توضیحات
گزیده ای از شرح غزلیات حافظ
شرح چهارجلدی دکتر بهروز ثروتیان بر غزلیات حافظ را انتشارات نگاه در سال 1388 منتشر کرده است
در آغاز کتاب شرح غزلیات حافظ؛ می خوانیم
پیشگفتار
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند گِل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
راستى از زمان حافظ تاکنون کسى دانسته است که خواجه در خواب خوش یا در مشاهده خویش چه صحنهاى را دیده است؟ گمان نمىرود که یکى بتواند آن صحنه را پیش چشم بیاورد زیرا با توجه به معانى مجازى، نقلى و وضعى کلمات در این بیت، هفتادودو معنى بر آن قابل پیشبینى است: «دیدن، میخانه، آدم و پیمانه» هریک حامل چند معنى است[1] (ر.ک: شرح بیت) و خواجه خود درس عملى فن بیان تدریس مىکند
و از آن است که مىفرماید :
جنگ هفتاد و دو ملّت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت رهِ افسانه زدند
یعنى کسى از حقیقت خواب یا مشاهده حافظ چیزى ندیده و از آن است که ره افسانه مىزند و هرکس به تعبیرى دست مىبرد.
راستى غرض خواجه از طرح این مطلب چیست؟ ـ آیا او نمىخواهد بگوید که کسى نمىداند «امانت» چیست و مفسّران هرچه مىگویند از تعبیر و گمان خویش مىگویند زیرا حقیقت را ندیدهاند: «اِنّا عَرَضْنَا الاَمانَهَ عَلَىالسَّمواتِ وَالاْرضَ وَ الجِبالِ فَأَبَیْنَ أنْیحمِلْنَها وَ اَشْفَقْنَ مِنها وَ حَمَلها الإنسانُ إِنَّهُ کانَ ظَلومآ جَهولا» 72/ الاحزاب 33
یعنى: ما امانت را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه کردیم، پس، از برداشتن آن سر باز زدند و از آن هراسناک شدند و انسان آن را برداشت، راستى او ستمگرى نادان بود.
و حافظ مىگوید: «امانت یک یا دو معنى ندارد بلکه «تعهد، مسؤولیّت، اختیار، عقل، عشق، نفس و… الخ» همه در این معنى مىگنجد و از آن است که :
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه کار به نام من دیوانه زدند
انگیزه غزلسراى فارس همین نکته است که او را به سرودن غزلى زیبا و بىهمتا برمىانگیزد و او مىگوید: من خوابى یا مشاهدهاى دیدهام و شما نمىتوانید بدانید که من چه دیدهام؟ و اگر شما بر سر تفسیر و تعبیر معانى سخنان من جنگ مىکنید عذر شما را مىپذیرم چون حقیقت را ندیدهاید. و درباره امانتنیز :
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد حوریان رقصکُنان باده مستانه زدند
در طرح شگفتانگیز این مطلب است که خواجه سخن دل خود را بازمىگوید و در برخى از مسائل و مُبهمات قرآنى، تعابیر مفسّران را به بوته سؤال مىبرد و آنگاه از این همه چابکدستى و هنر خویش مست و مدهوش مىشود و در عالم بىخبرى مىگوید :
کس چو حافظ نکشید از رخ اندیشه نقاب تا سر زلفِ سخن را به قلم شانه زدند
یعنى اندیشه مانند عروسى است که کسى از جلوه و جمال او آگاهى ندارد و رخسار او را ندیده است و سخنورى چون حافظ در دنیا نبوده است تا نقاب و روبَند از رخ این عروس زیبا بکشد و آن را در معرض تماشا بگذارد و این حادثه از آغاز شعر و سخن منظوم تاکنون امکانپذیر نبوده است و از آن زمان که سر زلفِ عروس سخن را با قلم شانه زده و آن را به نظم کشیدهاند هیچکس نتوانسته است هرآنچه را که در دل دارد و خطرناک است مانند حافظ به زیبایى هنر بیاراید :
ساقى بیا که یار زِ رخ پرده برگرفت کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت وین[2] پیر سالخورده جوانى ز سرگرفت
در شرح سودى (ص 530 جلد اول) مىنویسد[3] :
(«محصول بیت ـ اى ساقى بیا که یار از رخش پرده و حجاب را برداشت و باز چراغ اهل خلوت شعلهور شد یعنى چراغشان روشن گشت، یعنى اهل خلوت را که چراغشان خاموش بود دوباره روشن شد حاصل اینکه رخ جانان را به چراغ روشن و مستور کردن روى و پشت پرده قرار گرفتن او را به خاموشى چراغ تشبیه مىکند، و دوباره برداشتن حجاب و نشان دادن رویش را به چراغى تشبیه مىکند که براى بار دوم شعلهور شده» و در صفحه 531 در معنى بیت دوم مىنویسد :
]«محصول بیت ـ آن شمع سرگرفته، یعنى آن شمع مشتعل، دوباره چهرهاش را برافروخت، و این پیر سالخورده از آنکه آن شمع دوباره مشتعل گشته جوانى را از سرگرفت یعنى از نو جوان شد، حاصل مقصود، از وقتى که جانان چهرهاش را از ما مستور و پوشیده مىداشت ضعف پیرى و ناتوانى ما را عارض شده بود، اما همینکه چهره خود را نمایان ساخت از ذوق و شوقش جوانى را از نو شروع کردیم، مضمون این دو بیت
این معنا را اشعار مىدارد که جانان خواجه بهسبب عارضهاى چهره خود را پوشیده و مستور مىداشت و بعد که عارضه برطرف شده دوباره روى پاکش را باز نموده و نمایان ساخته است»!)[
علّامه سودى بسنوى بالکانى (وفات 1006 هجرى) گناهى ندارد و نمىداند و اى بسا در تعبیرات و شرحهاى دیگران نیز کار بر همین نهج و شیوه پیش برود، قطعآ هرکس مىخواهد به مقصود شاعر پى ببرد و در این راه مىکوشد و امّا اگر نمىتواند و نمىداند، مرتکب گناه نمىشود زیرا دستکم دیگران به مشکل معنى پى مىبرند، غرض از نقل شرح سودى در اینجا بیان این واقعیت است که بسیارى از ابیات و سخنان خواجه در پرده کنایه پوشیده و پنهان مانده است و آن بهسبب اوضاع خاص زمان بوده که فلسفه خلق و آفرینش هنرى نیز همین است، براى مشاهده این واقعیّتها هر اهل دلى را لازم مىآید که ا گر چنانکه علاقهمند است شرح یکایک غزلها و ابیات را بخواند و بداند که همهجا سرودههاى خواجه به هنر آراسته است و بیتى بىنکته و غرضى خاص نیست که به زبان بیان بازگو نکرده باشد و درباره همین غزل نیز موضوع بسیار مهمى را از نظر عقیده و مذهب معرفت خویش بازگو مىکند که در صورت فهم حقیقت مطلب هر شنونده و خوانندهاى حیرتزده مىشود که این چه شیوه سخندانى و سخنرانى است که خواجه را از عالم غیب ارزانى داشتهاند!
حاصل کلام در این غزل آن است که خواجه شیراز از امر ولایت یا ولایت امر سخن مىگوید و صفت «سالخورده» را به عمد در کنار «پیر» مىگذارد تا معلوم گردد غرض از «پیر» پیر مغان و پیر طریقت است و یا به کلامى سادهتر «ولىّ امر» مطرح است که چشم از دنیا بربسته و خرقه بر مریدى جوان از مریدان خویش بخشیده و آن نور ولایت است که یک بار دیگر از آن شمع سرگرفته چهره برمىافروزد و نور آن پیر سالخورده است که در وجود این جوانِ به ولایت امر رسیده به ظهور مىپیوندد وگرنه یار حافظ بیمار نبوده و حافظ جوانى از سر نگرفته است (ر. ک: شرح بیت).
و در تفویض این امر ولایت است که خواجه مىفرماید فرشتگان هفت آسمان به یکدیگر خبر و مژده مىدهند و هیاهویى در آسمانها افتاده است و مردم کوتاهنظر از آن چیزى نمىدانند :
زین قصّه هفت گنبد افلاک پرصداست کوتهنظر ببین که سخن مختصر گرفت
شعر حافظ از برگِ گل نازکتر است و از بیت بیتِ آن آب لطف مىچکد از آن است که نباید در آن دست بزنند وگرنه رنگ لطف و آهنگ دلنشینى را از دست مىدهد و پایمال مىگردد.
تا به گیسوى تو دست ناسزایان کم رسد هر دلى در حلقهاى در ذکر یارب یارب است
خود این کلام کم و کاستى ندارد و هر حرف و کلمهاى بهجاى خود است با این همه کوچکترین تغییر در آن آهنگ و سخن را از میان مىبرد و حتى اگر مصرع دوم را به اول ببرند و یا «یارب یارب» است را بهصورت «یارب یاربست» بنویسند باز به زیبایى صورت کلام لطمه مىزند.
حال اگر در مقام شرحْ برآمده معانى «حلقه» را بررسى کنند و غرض از ناسزایان را توضیح بدهند و درباره ذکر و یارب یارب، به داورى بنشینند، شعر از آسمان هنر بر زمین مىنشیند و شنونده از پرواز خیال درمىماند و به رنج سفر در زمین خاکى مىآغازد که این خود آغاز کار تحقیق و تأمل است.
این همه درباره صورت سخن اوست و در معنى کلام کارْ از رنگى دیگر است :
هواخواه توأم جانا و مىدانم که مىدانى که هم نادیده مىبینى و هم ننوشته مىخوانى
ملامتگر چه دریابد میان عاشق و معشوق نبیند چشمنابینا ـ خصوص اسرار پنهانى ـ
راستى این سروناز خسرو خوبان کیست که نادیده را مىبیند و ننوشته را مىخواند؟
اگر یکى بگوید از ولىّ امر و یا خود امام عصر و زمان (عج) سخن مىگوید ـ چه مىتوان گفت؟
بیفشان زلف و صوفى را به پابازى و رقص آور که از هر رُقعه زلفش هزاران بُت بیفشانى
مَلَک در سَجده آدم زمین بوس تو نیّت کرد که در حسن تو چیزى یافت بیش از طور انسانى
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف خوبان است مباد این جمع را یارب غم از باد پریشانى
دریغاعیششبگیرىکهدرخوابسحربگذشت ندانى قدر وقت اى دل مگر وقتى که درمانى
ملول از همرهان بودن طریق کاروانى نیست بِکَش دشوارى منزل به یاد عهد آسانى
خیال چنبر زلفش فریبت مىدهد حافظ نگر تا حلقه اقبالِ ناممکن بجنبانى
حال اگر عارفى بگوید در این غزل پیامبر اکرم (ص) منظور نظر خواجه بوده است، این سخن قابل ردّ نیست و یا اگر سالکى در مقام اعتراض برآید که پیر طریقت حافظ پیش چشم او بوده باز جاى اعتراض نیست، شاید هم اهل فتوّت بگویند که رهبر جوانمردان جهان على (ع) مخاطب حافظ است! در هر زمان و در هر شرایطى هرکس مىتواند بگوید: این غزل در وصفِ پیشواى دینى و معنوى یا مکتبى من بوده است و این از ویژگىهاى یک شعر است که مرز نمىشناسد یعنى زردشتى، مسیحى و پیروان هر دین و مذهب الهى دیگرى بر آن باور است که پیامبر و پیامآور دین او ناشنیده و نادیده او را مىشنود و مىبیند و ننوشته را مىخواند.
شعر حافظ نیز مانند هر شعر دیگرى بىزمان و بىمکان است یعنى در همهجا و همهوقت همچنان است که او مىگوید :
ساقى به جام عدل بده باده تا گدا غیرت نیاورد که جهان پربلا کند
اهل اسلام مىگویند خواجه حافظ شیرازى از جهان برادرى و جهان برابرى اسلامى سخن مىگوید. مدعیان برخى مکتبهاى سیاسیـاقتصادى بر آن باور هستند که شاعر از «راست قسمى» بحث مىکند و اعتقاد به تقسیم و توزیع عادلانه دارد و هر دانشجویى که در مکتب و مدرسه علومِ سیاسى درس مىخواند قطعآ این نظریه را توجیه مىکند که غرض از «گدا» مردم تهىدست و در نهایت مستضعفان جهان هستند که اگر به حق خود نرسند سرانجام سر به شورش برمىدارند و دنیایى را به خاک و خون مىکشند.
شاید یکى نیز گمان ببرد حافظ خویشتن خویش را مىگوید که در محفل و مجلس دربارى نشسته است و باده شراب به عدل مىطلبد، اینجاست که نقد آغاز مىشود و دیگرى مدّعى مىشود که حافظ شراب نمىخورده است زیرا خود مىفرماید من از دیوانگان عشقم و مَىِ انگورى نمىخورم :
اى که دایم به خویش مغرورى گر تو را عشق نیست معذورى
گِرد دیوانگان عشق مگرد که به عقل عقیله مشهورى
مستى عشق نیست در سر تو رَوْ که تو مستِ آب انگورى
روى زرد است و آه دردآلود عاشقان را دواى رنجورى
بگذر از نام و ننگ خود حافظ ساغر مى طلب که مخمورى
این کلیت از ویژگىهاى هر شعرى است و سخنى که در پرده نازک خیال پوشیده و با وزش عاطفه به آهنگ احساس مىرقصد طبعآ خیالخیز و گمانانگیز است :
یکى است ترکى و تازى درین معامله حافظ حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانى
حافظ زبان فارسى مىداند و حدیث عشق را به زبان فارسى بیان مىکند و امّا اینکه مىگوید در این معامله، ترکى و تازى یکى است، قطعآ هر شنوندهاى گمان مىبرد خواجه شیراز از باورهاى فراسوى ملىگرایى و ملیت (انترناسیونالیسم) سخن مىگوید و این گمان نیز در معامله عشق کاملا درست است و قابل انکار نیست. از آن جهت که به هر زبانى از عشق سخن بگویند یکى است و حتى اگر به هیچ زبانى نگویند باز حدیث عشق یکى است و اما اینجا مىتوان گفت که سخن حافظ مبهم و پوشیده است و یا به عبارت صریحْ کلام حافظ به صنعت ابهام و محتملالضدین آراسته شده است و او در نهایت احساسات ملّىگرایانه و میهنپرستانه خویش سخن مىگوید آنگاه که مىبیند تازى بهخاطر اینکه عرب است و کتاب خدا نیز عربى است در نقطه نقطه ایران زمین فرمان مىراند و هنوز ششصد سال بیشتر نگذشته است که اقوام بیگانه مغول و تاتار از شمال شرق ایران سرازیر شده بىرحمانهترین معامله را با ملتهاى مغلوب در پیش مىگیرند[4] و حافظ دلخسته سخن خویش را ـ ناگزیر ـ در پرده ابهام مىپوشاند و با رنگ خون بر
صحیفه کاغذ مىنویسد و از دادن نشانى درست شانه خالى مىکند :
نسیم صبح سعادت! بدان نشان که تو دانى گذر به کوى فلان کن در آن زمان که تو دانى
تو پیک صورت رازى و دیده بر سر راهت به مردمى ـ نه به فرمان ـ چنان بران که تو دانى
بگو که جان ضعیفم ز دست رفت خدا را ز لعل روحفزایش به بخش از آنکه تو دانى[5]
من این دو حرف نوشتم چنان که غیر ندانست تو هم ز روى کرامت چنان بخوان که تو دانى
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است اسیر خویش گرفتى بکش چنان که تو دانى
امید در کمر زرکشت چگونه نبندم دقیقهاىست نگارا در آن میان که تو دانى[6]
یکى است ترکى و تازى درین معامله حافظ حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانى
با این همه عاطفه و احساس و هنر، حال اگر یکى بگوید که خواجه حافظ باده مىنوشیده است حق با اوست وگرنه با این صراحت نمىگفت :
کمر کوه کم است از کمر مور آنجا ناامید از درِ رحمت مشو اى بادهپرست
و یا او را چه دردى بوده که در گوشه میخانه، هاتفى از عالم غیب خبر مىدهد و مىگوید: «اى خواجه گناه تو را ـ و همگان ـ را مىبخشند، مىبنوش»!
هاتفى از گوشه میخانه دوش گفت ببخشند گنه مى بنوش
عفو الهى بکند کار خویش مژده رحمت برساند سروش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکته سربسته چه گویى خموش
این خرد خام به میخانه بر تا مىلعل آوردش خون به جوش
گرچه وصالش نه به کوشش دهند هرقدر اى دل که توانى بکوش
گوش من و حلقه گیسوىِ یار روى من و خاک در مَى فروش
رندى حافظ نه گناهىست صعب با کرمِ پادشه عیبپوش
داور دین شاه شجاع آنکه هست روحقُدُس حلقه امرش به گوش
اى ملکالعرش مُرادش بده وز خطر چشم بدش دار گوش
کافى است بدانیم که این غزل را در زمان پادشاهى شاه شجاع سروده است یعنى بین سالهاى 760 هجرى تا 786 هجرى قمرى که این پادشاه مظفرى بر تخت سلطنت فارس تکیه زده است پادشاهى که همه احکام دین را موبهمو اجرا مىکرده و خود فقیه مىبوده و لیکن شراب مىنوشیده است.
پادشاهى که نهایت خوشى زندگى حافظ در دوران بیستوشش سال سلطنت او بوده است و غزلسراى فارسىزبان ایران بهترین دوران عمر و جوانى را در زمان او گذرانیده یعنى از 34 سالگى تا شصتسالگى اوج دوره هنرى و بهترین سالهاى عمر او بوده است.
خواجه حافظ با رندى تمام در این غزل از باده و مى سخن مىگوید (بیت 7 و ابیات 4، 5، 6) و درعینحال پادشاه و دوست شرابخواره خود را به رحمت الهى امیدوار مىسازد و شاید همین گفتههاى رندانه خواجه است که غزلهاى او را جاودانه ساخته است وگرنه شاید در تاریخ ادبیات ما از حافظ و دیوان غزلیات او نام و نشانى نمىبود! آنچه واقعیت است و اندیشیدنى است معنى مَى در ابیات خواجه است که اگر درباره دیگران
است ممکن است بر مَى فانى نیز دلالت بکند و لیکن در همه مواردى که به خود خواجه مربوط و منسوب است داراى دو قرینه صارفه و معیّنه است که دلالت بر مَى باقى دارد :
زلف آشفته و خوى کرده و خندانلب و مست پیرهن چاک و غزلخوان و صراحى در دست
نرگسش عربده جوى و لبش افسوسکنان نیمشب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین گفت کاى عاشق دیرینه من خوابت هست!
عارفى را که چنین باده شبگیر دهند کافر عشق بُوَد گر نَبُوَد بادهپرست…
وقتى که مىبینیم دوست محبوب شاعر (پیر طریقت وى) نیمشبان در عالم مشاهده پیش او مىآید و او را از خواب منع مىکند و به مَى پرستى و بادهپرستى دعوت مىکند به قرینه صارفه همین دعوت، به این حقیقت پى مىبریم که دوست حافظ یک معشوق معنوى است (ر. ک: شرح غزل) و به قرینه معیّنه همین دوست و بیت مربوط به «عارف» (عارفى را که چنین باده شبگیر دهند) با درنظر گرفتن کلمه «عارفى» و حتى ترکیب «ساغر شبگیر» مىفهمیم که این باده، باده ازل است و ذکر حق و یاد خداوند آفریننده است.
به دُرد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش که هرچه ساقى ما کرد عین الطافست
در جریان تحقیق غزل و به قرینه حالیّه مىفهمیم که حافظ مصرع اول را بهصورت تمثیل و کنایه بهکار برده است و غرض وى از دُرد و صاف، کارهاى نادرست و درست است و مىگوید: اى خواجه حافظ تو در کارهاى دیگران دخالت مکن که بد مىکنند یا نیکوکار هستند هرچه پیش مىآید همان را بپذیر و به ذکر دل مشغول باش :
کنون که بر کف گل جام باده صافست به صدهزار زبان بلبلش در اوصافست
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر چه وقت مدرسه و بحث کشف کشّافست
بِبُر ز خَلق و، ز عنقا قیاس کار بگیر که صیتِ گوشهنشینان ز قاف تا قافست
فقیه مدرسه دى مست بود و فتوى داد که مَى حرام ولى بِه ز مالِ اوقافست
به دُرد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش که هرچه ساقى ما کرد عین الطافست
حدیث مدّعیان و خیال همکاران همان حکایت زردوز و بوریا بافست
خموش حافظ و این نکتههاى چون زر سرخ نگاه دار که قلّاب شهر صرّافست
ناگفته نماند که مى و باده و شراب در دیوان حافظ از باب رمز است و در مبحث کنایه جاى بحث دارد و چون رمز است هرگز نمىتوان اثبات کرد که غرض وى معنى نهاده کلمه نیست و ناگزیر باید به مکتب و مذهب حافظ در همه ابیات او مراجعه بکنیم و تنها با توجه به به قرینه حالّیه و مجموع برداشتهاى منطقى از ابیات خواجه مىتوانیم بگوییم کسى که در قرن هشتم در شیراز مىزیسته و حافظ قرآن بوده است به صَوت خوش قرآن مىخوانده و از روزى که به عالم عرفان راه یافته بر همه تعلقات دنیا پشتپا زده است عقلا راست نمىآید که خود را آلوده گناه بکند.
روز اول که وضو ساختم از چشمه عشق چار تکبیر زدم بر همه آنچه که هست
اگرچه ناگزیر در مجالس شاهان شرابخواره مىنشسته است و ایشان نه تنها شب بلکه هنگام صبح و در جام زرّین باده مىنوشیدهاند که حرام اندر حرام است :
ساقى چو شاه نوش کند باده صبوح گو جام زر به حافظ شبزندهدار بخش
در هر صورت این نکته بدیعى است که برخى مردم از صمیم دل علاقهمند هستند که بدانند آیا حافظ خود شراب مىنوشیده است که این چنین خوش و خُرّم از بادهخوارىها و حالات آن سخن مىگوید :
صوفى سرخوش ازین دست که کج کرد کلاه به دو جام دگر آشفته شود دستارش
بیشتر از این سخنان آنچه درباره شعر حافظ اهمیت دارد بینش خاص خواجه است درباره دو مکتب مقابل و مخالف تصوّف و عرفان که خواجه شیراز خود را از اهل معرفت برمىشمارد و این معرفت براساس دلمحورى نهاده شده است و تشخیص آن در میان شاعران با توجه به ابیات و اشعار ایشان بسیار آسان است. عارفان اغلب به صوفیان با دیده تحقیر مىنگرند و ایشان را گروهى متظاهر و ریاکار مىپندارند و در اشعار و ابیات امثال عطّار و نظامى و حافظ مىبینیم که علنآ به هر شکل ممکن درباره این گروه با غضب و خشم به داورى مىنشینند. (ر. ک: شرح ابیات 9/3 و 1/40).
آن تلخوش که صوفى امالخبائثش خواند اَشْهى لَنا و احلى مِن قُبلهِالعَذا رى
*
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست صلاى سرخوشى اى صوفیان وقتپرست
خواجه معتقد است که صوفى به ظاهرِ خویش و رعایت احکام در انظار مردم بیشتر توجه دارد در حالى که عارف به مراقبه دل و ذکر دایم مشغول است و جز کشتن نفس در نمازگاه حق به چیزى نمىاندیشد و هرگز به اعمال و اعتقادات خود فخر نمىفروشد و با تظاهر و ریا، کارى ندارد و هدف اصلى او به یارى ذکر دل (مى) مبارزه با حرص و حسد و طمع و دیگر خواستههاى غریزى انسان است که وى را از خدا بازمىدارند :
فرصت نگر که فتنه چو در عالم اوفتاد عارف به جامِ مَى زد و از غم کران گرفت
او معتقد است که عارف راز عالم را مىداند و آن را در سینه نگه مىدارد :
من اگر رندم و گر شیخ چه کارم با کس حافظ راز خود و عارف وقتِ خویشم
عارف آن کسى است که با بند و فریبکارىهاى دنیا کارى ندارد و دنیا را به هیچ مىشمارد :
طُرّه شاهد دنیا همه بند است و فریب عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع
رندى حافظ نیز در خود سخن و عمل موضوع بسیار جالبى است که در بیت بیت این شرح آنجا که براى شارح معلوم بوده موردبحث قرار گرفته است علىالخصوص در غزلهایى که خود شاعر به لفظ، تعریض و اشارهاى بر این کلمه دارد و سخنى را در پرده کنایه مىپوشاند :
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز بس طور عجب لازم ایّام شبابست
کافى است در همین غزل تأمل بشود تا معلوم گردد رندى حافظ در کدام نکته نهفته است :
ما را ز خیال تو چه پرواى شرابست خم گو سر خود گیر که خمخانه خرابست
همین بیت حامل معنى گستردهایست که در شرح مربوط آمده است و نشان مىدهد که هرکس باید از خود مواظبت بکند و در جامعه امنیّتى نیست، خمخانهها را خراب مىکنند و حتى خود خم باید سر خود را نگهدارى بکند که سقف خمخانه بر سر او فرومىریزد، اینجا جاى بحث و معنى نیست، بیت بیت غزل حکایت از اوضاع جامعه حافظ در دوران جوانى او را دارد که شاعر رندانه بیان مىکند :
ما را ز خیال تو چه پرواى شرابست خم گو سر خود گیر که خمخانه خرابست
گر خَمر بهشت است بریزید که بىدوست هر شربت عذبم که دهى عین عذابست
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان تحریر خیال خط او نقش بر آبست
بیدار شو اى دیده که ایمن نتوان بود زین سیلِ دمادم که درین منزل خوابست
معشوقه عیان مىگذرد بر تو و لیکن اغیار همىبیند از آن بسته نقابست
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید در آتش رشک از غم دل غرق گلابست
راه تو چه راهى است که از غایت تعظیم دریاى محیط فلکش عین سرابست
در کُنج دماغم مطلب جاى نصیحت کاین حجره پر از زمزمه چنگ و ربابست
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز بس طور عجب لازم ایّام شبابست[7]
حافظ در بیان اندیشه توانمند است و به یارى شکلهاى خیالى هرآنچه را که در دل دارد به آسانى بیان مىکند :
اینچهاستغناستیارب!وینچهقادر حاکم است کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
(بیت 5 / غزل 70)
با کاربرد «یارب!» کاملا روشن است از چه کسى سخن مىگوید و غرض او چیست و لیکن بیت را آنچنان با چابکدستى در غزل قرار مىدهد که حاکم وقت نمىتواند به آسانى دریابد که خود وى نهانى زخم مىزند و کسى را مجال آه کشیدن نمىدهد. براى شکل کاربردى این بیت و پنهانکارى معنى سخن کافیست شرح ابیات این غزل موردتوجه قرار گیرد :
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست در حق ما هرچه گوید جاى هیچ اکراه نیست
در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست بر صراط مستقیم اى دل کسى آگاه نیست
تا چه بازى رخ نماید بیدقى خواهیم راند عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش زین معمّا هیچ دانا در جهان آگاه نیست
اینچهاستغناستیارب وینچه قادر حاکم است کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست…
درباره خصیصه اصلى شعر حافظ مىتوان گفت که در ابیات خواجه این حقیقت نهفته است که همه داراى تعبیر عارفانه و یا معنى عبادیـسیاسى خاصى است و آنجا که بیت از شکلهاى خیالى ـ مخصوصآ کنایه و رمز ـ تهى است شعر از حافظ نیست و در بررسى معنایى ابیات، این واقعیت روشن گردیده است که پیش از برخورد تفسیرى با بیت هرگز نمىتوان گفت که این غزل از حافظ است و یا از حافظ نیست.
8 اردیبهشت 1387
دکتر بهروز ثروتیان
[1] .دیدن : در خواب دیدن. در مشاهده و مراقبه دل دیدن. در حال عادى دیدن (3 معنى). میخانه : میکده. خانقاه. میخانه الست و ازل (3 معنى). آدم : آدم ابوالبشر. بنىآدم (2 معنى). پیمانه : پیمانه براى اندازهگیرى. جام شراب. قالب بدن. دل (4 معنى). 72=4×2×3× 3
[2] . در این شرح «و آن پیر سالخورده» آمده است.
[3] . ترجمه فاضل محترم سرکار خانم دکتر عصمت ستارزاده / دیماه 1347 چاپخانه ارژنگ.
[4] . خلاقِالمعانى خواجوى کرمانى، مثنوى گل و نوروز را در بیان این مطلب به رمز ساخته است. رجوع کنید کتاب رویاى عشقدر مثنوى گل و نوروز، از انتشارات مجله سیر و سیاحت 1370 شمسى تهران تألیف بهروز ثروتیان.
[5] . غرض از لعل روحافزا، لب و فرمان شخصیت موردنظر خواجه است (ر. ک: شرح بیت)
[6] . غرض اصلى از «دقیقهاى در آن میان و کمر» عبارت است از شمشیر و خنجر باریک و تیز دم (ر. ک: شرح بیت).
[7] . رجوع کنید به شرح غزل و شرح غزلهایى که شماره آنها در واژهنامه ذیل دو لفظ «رند و رندان» آمده است.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.