نياز داشت، به همين علت در شيفت شب نيروگاه برق دانشگاه کار گرفت. گرچه اين شغل احتمالاً مديريتي بود، بعدها فاکنر ادعايي متفاوت کرد، به طرزي اغراق‌آميز که عادتش بود نوشت: «من از مخزن زغال‌سنگ برمي‌داشتم و به چرخ دستي مي‌ريختم و آن را هل مي‌دادم و در جايي مي‌ريختم که آتشکار بتواند آن را در ديگ بخار بريزد … من در مخزن زغال‌سنگ با چرخ دستي‌ام ميزي درست کرده بودم … طي شش هفته شب‌ها بين ساعت 12 تا 4 صبح گور به گور[47] را نوشتم، بي‌آنکه يک کلمه از آن را تغيير بدهم. بعد آن را براي اسميت فرستادم و به او نوشتم که با اين اثر يا به شهرت مي‌رسم يا به خاک سياه مي‌نشينم.» فرقي نمي‌کند که حقيقتِ نوشتنِ اين اثر چه باشد، باز هم فاکنر فهميد که اثري خاص نوشته است، اثري که با خشم و هياهو قياس خواهد شد.

فاکنر براي روايت داستان خانواده‌ي کامپسون از چهار راوي استفاده کرده بود. در رمان تازه‌ي خود راويان را به پانزده نفر رسانيد تا حکايت خانواده‌اي متعلق به قشري ديگر از جامعه را در 99 تک‌گفتار بازبگويند، حکايت خانواده‌ي بردن،2 حکايت کشاورزان سفيدپوست بينوايي است که به سختي زندگي‌شان را مي‌گذرانند، چون انسي،3 پدر خانواده، معتقد است که اگر عرق بکند مي‌ميرد. مرگ ادي،4 همسر انسي، که معلم مدرسه است همگان را به تحرک وامي‌دارد، تلاشي حماسي براي بازگرداندن کالبد او به شهر زادگاهش تا در آنجا به خاک سپرده شود و خانواده طي راه با مصيبت‌هاي طبيعي و غيرطبيعي رو به رو مي‌شود. فاکنر گفت: «من اين خانواده را برگزيدم و آن‌ها را در برابر بزرگ‌ترين فجايعي قرار دادم که انسان مي‌تواند تاب بياورد ـ سيل و آتش‌سوزي…» در پايان فاکنر با افشاي آنکه انسي سفر دشوار را بيشتر براي به دست آوردن يک دست دندانِ مصنوعي جديد و يافتن همسري ديگر تحمل کرده بود تا اداي احترام به ادي، شوخي و جدي را با هم مي‌آميزد. اين رمان شاهکار کمدي تخيلي است که گستردگي آن فقط مي‌تواند حاصل کار نابغه‌اي باشد.

فاکنر هميشه ستايشگر بزرگ نويسندگان شاخص داستان کوتاه بوده است ـ چخوف، هاتورن،5 ادگار آلن‌پو و به ويژه شروود اندرسون. فاکنر از همان آغاز داستان‌هاي کوتاه خود را براي نشريات داخلي مي‌فرستاد و طي ساليان متمادي در پاسخ به تلاش‌هاي خود مجموعه‌اي از قصه‌هاي مرجوعي گردآوري کرد. در دسامبر 1928 با عصبانيت نزد يکي از سردبيران مجله‌ي اسکرايبنر[48] اعتراف کرد: «من کاملاً مطمئنم که استعداد نوشتن داستان کوتاه را ندارم، هيچ وقت نمي‌توانم داستاني کوتاه بنويسم، با وجود اين به دليلي نامعلوم همچنان به نوشتن آن‌ها ادامه مي‌دهم و با
خوش‌بيني خستگي‌ناپذير آن‌ها را براي اسکرايبنر مي‌فرستم تا مَحکشان بزنم.» عاقبت، حدود يک سال بعد، مجله‌ي فوروم2 داستان کوتاه يک گل سرخ براي اميلي را پذيرفت و آن را در شماره‌ي آوريل 1930 خود چاپ کرد. انتشار همين اولين داستان کوتاه او در نشريه‌اي معتبر، بهترين داستان فاکنر شناخته شد و بيش از هر يک از ديگر قصه‌هاي او در جُنگ‌هاي ادبي به چاپ رسيد و منتقدان آن را به عنوان اثري ادبي سواي رمان‌هايش ستودند. اهميت اين داستان براي فاکنر در زمان خود فرصت کسب درآمدي جداگانه را براي او فراهم آورد و حرفه و شهرتش به بار نشست، درحقيقت

 

 

بسياري از نشريات بزرگ، همچون ساتردي ايويينيگ پست،[49] هارپر،2 اسکرايبنر، ماهنامه‌ي آتلانتيک3 و مجله‌ي استوري4 به دنبال او آمدند.

[1]. F. Scott Fitzgerald (1940 – 1896) نويسنده‌ي آمريكايي که آثارش يادآور عصر جاز است، اصطلاحي که خود ابداعش کرد. او را يکي از بزرگ‌ترين نويسندگان قرن بيستم مي‌دانند. (م)

 

[2].Thomas Wolfe  (1938 – 1900) رمان‌نويس آمريكايي در اوايل قرن بيستم که چهار رمان مفصل و تعداد زيادي قصه‌ي کوتاه و نمايشنامه نوشت. (م)

 

[3]. The Forum

 

[4].Sherwood Anderson  (1876-1941) نويسنده‌ي آمريكايي که بر نويسندگاني چون همينگوي، فاکنر و اشتاين بک و بسياري ديگر تأثير نهاده است. (م)

 

[5]. William Clark Falkner                        2. The White Rose of Memphis

  1. Thomas Jefferson (1743-1826) سومينرئيس‌جمهورآمريكا (1801-1809). (م)
  2. John Wesley Thompson Falkner

 

[6]. Bayard Sartoris                   2. Murry Cuthbert Falkner                       3. Ripley

  1. Sallie Murry Falkner

[7]. United Daughters of the Confederacy 2. Lelia Dean Swift Butler

  1. Damuddy 4. Caroline Barr

[8]. Murry Charles Falkner                        2. Dean Swift Falkner

 

[9]. Lida Estelle Oldham

  1. Joel Chandler Harris (1908-1845) روزنامه‌نگارونويسنده‌يآمريكايي.

 

[10]. Phil Stone

 

[11]. . Conrad Aiken(1973 1889-) رمان‌نويس و شاعر آمريكايي. (م)

 

[12]. .Willa Cather (1947-1873) نويسنده‌ي آمريكايي. (م)

 

[13]. Dial

 

[14]. .Stark Young(1881-1963) معلم، نمايشنامه‌نويس، نقاش، رمان‌نويس و منتقد ادبي آمريكايي. (م)

 

[15]. E.E. Cummings (1894-1962) شاعر، نقاش، نويسنده، و نمايشنامه‌نويس آمريكايي. (م)

 

[16]. Cornell Franklin

 

[17]. Algernon Swiurn (1837-1909) شاعر انگليسي که به روزگار خود شاعري عصيانگر بود. (م)

 

[18]. Alfred Edward Housan (namsuoH.E.A) (1936-1859) محقق و شاعر کلاسيک انگليسي. (م)

 

[19]. The New Republic                             5. ”Landing in Luck”

 

[20]. Sigma Alpha Epsilon                         2. Marionettes                         3. Vision in Spring

  1. Elizabeth Pral 5. Lord & Taylor Doubleday

[21]. The Marble Faun فون در اساطير روم رب‌النوع جنگل و کشتزار است. (م)

 

[22]. Four Seas Company

 

[23]. John Keats  (1821ـ 1795) آخرين شاعر بزرگ رومانتيست. او به همراه شلي و بايرون يکي از چهره‌هاي اصلي در نسل دوم جنبش رمانتيسيم بود. (م)

 

[24]. John McClure

 

[25]. Times-Picayune

 

[26]. Sir James Frazer  (1941ـ1854) انسان‌شناس اسکاتلندي که در مطالعات مدرن اسطوره‌شناسي و مذهب تطبيقي تأثيرگذار بود. (م)

 

[27]. Andrew Jackson (1845ـ1767) هفتمين رئيس‌جمهور آمريكا. (م)

 

[28]. Mayday              3. Boni & Liveright of New York                 4. Dallas Morning News

  1. Sherwood Anderson & Other Famous Creoles

6 . William Spratling نقره‌کار و نقاش آمريكايي که به علت تأثيرش بر نقاشي بر روي نقره در مکزيک شهره است. (م)

 

[29]. Mephistopheles شخصيتي اهريمني در فاوستِ گوته. (م)

 

[30].  Donald Davidson  ش(1968 – 1893) شاعر، جستارنويس و منتقد ادبي و اجتماعي آمريكايي که او را به عنوان يکي از بنيان‌گذاران محفل شاعران نشويل تنسي مي‌شناسند. (م)

 

[31]. Fugitives گروهي از شاعران و پژوهشگران ادبي بودند که حدود 1920 در دانشگاه واندربيت در نشويل تنسي دور هم شدند. آن‌ها از راه و رسمي که پس از جنگ‌هاي داخلي بر زندگي جنوبيان تحميل شده بود ناراضي بودند و « فراري » (که معناي لغوي فيوجتيو است). آنان در فاصله سال‌هاي 1925ـ1922 مجله‌اي کوچک را نيز با عنوان فيوجتيو براي چاپ آثار خود منتشر مي‌کردند. گرچه دوران انتشار مجله‌ي اين شاعران کوتاه بود، اما آن را يکي از تأثيرگذاران نشريات در تاريخ ادبيات آمريكا مي‌دانند. (م)

 

[32]. Nashville Tennessean                        4. Three Soldiers

  1. Helen Baird 6. Helen: Courtship

 

[33]. The Jazz Age که نام خود را از موسيقي مشهور و محبوب آن دوره مي‌گيرد، دوران پس از جنگ جهاني اول را توصيف مي‌کند که از دهه‌ي بيست پرآشوب مي‌گذرد و با افسردگي بزرگ پس از آن پايان مي‌گيرد. (م)

 

[34]. Great Gatsby                                     3. Chrome Yellow

  1. lillian Hellman (1984ـ1905) نمايشنامه‌نويسآمريكاييکهدرطيزندگيخودباچپ‌گراهادرارتباطبود. (م)
  2. Herald Tribune

 

[35]. The Wishing Tree                              2. Father Abraham                                  3. Snopes

  1. Flags in the Dust

[36]. Jenny DuPre                                      2. Narcissa Benbow                                3. Hourace

  1. Yoknapatawpha 5. Chickasaw

[37]. V. K. Suratt                        2. Ratliff                                  3. Bell Mitchell

 

[38]. Harcourt Brace and Company

 

[39]. Ben Wasson (Leonore G. Marshall (1971ـ 1899) شاعر، رمان‌نويس، فعال اجتماعي و صلح‌دوست آمريكايي که در چاپ خشم و هياهو نيز نقشي کليدي داشت و جايزه‌اي نيز به نام او توسط آکادمي شاعران آمريكايي اعطا مي‌شود. (م)

 

[40]. Henry Nash Smith

 

[41]. Twillight                            2. Candace Compson                              3. Caddie

 

[42]. Benji Compson                  2. Quentin Compson                               3. Jason Compson

 

[43]. Caroline Bascomb Compson                             2. Maury Bascomb

 

[44]. Dilsey Gibson

 

[45]. Bama                                  2. Harrison Smith                                    3. Jonathan Cape

  1. Pascagoula
  2. .Evelyn Scott (1963ـ1893) رمان‌نويس،نمايشنامه‌نويسوشاعرآمريكايي.

 

[46]. Julia K. W. Baker                              2. Popeye                                3. Temple Drake

  1. Gowan Stevens 5. Miss Reba

[47]. As I lay Dying                                   2. Burden                                3. Anse

  1. Addie

5..Nathaniel Hawthorne  (1864ـ1804) داستان‌نويس آمريكايي. (م)

 

[48]. Scribner                                             2. The Forum

 

[49]. Saturday Evening Post                       2. Harper                                 3. Atlantic Monthly

  1. Story 5. Robert B.Shegog 6. Thomas Sutpen
  2. Absalom! Absalom! 8. William Turner 9. Bailey
  3. Rowan Oakروآنبهمعنايدرختآتيساستودرحقيقتناماينخانهترکيبيبودهازدودرختبلوطوآتيس {ودربرخيازترجمه‌هابهفارسيآنرا« خانه‌يبلوطکوهي»ناميده‌اند. (م)
  4. The Golden Bough 12. Victoria 13. Malcolm

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “ویلیام فاکنر”