توضیحات
در آغاز کتاب روز چمدان، میخوانیم:
فصل اول
امیر
دستم روی بوق است تا شاید راهی در این ترافیک لعنتی باز شود. ولی نمیشود. همه رانندههای ماشینها زل زدهاند به هم. موبایل در دستم است. شماره ۲ را میزنم. صورت ندا، خندان روی صفحه میآید. بوق میخورد. میخندد. بوق میخورد. میخندد. اشغال میشود. بارانی که از نیم ساعت پیش شروع شده، شدت گرفته است. شیشه را دادهام پایین. تا بوی عید بیاید ماشین را پر کند. هوای خنک و مرطوب پهن شده توی ماشین. سرم را میگیرم بیرون. چند نفس عمیق میکشم، انگار تکهای از بهشت را هل دادهاند روی زمین. کمتر پیش میآید توی تهران بتوانم این جوری عمیق نفس بکشم. دو روز دیگر پرت میشویم یک جای دیگر، بین فصلها سفر میکنیم زیر آفتاب میخوابیم. مرز را رد نمیکنیم ولی دیگر هیچی از این هوای سرد نصیبمان نمیشود. فکر آفتاب و پابرهنه روی ماسهها راهرفتن سر حالم میآورد. کاش فقط ندا، هنوز نرفته، بهانه نیاورد که برگردیم. مثل همیشه، که هیچجا نمیشود بیشتر از دو روز نگهش داشت. مثل همیشه یک دسته از موهای فردار را میپیچد دور انگشت، ابروها را بالا میاندازد و لبها را غنچه میکند:
ـ یک جا بمانم دیوانه میشوم.
میخندم. نگاه میکنم به ماشین بغل که با تعجب خیره شده به لبخندم. در دو قدمی ماشینم زنی درست شبیه ندا با پالتوی سفید و موهای بلوند که جابهجا از زیر شال پشمیاش زده بیرون، ایستاده. خونسرد ماشینها را نگاه میکند. دقیق نگاهش میکنم. چقدر نگاه او شبیه نداست. پالتوی سفید بلندش، روی خنکی مطبوع هوا سنگینی میکند. برفی چیزی میخواهد تا آدم زیر این پالتو دوام بیاورد. مسافرکش جاافتادهای، چاق و زمخت، برایش چراغ و بوق میزند. زن ولی در عالم خودش است. دستهایش را زیر سینه گره کرده. تضاد میان لاک قرمز ناخنها بر بوم سفید پالتو را دوست دارم. زن بیتوجه به این همه آشفتگی به جایی در روبهرو خیره شده، شاید به آدمها که با کیسههای خرید به طرف سربالایی خیابان میروند. حتماً ندا هم الان توی یکی از این فروشگاهها کیسههای خرید را جابهجا میکند. یا شاید یک جایی مثل من توی ترافیک مانده، شیشه را داده پایین، همه حواسش دنبال شلوغی و هیاهوی عید است. بدون اینکه حتی یک بار نگاهی به موبایل بیاندازد. فقط میخواهم مطمئن شوم که هیچ برنامهای نچیده باشد. شاید یک چیزهایی باید بهش میگفتم. اینطور بیخبر بلیط خریدن برای کسی مثل ندا که برنامههایش ساعت به ساعت عوض میشود خیلی ریسک دارد. نگاه را از بیرون میگیرم و روی بلیطها میدهم. اگر این رسم عید دیدنی نبود هیج جایی بهتر از خانهی خود آدم نمیشد استراحت کرد. مسافرت، آنهم تو این شلوغی، همه جوره آدم را خستهتر میکند. دوباره چشمم میافتد به صفحهی بزرگ و سیاه موبایل. صفحه را روشن میکنم. دستم بیاختیار میرود روی عدد ۲، ندا دوباره میآید مینشیند روی صفحه. دوباره صفحه سیاه میشود. موبایل در دستم زنگ میزند. شماره شرکت میآید روی صفحه بزرگ:
ـ امیرجان از کاشان زنگ زدند میگویند اسپیکرها مشکل دارد.
ـ خودم پیگیر میشوم. الان فقط میخواهم بروم بخوابم. دیشب پلک نزدم. حسابدار را هم مرخص کن برود. از دیروز صبح توی شرکت نگهش داشتم تا این اختلاف حساب را دربیاورد. امشب هم پیش از رفتن همه حسابها را چک میکنم.
ـ نمیخواهی بدون حساب و کتاب استراحتی بکنی؟
ـ تا خیالم راحت نشود، نه! خبری شد تماس بگیر.
ترافیک روانتر میشود. بیتوجه به پلیسهایی که برای کنترل ماشینها توی خیابان ریختهاند، تقاطع ظفر را رد میکنم و از لای ماشینها خودم را به کوچه میرسانم. صف پمپ بنزین جردن کوچه را بسته. از لای دوتا ماشین به زحمت رد میشوم میپیچم توی کوچه و تا انتها تخت گاز میروم. در پارکینگ با اشاره باز میشود. ماشین ندا کنار نردهها پارک شده. پس برگشته خانه. میروم کنارش. بر خلاف همیشه صاف و مرتب ماشین را به نردهها چسبانده. ناصاف و کج ماشین را رها میکنم و پیاده میشوم. آسانسور روی طبقه چهار میایستد و در کشویی باز میشود. فکرم از کارهای نیمهتمام شرکت رها نمیشود. دستم را میگذارم روی زنگ، پشیمان میشوم. تصورش را هم نمیکند که این وقت روز، آن هم با آن همه کار، بیایم خانه. از دیشب دو کلمه بیشتر باهاش حرف نزدهام. سرم همهاش توی حسابها بود. کلید را پیدا نمیکنم. وسایل کیف را کف راهرو میریزم. دفترهای حسابداری و برگههای پرینت حسابهای بانکی را روی زمین میگذارم، کلیدها را در جیب کیف پیدا میکنم. در خانه را که باز میکنم. بوی تمیزی میزند بیرون. سرک میکشم شاید زهرا خانم هنوز جایی مشغول تمیز کاری باشد. ولی هیچ صدایی نیست. بارانی را همانجا روی جاکفشی رها میکنم و میروم سمت آشپزخانه:
ـ ندا جان؟ ندا خانم؟ کجایی؟
هیچ صدایی نمیآید. سکوت محض. سوییچ را روی کاناپه میاندازم. میروم سمت اتاق خواب، اولین جایی که اگر خانه باشد همیشه پیدایش میکنم. توی چارچوب در اتاق خواب میایستم. در نیمهباز را هل میدهم. روتختی آبی فیروزهای صاف و مرتب است. گوش میدهم، به دنبال صدای آبی از داخل حمام. عادت ندارد با در بسته حمام کند و توی اتاق در بسته بخوابد. در را باز میکنم. وان خالی، تمیز و دمپاییهای سفید. ایستاده به کاشیهای همرنگ، خشک. باران شدید میشود، ضرب میگیرد روی شیشه. نگاهم میرود سمت پنجره و میافتد به آینهی بزرگ روی میز توالت کنار پنجره. کاغذ مربع زردی که وسط آینه ایستاده. تخت را دور میزنم. روبهرویش میایستم، بدون اینکه حتی دست بزنم به برگهی زرد کنار آینهی بزرگ. لبهی پایین تا خورده به سمت بالا. میروم نزدیکتر:
امیر جان،
من برای همیشه از این خانه میروم. دنبالم نیا
چون دیگر بر نمیگردم. تصمیمم را گرفتهام.
میدانم ممکن است خیلی سخت باشد و
بیخبری اذیتت کند، ولی میگذرد. یادت میرود.
ندا
چشمانم را ریز میکنم. برگه را از آینه جدا میکنم. رد چسب مانده روی آینه را نگاه میکنم و بعد خط آبی خودکاری را دوباره میخوانم. دوباره میخوانم. از این خانه میروم؟ بر نمیگردم؟ رفته؟ کجا؟ جملهها روی برگه جابه جا میشود. بالا و پایین میرود. ولی همه چیز این زندگی که سر جایش بود، نبود؟ دوباره میخوانم. تک تک جملهها را، ضرب باران روی شیشه صدای پس زمینه روی این دورخوانی است. مینشینم روی لب تخت. شل میشوم. دستانم میلرزد. عرق میکنم. همین دور روز پیش داشت از عید حرف میزد. از شلوغی و اسفند و خانه و شهر و هزار تا چیز دیگر. گیج و منگ میشوم. صدای باران پخش میشود توی خانه. خودم را توی آینه نگاه میکنم. چشمهای قرمز شب نخوابیده و عرق روی پیشانی، میگذرد؟ یادم میرود؟ میگذرد؟ چی یادم میرود؟ این بازی جدید از کجا آمده؟ چیرا میخواهد امتحان کند؟ ظرفیت شوخی را؟ دستم میلرزد، از عصبانیت است یا چیز دیگر؟ نمیدانم. دستم را میلغرانم روی گوشی و آخرین تماس، خودم را آماده کردهام که داد بزنم:
ـ ها.. ها.. خانم شوخی بامزهای بود. خندیدیم! از کی تا به حال شما اهل این بیمزهبازیها شدهاید؟
دستم میلرزد، انگشتم میلغزد روی شمارهی شرکت، قطع میکنم. بیخیال سرعت میشوم. شماره را بلند بلند و شمرده تکرار میکنم با هر تکرار انگشت سبابه را روی اعداد فشار میدهم. ندا میآید روی صفحهی موبایل میخندد. ملودی توی خانه پخش میشود. گیج صدا میشوم. میدوم توی هال. موبایل ندا روی کانتر آشپزخانه میچرخد، آهنگ میزند. شمارهام روی گوشی میافتد، بیاسم، بیعکس، تنها، میآید گوشهی صفحه. گوشی را از روی کانترمیقاپم. به سیم کارت خالی بیشماره نگاه میکنم. سیم کارت خط یک، مثل روز اولش، خالی، بیهویت. گوشی را به پشت روی کانتر میخوابانم. سیب روی جلد براق مشکی، نیمخورده، دهنکجی میکند. کی تصمیمش را گرفته؟ یعنی همهچیز با همین دو تا جمله تمام شده؟ بر میگردم توی اتاق خواب. هوا خفهام میکند. چنگ میزنم و دگمهی بالای پیراهنم را باز میکنم و میروم سمت پنجره، سرم را از پنجرهی باز میدهم بیرون تا شاید بتوانم راحتتر نفس بکشم. باران میزند توی صورتم و باد پرده تور سفید را به بازی میگیرد. تور سفید روی صورت خندان ندا در قاب عکس کنار پنجره عقب و جلو میرود. ندا از زیر تور لبخند میزند. به من نگاه میکند. درست مثل دو سال پیش. وقتی بله را با صدای بلند گفت. قرص و محکم. تنها. من برایم مهم نبود که تنها آمده محضر، که نخواسته کسی را توی این دنیا داشته باشد، بعد از مرگ پدر و مادرش پشت کرده به تمام فامیل و تنها آمده اینجا. بیخبر. و بعد از مرگ خانمجانش، خودش تنهایی زندگی کرده. هیچی از اینها برایم مهم نبود. فقط خودش را میخواستم. نمیخواستم همان طور که مامان میخواست دختر فلانی را بگیرم که پولش از پارو بالا میرفت، یا فلانی که اصل و نسب و فامیلش توی شهر معروف است. فقط ندا را میخواستم، پس چرا نفهمید؟ پردهی تور را از زیر باران میکشم بیرون. نگاه میکنم به اتاق خالی. به آینهی بدون کاغذ نگاه میکنم. مینشینم روی لب تخت و دستم را میگیرم روی سینه و فشارش میدهم، شاید قلبم کمی آرامتر شود. میدانست چقدر برایم سخت است. که دیوانه میشوم. میدانسته و رفته. بلند میشوم و تخت را دور میزنم و میروم سمت کمد لباسها. لباسها مرتب و اتو کشیده توی کمد است. مانتوها، شالهای رنگارنگ. کمد کیپ تا کیپ پر از لباس است. دست نخورده. کشوها را میکشم. کفشها دانه دانه توی کشوها. کیفها. همه چیز سر جای خودش است. همه را میریزم کف اتاق. شالهای مرتب و به ترتیب رنگ چیده شده را میکشم بیرون، پخششان میکنم روی زمین. چمدان خالی را میآورم بیرون، سبک. سرم را تکیه میدهم به دیوار. زانوهایم شل میشود، مینشینم توی رنگها. میان شالها و پارچههای رنگارنگ مانتوها، کفشها، کیفها. انگار هنوز اینجاست. یک بعد ازظهر بارانی. بیخیال. روی کاناپه لم داده. موها را از کنار شقیقه به بازی گرفته. پاها را گذاشته روی میز، بیهدف. کانالهای ماهواره را بالا پایین میکند. همانجا روی رنگها ولای عطر ماندهی لباسها مینشینم. توی سرم هزار تا امکان جورواجور است. کاغذ تاخورده توی دستم را دوباره باز میکنم. مرور میکنم. به زحمت موبایل را پیدا میکنم، شمارهی شیرین. تلفن بوق میخورد بیآنکه کسی جواب بدهد. مثل همیشه. با اولین تماس نمیشود پیدایش کرد. دوباره چیزی توی سرم تکان میخورد. مثل یک آونگ که از یک طرف سرم به طرف دیگر میخورد. منظم و بیتغییر. بدون اینکه بخواهد بایستد. تلفنم زنگ میزند:
ـ شیرین، ندا پیش توست؟
ـ علیک سلام، نه، من از دیروز ازش بیخبرم.
ـ یک یادداشت مسخره چسبانده به آینه و پیدایش نیست. من هم خستهام، اصلاً حال و حوصلهی این شوخیها را ندارم.
ـ چه یادداشتی؟ من که نمیفهمم تو چه میگویی؟
دهان خشک شده و گسم را به زحمت باز میکنم:
ـ خودم هم نمیفهمم. مغزم کار نمیکند. آمدم خانه مثلاً یک کم استراحت کنم. دیدم یک کاغذ چسبانده به آینه ویک مشت مزخرفات، که رفتهام. اگر ازش خبر داری بهش بگو الان اصلاً وقت خوبی برای این مسخرهبازیها نیست.
لحن شیرین جدی میشود. صدایش را آرامتر میکند:
ـ چی؟ نوشته رفته؟ کجا رفته؟ سر در نمیآورم. اهل این مسخره بازیها نیست آخر.
ـ تو رو خدا تو دیگر بازی در نیاور. تو که از همهی کارهایش خبر داری.
ـ به خدا چیزی از این یادداشت و این چیزها به من نگفته بود. دیروز هم کل روز درگیر بودم. یعنی یادداشت گذاشته و رفته؟ بهش تلفن کردهای؟
ـ تلفنش همین جا توی خانه است. هیچی با خودش نبرده.
صدایش خفیف میلرزد. کلمهها تند و پشت سر هم، بدون نفس میریزد بیرون یک جور اضطراب که ته دلم را خالی میکند:
ـ پریروز که باهاش حرف زدم خوب بود. اتفاقاً بهش گفتم مامان برود، سرم خلوت میشود، یک سری بهش میزنم. نگفت میخواهد برود. نمیدانم، چی با خودش فکر کرده؟ من الان میآیم آنجا. میآیم ببینم چه کار میتوانیم بکنیم.
سکوت میکنم. صدای بوق اشغال میپیچد توی سرم. گوشی را پرت میکنم لای لباسها. پس نمیداند. یعنی به شیرین هم نگفته؟ شیرین هم خبر ندارد؟ شوخی هم در کار نیست؟ مشت عرق کرده و بستهام را باز میکنم. خط خودکاری را دوباره میخوانم. چیزی سفت به گلویم میچسبد و فشار میدهد. پلیور را ازتنم در میآورم. دهانم را باز میکنم. شاید بهتر نفس بکشم. شمارهی شیرین میافتد روی گوشی. با یک دستهگل.
ـ ندا دوباره به این گوشی من دست زدی؟
ندا آمادهی بیرون رفتن از خانه بود وکفشهای پاشنه بلند را به زحمت پا میکرد:
ـ آره چند تا شماره بهش اضافه کردم.
ـ بابا، چند بار بهت بگویم به این گوشی من دست نزن؟
آمد جلوتر. دستش را گذاشت زیر چانهام و سرم را از روی کاغذها بلند کرد:
ـ شمارهی شیرین را اضافه کردم. یک عکس خوشگل هم انداختم بغلش. برای اینکه بدانی شیرین با بقیه آدمها فرق دارد.
شیرین ولکن نیست. پشت سر هم شماره را میگیرد. دستم را میلغزانم روی مربع سبز:
ـ چرا گوشی را جواب نمیدهی؟ دعواتان نشده که؟ قهر نکرده از خانه برود؟
دستم را میگیرم به در کمد نیمهباز و روی زمین جابهجا میشوم صدایم به زور از ته حلق خشک شدهام میآید بیرون:
ـ کی فرصت دعوا داریم ما؟ تازه کجا برود؟ مگر جایی را دارد؟
ـ بالاخره حتماً یک جایی داشته که رفته.
ـ مزخرف نگو. جایی داشت حتماً من خبر داشتم. چیز پنهانی بینمان نبود.
گوشی را قطع میکنم، و پرتش میکنم روی رنگهای ولو شده. تکیه میدهم به دیوار. شاید هم جایی دارد که من بیخبرم. شاید شیرین میداند و داشت این بیخبری را به رخم میکشید. خسته وکلافهام. سرم درد میکند. چشمانم را میبندم. سر گیجه راحتم نمیگذارد. دو روز بیخوابی و سر و کله زدن با حسابها هیچ فکری توی مغزم باقی نگذاشته. به اتاق پر از لباس نگاه میاندازم. تاب و شلوار نارنجی تا شده روی لباسها را برمیدارم. دستها را تا بینی میبرم بالا. بو میکشم. باقیماندهی بوی عطر را که با بوی تن قاطی شده. پریشب همین لباسها تنش بود. خانه بود. ولی همهاش توی آشپزخانه. بعد از چرت کوتاه عصر، خوابالو با رد بالش روی صورت ایستادم کنار کانتر. خانه نیمه تاریک بود. نگاهش کردم. نشسته بود پشت میز، توی تاریکی. پنجره نیمهباز بود و نسیم خنکی داخل میشد. نشستم پشت میز. یک لیوان چای لیمو گذاشت روی میز، علفی چیزی انداخته بود داخلش، خیلی خوشبو بود. توی چشمهای متعجبم لبخند زد:
ـ نترس، کشنده نیست.
ـ چکار میکنی توی تاریکی این همه وقت؟
از نگاهم فرار میکرد. بلند شدم و نشستم کنارش. دستم را انداختم دور گردنش و نگاه کردم به صورت ساده وگرفتهاش:
ـ بیرون را تماشا میکردم.
ـ توی تاریکی؟
ـ کلافهام.
دستم را گرفتم زیر چانه و صورتش را چرخاندم:
ـ چیزی شده؟ چرا این قدر داغی؟ نکند تب داری؟
ـ نه هیچی نیست، خوبم. فکر کنم خوبم.
میروم سمت آشپزخانه. به سینک خالی بدون ظرف و آشپزخانه تمیز نگاه میکنم. رویهمان صندلی مینشینم. خیلی وقت بود که اینطور دو تایی توی تاریکی با هم ننشسته بودیم. نمیدانم. با مشت میکوبم روی میز. من هم باید میپرسیدم. باید پاپیچش میشدم. نباید با چهار تا جملهی ساده ازش میگذشتم. یعنی به همین سادگی با یک نامه گذاشته رفته؟ ما که داشتیم زندگیمان را میکردیم. من که هیچ جا برایش کم نگذاشته بودم. شاید خیلی جاها نبودم، ولی هیچجایی که مانعش نشدم.
بلند میشوم. میروم سمت در. سویچ ماشینش کنار جاکفشی آویزان است. در خانه را باز میکنم. آسانسور دوباره مشغول است. پلهها را دو تا یکی میکنم. صدای پا میپیچد توی راهرو. یکی آهسته در را توی راهرو باز و بسته میکند. سری مشکوک از میان نردهها نگاهم میکند. خودم را به پارکینگ میرسانم. نیمهی پارکینگ خیس از باران. دستها را هلال صورت میکنم. سرم را میچسبانم به شیشهی ماشین، داخل را نگاه میکنم. دررا باز میکنم. کف پوشهای کاغذی کارواش تمیز و پا نخورده است. داشبورد را باز میکنم. اسپری عطر زنانه قل میخورد توی در داشبورد، ثابت میماند. بوی ندا سنگین نشسته توی ماشین. در را میبندم. هیچ چیزی توی ماشین نیست. نه یادداشت تازهای، نه نشانیای. خالی، مثل روز اول. هوا خفهام میکند. چیزی روی قفسه سینهام سنگینی میکند. این آسم لعنتی. دستگیره را باز میکنم میروم سمت حیاط. مینشینم روی سکوی کنار باغچه، سرم تیر میکشد. گیج میرود. میچرخم، دستانم را میگیرم روی سرم. شقیقهها را فشار میدهم. چشمانم را میبندم. صورتم را میگیرم سمت باران. چیزی توی معدهام به هم میخورد، بالا و پایین میشوم.
ـ ندا بهش بگو نگه دارد، حالم دارد به هم میخورد.
ـ آقا، دور بزن برویم ساحل، امیر، بیا برگردیم تهران.
قایق با فشار بالا و پایین میرفت. ندا توی آن مانتو و شال رنگی بالای قایق نشسته بود بیترس. باد موها را پخش کرده بود روی صورتش. دریا بوی کلم پخته و تُن ماهی میداد. قایقران سیاهسوخته سر قایق را چرخاند سمت ساحل. من چشمانم را دوباره بستم:
ـ دیوانه شدی؟ ما تازه دیروز آمدیم.
صدای موتور قایق ماهیها را پراکنده میکرد. ندا تقریباً داد میزد:
ـ خسته شدم. این هوای مرطوب کلافهام کرده. تو رو خدا بیا برگردیم.
ساحل کمکم جلوی چشمانمان جان گرفت.
ـ این تو نبودی که دلت دریا میخواست؟ آفتاب میخواست؟ قول میدهم برگردیم تهران یک چیز دیگر میخواهی. نکند دوباره تهران خبری است؟ مهمانیای چیزی؟ شیرین ازت خواسته برگردی؟
بلند شد و آرام نشست وسط قایق:
ـ مزخرف نگو، تازه بد نمیشود که، تو هم به کارهایت میرسی.
ـ تو که دیشب دلت زندگی توی همچین جایی را میخواست. گفتی آرامش اینجا را دوست داری. نگفتی من اهل این جور جاها نیستم؟ ماشینیام؟ چی شد یک هو؟ ها؟
دستش را سایبان صورت کرد، صدایش میان امواجی که قایق را بالا و پایین میکرد کم و زیاد میشد:
ـ حالم خوب نیست، کلافهام، نمیدانم چه مرگم شده. فقط نمیخواهم دیگر اینجا بمانم.
باران نمنم خیسم میکند. سرم را از روی پاها بر میدارم. سرم تیر میکشد. سرم، بدنم. پاها، استخوانهایم، همه تیر میکشند، دستم را میکشم توی موهای خیس از باران.
ـ آقا، حالت خوب نیست؟ لب باغچه نشستی چرا؟ سرما میخوری با این پیراهن.
شیر ممد ایستاده بالای سرم. نگرانی را توی چشمهای کشیدهاش میبینم. بلند میشوم، چشمانم را میبندم و باز میکنم و میروم سمت ایوان، پلهها را میروم بالا، ستونهای بلند توی ایوان را دور میزنم و میروم سمت در، در شیشهای را هل میدهم و میایستم وسط لابی، شیر ممد میدود دنبالم.
ـ شیر ممد امروز خانم من را ندیدی برود بیرون؟
ـ نه والا! ندیدماش. ماشینشان که توی پارکینگ است آقا.
نگاه کنجکاوش را که میبینم. یقه پیراهن را صاف میکنم:
ـ پس تو توی این ساختمان چه کار میکنی؟
ـ به خدا آقا حواسمان خیلی جمع است. فقط دو ساعت پیش رفتیم تو پشتبام ببینیم ماهوارهها چرا قطع شده.
ـ باقیاش را هم حتماً پشت این سکو داری چرت میزنی؟ نه؟
سرش را میاندازد پایین، جواب نمیدهد. بر میگردم سمت ایوان و میایستم روی اولین پله، نمیدانم چرا دارم حرصم را روی این آدم بیخبر خالی میکنم. صدای بوق ماشینها از توی کوچه میآید. بیرون حتماً هنوز غوغاست. حوصلهی ترافیک را ندارم. میروم سمت در. باد، در فلزی را محکم پشت سرم میبندد. راه بندان خودش را تا وسطهای کوچه کشانده. همه تهران انگار ریختهاند توی این خیابان از سرو کول مغازههای مانگو و بنتون بالا میروند. سال که نو شود یکی توی این خیابان پیدایش نمیشود. چشمانم را میبندم و با دست فشار میدهم، شاید این سر درد دست از سرم بردارد. ندا یک لحظه از جلوی چشمم کنار نمیرود. صورتش میآید جلوی چشمهایم، آن لحظهای که داشته یادداشت را مینوشته در برابرم جان میگیرد، کی تصمیمش را گرفته؟ همین یکی دو شبی که خانه نبودم؟ یعنی توی این شلوغی و باران کجا میتواند رفته باشد؟ میدانم پشیمان میشود. میدانم. میخواهد برود یک هوایی به کلهاش بخورد و برگردد. شاید همین طرفها. آره، همینجوری یک چیزی به ذهنش رسیده و روی کاغذ آورده. گیج میشوم. زمان و مکان را گم میکنم. نمیتواند به همین سادگی بنویسد و برود. میدانم یک جایی همین دورو برهاست. گوشی توی دستم میلرزد. به گوشی نگاه میکنم با یک دسته گل رویش:
ـ خبری ازش نشد؟ من به هر کسی که میشناختم هم زنگ زدم ولی هیچکس ازش خبر نداشت.
ـ حالا نمیخواهد همه جا جار بزنی.
ـ خودم حواسم هست. خانه بمان. خودم را زود میرسانم. توی ترافیکم.
حوصله حرف زدن ندارم. حوصله این عقلکل بازی شیرین را هم ندارم. گوشی را بدون خداحافظی قطع میکنم. باران سبکتر میشود. نرم میبارد. بلند بلند حرف میزنم وراه میروم:نیازی به این مسخره بازیها نبود. میگفت میخواهد یک مدتی تنها باشد. مگر تا به حال حرفی زده بود که من «نه» گفته باشم. همه چیز زندگی که سرجایش بود. چی با خودش فکر کرده؟ بیاید خانه ازش میخواهم همه چیز را توضیح بدهد. این بار با همیشه فرق دارد. من کاری به کارش نداشتم. میگذاشتم هر جا دلش میخواهد برود، تا دیر وقت بیرون باشد، تنهایی برود مسافرت، فقط برای اینکه فکر نکند میخواهم محدودش کنم. میخواستم راحت باشد. میخواستم فکر کند که همه جوره بهش اطمینان دارم. شاید نباید اینقدر هم آزادش میگذاشتم. شاید یک جاهایی باید ازش میخواستم که توضیح بدهد. فکرم کار نمیکند. قدمهایم را تندتر میکنم. میپیچم توی خیابان. نمیتواند برود. میدانم نمیتواند، همین دوروبرهاست. میخواهد ببیند میروم دنبالش یا نه؟ شاید میخواهد ببیند چه قدر دوستش دارم. بیاید خانه و وقتی ببیند این طور به هم ریختهام خوشحال شود. یعنی دارد امتحانم میکند؟ اینجوری؟ به خیابان خیس نگاه میکنم و به ماشینها که همه ایستاده وانگار دارند فقط حرکات من را میپایند. قدمها را تا پارک میشمرم. میپیچم توی کوچهی خلوت منتهی به پارک. توی خلوتی خیابان میدوم. خیابان به پارک نمیرسد. پارک یک جایی توی همین خیابان بود. ولی حالا پیدایش نیست. نفسنفس میزنم. نفس کم میآورم، خم میشوم، دستم را میگیرم به زانوها.
ـ یعنی تو یک ساعت داشتی توی پارک قدم میزدی؟ آن هم اینوقت صبح؟
ندا شال گردن رنگارنگ را باز کرد:
ـ من یک هفته است دارم میروم پیادهروی، تو حواست نیست.
ـ این هم یک ورزش دیگر است؟ پس آن ورزش جدیدی که اینقدر ازش حرف میزدی چی شد؟
ـ پیلاتس؟ مزخرف بود.
بلند میشوم. دوباره میدوم. آره، نشسته توی پارک. میدانم، نشسته. مردد مانده بین آمدن و نیامدن. میرسم به خیابان، درختها را میبینم. درختهای قدیمی پارک، هیچ سرگرمی و چیزی نمیتوانست دو روز پایبندش کند. یعنی این بازی تازهای که شروع کرده چیست؟ چه بلایی میخواهد سر من بیاورد؟ میداند چقدر دوستش دارم. چقدر میخواهمش. ازهمان روز اول هم همینطور میخواستمش. برای همین نمیتوانستم به هیچکدام از کارهایش نه بگویم. برای اینکه کار به اینجا نکشد. برای اینکه تنها نشوم.
نمیدانم چطور این خیابان دارد مرا میبرد درست به پاییز دو سال پیش. شاید چون خیابان آنجا هم مثل اینجا به یک پارک کوچک محلی منتهی میشد. هوا همین هوای باران زده بود. برگهای پاییزی خیس زیر پایم صدای خفهای میداد. خیابان مثل همینجا یک شیب ملایم داشت. هوا سیگار میخواست که دودش گیج و ناموزون لای بخار دهانبرود بالا. ولی سیگار مدتها بود قاطی باقی چیزهای ممنوعه شده بود. مثل الان. دکتر گفته بود ریهام وضع خوبی ندارد. هر چند ازهمان بچهگی رفت و برگشت این نفس هیچوقت راحت نبود. این بار اما هوسش چیزی نبود که بتوانم تحمل کنم. یک نخ که اشکالی نداشت. آدم را که نمیکشت. بیاراده کنار دکه ایستادم. وسط خیابان. صدای فوتبال بلند بود. باران روی پلاستیکهای روی مجلهها و روزنامهها ضرب گرفته بود.
ـ یک نخ کمل اصل بده.
ـ توی جیبم دنبال پول گشتم. پسرک، سبزهی با نمکی بود:
ـ نخی ندارم. بستهای میخواهی بدهم.
ـ بسته به دردم نمیخورد. توی ترکم، یک نخ میخواهم.
ـ نخی میخواهی از این برچسب داراها دارم.
ـ گفتم که اصلش را میخواهم، باشه همان بسته را بده.
بستهی سیگار را گذاشته بود روی میز شیشهای مقابلش. هنوز دستم را برای برداشتنش دراز نکرده بودم که یکی با بخار چای که داشت از نفس میافتاد از پشت دکه آمد بیرون. بسته را گرفت جلو، کمل اصل، درِ بسته باز بود، سه دانه سیگار با یک فندک.
ـ بردارین، مطمئن باشین اصل است.
نگاهش کردم. موهای بلند فردار، صورت کشیده با بینی که به زیبایی عمل شده بود. چشمهای براق مشکی. نتوانستم زیاد توی چشمهایش دقیق شوم. نگاهش جور خاصی بود. قرص و محکم، بیخیال. انگار نه انگار ساعت ۱۱ شب، توی باران. توی خیابان خلوت سیگار تعارف میکرد. سیگار را تا ته کشیدم. مزهاش رفت زیر دندان. دودش تلخ نبود. شیرین بود و نرم، دوروبر را پاییدم. غیب شده بود. انگار فقط آمده بود سیگاررا تعارف کند و برود. ولی خیال آن نگاه و چشمها نمیخواست برود.
پارک خلوت را نگاه میکنم. نیمکتهای تنها و خیس. سرسرههای خالی. تابهای بیحرکت. مینشینم روی نیمکت خالی نمدار. یقه بارانی را میدهم بالا. نیست، پس اینجا نیامده. یعنی کجا میتواند رفته باشد؟ توی کدام یک از این خیابانها دنبالش بگردم؟ حتی نمیدانم کی از خانه زده بیرون. چشمانم را میبندم. شاید این رخوتی که از بیخوابی توی تنم است رهایم کند.
سه شب بعد دوباره ناخودآگاه رفتم کنار دکه. هیچکس نبود. نه فوتبال پخش میشد نه بخار چایی توی هوا بود. صندلی آهنی کنار دکه تنها بود. یک بوتهی گوجه توی خاکهای کنار صندلی سبز شده. دو تا گوجهی کوچک کنار پایهی سبز زده بود بیرون. نیمکت را تازه داشتم میدیدم. قبلا اینجا نیمکت داشت؟ سر تاسر خیابان را گز کردم. بیهدف. نمیدانستم این وقت شب اینجا آمدهام برای چه؟ از سر خیابان شروع کردم. دورترین نقطه تا دکه. زودتر از معمول. بعد از دو هفته، دل از خانه مجردی کندم و مهمان مامان شدم، رفته بودم به مامان سر بزنم ولی تهش رسیده بود به این خیابان. از همان بدو ورود دعوایمان شده بود. “که چرا اینقدر دیر به دیر بهش سر میزنم؟ ” ولکن نبود. توی آشپزخانه هرچه بد و بیراه داشت نثار من و بابا میکرد. داد زدم:
ـ آن بیچاره که همان وقتی که خواستی طلاقت داد. حالا بعد این همه سال چرا با هر دعوا پایش را میکشی وسط؟
مامان فریاد زد:
ـ آن هم از بیعرضهگیاش بود.
شاید پشیمان بود. ولی تا یک جایی میشداز بابا حرف زد. خط قرمز مامان یک جاهایی خیلی پررنگ بود. دعوا که به زندگی و کار و جاهای دیگر کشید شام نخورده زدم بیرون، در را روی صدای مامان بستم. حتی وقتی پابرهنه دوید توی حیاط که برمگرداند برنگشتم. پاییز پاییزتر شده بود. لباسم کم بود، خنکی بیشتر.
ذهنم پریشان توی خانه بود. حرفهای مامان سوزن میزد. شاید اگر این دعواها و غرزدنهای مامان نبود هیچوقت تن به خانه مجردی نمیدادم. خانه مجردی در عین آزادی برایم زحمت داشت. گرسنگی داشت، تمیزکاری داشت، تنهایی داشت. ولی من همه اینها را به زندگی با مامان ترجیح میدادم، فقط در مقابل اشکهای مامان قبول کردم که خانه مجردی را توی همین حوالی دست و پا کنم و کردم. شاید هم به خاطر خودم. به خاطر غذاهای گرمی که وقت و بیوقت میآمد دم در. در را بستم. اولین باد را که بلعیدم پیشانیام تیر کشید. سرم را بالا گرفتم. درختها لخت بودند. از حرص برگها را زیر پا لگد میکردم. گرسنهام بود. رسیدم کنار دکه. یک ماشین با سرعت رد شد و کنار دکه ترمز کرد. دختری تا کمر از شیشه آمد بیرون. خودش بود، همان فنر موها این بار از زیر شال بنفش زده بیرون. سیاه، مرتب، نور خورده بود توی صورت، هیچ آرایش نداشت. شاید من نمیدیدم. فقط چشمها را میدیدم. تنها نبود، یکی پیاده شد، شاید همسن و سال خودش، دستوراتش را فرمان میبرد. ایستادم یک گوشه، نگاهشان کردم. مرا که دید تعجب کرد. توی آن کاپشن شلوار ورزشی مشکی. زیپ را کیپ تا کیپ کشیده بودم بالا. کلاه کپ سفید را تا روی پیشانی داده بودم پایین، نشناخت. حتماً یادش رفته بود. سرم را به روزنامهها گرم کردم. رفتند. تا وقتی دکه چراغهایش را خاموش کرد من روی صندلی نشستم. میخواستمش، بیهیچ بهانه. آن صورت ساده و گرد و آن چشمهای تیلهای. همه راهمان جا نقداً میخواستم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.