نایب‌قهرمان

فرهاد خاکیان دهکردی

این مجموعه داستان هیچ ربطی به ورزش ندارد اما تمام داستان‌ها به نوعی در ستایش نایب‌قهرمانی هستند. نایب‌قهرمانی یک وضعیت است. هر روز تازه فرصتی است برای از نو جنگیدن تا مگر در شعله‌های همین جنگ ابدی بشود از زندگی کامی گرفت، کامی اندک، کامی نه از جنس قهرمان بودن.
ما همگی نایب‌قهرمانان زندگی خودمان هستیم. با خودمان جنگیدیم و شکست خوردیم… از یا اما نمی‌توان نشست که قهرمان بودن همان مراسم تدفین است. تمام شدن است. انتهای عطش است و آغاز این سوال که « خب؟ حالا باید چه کار کنیم؟» قهرمان شدن همان کاسه‌ی چه کنم به دست گرفتن است و شهوت حریصانه برای حفظ داشته های حقیرانه.
نایب قهرمان بودن کامی گرفتن از ناکامی است. در آستانه ایستادن و «من به چشم خویش دیدم که جانم می‌رود» است. دست روی دست گذاشتن نیست که دست از همه چیز حتی دست از افتخار هم شستن است …
هیچ کس در هیچ کجا عرق تن هیچ نایب‌قهرمانی را خشک نخواهد کرد. عرق تن او در تماشای خشک کردن عرق تن قهرمان خشک می‌شود.
آری نایب قهرمانی یک وضعیت است؛ وضعیت انسان امروز، وضعیت تک تک ما …..

110,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 276 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

فرهاد خاکیان دهکردی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

چهارم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

106

سال چاپ

1402

موضوع

داستان فارسی

وزن

276

کتاب نایب‌قهرمان نوشتۀ فرهاد خاکیان دهکردی

گزیده ای از متن کتاب

شهردار

به:

پدرم

 

شهردار و دو نفر دیگر که نمی‏شناسمشان امروز مهمان پدرم هستند. گفت باید باشم. گل‏ها را آب بدهم. علف‏های هرز را بکنم. آب و جارو کنم؛ تا در چشم مهمان‏ها باغ کوچک ما چیزی شبیه گلستان باشد. خواستم بگویم پدر جان، این چند تا درخت و این اتاق که گچِ سفید هم ندارد، هر چقدر دور و برش را آب‏ و ‏‏جارو کنی همین است که هست. حالا گیرم کمی تمیزتر.

سی سال کارمند بایگانیِ شهرداری بوده. هر روز هفت صبح رفته و عصر برگشته. حالا هفت صبح که بیدار می‌شود، نمی‏داند باید کجا برود و کجا باید بماند تا عصر برگردد. حالا به قول خودش سور بازنشستگی را توی باغ می‏داد تا آنها بفهمند او هم سری دارد توی سرها. برای خودش چند تا درخت و یک اتاق دارد. البته بدون سفیدکاری. شهردار گفته برای ناهار می‏آیند. زود هم باید بروند. از همان وقت صورت پدر گُر گرفت؛ انگار تب کرده باشد. شام و ناهار خوردنش، حرف زدنش، مستراح رفتنش، همه چیزش رفته بود روی دور تند. زل می‌زد به سفره و ایراد می‌گرفت «چرا کم‌نمک است؟ چرا آب سر سفره نیست؟ مگر ماست را در کاسه‏ی ملامین می‏آورند سر سفره؟ اگر مهمان به آدم برسد چه؟… شما مگر این‏ها را یاد نگرفته اید؟» راه می‏رفت و مدام با خودش کلنجار می‏رفت. ندیده بودم با خودش حرف بزند. پدر جان! این همه سال ندیدید توی کاسه‏ی ملامین ماست می‏خوریم؟ ندیدید آب سر سفره نیست؟ فایده‏ای نداشت. آخرش می‌گفت به تو ربطی ندارد.

پیراهن تنش نبود. رد عرق روی زیرپوشش مانده بود و آفتاب فرق سرش را سرخ کرده بود. روی پنجه‏ی پاها ایستاده و دست کرده ‏بود بین شاخه‏های درخت گیلاس. هرچند توی سبدش یک مشت گیلاس بیشتر نداشت. کلاغ‏ها ترتیب بیشترشان را داده‏بودند. مترسکی هم نداشتیم تا جلودارشان باشد. هر وقت می‌گفتم بد نیست یکی بسازیم. می‏گفت به خیالت این‏ها کلاغ‏های قدیم هستند؟ این‏ها برای خودشان یک پا گرگ شده‏اند. من که جان دارم و سنگ می‏اندازم به هیچ شان می‏گیرند. می‏خواهی از یک چوب که پیراهن و کلاه تنش کرده‏ایم و توی باد تنش می‏لرزد، بترسند؟

داد کشید:

_  فقط قد دراز کرده‏ای؟… بیا سر این شاخه را بکش!

انگشت اشاره‏اش سمت دو تا گیلاس سرخی بود که کنار هم جا خوش کرده بودند. دست من هم نمی‏رسید.

_  یک وقت شاخه می‏شکند.

_  به درک! بجنب! الان سر می‏رسند… ساعت چند شد؟

شاخه را پایین کشیدم. مورچه‏ها از روی شاخه، آمدند روی دستم.

گیلاس‏ها را کند. یکی‏شان توی دستش له شد. به بهانه‏ی آب دادن به گل‏ها خودم را کنار کشیدم. از روی سکو می‏دیدم؛ از درختی به درخت دیگر می‏رفت و سبد را تکان می‏داد. باز با خودش حرف می‏زد؛ انگار از خودش چیزی می‏پرسید، به خودش امر و نهی می‏کرد و بعد جواب خودش را می‏داد.

تکه ابری جلو آفتاب را گرفت. باد شاخه‏ها و گل‏ها و پلاستیک گوجه را کنار دستم تکان می‏داد. بساط چای را آماده کرده بود. شعله‏ی آتش، روی هیزم‏ها در باد تکان می‏خورد. با ظرافتی که هیچ در او ندیده بودم استکان‏ها را می‏شست. بالا می‏گرفت. می‏چرخاند. خوب نگاه می‏کرد. راضی نمی‏شد و باز می‏شست. گفت:

_  یک وقت بدآب نباشند؟ آبروریزی بشود… زن‏ها این چیزها را نمی‏فهمند. فقط می‏شویند و آب می‏کشند.

خواستم چیزی گفته باشم.

_  حالا چند نفر هستند؟ گوشت کم نباشد؟

استکان‏ها را چید و با گوشه‏ی دستمال آب روی سینی را برچید. چیزی را از روی دستش فوت کرد. گفت:

_  اگر دیدی کم است تو سر سفره ننشین! ساعت چند شد؟… زن‏ها به زور کار می‏کنند. با خودشان باشد دست به سیاه و سفید نمی‏زنند.

لحظه ای پدر را نشناختم. آن‏طور که زانو زده بود بالای سینی چای. تمام عمر از پرونده، از رفتار خوب و بد کارمندها، از شهردارها که می‏آمدند و می‏رفتند، گفته بود. هیچ وقت هم گوشش بدهکار نبود که مثلا در فلسطین عده‏ای هر روز کشته می‏شوند یا مثلا در ژاپن زلزله آمده است. آخرش می‏گفت چشمشان کور!  هر کس عقلش به کارش نرسد، روزگارش می‌شود آخرت یزید. اما حالا داشت از رفتار زن‏ها می‏گفت. سینی را کنار کشید و پلاستیک گوشت را برداشت. مزنه کرد. سرش را تکان داد. حتما از خودش پرسید کم نباشد؟

_  کم نمی‌آید… پنجاه هزار تومان پولش را داده‏ام. سر گوشت که نباید ادا درآورد. آب لیمو و کوفت و زهر مار زد. همه‏ی کارهای‏شان اداست. آتشش خوب باشد، یک چنگ نمک و خلاص… گفتی ساعت چند شد؟

_  بابا گوشت را سیخ بگیر! الان سر می‏رسند. آتش را درست کنم؟… راستی آن دو نفر کی هستند؟

رفت سمت در باغ. روی تخته سنگی نشست و دست‌ها را ستون چانه کرد. باد شدت گرفته بود و گرد و خاک بلند می‏کرد. طوری نفس می‏کشید که خم و راست شدن کمرش را می‏دیدم. داد زد تا پیراهنش را ببرم. حتما اگر پیراهن بپوشد، بال آستینش در باد تکان خواهد خورد. حتما اگر طاس نبود، موهایش در باد آشفته می‌شد.

کنار در خیره بودیم به جاده‏ی خاکی که انتهایش در غبار پیدا نبود. سایه های‏مان یکی شده بود. گرد و خاکی از دور پیدا شد. ماشینی می‏آمد.

‏‏_  حتما خودشان هستند. دیر کردند؛ ولی بالاخره آمدند… پسر یک وقت حرف چرتی نزنی!… یادت باشد، اگر شهردار نبود، ما تا ابد هشت‏مان گرو نه‏مان بود.

منتظر شنیدن این حرف بودم. هیچ‏وقت با هیچ شهرداری هم کلام نشده بودم. دلیلی هم نداشت. مگر نه این که من پسر کارمند ساده‏ی بایگانی بودم. چه حرفی می‏توانستم با شهردار داشته باشم؟ جز این که آقا سایه‏تان کم نشود یا خدا عمرتان بدهد. خوب آن بابا هم حتما گوشش پر بود از این حرف‏ها و کارمندهای رده بالا کلی بچه داشتند برای گفتن و شنیدن از چیزهای دیگر. چرا باید بترسد که حرف چرتی بزنم؟ حتما روی پیشانی‏ام چیزی نوشته که فقط او می‌خواندش.

گرد و خاک نزدیکتر شد و با سرعت از کنارمان گذشت. یک نیسان قراضه بود. راننده‏اش به ما می‌خندید. می‏شناختمش. آخرهای خیابان ما می‏رسد به اول جاده‏ای که مردم زباله و نخاله‏هایشان را آن‏جا خالی می‏کنند. زباله‏دانی شب‏ها می‌شود بزم گرگ ها. صدای زوزه‏شان تا این‏جا هم می‏آید. این مرد و نیسانش به طمع پوست گرگ گرد و خاک راه انداخته‏اند. به اسم کشتن گرگ می‌رود؛ ولی اگر غزالی یا چوله‏ای هم ببیند مهلتش نمی‏دهد. می‏شنویم که تیر اول و بعد تیر خلاص را می‏زند. برای ما دست هم تکان داد. پدر لب‏هایش را به دندان کشید و دکمه‏ی بالای پیراهنش را باز کرد. رد چرخ‌های نیسان مانده بود روی خاک. آرام پرسید:

_  ساعت چند شد؟

صفحه‏ی ساعت پیش چشمم می‏لرزید.

_  از دو گذشته.

باز وقت نفس‏کشیدن کمرش خم و راست می‏شد. صورتش را وقت اصلاح خط انداخته بود و انگار خون می‌خواست از همان خط سرخ روی گونه‏اش سرازیر شود. دستش می‏لرزید.

_  بیا! خوب نیست بیرون ایستاده‌ایم. همسایه‏ها می‏دانند که شهردار مهمان من است. یک وقت می‏گویند نیامد.

خودش چند بار تشر رفته بود، مبادا کسی بویی ببرد. حالا می‏گوید همه می‏دانند. خوب از کجا می‏دانند؟ اصلا چه کسی گفته هشت ما گرو نه شهردار بوده؟ تو مگر سی سال کار نکردی؟ زحمت نکشیدی؟ مدام توی بایگانی عقب پرونده‏ها ندویدی؟ حالا چه دلیلی دارد این همه دردسر بکشی و آداب به جا بیاوری؟ آن بابا هم یک آدمی مثل من و تو. یک شکم که بیشتر ندارد. می‏آید و می‏رود و خلاص.

_  گفتی ساعت چند شده؟

آفتاب حالا مستقیم روی پلاستیک گوشت می‏تابید. جا به جایش کرد و سفره‏ی نان را کنار دیوار کشید. باز با خودش حرف می‏زد. باز از خودش می‏پرسید و باز جواب خودش را می‏داد.

_  یک آب دیگر به گیلاس‏ها بزن… گوشت را خانه می‏بریم. نیامدند که نیامدند.

این را گفت و ساکت شد. حتی با خودش حرف نمی‌زد. دسته‏ای مورچه کنار سفره، دور خرده نانی جمع شده بودند. شاید بین‏شان ولوله بود که چه طور باید تکه نان را به لانه ببرند.

پدر دستش را پناه آتش سیگار کرده بود تا در باد، بی خود دود نشود. چند بار سرفه کرد.

درخت‏های سیب و هلو امسال هم بار نداده بودند. حتما باید سم را عوض کنیم. بین درخت‏ها تاب می‏خورد و هرجا شاخه‏ای خشک بود، آنقدر تکانش می‏داد تا بشکند. رفتم طرفش و گفتم:

_  خوب تلفن همراه که دارد. زنگ بزن ببین می‌آید یا نه!

_  زشت نیست؟

منتظر جوابم نشد. زنگ زد. گوشی را به گوشش فشار می‌داد و دستش باز می‏لرزید. صورتش عرق کرده بود. حس کردم صدای بوق خوردن و صدای جواب ندادن را در باد می‏شنوم. بوق می‏خورد و باز بوق می‏خورد. گوشی را پایین آورد. سنگی را با نوک کفش می‏لغزاند که صدای تیر از سمت مسیر زباله‏ها به هوا رفت و دسته‏ای کلاغ نمی‏دانم از کجا بلند شدند. چندتای‏شان آمدند سمت درخت‏های گیلاس باغ ما. یک بار دیگر صدای تیر و حالا از خیلی نزدیک‏تر.

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب نایب‌قهرمان نوشتۀ فرهاد خاکیان دهکردی

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “نایب‌قهرمان”