پخمه (رقعی)

عزیز نسین

نرجمه رضا همراه

«پخمه» را بسیاری شاهکار عزیز نسین می‌دانند و یکی از چند داستان بلند اوست. نسین را بیشتر نویسنده‌ای می‌شناسند که داستان‌های کوتاه می‌نویسد‌. ویژگی برجسته آثارش طنز است. او نویسنده‌ای است که از وقایع روزمره اجتماعی می نویسد. قهرمانان او افراد عادی کارگران، رانندگان تاکسی، کارمندان دولت، زنان خانه‌دار و خلاصه افراد متوسط اجتماع هستند. او تصویری واقع‌گرایانه از جامعه عصر خود به دست می دهد و با هنر خود که ساده نویسی است خواننده را درگیر ماجراهای خنده‌دار کارارکترهایش می کند. اگرچه اسم اصلی این اثر پخمه نیست اما مترجم محترم به خاطر کاراکتر اصلی کتاب که به همین نام خطاب می شود نام پخمه را برای آن برگزیده است.

250,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

رضا همراه, عزیز نسین

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

پنجم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

288

سال چاپ

1402

موضوع

ادبیات جهان, داستان‌های طنزآمیز ترکی

تعداد مجلد

یک

وزن

250

گزیده ای از کتاب “پخمه” نوشتۀ “عزیز نسین” ترجمۀ “رضا همراه”

اصرار نداشته باشید بدانید چرا سر و کار من به زندان افتاد، هرچه بود دست و بالم بند شد و تا آمدم به خودم بجنبم مرا از پله‏ها
پایین فرستادند! و از مخلص با همه اهن و تولپ و اسم و رسم عکسبرداری و انگشت‌نگاری کردند و بعد هم مثل ظرف آشغال که خانم‏ها از لای در به دست رفتگر می‏دهند بنده را هم تحویل بند دادند!!!
نمی‏دانم شما هم این منظره را دیده‏اید؟ سابقاً بچه‏های شیطان و بازیگوش گربه‏ای را توی کیسه‏ای می‏انداختند و مدتی دور سرشان توی هوا چرخ می‏دادند، بعد گربه را از کیسه بیرون می‏آوردند و موشی جلوی او می‏انداختند. گربه‏ی بیچاره چنان گیج و منگ بود که تا مدتی حتی موش را نمی‏دید و به او توجه نمی‏کرد!!!
آن روز هنگامی که من وارد کریدور زندان شدم این حالت عیناً در وجودم پیدا شد. به قدری ناراحت و گیج بودم که حتی حرف‏های دو سه نفری را که اطرافم جمع شده بودند و به من دلداری می‏دادند نمی‏شنیدم.
اما از آنجایی که انسان در برابر حوادث نرمش زیادی دارد و در مقابل پیشامدها خیلی زود تسلیم می‏شود، من هم زودتر از آنچه فکر می‏کردم حالم تغییر کرد.
به خصوص حادثه‏ای که پیش آمد بیشتر به این تغییر حالتم کمک کرد.
توی شش و بش غم و غصه بودم و مثل بچه‏های یتیم زانوهایم را بغل کرده و ماتم گرفته بودم که سر و صدایی در کریدورها بلند شد و عده‌ی زیادی از زندانی‏ها به طرف در خروجی راه افتادند. بعضی‏ها با خنده و شوخی و عده‏ای با سر و صدا چیزهایی می‏گفتند، که از میان همه‏ی آنها من کلمه «پخمه» را می‏فهمیدم. معلوم شد زندانی تازه‏ای را دارند می‏آورند که با اکثر بر و بچه ها آشناست. هرکسی یک چیزی می‏گفت:
_ بچه‏ها «پخمه» را آوردند.
_ اوه! سر و لباسش رو ببین!
_ چه آدم شده!
_ هنوز رختخوابش جمع نشده برگشت!
_ اینو میگن آدم حسابی!
_ آقای مهندس قلابی را نیگا کنین!
غم و غصه‌ی خودم یادم رفت، مثل سایرین جلوی در رفتم و منتظر شدم تا این «پخمه» را که این همه بچه‏ها برایش ابراز احساسات می‏کردند بهتر ببینم.
«سلیمان ننه‌فروش» با صدای دورگه‏اش گفت:
_ببینید این دفعه چه‌کار کرده!
«مراد خرس خفه کن» از پشت سر جواب داد:
_ یا فرمانده شده! یا خودش رو به جای استاندارها قالب زده!
پخمه هنوز کارهاش تمام نشده بود و «بابا ذکریا» داشت جیب‏هاش را بازرسی می‏کرد. در ضمن با لحن هشداری گفت:
_ پدرسوخته هنوز نرفته برگشتی؟
«پخمه» با ژست مخصوصی، خنده‌ی بلندی کرد:
_ راستش نتونستم دوری شما را تحمل کنم!!!
یکی از مأمورین از پشت میزش داد زد:
_ بلیط دو سر خریده بود!!
بابا ذکریا بازرسی‌اش را تمام کرد. وقتی کیف پول او را دید با اخم گفت:
_ این که همه‏ش صد لیره و ده پانزده قروشه!
_ همینه که هست.
_ پدرسوخته بقیه رو کجا گذاشتی!
_ به خدا همینه!
_ معلوم میشه این دفعه چیزی به تورت نخورده!
باباذکریا کیف پول پخمه را به دستش داد و واردش کرد!!!
اگر کسی «پخمه» را نمی‏شناخت خیال می‏کرد یک آدم حسابی هست!
پالتو پشم شتر، دستکش‏های چرمی، کت و شلوار سیاه و کفش‌های براقش مثل میلیونرها می‏ماند.
به محض اینکه وارد بند شد با تمام بر و بچه‌ها دست داد و احوالپرسی کرد و بعد مثل کسی که به خانه‌ی خودش آمده، یکراست رفت توی اتاق و لباس‏هایش را کند و رفت حمام!!
من همینطور گوشه‏ای نشسته بودم و این منظره را تماشا می‏کردم، خیلی دلم می‏خواست بفهمم چرا به این آدم گویند «پخمه» اما سر در نمی‏آوردم.
پخمه مثل تازه دامادها ترگل و ورگل از حمام بیرون آمد و در حالی‏که با اشاره‌ی سر با بچه‏ها احوالپرسی می‏کرد یکراست به طرف کافه‌ی زندان رفت. مثل کاهی که به طرف آهن‌ربا کشیده می‏شود بی اختیار به طرف کافه رفتم. «پخمه» وسط بچه‏ها نشسته بود. سرش را راست گرفته و با وقار و متانت مخصوصی داشت چایی می‏خورد و داستان دو سه روز آزادی‏اش را تعریف می‏کرد. یکهو چشمش به من افتاد…
نمی‏دانم چه چیزی در قیافه من دید که با لحن مخصوص و مؤدبی صدا کرد:
_ آقا بفرمایین اینجا.
همه‌ی زندانی‏ها به من نگاه کردند، من که مثل بچه‏ها غریبی می‏کردم و یک گوشه‏ای ایستاده بودم، دست‌وپام رو گم کردم. پخمه بلندتر گفت:
_ بفرمایید آقا. اینجا همه باهم برادرند.. تشریف بیاورید… چرا غریبی می‏کنید؟
می‏خواستم برگردم و برم سر جام اما بچه‏ها دستم را گرفتند و بردند پیش «پخمه» و او با لحن آمرانه‏ای داد کشید:
_ «قدری» با یک چایی تمیز روشنش کن.
بعد روشو کرد به من:
_ شما مسافر تازه‏اید!!
من یواشکی جواب دادم:
_ بله!
یکی از بچه‏ها با خنده گفت:
_ هنوز نمک زندان را نچشیده!
بچه‏ها خندیدند، پخمه با چشمهای ریزش چشم غره‏ای به آنها رفت و از من پرسید:
_ شغلتان چیه؟
من سکوت کردم اما یکی دیگر جواب داد:
_ روزنامه نویسه!
پخمه نگاه خریداری به سر تا پای من انداخت و بعد با بچه‏ها مشغول صحبت شد.
موقع شام پخمه مرا به اتاقش برد و از دوستان و رفقایش دوتا پتو و یک بالش برای من گرفت.
خلاصه اینقدر به من محبت کرد که درد و رنج زندان را فراموش کردم، وقتی او دوتا از سیگارهای اعلا و خوشبو را آتش زد و به دست من داد بدون مقدمه پرسیدم:
_ شما چرا به زندان آمده‏اید؟
_ برای خاطر کتلت!
من تعجب کردم و پخمه در حالی‏که با صدای بلند می‏خندید ادامه داد:
_ جدی میگم تمام بدبختی من از چندتا تکه کتلت شروع شد!!!
مدت‏هاست که انتقام همین کتلت‏ها را پس میدم. پنج شش ساله که من خودم نیستم، هرروز و هر هفته به یک قیافه درمیام. الان هم که پیش شما نشستم نمی‏دانم کی هستم. یک روز بازرس شدم یکوقت دکتر شدم، مدتی مهندس بودم و خلاصه هرچی بگی شده‏ام غیر از خودم. اگر یک‏نفر از عقب صدا کند علی، احمد، محمد، حسن من خیال می‏کنم با من کار داره چون صدتا اسم دارم.
با حیرت پرسیدم:
_ یعنی چی!!
_ جواب این سؤال شما خیلی مشکل است و باید مقدمه‏ی مفصل برای آن چید. خلاصه اینکه سرنوشت آدم را خیلی زیر و رو می‏کنه.
هوم… هیچکس نمی‏دونه فردا چه اتفاقی براش می‌افتد. مثلاً در راه می‏رویم، یکدفعه پامون به سنگ می‏خوره و یا اینکه می افتیم توی جوی آب و همین موضوع باعث میشه که از یک حادثه‏ی بزرگ جان سالم به در می‏بریم.
صبح از خونه بیرون می آییم که برویم دنبال کاری که در نظر داریم، یک دوستی سر راهمان سبز میشه و پس از احوالپرسی ما را به جایی می‏بره که در آنجا عاشق یک دختر خوشگل میشیم و بعد باهاش ازدواج می‏کنیم. به عقیده‏ی شما به این چیزها چی میشه گفت؟ هان؟؟
اگر پایمان به سنگ نمی‏خورد و یا توی جوی آب نمی‏افتادیم و یا اون دوست را نمی‏دیدیم زندگی ما شکل دیگری می‏گرفت.
داستان من هم نظیر یکی از همین حوادث است که به خاطر خوردن چندتا کتلت مسیر زندگی‏ام عوض شد.
از این مقدمه‌چینی‏ها داشت حوصله‏ام سر می‏رفت. دلم می‏خواست زودتر اصل داستان را شروع کند!
پخمه پک محکمی به سیگارش زد و ادامه داد:
_ آن روزها من شاگرد دبیرستان نظام بودم.
بعد یکباره سکوت کرد و چشم‏هایش را به سقف دوخت، قیافه‏اش نشان می‏داد که از یادآوری این خاطره خیلی ناراحت شده، آهی کشید و آرام آرام گفت:
_ در این مدت چه‌ها به سرم آمده. از کجا به کجا آمدم. حیف که جوانی و نادانی دامن‌گیرم شد و با دست خودم خاک توی سرم ریختم. اگر بدانید در مدرسه چه شاگرد زرنگی بودم و هرسال شاگرد اول یا دوم می‏شدم. در و رزش نظیر نداشتم، سال آخر بود و یک ماه و نیم دیگر به دانشگاه افسری می‏رفتم.
در آن موقع ما شب‏ها کشیک داشتیم و هرشب یکی از دانشجوها می‏بایست کشیک بدهد. یکی از وظایف کشیک‌چی‌ها نظارت بر تقسیم خوراک بود؛ هروقت برنامه‌ی غذایی ما عالی بود به هر کلکی می‏شد یکی از رفقا را برای کشیک انتخاب می‏کردیم.
بین ما یک‏نفر بود به نام «چنگر شاهین» که هروقت نوبت کشیکش می‏شد بیداد می‏کرد. اما من برعکس همه‌ی بچه‏ها در این قسمت بی‌دست و پا بودم و هروقت می‌خواستم یک ظرف غذا از آشپزخانه کش برم به قدری دچار ترس و لرز می‏شدم که حد نداشت، رنگم می‏پرید و عرق از مهره‏های پشتم سرازیر می‏شد، به همین دلیل هم بچه‏ها اسم مرا گذاشته بودند پخمه و هر وقت عشقشان گل می‏کرد سر به سر من می‏گذاشتند و مسخره‏ام می‏کردند.
شب‏ها موقع خواب یکی پتویم را برمی‏داشت و یکی «شورتم» را می‏کشید! «برهان شیپور» دهنش را پر آب می‏کرد و می‌پاشید توی صورتم. خلاصه اینقدر اذیتم کردند که تصمیم گرفتم من هم مثل آنها بشوم. یک شب که کشیک نوبت من بود بچه‏ها دستور دادند بروم برایشان از آشپزخانه غذای اضافی بیاورم.
این همان کاری بود که من می‏ترسیدم گفتم:
_ رفقا امشب «حقی بالیوس» افسر کشیکه، من نمی‏تونم این کار رو بکنم. اگه بفهمه پدرمو درمیاره.
ولی رفقا ولم نکردند:
_هرکی می‌خواد باشه.اگه می‏ترسی بگو.
بالاخره «شاخ» خود را توی جیب ما گذاشتند و من با اینکه می‏دانستم «حقی بالیوس» از آن افسرهای قدیمی است که اگرچه سواد و معلومات زیادی ندارد اما چون قوی و با تجربه است همه‌ی بچه‏ها مثل سگ از او می‏ترسند!
حقی بالیوس قیافه‌ی عجیبی داشت، روی صورتش جای زخم بزرگی بود که قیافه‏اش را مردانه‏تر نشان می‏داد. از حرکات جلف مخصوصاً بلند خندیدن دانشجوها خیلی بدش می‏آمد. دائم ما را نصیحت می‏کرد: «سرباز باید همیشه صورتش سایه داشته باشد» او هیچوقت دانشجوها را کتک نمی‏زد ولی وای به وقتی که عصبانی می‏شد، سالی دو سه بار آن رویش بالا می‏آمد و کسی که مورد بی مهری او و اقع می‏گردید جای سالم در بدنش باقی نمی‏ماند.
یکدفعه «برهان شیپوری» را چنان کتک زد که بیچاره مثل توپ بازی از این دیوار به آن دیوار می‏خورد، وقتی هم به زمین افتاد بلند نشد…
پرسیدم:
_ اسم این دوست شما چرا برهان شیپوری بود؟
پخمه با صدای بلند خندید و جواب داد:
_ هرکدام از ما یک اسمی داشتیم و این اسم‏ها همه دلیل و علتی داشت. برهان شیپوری همیشه گوش به زنگ شنیدن شیپور شام و ناهار بود.
بعد مکثی کرد و ادامه داد:
_ این افسر ما یک حسنی هم داشت؛ هرکس را تنبیه می‏کرد آخر سال با هرکلکی بود در امتحان قبولش می‏کرد و با این کار تلافی کتک زدن را در می‏آورد.
«صالح شمع» در درس جبر ضعیف بود و همه‌اش سر به سر جناب سروان می‏گذاشت تا کتک بخورد و در امتحان قبول شود… اما «حقی بالیوس» کلاه سرش نمی‏رفت. «صالح شمع» پشت سر او شیشکی می‏بست و صدای بزغاله در می‏آورد ولی حتی اهمیت نمی‏داد.
یک‌روز جناب سروان کفرش بالا آمد؛ صالح شمع خوشحال شد و خیال می‏کرد الان کتک را میخورد و نمره‌ی امتحان درست می‌شود. اما جناب سروان بازهم کتکش نزد، گوشش را گرفت و برد توی انبار و در را محکم بست، ما همه پشت در جمع شدیم و می‌خواستیم بفهمیم اون تو چه خبر است!!!
کوچک‏ترین صدایی نمی‏آمد، یکی از بچه‏ها گفت: «گمان می‏کنم کشتش!»
بعد از چند دقیقه صالح آمد بیرون و چشم‏هایش باد کرده بود. حالش را پرسیدم. با گریه جواب داد: «هر کاری کردم کتکم نزد.»
پخمه دو تا سیگار دیگر روشن کرد و ادامه داد:
_ بامشخصاتی که از این افسرگفتم و از بدشانسی کشیک من شبی افتاده بود که او کشیک بود و اگر می‏فهمید که من از آشپزخانه غذای اضافی کش رفتم حسابم را می‏رسید.
اما چاره‏ای نبود، کشیک را تحویل گرفتم، هم‌کشیک من جوانی بود به اسم «بصری کتفی». این اسم را به این دلیل روش گذاشته بودیم که هروقت عصبانی می‏شد شانه چپش تکان می‏خورد. این «بصری کتفی» یکی از تنبل‏های روزگار بود. بالاخره با هزار زحمت آسایشگاه را تمیز کردیم و قرارشد او کشیک آسایشگاه را به عهده بگیرد و من مأمور آشپزخانه باشم و در عوض شش تا کتلت به او سرانه بدهم. «بصری» قبول کرد و ما آماده‌ی رفتن سر پست‏هایمان شدیم.
از آنجا که «هرچی سنگه مال پای لنگه» هنوز آفتاب غروب نکرده و هوا کاملاً تاریک نشده بود که خبر آوردند یکی از افسران ارشد برای بازرسی می‌آید.
فوراً بچه‏ها سر کلاس‏هایشان رفتند و من هم مشغول بازرسی آشپزخانه شدم، این بازرس عالی‌رتبه از مرکز آمده بود و چون خیلی خسته بود بازدید مختصری کرد و قرار شد استراحت کند و بقیه‌ی بازرسی برای فردا ماند.
«کمال زنگوله» پیش من آمد و گفت:
_ نمیدونی این مارشال چقدر شبیه تو بود، اولش باور نکردم ولی وقتی «شاهین» و «برهان شیپور» و چندتا دیگه از رفقایم این موضوع را تصدیق کردند فهمیدم شوخی نمی‏کنند.
حتی یکی از افسرها از من پرسید: «شما با این مارشال نسبتی دارید؟» این حرف‌ها خیلی من را و سوسه کرد. به حدی که دلم می‏خواست همان شب بروم و مارشال را ببینم.
شیپور حاضر باش زدند، همه‌ی دانشجوها توی حیاط جمع شدند.
جناب سروان «یا حسین» صداکرد:
«سرگروهبان کشیک پیش»
من فوری پیش دویدم. پرسید: «کارها مرتبه؟»
«بله جناب سروان»
«خیلی خوب شام را زودتر حاضر کنید.»
بعد از شام یک قابلمه پر کتلت برداشتم و به طرف اتاق بچه‏ها راه افتادم، مطمئن بودم که افسر کشیک خوابیده ولی بازهم احتیاط کردم و از کنار دیوار راه افتادم. می‏خواستم از دری که پشت آسایشگاه است وارد شوم.
این در مخصوص رفت و آمد بچه‏ها نبود و مسلماً آن موقع شب کسی مزاحم من نمی‏شد، غافل از اینکه با عوض کردن راه مسیر زندگی‏ام عوض می‌شود.
اگر از همان پله‏های جلوی ساختمان به طرف آسایشگاه می‏رفتم حالا به جای یک دزد سابقه‌دار یک ژنرال بودم.
پخمه حرفش را قطع کرد، غم عمیقی توی صورتش ولو شده بود، مثل دختر کوچولویی که عروسکش را از دستش گرفته باشند بغض کرد، من برای اینکه دلداری‏اش بدهم گفتم:
_ هرکس سرنوشتی داره! آینده دست خود ما نیست.
اما معلوم بود که پخمه این حرف‏ها را قبول ندارد، چشم‏هایش برقی زد، سرش را بالا گرفت تا حرف بزند و من که دیدم بحث ما به جاهای باریک می‏کشد پیشدستی کردم و پرسیدم:
_ خب، بعد چطور شد؟
_ وقتی وارد راهرو شدم دیدم یک نفر دارد به طرفم می‌آید. بچه‏ها حق نداشتند بعد از شیپور خواب از اتاقشان خارج بشوند. فهمیدم او یکی از افسرهاست، مخصوصاً از صدای قرچ قرچ چکمه‌هایش دانستم سروان «بالیوس» است.
چنان دست و پایم را گم کردم که مثل موشی که گربه می‌بیند سرجایم ایستادم. لحظه‌ی خطرناکی بود، اگر جناب سروان با قابلمه‌ی کتلت مرا می‏دید حسابم پاک بود.
در همان حالت گیجی و ناامیدی، بدون اراده دری را که کنارش ایستاده بودم باز کردم و به سرعت داخل اتاق شدم و در را بستم. صدای پای سروان نزدیک‏تر می‏شد، پشت در اتاق که رسید ایستاد.
انگار یک چیزی توی دلم پاره شد، «خدایا اگر مرا دیده باشه و بیاد تو تکلیفم چیه؟»
هرچه دعا به خاطر داشتم خوانده و به خودم فوت کردم که از دست جناب سروان جان سالم به در ببرم.
دعایم مستجاب شد و پس از چند لحظه جناب سروان راه افتاد و با قدم‏های شمرده دور شد.
یک کمی که حالم جا آمد و حواس پنجگانه‌ام شروع به کار کرد، صدای خروپف عجیبی به گوشم خورد. تا به حال از بس ناراحت بودم متوجه این صدا نشده بودم، سرم را برگرداندم که دیدم یک نفر روی تخت خوابیده و یکدست لباس ژنرالی روی دسته‌ی صندلی کنار تخت آویزان بود.
آه از نهادم درآمد! «ای دل غافل چه بدبختی بزرگی، من بیچاره چرا مثل دزدهای ناشی به کاهدان زده‏ام؟»
خر و پف او مثل صدای یک دسته موزیک چهل نفری بود که کنترل آنها از دست رهبر ارکستر خارج شده باشد.
گوشم را به در چسباندم، می‏خواستم مسیر حرکت جناب سروان را بفهمم. می‏دانستم که او برای سرکشی آسایشگاه‏ها می‏رود و حتماً پس از چند دقیقه برمی‏گردد و من می‏بایست آنقدر توی آن اتاق بمانم تا جناب سروان کارش تمام شود و به اتاقش برگردد.
دل توی دلم نبود. «خدا نکنه این ژنرال بیدار بشه! نکنه سروان موقع برگشتن سری توی این اتاقک بکشه!!»
قابلمه را یواشکی روی صندلی گذاشتم. در آن حال بدبختی از دیدن پایین و بالا رفتن لحاف خنده‏ام گرفت.
وقتی ژنرال نفس می‏کشید، پتو به اندازه‌ی ده پانزده سانت بالا می‏آمد و هنگامی که پف می‏کرد مثل بادبادکی که سوراخ شود پتو یک‌دفعه پایین می‏رفت.
نمی‏دانم چه بدبختی یقه‏ام را گرفت که فکر کردم لباسهای ژنرال را بپوشم، پیش خودم فکر کردم که اگر جناب سروان به این اتاق سرکشی کند، وقتی مرا در لباس ژنرال ببیند متوجه موضوع نمی‏شود و خیال می‏کند که ژنرال بیدار است و مشغول مطالعه است.
با سرعت لباس‏هایم را بیرون آوردم، لباس ژنرال را پوشیدم و کلاه را هم سرم گذاشتم و لباس‏های خودم را زیر صندلی گذاشتم.
داشتم کلاه را روی سرم جابجا می‏کردم که جناب سروان بالیوس آهسته و بی صدا در را باز کرد و سرش را تا گردن به داخل اتاق آورد، از دیدن من چنان یکه‏ای خورد که در را ول کرد و احترام گذاشت و در چنان محکم به دیوار مقابل خورد که صدایش تا ته کریدور رفت «ای داد و بیداد. این بدبختی را چطور جبران کنم؟!»
جناب سروان همانطور دست بالا و با کمال احترام پرسید:
«اوامری دارید؟»
نمی‏دانستم جوابش را چی بدهم. دیدم اگر گفتگو طولانی شود هم ممکن است مرا بشناسد و هم ممکن است ژنرال از خواب بیدار شود با اشاره‌ی سر و دست فهماندم که بیرون کار لازمی دارم و فوراً از اتاق خارج شده و به طرف انتهای راهرو حرکت کردم، جناب سروان هم همانطور دست بالا به دنبالم افتاد.
نمی‏دانید چه حالی داشتم. فکرم ابداً کار نمی‏کرد و تمام حرکاتم غیر ارادی بود، جناب سروان که گمان کرده بود ژنرال به توالت احتیاج دارد، توی راهرو به دنبال توالت دوید و در را باز کرد:
_ قربان همین‏جاست!
من اعتنا نکردم و همانطور با سرعت پیش رفتم.
برای اینکه بهتر وضع را پیش خودتان مجسم کنید، نقشه‌ی مدرسه را برای شما تعریف می‏کنم. ساختمان مدرسه در وسط محوطه ساخته شده و مکعب شکل بود. در سرتاسر ساختمان راهروهای بزرگی بود که از چهار طرف به وسیله‌ی پله‏های کوتاهی به خارج می‏رفت.
در دو طرف این راهروها آسایشگاه‏های دانشجویان قرار داشت و جناب سروان وقتی دید من به طرف آسایشگاه‏ها می‏روم گمان کرد که در آن موقع شب تصمیم به بازرسی دارم. پرسید:
_ قربان به آسایشگاه‏ها تشریف می‏برید؟
نمی‏دانستم چه جوابی بدهم. چطور از دست او فرار کنم؟! می‏دانستم که اگر گیر بیفتم بلایی به سرم می‌آورد که تا آخر عمر توی بیمارستان بیفتم. «خدایا خودت رحم کن.» همینطور که داشتم می‏رفتم نقشه کشیدم که چه‌کار کنم.
توی کریدور به غیر از ما دونفر کسی نبود. می‏دانستم رفقا همه خوابیده‏اند. یا اینکه خودشان را به خواب زده‏اند.
از این راهرو که رد شدیم به راهروی سمت چپ پیچیدم. به نظرم رسید وقتی جلوی کلاس خودمان رسیدم یک‌دفعه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “پخمه (رقعی)”