شاهنامه از دو منظر

حسن فشارکی

1- تمركز اين نوشتار عمدتآ در بخش اساطيرى شاهنامه است، هرچند در آن مورد نيز حق مطلب كاملا ادا نشده است. تعجيل و عدم انسجامى كه گاهى ديده مى‌شود نتيجه بى‌صبرى نگارنده در طرح اين مسائل و شنيدن پاسخ‌هاى جامعه است. اين نگاه به سنت و ادبيات نگاه به نقد و بازخوانى است و با نگاه رايج روشنفكران، كه نگاه مهر و كين است، تفاوت دارد. اميد نگارنده آن است كه موجى در جامعه ايجاد شود و اعماق گذشته را با اين نگاه بكاود. بن‌مايه تحول فرهنگى ما در همين است.

2- مخاطب اين نوشتار اقشار ميانى جامعه هستند. آشنايان بافرهنگ خودى و آماده براى درك فرهنگ نوآيين. بنابراين رويكرد نگارنده نه پژوهشى، بلكه آموزشى و انگيزشى است. كنكاش در الفاظ يا اسطوره‌هاى شاهنامه كه بسيارى به آنها پرداخته‌اند، نيست. با برجسته كردن آموزه‌هاى ارزشمند و نقد نظرات احتمالا مخرب آن است. مى‌گويم «احتمالا مخرب» چون ما نه از بطن متون كهن آگاهيم و نه به آن نياز داريم. اين عملكرد آنها و برداشت شخصى ما از آنهاست كه در زندگى‌مان تأثيرگذار است. نگارنده اميدوار است كه جريان روشنفكرى ايران كم‌كم معطوف به زندگى واقعى شود.

15,000 تومان

ناموجود

جزئیات کتاب

وزن 500 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

حسن فشارکی

نوع جلد

شومیز

SKU

9839

نوبت چاپ

دوم

شابک

978-600-376-061-5

قطع

رقعی

تعداد صفحه

167

سال چاپ

1397

موضوع

نقد و بررسی

تعداد مجلد

یک

وزن

500

گزیده‌ای از کتاب، شاهنامه از دو منظر:

کتاب شاهنامه از دو منظر نوشتۀ حسن فشارکی

وقتى روايت فردوسى از سرنوشت سهراب را تعقيب مى‌كنيم، ناخودآگاه رستم را مسئول مى‌دانيم. البته سرآغاز داستان چنين نيست. سخن از تندبادى است كه از كنجى برمى‌خيزد و نارنج نارسيده‌اى را بر خاك مى‌افكند. و ما نمى‌دانيم كه اين داد است يا بيداد.

در آغاز کتاب شاهنامه از دو منظر، می‌خوانیم:

مقدمه

 غرض از خوانش مطالعه صرف نيست، بلكه مطالعه هدفمند است و هدف نگارنده طرح انديشه‌هاى مدرن است. همه مى‌دانيم كه در كشور ما بين سنت و مدرنيته شكاف عميقى است كه عبور از آن بسيار دشوار است. چه به لحاظ فردى و چه به لحاظ اجتماعى بيشتر روشنفكران و گاهى هم مردم عادى، در برزخ اين شكاف به سرمى‌برند. مى‌رويم و برمى‌گرديم و اى كاش به سلامت برمى‌گشتيم. بيشتر اوقات در اعماق آن شكاف كه ايدئولوژى‌هاى ويرانگر قرار دارند درمى‌غلطيم. خون است و جنون و در پايان پشيمانى و يأس. همواره به نسل بعدى بدهكاريم و از نسل قبلى شرمسار. در اين ميان، اين زندگى است كه گم و گاهى هم نابود مى‌شود. نگارنده بر آن است تا راه برون رفتى پيشنهاد كند.

قبل از هر چيز بايد بپذيريم كه زندگى در سنت غير ممكن است. با گسترش ارتباطات و آگاهى، تنوع‌طلبى انسان، به ويژه در جوانى، او را از سنت بيرون مى‌افكند و تا بخواهد، اگر بخواهد، به آن بازگردد ديگر معصوميت خود را از دست داده است. خبر مرگ خدا را در شهر از ديوانه نيچه شنيده است، كه گفت : «خدا مرد، ما او را كشتيم». اين ما، انسان مدرن است و آن خدا، اخلاق و معرفت قديم است. اما آل‌احمد در رابطه با شيخ فضل‌الله نورى مى‌گفت: «جنازه اين شهيد بر روى دست ما مانده است». اين جنازه ناگاه در ميانه راه جانى تازه گرفت. مشايعين چنان آه و ناله‌اى سر داده بودند كه گفتى مسيحاوار روحى
دوباره به آن دميدند. ولى چرا مرده نيچه زنده نشد؟ دوركيم گفت: «خدايان قديم مرده‌اند و خدايان نو هنوز از راه نرسيده‌اند.» ولى در كشور ما خدايان سنت مى‌ميرند و زنده مى‌شوند. داستان مولاناست و افعى و آفتاب بغداد كه «نفست اژدهاست او كى مرده است؟» به زعم نگارنده پاسخ، در يك كلام در مقوله نقد نهفته است. ما سنت را نقد نكرديم بلكه آن را شهيد كرديم. غريبان سنت را غريبانه شهيد نكردند بلكه با نور روشنگرى آن را نقد كردند. و حتى اگر بيان تند نيچه را هم بپذيريم «او را كشتند» ولى شهيد نكردند. به عبارت ديگر مرگ سنت در غرب طبيعى بود. مشروع بود. قابل فهم بود. و از آن مهم‌تر جايگزين داشت. عروسى به آن خانه قديمى پا نهاده بود كه فقدان مادربزرگ بيمار و نق‌نقو را با رقص و شعر و ترانه و سكس و شادى جبران مى‌كرد. فقط گهگاهى نوستالژى كودكى بر داماد چيره مى‌شد و ياد ايام گذشته مى‌كرد. اما در مملكت ما در جاى جاى اين خانه قديمى بو و خاطرات مادربزرگ ديده و شنيده مى‌شود و عروس نو آيين نيز خود يا بر همان سنت مادربزرگ ظاهر مى‌شود يا گفتار و كردارى چنان تصنعى و بى‌معنى دارد كه گرماى وجودش از سردابه قديمى سردتر است و داماد را باز به ياد ايام قديم مى‌اندازد. و آرزوى بازگشت و بازگرداندن آن را در سر مى‌پروراند.

داماد ما فقط مادربزرگ نداشته است، پدربزرگ هم داشته است. دعواهاى آنها را هم به ياد مى‌آورد. هر زمان يكى از آنها چند صباحى با او تحكم نمايد و بدون توجه به نيازهاى جسمى و روحى و معرفتى او بخواهد افكار و عادات قديمى خود را بر او تحميل كند، ناگاه داماد به ياد آن ديگرى مى‌افتد و اين وضعيتى است كه اكنون در جامعه ما حاكم است. به ياد سنت «ايرانى» افتاده‌ايم، آن را نجات‌دهنده مى‌دانيم. اقبالى كه اين روزها به شاهنامه مى‌شود، به چهارشنبه سورى مى‌شود، به نورز، مهرگان و سيزده به در و … مى‌شود، همه حاكى از اين امر خطير است. امر خطير؟ آرى امر خطير! صداى پاى سنتى ديگر. صداى پاى شهيدى ديگر، صداى پاى گذشته‌اى ديگر. ارواح نياكان يكى پس از ديگرى جان مى‌گيرند و روان‌هاى بيمار، وجدان‌هاى معذب، اميدهاى بر باد رفته و معرفت‌هاى خمارآلوده ما به پيشواز آنها مى‌روند. روح پدرى كه نيمه شب از گورى گريخته، هاملت را در كنج تنهايى تسخير كرده از خيانت مادر و عمو مى‌گويد و نتيجه آن تراژدى و مرگ و خودكشى و قتل و در پس اين همه نادانى و فقدان اراده و طنزى تلخ كه با بعد مهاجرت هم درمان نمى‌شود. باز هم صداى پايى مى‌شنويم. اين بار سنتى ديگر بر در مى‌كوبد. بگذاريد قبل از آنكه بر ما چيره شود و ما را تسخير كند، نقد و تحليل‌اش كنيم. خوبى‌ها و زيبايى‌هايش را برگزينيم و ناسازگارى‌هايش با زندگى امروز را به كنارى نهيم. نقد و شناخت سنت، زيستن با آن را مطبوع مى‌كند. ولى پذيرش بى‌قيد و بند آن موجب تسلط آن بر ما و سپس شهادتش توسط ما مى‌شود. نگارنده به سبب ارادتى كه به حكيم توس دارد نمى‌خواهد او را تبديل به شيخ نور كند، يك روز مظلوم، يك روز جبار، يك روز شهيد، يك روز شقى. اجازه دهيد كم‌كم تحمل را بر احساس چيره كنيم و سخن را خوارمايه نداريم و به جاى دشنه از كلام بهره گيريم و به جاى دشنام از منطق. بياييد با توشه گذشته به سوى آينده رويم نه با تيشه آن. اين پروژه نگارنده است در بازخوانى شاهنامه. غرض نقد بى‌پرواى گذشته به منظور نجات آينده است. خشمى اگر جوشيد يا زبانى اگر خروشيد چه باك كه :

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست         يا غم دوست خورم يا غم رسوايى را

 

 

فصل اول

 

برنامه، روش و مفاهيم

 

چارلز تيلور[1]  در مقاله تحت عنوان «تبيين و خرد عملى»[2]  مى‌نويسد

 

«دريافت‌هاى ما از خرد عمل صرفآ به دليل شكاكيت اخلاقى شكل گرفته‌اند. يا مى‌توان گفت تحريف شده‌اند. «در جامعه ما – جامعه ايران – انواع و اقسام بحران وجود دارند، ولى عميق‌ترين آنها بحران فرهنگى و اخلاقى است، كه متأسفانه بسيارى مايل به ديدن آن هم نيستند. حتى اگر هم ساير بحران‌ها حل شوند، باز اين بحران دراز دامن دست از سر نسل‌هاى بعدى هم برنخواهد داشت. اگر غريبان در مورد مسايل اخلاقى شك كردند و اين موجب شكل‌گيرى – يا تحريف – خرد عملى آنها شد، ما ديگر كارمان از شك و شبهه گذشته است. تقريبآ تمام مبانى اخلاقى در جامعه ما فروپاشيده يا در حال فروپاشيدن‌اند. جامعه‌اى كه در ظاهر بسيار مقيد به غيرت و شرف و ناموس است جزو پربيننده‌ترين فيلم‌ها و سريال‌هاى مستهجن و خيانت‌هاى ناموسى است. اعتماد در معاملات اقتصادى به الكل از ميان رفته است. دروغ سكه رايج روز است. حرص و آز در كنار نكوهش شديد آنها ديده مى‌شوند. كلاهبردارى نه تنها متداول بلكه تبديل به فضيلت شده است و بدتر از همه اينكه مرثيه‌خوانان اين نينوا صرفآ نگران فضيلت‌هايى هستند كه نابود شده‌اند يا مى‌شوند، نه زندگى‌هايى كه فروپاشيده‌اند. جوانانى كه از خانه پدرى مى‌گريند و به هر ذلت تن مى‌دهند تا در ديار غربت زندگى كنند. در اين ميان روشنفكران نيز قلم شكسته و سرشكسته، ميان دو سنت و يك مدرنيته، كه هيچ‌كدام را خوب نمى‌شناسند در رفت و آمدند. «و ما همچنان دوره مى‌كنيم شب را و روز را، هنوز را»

روشنفكر در شرايط فعلى جامعه ما بايد پلى ميان سنت و مدرنيته بزند تا ميليون‌ها نفر بتوانند به سلامت از زندگى اجدادى خود به سوى زندگى جديد حركت كنند. آنان بايد توشه‌هايى از آن زندگى را نيز به درد اين زندگى مى‌خورند تشخيص دهند و با خود بياورند. برخى در اين زمينه معتقد به گسست كامل‌اند و بعضى نيز معتقد به حفظ عناصرى از گذشته. نگارنده معتقد است كه مى‌توان و بايد، عناصرى از گذشته را تعمير و حفظ كرد. براى آنكه در جهان امروز جايگاهى عملى داشته باشيم بايد از لحاظ نظرى آماده باشيم.

همتم بدرقه راه كن اى طاير قدس         كه دراز است ره مقصد و من نوسفرم

پس برنامه اين است كه با نقد سنت – در اينجا شاهنامه – زمينه را براى فرارفتن از آن – از ارزش‌ها و جهان‌بينى آن – آماده كنيم و كوشش كنيم ارزش‌ها و جهان‌بينى نو را درك، تبيين و تثبيت كنيم. روش ما تحليل ساختار و مفاهيم شاهنامه در زمينه مورد نظر با توجه به دغدغه و معرف امروز است. قدرت در شاهنامه چگونه شكل مى‌گيرد؟ چه ارزش‌هايى در پس آن قرار دارند؟ آيا اين ارزش‌ها امروز هم مى‌توانند ارزشمند محسوب شوند؟ چه دليل يا دلايلى موجب انحطاط امپراتورى ايران شد؟ …

تفاوت شيوه بررسى نگارنده با ساير شيوه‌هاى متداول در اين است كه نگارنده صرفآ متن شاهنامه را بررسى نمى‌كند. بلكه وضعيت معرفتى موضوع مورد نظر را در دنياى امروز نيز مدّنظر قرار مى‌دهد. كسانى كه امروز علم مكانيك را مطالعه مى‌كنند. نبايد فراموش كنند كه ماشينى زير پاى آنهاست كه با قوانين پيشرفته مكانيك سروكار دارد. درست است كه آن زمانى كه اين علم پديد آمد چنين ماشينى وجود نداشته و حتى در مخيله متفكرترين افراد آن زمان هم قابل تصور نبوده است، ولى امروزه اين ماشين جزو زندگى روزمره ما شده است و توجه به آن حتى زمان كه اصول اوليه علم مكانيك را بررسى مى‌كنيم امرى عادى و لازم محسوب مى‌شود. درك آن اصول براى فهم بهتر كاركرد اين ماشين است. در مسائل سياسى، اخلاقى و اجتماعى نيز مسئله به همين منوال است. فهم شاهنامه بدون توجه به معرفت نوين نه ممكن است و نه مفيد. همان‌گونه كه درك ابزار ساده و فهم ابزار پيچيده را ممكن مى‌سازد، درك ابزار پيچيده هم فهم ابزار ساده را بيشتر مى‌كند. كسانى كه در بورس وال‌استريت كار مى‌كنند، سازوكار پول را بيشتر و بهتر از بقال سر محل مى‌فهمند. بنابراين روش ما براى درك شاهنامه معطوف به معارف جديد است و در نتيجه به صورت گزينشى سراغ شاهنامه مى‌رويم. همه مسائل شاهنامه براى ما داراى ارزش برابر نيستند؛ گاهى نكاتى حاشيه‌اى ظاهرآ چندان مورد توجه خود فردوسى هم نبوده براى ما مهم‌تر از مباحث محورى مى‌شوند. فلسفه علم به ما مى‌آموزد كه وقتى نظريه x دچار بحران مى‌شود و ديگر نمى‌تواند دوام بياورد انقلابى علمى رخ مى‌گيرد و آن نظريه كنار گذاشته مى‌شود و نظريه‌اى كاملا متفاوت با آن به نام y جاى آن را مى‌گيرد. مثلا نظريه نجوم بطلميوسى جاى خود را به نجوم كپرنيكى مى‌دهد. يا دانش پيشاگاليله‌اى به دانش پساگاليله‌اى تبديل مى‌شود. تفاوت اصلى x و y در اين است كه x نمى‌تواند y را تعريف يا تبيين كند ولى y قادر به تعريف يا تبيين، يا بهتر بگوييم درك،  xاست. با شاهنامه نمى‌توان جهان امروز را درك كرد، ولى با جهان امروز، يعنى معرفت پس از شاهنامه، مى‌توان شاهنامه را تحليل، تعريف و تبيين كرد و با اين كار تحول تاريخ و دگرگونى‌هاى اخلاقى و فرهنگى امروز را هم بهتر خواهيم فهميد و حتى مى‌توان برخى كجروى‌ها و انحطاط‌هاى نسل معاصر را نيز با احياى برخى فضيلت‌هاى فراموش شده اصلاح كرد. ما صرفآ شاهنامه نمى‌خوانيم، بلكه با آن گفت‌وگو مى‌كنيم. اين گفت‌وگو شبيه همان گفت‌وگويى است كه فرزند درس خوانده ما براساس دانش و تجربه خود با ما انجام مى‌دهد. گاهى ما را به چالش مى‌گيرد و سخنان و نظريات ما را اصلاح مى‌كند. شاهنامه و امثال شاهنامه براى ما عزيزند ولى زندگى ما از آنها عزيزتر است.

مايلم باز تأكيد كنم كه امروزه از اطراف اين ندا بلند شده كه بايد سنتمان را، حكما و بزرگانمان را، بشناسيم و در هر گوشه و كنار گروهى به خواندن اين يا آن شاعر يا حكيم يا … مشغول‌اند. اين شناخت‌ها و اين خوانش‌ها اگر معطوف به بهبود زندگى فردى و اجتماعى ما نباشد و موجب ارتقاى فكر و توسعه جامعه ما نشوند جز به عنوان تفريحى سالم و مايه انبساط خاطر فايده ديگرى نخواهند داشت. بايد اين خوانش‌ها هدفمند باشند يعنى با نقد توأم شوند و همه چيز معطوف به ارتقاى كيفيت زندگى فرد و اجتماعى و عبور از اين برزخ سنت مدرنيته باشد.

 

ساختار قدرت سياسى در شاهنامه

نظام قدرت سياسى در شاهنامه نظام شهريارى است. شاهى كه در بخش اسطوره‌اى شاهنامه، مرد است در رأس نظام قرار دارد. اين شاه داراى فرّه ايزدى است و معمولا از فرزندان يا نوادگان شاهان پيشين است. (فريدون به عللى خاص تا حدى مستثنى است.) اين فره ايزدى نشانه‌اى فيزيكى است كه تقريبآ به صورت هاله‌اى نور در اطراف شاه ديده مى‌شود ولى منشأ الهى دارد. به اين ترتيب شاه به عالم قدسى يا خدا وصل مى‌شود. مشروعيتش را از مردم نمى‌گيرد، بلكه از خدا مى‌گيرد. مردم، آن هم عده‌اى خاص از بزرگان مردم، بايد او را تشخيص دهند يا كشف كنند و اين خود بصيرى را مى‌طلبد كه فقط افراد خاصى دارند. ولى نكته بسيار جالبى در اين زمينه در شاهنامه وجود دارد كه در خورد تأمل است. كارل پوپر، يكى از فيلسوفان معاصر اروپا، دموكراسى واقعى را در گزينش حاكمان نمى‌داند، بلكه در بركنار كردن آنها مى‌داند. اگر مردم بتوانند حاكمى را كنار بزنند، در آن صورت مى‌توان گفت دموكراسى واقعى حاكم است. اين دموكراسى موجب دخالت هميشگى و روزمره مردم در امر سياسى مى‌شود، در صورتى كه دموكراسى مبتنى بر گزينش هر چند سال يك بار دخالت مردم را مى‌طلبد. جالب است كه چنين چيزى در شاهنامه وجود دارد. درست است كه شاه از ازل و به فرمان نيرويى متافيزيكى و غير بشرى به صورت بالقوه، شاه بوده ولى هنگامى كه به صورت بالفعل شاه شد، مردم، البته همان نخبگان و بزرگان، مى‌توانند او را از شاهى عزل كنند. مى‌گويند فرّه ايزدى‌اش را از دست داده است. ولى جالب است كه نشانه اين از دست دادن، برخلاف زمانى كه كشف مى‌شد، از فيزيك ظاهرى او معلوم نمى‌شود، بلكه از رفتار او مشخص مى‌گردد. اين رفتار هرچند شديدآ جنبه متافيزيكى دارد، يعنى مغرور مى‌شود و از بندگى ايزد عدول مى‌كند ولى در شيوه حكومت دارى او هم تأثير دارد. به اين معنا كه سياست‌هاى غلطى را در پيش مى‌گيرد و كشور را گرفتار مشكلات پى‌درپى مى‌كند. نمونه بسيار برجسته آن كى‌كاووس است كه رستم به او مى‌گويد :

همه كارت از يكدگر بدتر است         تو را شهريارى نه اندر خور است

به اين ترتيب عملكرد او اشاره دارد، نه به روحيه مغرورانه او. هرگاه خبرنگاران شهريارى در گزينش پادشاه آينده با هم اختلاف پيدا كنند، مثلا دو نامزد براى شهريارى مطرح شود، آزمون‌هاى خاصى، كه ملغمه‌اى از هوش، شجاعت و قدرت متافيزيكى هستند، طراحى و پيشنهاد مى‌شوند. نمونه‌اش آزمون فتح آن قلعه جادو بين فريبرز و كيخسرو است، كه كيخسرو در آن پيروز مى‌شود. اين نكته شاهنامه كه حاكم را مى‌توان بركنار كرد، بسيار پيشرفته و امروزى است. ولى غير انتخابى بودن او، متافيزيكى و مقدس بودن او، در گفتار سياسى مدرن جايگاهى ندارد.

دومين نهاد قدرت در شاهنامه نهاد پهلوانى است. البته در آغاز شكل‌گيرى امپراتورى، خود شاه نقش پهلوانان را هم داشت ولى به تدريج تقسيم كار به وجود آمد و پهلوانان بدون اينكه از نژاد شهرياران باشند يا فرّه ايزدى داشته باشند صرفآ به علت زور بازو و تسلط بر حيله‌هاى جنگى در كنار شهرياران و دستگاه‌هاى ديوانى آنها قرار گرفتند. علت آن است كه ايرانيان از قرن چهارم، پنجم هجرى به بعد كارى به كار دستگاه‌هاى سياسى نداشته‌اند و در نتيجه سازوكار آنها چندان جذابيتى برايشان نداشته است.

پهلوانان در ذيل پادشاهان و تابع دستورات آنها بودند ولى گاهى نيز آنها مى‌شوريدند و تذكراتى مى‌دادند و تندى‌هايى هم مى‌كردند. ماجراى رستم و كاووس در جريان حمله سهراب به ايران معروف است. رستم با تندى و پرخاش نسبت به شاه از كاخ او خارج مى‌شود و گودرز ميانجى‌گرى مى‌كند. پهلوانان گاهى سلسله شاهى را نيز تغيير مى‌دادند، مثلا زال سلسله شاهى نوذر را به زو و سپس به كيقباد تغيير مى‌دهد. ولى اين استثنايى است و از آنجايى كه متكى به زور بازو و دانش نظامى خود هستند و اين هم نياز به آموزش داشت و راهيابى به قصر پادشاه هم چندان ساده نبود كم‌كم آنها نيز تبديل به صنفى موروثى شدند. يعنى مثلا زال پسر سام بود، رستم پسر زال بود، گيو پسر گودرز بود، بيژن پسر گيو بود … اشرافيتى بود در كنار نهاد شاهنشاهى. اموال خود را نيز از غارت دشمنان و بخشش شاهان كه از خزانه و ماليات مردم بود، به‌دست مى‌آوردند. هرچند جنگ آنها بى‌خطر نبود و معمولا يا كشته مى‌شدند يا عزيزانشان را از دست مى‌دادند، ولى به سبب وجود روحيه خاصى كه داشتند، از جنگ روى برنمى‌گرداندند.

نهاد ديگرى هم بود كه قدرتى پنهان داشت و آن نهاد مذهب بود. اين نهاد در قالب موبدان، با اجراى مراسم و مناسك و تعبير خواب و پند و اندرز و مشاوره اعمال قدرت مى‌كرد. معانى خاصى كه آنها براى اتفاقات طبيعى وضع مى‌كردند يا تعابير خاصى كه براى خواب‌هاى شاهان مى‌آورند خود موجب كنش‌هايى تا حد جنگ و صلح مى‌شد كه تأثير زيادى بر وضعيت كشور و موقعيت خود آنان داشت. مثلا افراسياب در يكى از حمله‌هايش به ايران خوابى مى‌بيند كه موبدان با تعبير خود او را مى‌ترسانند و او را به صلح و مصالحه ترغيب مى‌كنند و موفق هم مى‌شوند. در متن شاهنامه دقتى در زمينه منافع اين قشر نشده و در نتيجه تعبير خواب‌ها و پند و اندرزها و مشاوره‌هاى آنها بيشتر خودبنياد و عقلانى معرفى شده‌اند. از آنجايى كه صحنه‌هاى شاهنامه بيشتر در ميدان‌هاى جنگ هستند، غالبآ خود پهلوانان به يكديگر مشاوره مى‌دهند، مشاوره آنها متكى بر خرد عملى، دانش جنگى و ارزش‌هاى مرسوم زمانه است. پاى‌بندى آنه به ارزش‌هاى زمانه متفاوت است. يكى آبرو را ترجيح مى‌دهد و ديگرى بيشتر پرواى جان دارد. معمولا سلسله مراتب رعايت مى‌شود. در حمله ايرانيان به توران به فرمان كيخسرو، طوس سپهسالار ايران است. كيخسرو صريحآ سفارش مى‌كند كه از فلان مسير نرويد، چون برادرش فرود در قلعه آن مسير نگهبان است. ولى طوس پس از جدا شدن از كيخسرو از همان مسير مى‌رود. ايرانيان با او مخالفت مى‌كنند ولى چون او سپهسالار است، سرانجام نظر او را عملى مى‌كنند. تراژدى فرود ناشى از همين تصميم غلط است. يا كيكاووس تصميم به حمله مازندران مى‌گيرد و هرچند سرداران ايران با او مخالف‌اند ولى در نهايت به دنبال او مى‌روند، كه آن هم به اسارت آنها مى‌انجامد.

از زندگى خصوصى قهرمانان شاهنامه چندان اطلاعى داده نمى‌شود. مثلا رفتار آنها با زنان و فرزندانشان. زنان برخلاف تبليغاتى كه برخى كرده‌اند، نقش چندانى در شاهنامه ندارند. يكى از اين زنان كه انسان فرهيخته و دانايى است و فردوسى از او به نام كتايون فرخ ياد مى‌كند نمى‌تواند فرزند خود اسفنديار از جنگ با رستم باز دارد. زن ديگرى هم كه توان تأثيرگذارى دارد موجب قتل سياوش مى‌شود. تنها زن پهلوان شاهنامه گردآفريد است كه در نبردى دلاورانه از سهراب شكست مى‌خورد و مى‌گريزد. در بخش تاريخى شاهنامه، زنان نقش بيشترى دارند كه فعلا به آنها نمى‌پردازيم.

اقشار مردم هم كه عبارتند از كشاورزان، صنعتگران و پيشه‌وران و تجار نقش چندانى در قدرت ندارند. استثناى عجيبى كه در مورد قيام كاوه وجود دارد شگفت‌انگيز است ولى بلافاصله با مديريت قدسى اشراف مهار مى‌شود.

انديشه‌ها و ارزش‌هايى كه بر فضاى شاهنامه سيطره دارند به‌طور خلاص عبارتند از: تقديرگرايى، داد (همسويى با كيهان)، خرد (خرد عملى)، دين و آيين (عرف)، انتقام‌گيرى قبيله‌اى، مرگ و سراى ديگر، خدا و معنويت، والامنشى، هنر (مهارت‌هاى آموزى)، گوهر (ذات)، نژاد (اصل و نسب)، لذايذ جسمانى (خوردن، آشاميدن، شكار، وزش، …)، دهش (بخشش نسبت به مستمندان) و شجاعت. مهم‌ترين اين ارزش‌ها والامنشى است كه در يونان قديم ارسطو بر آن تأكيد داشت. اين خصلت در برابر برده‌خويى يا حقارت است. اشراف يونان و رم قديم هم به سبب امتيازاتى كه داشتند و هم به سبب طرز تربيت و آموزش خاصى كه به آنها داده مى‌شد، پايبند اصول و ارزش‌هاى متعالى بودند. تن به حقارت و دروغ و پستى نمى‌دادند. آماده بودند تا جان خود را در راه آبرو و شرف خود نثار كنند. اينكه ماكس وبر معتقد است در جهان ماقبل مدرن كنش‌ها عقلانى معطوف به ارزش بودند، در حالى كه در دنياى مدرن كنش‌ها عقلانى معطوف به هدف‌اند، اشاره به همين واقعيت است. تجار آرام آرام جاى اشراف را گرفتند و پول هم جاى شرافت را. ولى نيچه سقوط ارزش والامنشى قديم را ناشى از شيوع اخلاق بردگان در ميان مسيحيان مى‌داند. در كشور ما اضمحلال اخلاق والامنشى و ظهور اخلاق حقارت محور پس از شكست كامل ايرانيان از اعراب و سپس ترك‌ها، مغول‌ها و تيموريان و با ظهور تصوف و عرفان آغاز شد. خود را رنج دادن، افتخار به حقارت، ناچيزى و مظلوميت و در پى مظلومان افتادن و براى آنها صيحه و ضجه كردن ناشى از همين اخلاق برده‌جويانه است. مكتب رندى حافظ و امثال او هم تنها به نجات چند نفر كه قادر به بازى و تظاهر بودند كمك مى‌كرد. توده‌ها تسليم شده بودند. همين شاهنامه بود كه آتش اين ارزش را در زير خاكستر خاطره ازلى ما زنده نگه مى‌داشت.

در برابر اين ارزش والا، ارزش دونى هم وجود داشت كه بايد با توجه به سطح معرفت اخلاقى و سياسى فعلى آن را نقد كنيم و آن انتقام‌گيرى قبيله‌اى بود. از زمانى كه سلم و تور، دو فرزند فريدون، ايرج، برادر خود را، به قتل رساندند و دو كشور، يا بهتر بگوييم دو قبيله توران و ايران ايجاد شد، پيوسته انسان‌هاى اين دو كشور براى انتقام پدر و جد و برادر و … خود به يكديگر مى‌تاختند و دمار از هم درمى‌آوردند. خواننده خالى‌الذهنى كه شاهنامه را مى‌خواند بدش نمى‌آيد كه به كشور توران حمله كند و چند ترك تورانى را به قتل برساند! در قسمت تاريخى شاهنامه كم‌كم ما به حمله اعراب مى‌رسيم كه چگونه اين سوسمارخواران به كشور ما حمله كردند. كينه‌اى ديرينه، كه آبشخورش غير از جهالت، فتنه‌گرى بيگانگان فرادست لورنس عربستانى است، پيوسته در تنور اين نفرت مى‌دمد. يكى از فوايد خوانش انتقادى شاهنامه طرد اين ارزش از ذهن و خاطره مردم است. كسانى كه مى‌كوشند با كشتن ظالمان و ستمگران – چه رسد به نوادگان و نبيرگان آنها – حس كين‌توزى خود را ارضا كنند، اين پيام مدرنيته را نشنيده‌اند كه غرض از زندگى لذت بردن و ارتقاى شخيصت انسان است. به قول نيچه ما بايد به سوى ابر انسان شدن حركت كنيم و بتوانيم از مواهب مادى و معنوى زندگى لذت ببريم. «خون به خون شستن محال است و محال» اجداد ما به غلط افتخار را در ريختن خون دشمنان فرضى و حتى واقعى خود مى‌دانستند. در حالى كه افتخار واقعى هم‌زيستى با آنهاست.

و اما مقوله مرگ و سراى ديگر. انسان تنها موجودى است كه مى‌داند زمانى خواهد مرد. مرگ يكى از تجربياتى است كه هيچ‌كس خود قادر به انجام آن نيست، يعنى تنها با مرگ ديگران از آن آگاه مى‌شود. مرگ ديگران با بى‌حركتى، بى‌نقشى و سرانجام فروپاشى جسم آنها توأم است. صحنه‌اى رقت‌انگيز كه تصورش هم رنج‌آور است. از اين‌روست كه هر فردى از مرگ مى‌هراسد. تمهيد سراى ديگر كه هيچ‌كس از آن تاكنون بازنگشته و هيچ باز آمده‌اى نيست كه داستان آن راز را به ما بازگفته باشد؛ دو تأثير فردى و اجتماعى دارد. از نظر فردى اين حس نيست شدن در اثر مرگ را تسكين مى‌دهد و انسان را آرام مى‌كند و از نظر اجتماعى بنيان‌گذار اخلاق مى‌شود. يعنى انسان از ترس عقوبت و كيفر، كمتر به معصيت و ظلم دست مى‌يازد و در نتيجه مى‌كوشد رفتارى نيكو در پيش گير تا در آن سرا مجازات نشود.

بيا تا جهان را به بد نسپريم         سراسر همه گوى نيكى بريم

در سراسر شاهنامه سايه مرگ و حضور سراى ديگر را مى‌بينيم.

اما از ديد معرفت مدرن اخلاقى و سياسى مى‌دانيم كه بسيارى از متوليان آن جهان هيچ‌گونه باورى به اصول اخلاقى ندارند، يا اصولى را وضع كرده‌اند كه هيچ جايگاه و پايگاهى در زندگى امروز ما ندارد. از اين‌روست كه نگاه انسان به اخلاق معطوف به مرگ نيست بلكه متوجه زندگى است. در جهان‌بينى مدرن اخلاق در كنار زندگى معنا پيدا مى‌كند و نه در جوار مرگ. ديگر اكنون همه مى‌دانند كه ترس از مار غاشيه، دكه مارگيران و رمالان را پررونق مى‌كند و كارى به كار روح و روان انسان ندارد. اخلاق معطوف به مرگ، انسان را از زندگى فعال و شاد بازمى‌دارد و زمينه را براى سوءاستفاده كلاشان و جباران آماده مى‌كند. آنچه هست همين است كه هست و آنچه نيست هيچ اهميتى براى ما ندارد.

تقديرگرايى، اعتقاد به وجود نيروهاى متافيزيكى در زندگى انسان است. سرنوشت ما همه از قبل توسط نيروهايى كه از آنها به نام خدا، چرخ گردون، جهان، روزگار و … نام برده مى‌شود تعيين شده است. چگونه مى‌توان آن را فهميد؟ از طريق رمل و اسطرلاب و ساير ابزار قديم نجومى كه طالع‌بينان و ستاره‌شناسان براى فهم حركات اجرام سماوى تعبيه كرده بودند. آنها معتقد بودند كه رابطه عِلى در كيهان وجود دارد كه هم ميان ستارگان و اتفاقات طبيعى در زمين جارى است و هم در مورد زندگى انسان‌ها صدق مى‌كند. مثلا وقتى ماه در برج عقرب قرار مى‌گيرد هم امكان بلاياى طبيعى از قبيل سيل و زلزله و طاعون و غيره وجود دارد و هم فردى كه در آن لحظه به دنيا مى‌آيد، آينده‌اى تيره و تار خواهد داشت. پيداست كه اين‌گونه معرفت، امروزه هيچ ارزشى ندارد ولى در روزگار قديم شبكه‌اى در هم تنيده آن را با مناسك و مراسم اشعار و اسطوره‌ها و بالاخره قدرت پيوند مى‌داد. يكى از عناصر مهم اين پيوند خواب بود. فردى در خواب چيزى را مى‌ديد، معبرانى وجود داشتند كه مى‌دانستند آن چيز نشانه چيست و به اين ترتيب آن شخص يا نزديكان او از آينده‌اش باخبر مى‌شدند. در شاهنامه خواب‌هاى بسيارى وجود دارند كه همگى درست از آب درمى‌آيند. به اين معنا كه بعدها معلوم مى‌شود تعبيرى كه از آنها شده درست بوده است. كنش انسان‌ها هم نمى‌توانسته جلوى وقوع تقدير را بگيرد. اين بينش اسطوره‌اى هنوز هم در بين لايه‌هاى عقب افتاده ذهنى و اجتماعى ما وجود دارد. خواندن ادبيات و آثار قديمى گاهى اين افكار غلط را در اذهان القا مى‌كند كه شايد آنها درست باشند. البته مى‌دانيم كه بر مبناى معرفت امروز هم نوعى جبر بر زندگى ما حاكم است. اما سازوكار اين جبر با تقدير بسيار متفاوت است. خواب‌هاى ما هم نشانه‌هايى از وضعيت، البته گذشته ما هستند كه ممكن است به نحوى در زندگى ما رخ داده باشند، ولى سازوكارى روحى – روانى دارند كه بايد با توجه به دانش فعلى به آنها توجه شود. معرفت بشرى در هر زمانى با نهاد قدرت عجيب بوده و هيچگاه نمى‌توان از آنها مطمئن بود. دستگاه معرفتى امروزى ما هم ممكن است فردا اعتبار خود را از دست بدهد. ولى امروز ناچاريم به آن عمل كنيم. همان‌گونه كه پيشينيان‌مان ناچار بودند به دستگاه معرفتى خود عمل كنند.

امروز ملل پيشرفته با كنش آگاهانه فردى و اجتماعى و با توسل به دانش و معرفت مدرن تقدير خود و جماعت و قوم خود را درمى‌نوردند و افق‌هايى نو فراروى نسل‌هاى آينده قرار مى‌دهند. ديگر روح قبيله يا ستاره نحس يا گوژپشت فلك نيست كه اسفنديار يا سهراب يا سياوش را در خود خود غرقه مى‌سازد و كشور را گرفتار جنگ و بدبختى و قحطى و بيمارى مى‌كند، بلكه تصميم‌گيرى‌هاى نادرست و بيمارگونه حاكمان يا افراد است.

چو تو خود كنى اختر خويش را بد         مدار از فلك چشم نيك اخترى را

داد در اصل به معناى قانون است و منظور از قانون شيوه استقرار و تغيير كيهان است. هدف انسان هم همسويى با كيهان است. بنابراين داد به معناى قوانينى در زندگى فرد و اجتماع است كه با كيهان همسويى داشته باشد. تعبير هر چيز در جاى خود نيكوست. تعبير خوبى است. دادگسترى يا عدالت در اجتماع هم به معناى گذاشتن يا بازگرداندن هر كس در موقعيتى است كه شايسته آن است يا به آن تعلق دارد. داد به معناى برابرى همه انسان‌ها با هم نيست بلكه برابرى در برابر قانون است، آن هم نه آن قانونى كه انسان به دلخواه يا براساس حقوق بشر وضع مى‌كند. بلكه قانونى كه با قانون طبيعت هم‌آهنگ باشد. همان‌طور كه اگر كسى بخواهد بدون توجه به قوانين طبيعت كشتى‌رانى، زراعت يا ماهى‌گيرى كند موفق نخواهد شد، اگر هم بخواهد بدون توجه به قوانين جامعه حكومت‌دارى كند، حكومتش از بين خواهد رفت. اين قوانين خود براساس سنن و تجربه انسان‌ها تعيين خواهند شد.

اصولا يكى از مشخصات سنت، ايستايى و ديرپايى آن است و برخلاف تجدد تغيير چندان در آن راه ندارد. قدرت طبقات و اقشار اجتماعى كه در نهادها و آيين‌ها و مناسك دينى تبلور و تجلى مى‌يافت ستون محكم نظام سياسى و اجتماعى بود. بنابراين داد در شاهنامه به معناى حقوق بشر نيست. كاست‌هاى متفاوت اجتماعى هر كدام امتيازات خاصى داشتند كه عدم مراعات آن امتيازها خود به عنوان انحراف از مسير داده شناخته مى‌شد. جامعه انسانى به عنوان واقعيتى در كنار طبيعت يا كيهان داراى منطقى خاص بود كه زورمندان گوناگون از يكسو و ميزان تحمل و آگاهى مردم و اتفاقاتى كه گهگاه به وقوع مى‌پيوست، از سوى ديگر، توازن را در آن برقرار مى‌كرد. هرگونه عدول از اين توازن نظام اجتماعى و در نتيجه سياسى را بر هم مى‌زند. آنچه امروزه در فضاى اجتماعى و سياسى ما عدالت خوانده مى‌شود و برخى آن را معادل داد شاهنامه تلقى مى‌كنند عبارت است از نوعى برابرى در اقتصاد يا در سياست. ليبرال‌ها عدالت را برابرى سياسى مى‌دانند كه عبارت است از آزادى در خريد و فروش و سرمايه‌گذارى براى همه به نحوى برابر و سوسياليست‌ها عدالت را بيشتر در امور اقتصادى مى‌دانند كه عبارت است از امكانات اقتصادى هر چه برابرتر: دستمزدهاى نزديك به به هم، امكانات آموزشى، بهداشتى، تفريحى، فرهنگى و … رايگان براى همه … . دنياى مدرن در بين پيكار و انتزاج اين دو مكتب دست و پا مى‌زند. در گفتار معرفتى شاهنامه حتى تصور برابرى زن و مرد هم نمى‌گنجد. چه رسد به مثلا آزادى آموزش و فراهم ساختن امكانات آن براى همگان. ولى با دانشى كه امروزه از نظام‌هاى سياسى داريم مى‌توانيم محدوديت‌هاى زمان شاهنامه را درك و تبيين كنيم. به قول هگل «تاريخ عبارت است از سير آگاهى از آزادى» و اما خرد در شاهنامه عبارت است از تواناى تشخيص خوب و بد و كوشش در ايجاد خوبى و نفى بدى. بى‌خرد كسى است كه يا خوب و بد را تشخيص نمى‌دهد يا عملا در مسير ايجاد بدى و نفى خوبى حركت مى‌كند. انسان موجودى است كه مى‌تواند تا حدى در سرنوشت خود تأثير داشته باشد. حال يا آن را بهتر مى‌كند يا بدتر. خردمند آن را بهتر و بى‌خرد آن را بدتر مى‌كند. در اينجا نوعى آزادى براى درك و كنش انسان در نظر گرفته شده است. خود انسان مسئوليت آن را به عهده دارد. خرد شاهنامه با خرد ابزارى كه در تجدد مطرح است و صرفآ معطوف به دستيابى به هدف خاصى است متفاوت است. خرد ابزارى ضامن هدف خود نيست بلكه ابزار رسيدن به آن است. كسانى كه در راه رسيدن به پول يا موفقيت يا بسيارى اهداف ضد انسانى خود هوشيارى به خرج مى‌دهند و امروزه تعدادشان هم كم نيست، در دنياى امروز افرادى عاقل يا خردمند شناخته مى‌شوند. اين در واقع يكى از ضعف‌هاى تجدد است كه منتقدين معاصر آن را مورد نقد قرار داده‌اند. در شاهنامه، ولى، خرد خودبنياد است. هدف و وسيله را با هم مدّ نظر قرار مى‌دهد. چيز نيكويى است، مانند جان و مانند ستارگان آسمان، كه خداوند آن را خلق كرده و به انسانى ارزانى داشته است. از اين لحاظ خرد شاهنامه ارزشى والاتر از خرد تجدد دارد. زمانى كه گشتاسب، براى آنكه از شر اسفنديار خلاص شود، او را به جنگ رستم مى‌فرستد، هرچند وسيله خردمندانه‌اى انتخاب كرده است چون به هر حال به هدف خود مى‌رسد، ولى در شاهنامه از زبان رستم مى‌خوانيم :

خرد نيست اندر سر شهريار         كه با فرّه گردى چون اسفنديار

بدين سان همى از پى تاج و گاه         به كشتن دهد نامدارى چو ماه

به پيرى سوى گنج يازان‌تر است         به مهر و به ديهيم نازان‌تر است

در اينجا خرد مبتنى بر هدف است و نه بر وسيله صرف. اما از آنجايى كه درك خرد و داورى در ورد آن منوط به آگاهى فرد و به ارزش‌هاى زمانه است. با توجه به سطح آگاهى مردم باستان و ارزش‌هاى بعضآ عقب‌افتاده آنها، دركشان از خرد عقب‌افتاده‌تر از امروز بوده است. مثلا ناآگاهى آنها نسبت به طبيعت، انسان، منطق، اخلاق، … موجب كژفهمى از زندگى و در نتيجه شيوه شناخت نيك و بد در آن است. از خرد شاهنامه مى‌توان به عنوان خرد عملى استفاده كرد.

تفاوت دين و آيين در دنياى امروز معمولا در اين است كه يكى، يعنى دين، منشأ متافيزيكى و قدسى دارد و ديگرى، يعنى آيين، منشأ اجتماعى و عرفى. از آنجايى كه مردم در سنت در درون دين زندگى مى‌كنند چندان تفاوتى بين اين دو نمى‌گذارند. همان دين است كه آيين را مى‌سازد و همان آيين است كه به دين تبديل مى‌شود. اديان قديم وقتى در سير تكوين خود به درون جوامعى با فرهنگ‌ها و آيين‌هاى متفاوت راه مى‌يافتند يا در سير تاريخى خود با افكار و ارزش‌هاى مدرن برخورد مى‌كردند، لاجرم تباين و تضاد آنها برملا مى‌شد و در نتيجه جدايى و دوگانگى پديد مى‌آمد. يكى به دست‌آويز قدسى بودن و ديگرى با تكيه بر عرف و عقل به ميدان مى‌آمد. اين پيكار همواره جنگى بيرونى و حذفى نبود. گاهى سازشى درونى و جذبى بود. يكى ديگر را، يا عناصرى از ديگرى را، در خود جذب مى‌كرد. يكى از اشكال معروف اين جذب و حذف همان پديده سكولاريزم است كه امروزه در جامعه ما به عنوان جدايى نهاد دين از نهاد حكومت معروف شده است. در شاهنامه، ولى ما به سبب عدم تحرك جامعه اين دو در هم تنيده‌اند. دين مردم مهرى است كه نوعى پرستش خورشيد است. اما زمانى كه زرتشت پيدا مى‌كند، كه در شاهنامه گشتاسب نماينده اوست، دينى جديد وارد عرصه جامعه مى‌شود كه حاملان و كارگزاران خود را دارد. رستم به اسفنديار مى‌گويد :

چه نازى به اين تاج لهراسبى         به اين تازه آيين گشتاسبى

يعنى هر دو را با هم مى‌آورد، ولى در عين حال حساب دين و آيين خود را هم از آن جدا مى‌كند. در دنياى تجدد اين امرى خصوصى تلقى مى‌شود و آيين نيز تحت تأثير افكار عمومى مردم قرار مى‌گيرد كه مى‌تواند با رأى اكثريت مردم تغيير كند. تضادها در جوامع مدرن، چندان ربطى به دين و آيين مردم ندارند. منافع اقتصادى بيشتر در آنها مؤثرند. ولى مى‌توان درك كرد كه چگونه نياز مردم در روزگاران قديم به زندگى جماعتى موجب شده بود دين و آيين در زندگى آنها نقشى به سزا داشته باشند.

[1] . Charles

[2] . يكى از مقالات كتاب كيفيت زندگى – ترجمه نگارنده در دست انتشار.

 

انتشارات نگاه

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “شاهنامه از دو منظر”