توضیحات
در آغاز کتاب موریانه نوشتۀ بزرگ علوی می خوانیم:
موریانه نوشتۀ بزرگ علوی
من یک ساواکى هستم. از اینکه چنین شغلى اختیار کرده بودم نه شرمندهام نه مغرور. این هم کارى است مانند کارهاى دیگر. مگر کارمندان وزارت دارائى همه دزدند و یا کسانى که در دادگاهها دسته دسته مردم را با گناه یا بىگناه به زندان مىفرستند یا به پاى دار، همهشان آدمکشند؟ تنها در یک اداره دولتى کارکردن جرم نیست. مگر مىشود در کشورى بىنگهبانى زندگى کرد؟ مگر در کشور آزاد امریکا سى آى ا وجود ندارد؟ در انگلستان اینتلیجنت سرویس نیست؟ در فرانسه رکن دوم و در روسیه کا گ ب؟ همهجا هست باید هم باشد. امروز هم اگر پایش بیفتد حاضرم براى هرکس که باشد کار کنم. خوبى یا بدى شغلى بسته به وابستگىهاى آن است. آرى من رشوه گرفتهام. مگر در شهربانى و دادگسترى رشوهگیرى رواج ندارد؟ در دادگسترى و ارتش هم هست. چرا در سازمان امنیت و اطلاعات کشور نباشد؟ اما من کسى را شکنجه نکردهام. احدى را نکشتهام. سببش این است که عرضه نداشتم. اما دیدهام که خرابکاران را زجر دادهاند. بماند… من خیلى چیزها دیدهام. خیلى چیزها مىدانم. تا دیروز نمىتوانستم بگویم و بنویسم. نمىتوانستم به دیگران آنچه فکر کردم و احساس، بروز دهم. اما حالا مثلا آزادم. دهان بندان نیست. در کشورى که من دارم جان مىکنم اقلا این اختیار را دارم آنچه سالها در دل نگاه داشتهام روى کاغذ بیاورم. هیچ شرمى ندارم. کارهاى بدى هم که کردهام مىگویم. قصدم این است آنچه درباره دیگران مىنویسم قابل قبول باشد. حالا که من دارم خودم را خراب مىکنم چرا آبروى دیگران را نریزم. من در ردههاى بالاى ساواک بودهام. از پائین شروع کردم. از آن خردهریزها هم نبودهام. در سالهاى اول فقط گاهى پاره استخوانى به من مىرسید. گوشتهاى چرب و نرمش را آن بالائىها مىخوردند و پسماندهاش به امثال من مىرسید. از آن آب و دانه در نمىآمد. گفتم اینجور نمىشود. به من هم باید سهمى برسد. کوشیدم از پلهها بالا بروم. مدتها قسمت من همین بود که شکم زن و بچهام را سیر کنم و اتوموبیلى بخرم و سفر کنم. آن دوره گذشت. دیگر چیزى باقى نمانده هرچه ذخیره کرده بودم بر باد رفت. حالا جل و پلاسى ندارم. بدبختى هستم شکستخورده، مفلوک، چلاق، پایم تیر خورده و چیزى نمانده بود که ا ین تیر به قلبم یا به سرم بخورد. دوندگى دیگر ازم برنمىآید. فقط دستم کار مىکند. مغزم پوک است. اگرچه تصدیق دانشگاهى در دست دارم و مثلا لیسانسیه هم هستم سواد حسابى ندارم. هرچه به ذهنم برسد مىنویسم. لفاظى بلد نیستم. عبارتپردازى هم یاد نگرفتهام. در تمام عمرم دهتا نامه هم ننوشتم. کسى نداشتم بهاش نامه بنویسم نه دوست و نه آشنا. عوضش گزارش نوشتهام. نوشتن حالا وسیلهاى براى نان خوردن من شده. فصاحت و بلاغتى در کار نیست. همینقدر که چند نفر بخوانند و دریابند که باید به من باج بدهند برایم کافى است.راستش را بخواهید من این کاغذها را سیاه مىکنم که پول مولى گیرم بیاید و این کشتى شکسته را به ساحل که چندان دور نیست برسانم. مبادا کسى تصور کند که کیسه دوختهام. دیگر تنهاى تنها هستم. زنم خدا بیامرزدش سالها پیش از انقلاب درگذشت. ضعیف بود و علیل. همهاش بیم داشت که اوضاع عوض مىشود و مرا مىگیرند و مىکشند. یک پسر و دخترم هرکدام سى خودشان رفتند. پسرم در امریکا دستش بند شده و دخترم هم شوهر کرده و بچهدار شده و زندگىاش تأمین است و هیچکدام میل ندارند با یک ساواکى خویشى و رابطه داشته باشند. من هم دور آنها را خط کشیدهام. اگر قضیه رقیه نبود هیچ غمى نداشتم. روزى دشمن خونى من بود. حالا پشت و پناه من است. حالا او را دوست دارم، خیلى هم دوستش دارم. پس از ننهام خدابیامرزدش هیچکس را بیش از او دوست نداشتهام، نه زنم و نه بچههایم را. کمکى نمىتواند به من بکند. اما همین قدر هست که گاهى پیغام و پسغامى به من بدهد و احوال مرا بپرسد. خودم باید گلیمم را از آب بیرون بکشم.
بچه که بودیم خیلى خاطر همدیگر را مىخواستیم. گریه که مىکرد من هم با او مىنالیدم چهار سال کوچکتر بود و از من حرفشنوى داشت. تا مىگفتم : چکار دارى مىکنى؟ مىدوید پیشم و ادا درمىآورد. «رقى چه تار دارى میتنى؟»
سرنوشت ما را از هم جدا کرد. حالا که تنها و بیکس هستم مىکوشم با نوشتن این یادداشتها باریکه آبى گیر بیاورم، دست گدایى پیش کس و ناکس دراز نکنم. گفتم کس و ناکس. من دست دراز نمىکنم خودشان باید پیش من بیایند و حساب پس بدهند.
خوب، گفتم که آزاد هستم. اما نه به این آزادى که هرچه دلم مىخواهد صاف و پوستکنده روى کاغذ بیاورم. اسم کسى را نمىآورم. چون سودى ندارد. چوب که بلند کنى گربهدزده حساب کار خودش را مىکند. من جزء به جزء زندگى دور و برىهاى خودم را مىدانم، همهشان را مىشناسم. اطلاع دارم که کجا بودهاند و چه کردهاند و به کجا رسیدهاند و اکنون در کجا و در چه شرائطى به سر مىبرند و با کدام شرکت یا کارخانه و فروشگاه بند و بستى
داشتهاند و سهامشان چه مقدار است و املاکشان در ایران و اروپا و امریکا به اسم کى است و چقدر درآمد دارند. این را بگویم که متوجه شوید اطلاعات من از چه منبعى است.من مدتى در سازمان امنیت و اطلاعات کشور در اروپا کیا بیا داشتهام. از من مىترسیدند و با من سازش داشتند و تا اندازهاى با خبر مىشدم که شاهزادگان و درباریان و دولتمردان و سردمداران و ساواکىها کجا سرمایههاشان را به کار مىانداختند. با من مشورت مىکردند که کدام سهام را بخرند و در کدام بانک پولهایشان را به حساب بگذارند یا با کدام سرمایهدار شریک شوند و جزئیاتى که از نزدیکترین کسان حتى از زنان و فرزندان و شوهرهایشان پنهان نگاه مىداشتند. یکى یکى آنها را دستچین مىکنم نشانىهایشان را مىدهم اسرارشان را فاش مىکنم و جورى خطاها و خیانتها و شرارتها و جنایتهایشان را به ثبوت مىرسانم که جیک نمىتوانند بزنند. البته گفتم که اسمشان را نمىآورم. خودشان هم مىدانند که مقصود من کیست و چیست. دیگر لازم نیست پیش آنها دستم دراز شود. خودشان سراغ مرا مىگیرند و حق مرا مىدهند و آبروى خودشان را حفظ مىکنند. این لِم من است. اگر خداى نکرده بعضىشان رو سفت کردند و نخواستند بسلفند گوشهاى از آن را با اسم جعلى در یکى از روزنامهها که حالا خوشبختانه مثل قارچ در اروپا و امریکا از زمین مىروید منتشر مىکردم. اگر اسم آقا مثلا باخترى است من به اسم بخترى نقل مىکردم. گمان نمىکنم کسى آنقدر پاردم سابیده باشه که از رو نرود. تجربهام این است که تا به حال دو سه آزمایش کردهام و نتیجه گرفتهام و چیزکى نصیبم شده است.نخستین کسى که مرا متوجه کرد که به جز محیط دور بر من عالم دیگرى هم هست یکى از خویشان دور مادرم بود به اسم موسى که من او را موسىجون مىخواندم. از لحاظ ثروت و حیثیت با هم فرق زیاد داشتیم. من مادرم را ننه مىنامیدم و او مادرش را خانم. با هم بزرگ شده بودیم. خانه ما در گذر کلانتر بود. دو سه کوچه خانههایمان از هم فاصله داشت. در یک مدرسه بودیم. سه کلاس از من بالاتر بود. همبازى بودیم موسىجون باباش مرده بود و مادرش مالدار. حیاط بزرگى داشتند پر از درخت انار و سیب و گلابى و هلو با یک حوض بزرگ که مىشد در آن شنا کرد. در هشتى خانهشان اطاقهاى جور و واجور داشتند پر از آینه قدى و چلچراغ و تا دلت بخواهد پر از نوکر و کلفت و باغبان. ما فقیر و بیچاره بودیم. پدرم را اصلا به یاد ندارم. ما حیاط کوچکى داشتیم با یک حوض گرد که چندتا ماهى در آن وول مىخوردند و من و خواهرم رقیه همهاش مواظب بودیم که گربههاى همسایه به آنها دستبرد نزنند. یک اطاق فنگلى و زیر آن آبانبار و آشپزخانه اینور حوض بود و آن طرف اطاق بزرگترى که در آن مىخوابیدم و براى خودم با چند اره و تیشه و چوب مثلا نجارى مىکردم. البته در و صندوقها را مىشکستم تا مىساختم. ما فقط در خانه موسى جون مىتوانستیم بازى کنیم. در کلبه توسرىخورده ما جا براى بازى نبود. نخستین کسى که مرا از راه بدر برد همین موسى جون بود. اغلب از مدرسه باهم به خانه برمىگشتیم.
یک روز در پیچ کوچه ماند و با زنى چند کلمه صحبت کرد. من کنار ایستاده بودم و مىدیدم که از آن زنهایى است که ضمن لاس زدن با او با من هم چشمچرانى مىکند.
ازش پرسیدم: «موسى جون این کى بود؟»
«مىخواهى چکار کنى.»
«هیچ چى»
«ببینم دلت مىخواهد با خواهرش آشنا بشوى؟»
اینطور شد که یک روز از مدرسه سوار اتوبوس شدیم. و به جندهخانه رفتیم و من براى اولینبار مزه زندگى پولدارها را چشیدم و آرزو کردم مثل موسى جون ثروتمند شوم، عیش کنم.
همین که جزیى سواددار شدم ننهام برایم کارى پیدا کرد. بنده میرزا بنویس تاجرى در تیمچه حاجبالدوله شدم. براى مشترىها چاى و قلیان مىآوردم، دیزى را به نانوایى مىبردم، مزدى مىگرفتم و به ننهام مىدادم. حاجى نبى ورشکست شد و مرد. پسرش میرزا علىخان مالیهچى بود. مرا همراه خودش به اداره مالیه برد و در بایگانى کارى دادند و من شدم ادارهاى. مىپلکیدم. موسى جون رفت مدرسه ثروت و دیپلمه شد. خوشگل بود با چشم و ابروى مشکى. خوشصحبت، خوشلباس گاهى هم شق و رق و پرافاده. با من همانجور ماند که بود. یک سفر همراه میرزا علىخان به لنگه رفتیم براى بازرسى مالیاتى ماهیگیران. شش ماه آنجا ماندیم نه ماهى دیدیم و نه ماهیگیر. عوضش تا بخواهى قاچاقچى. از آنها که مالیات نمىشد گرفت. عوضش با مقدارى پارچه ابریشمى و ساعت و دستبند و طلا و خرت و خورتهاى دیگر برگشتیم. یک النگوى طلا آوردم براى ننه که موقع عروسى رقیه جزو جهاز شد. از لنگه که برگشتم قاقاله خشکه بودم. همهاش پوست و استخوان بودم. میرزا علىخان را گرفتند و به زندان انداختند. بعدها خبرچین ساواک شد و هنوز هم در گوشهاى از ایران زندگى مىکند. مرا از کار بیکار کردند و من شدم ولگرد.وقتى برگشتم موسىجون آدمى شده بود. لولهنگش آب مىگرفت. بیا برو داشت. با من هنوز هم جور بود. طلا ملا که در دستم مىدید لبخندى مىزد. یک بار گفت. دم موشى نصیب تو هم شده است. من به روى خود نیاوردم، او هم زیر سبیلى رد کرد.
بیکارى من چندى طول کشید.
سال ۱۳۳۷ بود، زمانى که ساواک پا مىگرفت. یکروز بعدازظهر موسى جون به دیدن ننهام آمد. من و رقیه سر حوض نشسته بودیم. داشتم پاهایم را مىشستم و به ماهىهاى سرخ رنگ نگاه مىکردم. نمىخواستم منّت او را بکشم. نکند خیال کند من واماندهام. هرچه باشد آدم غیرتى هستم. شنیدم که از مادرم پرسید :
«… چه کار مىکند؟»
«هیچچى بیکار است. در لنگه به او بد گذشته است. بگذار سر حال بیاید، کارى برایش پیدا مىکنم. حالا که ما از گرسنگى نمردهایم. هنوز دستمان به دهنمان مىرسد…» مادرم دوتا گوشواره طلا را که من از لنگه آورده بودم فروخته بود و زندگى ما روبراه بود.
موسى جون وقتى خواست از خانه برود کمى لب حوض مکث کرد و گفت :
«یارو…»
من اسم خودم را نمىبرم. دلیلش فراوان است.
«یارو، مگر چرک پاهایت با آب سرد پاک مىشود.»
جواب دادم: «تو با پالمولیو پاهایت را مىشوئى و بعد با عطر کوتى مالش مىدهى. ما فقیر بیچارهها با همین آب بوگندو باید بسازیم…»
حوصله متلک شنیدن نداشت. گفت :
«ببین چه مىگویم. شنیدهاى که من چند روز است کارمند بانک ملى شدهام. تا چند هفته دیگر به اردبیل مىروم و کارمند بانک آنجا مىشوم.»
«موسى جون، خوب تاخت ورداشتهاى؟ به همین زودى؟»
«به این زودى یعنى چه؟ دو سال است که در وزارت دارائى خدمت کردهام و حالا به بانک ملى منتقل شدهام، کارمند بانک ملى اردبیل که مقام بلند پایهاى نیست. در اینباره باهم صحبت مىکنیم.»
قرار شد که چند روز دیگر به خانهاش بروم.
گفت و گفت که آدم باید در این هیر و ویر که هیچکس به هیچکس نیست پشت گرمى داشته باشد. دستگیرهاى پیدا کند که با کمک آن وقتى افتاد برخیزد. همه یک ترکش پر از تیر دارند و به آدم نشانه مىروند به قصد اینکه هر جنبندهاى را از پا درآورند. میرزا علىخان و تو وقتى در لنگه بودید بى کس ماندید و هیچ آدمى در فکر شما نبود. گفت و گفت و من پرسیدم :ذ«موسى جون، تو حالا پشتگرمىات را دارى و دستگیرهاى هم پیدا کردهاى.»
«بله اینطور است. تو هم باید به راه بیفتى. تکیهگاهى داشته باشى. ننه که نمىتواند عصاى دست تو باشد» درست نفهمیدم چه مىخواهد بگوید. گیج شده بودم. مىخواست مرا سرزنش کند؟ یا راستى دلش به حال من مىسوخت؟ قصد داشت دل ننهام را به دست بیاورد؟ وقتى با هم شبها تنها بودیم دیگر موسى جونى که با هم به جندهخانه رفته بودیم نبود. گویى رئیس بانک است و دارد به یک مشترى خردهپا پند و اندرز مىدهد. یک تسبیح دانهدرشت در دست داشت و بدون اینکه خودش بخواهد اداى بزرگان را درمىآورد. تا آن زمان اسمى از ساواک نشنیده بودم و نمىتوانستم باور کنم که از دست این ادارههاى دولتى کارى برمىآید. در فکر بودم با تهمانده آنچه از لنگه آورده بودم دکانى باز کنم. حتى به خیالم رسید به لنگه برگردم و دنباله کار شش ماه گذشته را پیش گیرم. یک روز حتى به دیدن میرزا علىخان رفتم. سه ماه و نیم در زندان مانده بود چاق و چله. ککش هم نگزیده بود. مرا که دید خیلى خوشحال شد.
«چه کار مىکنى؟»
«هنوز بیکارم مىخواهم بروم به بندر لنگه. آمدهام از تو سراغ چندتا از آنهائى را که با تو همکارى مىکردند بگیرم. زعشیر و شویر خوب مالى بودند. با ما مىساختند. میرزا کعبى هم که کوره سوادى داشت با آن چشم کورش با ما بد تا نمىکرد.»
«صبر کن تا چند روز دیگر کار من تمام مىشود. من سوراخ دعا را پیدا کردهام. همین که از هلفدونى درآمدم باز باهمیم. هنوز که ته آب خشک نشده.»
راست مىگفت یا دروغ نمىدانم. تصمیم گرفتم به بندر لنگه سفر کنم. اما سرنوشت نقش دیگرى برایم طرح کرده بود. موسىجون آمد به خانهمان که از ننهام خداحافظى کند.
«فردا سر ساعت ده بیا به خانه ما با تو کارى دارم.»
مرا سوار تاکسى کرد و به یک عمارت چند طبقه برد. دم در ایستادم و خودش زنگ زد و رفت تو. نیم ساعتى آنجا منتظر ماندم، بعد کسى آمد و پرسید :
«شما همراه موسىخان بودید؟»
در را باز کرد و مرا به درون عمارت برد. چشمهاى مرا بست و با آسانسور از چند طبقه گذشتیم. کس دیگرى آمد و مرا به اطاقى برد و در را بست. نیم ساعت طول کشید. نه، نمىدانم این مدت به درازى یک عمر بود. در همان اطاق در دیگرى بود و من کوشیدم آنرا باز کنم. صداى پایى شنیدم. دلم تاپ تاپ کرد. نزدیک بود داد و فریاد راه بیاندازم. هرچه فحش بلد بودم نصیب موسى و جد و آبایش کردم. چیزى در درونم مرا ندا مىداد. هرچه باشد تو این اطاق است. چشمهاى مرا باز کردند. در باز شد و کسى عینک سیاه به چشم آمد تو. دیدم یک میز و دو صندلى آنجا بود.
بزرگ علوی بزرگ علوی بزرگ علوی بزرگ علوی بزرگ علوی بزرگ علوی بزرگ علوی بزرگ علوی بزرگ علوی بزرگ علوی
نوا –
من کتابی خوندم به اسم “موریانه ترس” از “سینا علوی” ولی هیچ اثری هیچ کجا ازش نیست. این همونه؟
راهنمای کتاب –
سلام
خیر. این کتاب اثر بزرگ علوی است.