توضیحات
گزیده ای از کتاب انتری که لوطی اش مرده بود
صداى ریزش شلاق کش و چسبیده چکههاى باران روى شاخههاى کاج و برگهاى خشک چنار مثل صداى چراغ پریموس کشیده و منگکننده بود. نیروى سید حسنخان تمام شده بود. قلبش غیرطبیعى و تند مىزد و درد شدیدى در آن حس مىکرد. بدنش خیس عرق شده بود و سوزن سوزنى مىشد. بىاراده توى درگاه نشست و به در باغ تکیه زد
در آغاز کتاب انتری که لوطی اش مرده بود می خوانیم
عدل
اسب درشکهاى توى جوى پهنى افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده مىشد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنائیش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوى دست دیگرش به کلى از بند جدا شده بود و فقط به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداریشان را به جسم او از دست نداده بودند گیر بود. سُم یک دستش، آنکه از قلم شکسته بود به طرف خارج برگشته بود، و نعل براق سائیدهاى که به سه دانه میخ گیر بود روى آن دیده مىشد.
آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخهاى اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توى آب گلآلود خونینى افتاده بود. پى در پى نفس مىزد. پرههاى بینىاش باز و بسته مىشد، نصف زبانش از لاى دندانهاى کلید شدهاش بیرون زده بود. دور دهنش کف خونآلودى دیده مىشد. یالش به طور حزنانگیزى روى پیشانیش افتاده بود و دو سپور و یک عمله راهگذر که لباس سربازى بىسردوشى تنش بود و کلاه خدمت بىآفتاب گردان به سر داشت مىخواستند آن را از جو بیرون بیاورند.
یکى از سپورها که بدستش حناى تندى بسته بود گفت :
«من دمبشو مىگیرم و شما هرکدومتون یه پاشو بگیرین و یههو از زمین بلندش مىکنیم. اونوخت نه اینه که حیوون طاقت درد نداره و نمىتونه دسّاشو رو زمین بذاره، یههو خیز ورمیداره. اونوخت شماها جلدى پاشو ولدین، منم دمبشو ول مىدم. روسه تا پاش مىتونه بندشه دیگه. اون دسّش خیلى نشکسّه. چطوره که مرغرو دو تا پا وامیسّه این نمىتونه رو سه تا پا واسّه؟»
یک آقائى که کیف چرمى قهوهاى زیر بغلش بود و عینک رنگى زده بود گفت :
«مگر مىشود حیوان را اینطور بیرونش آورد؟ شماها باید چند نفر بشید و تمام هیکل، بلندش کنید و بذاریدش تو پیادهرو.»
یک از تماشاچىها که دست بچه خردسالى را در دست داشت با اعتراض گفت :
«این زبون بسّه دیگه واسیه صاحابش مال نمیشه. باید با یه گلوله کلّکّشو کند.»
بعد رویش را کرد به پاسبان مفلوکى که کنار پیادهرو ایستاده بود و لبو مىخورد و گفت :
«آژدان سرکار که تپونچه دارین چرا اینو راحتش نمىکنین؟ حیوون خیلى رنج مىبره.»
پاسبان همانطور که یک طرف لُپش از لبوئى که تو دهنش بود باد کرده بود با تمسخر جواب داد :
«زکى قربان آقا! گلوله اولنده که مال اسب نیس و مال دزّه دومنده، حالا اومدیم و ما اینو همینطور که میفرمائین راحتش کردیم، به روز قیومت و سئوال و جواب اون دنیاشم کارى نداریم؛ فردا جواب دولتو چى بدم؟ آخه از من لاکردار نمىپرسن که تو گلولتو چیکارش کردى؟»
سید عمامه به سرى که پوستین مندرسى روى دوشش بود گفت :
«اى بابا حیوون باکیش نیس. خدارو خوش نمیاد بکشندش. فردا خوب میشه. دواش یه فندق مومیائیه.»
تماشاچى روزنامه به دستى که تازه رسیده بود پرسید :
«مگه چطور شده؟»
یک مرد چپقى جواب داد :
«واللّه من اهل این محل نیسّم. من رهگذرم.»
لبوفروش سرسوکى، همانطور که با چاقوى بىدستهاش براى مشترى لبو پوست میکند جواب داد :
«هیچى، اتول بهش خورده سقط شده. زبون بسه از سحر تا حالا همینجا تو آب افتاده جون میکنه. هیشکى به فکرش نیس. اینو…» بعد حرفش را قطع کرد و به یک مشترى گفت: «یه قرون» و آن وقت فریاد زد :
«قند بىکوپن دارم! سیرى یه قرون مىدم.»
باز همان آقاى روزنامه به دست پرسید :
«حالا این صاحب نداره؟»
مرد کت چرمى قلچماقى که ریخت شوفرها را داشت و شال سبزى دور گردنش بود جواب داد :
«چطور صاحاب نداره. مگه بىصاحابم میشه؟ پوسّش خودش دسّ کم پونزده تومن میرزه. درشکهچیش تا همین حالا اینجا بود؛ به نظرم رفت درشکشو بذاره برگرده.»
پسربچهاى که دستش تو دست آن مرد بود سرش را بلند کرد و پرسید :
«بابا جون درشکهچیش درشکشو با چى برده برسونه مگه نه اسبش مرده؟»
یک آقاى عینکى خوش لباس پرسید :
«فقط دستاش خرد شده؟»
همان مرد قلچماق که ریخت شوفرها را داشت و شال سبزى دور گردنش بود جواب داد :
«درشکهچیش مىگفت دندههاشم خرده شده.»
بخار تُنکى از سوراخهاى بینى اسب بیرون مىآمد. از تمام بدنش بخار بلند مىشد. دندههایش از زیر پوستش دیده مىشد. روى کفلش جاى یک پنج انگشت گل خشک شده داغ خورده بود. روى گردن و چند جاى دیگر بدنش هم گِلى بود. بعضى جاهاى پوست بدنش مىپرید. بدنش به شدت مىلرزید. ابدآ ناله نمىکرد. قیافهاش آرام و بىالتماس بود. قیافه یکاسب سالم را داشت و با چشمان گشاد و بىاشک بهمردم نگاهمىکرد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.