روایت یک خودکشی

نوشتۀ دیوید ون ترجمه معصومه عسکری

آنها در امتداد ساحلی سراشیب که به ندرت آنجا می­رفتند قدم زدند و در سکوت دور و دورتر شدند و به دماغۀ مجاور رسیدند. پدرش گفت: «فکر نمی­کنم من بتونم بدون زن زندگی کنم. نمی­گم اینجا بودن با تو عالی نیست، اما من همیشه دلم برای زندگی با زن­ها تنگه. نمی­تونم به زن ها فکر نکنم. نمی­دونم چه مرگمه. نمی­دونم چطور می­شه وقتی اصلاً زنی اینجا نیست، این طوری فکر و ذکرم اسیرشون باشه. مثل اینه که ما اینجا اقیانوس و کوه و درخت داریم، اما در واقع انگار هیچی اینجا نیست مگه اینکه من یک زن لعنتی کنارم داشته باشم.»

245,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

دیوید ون, معصومه عسکری

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

چهارم

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

تعداد صفحه

268

سال چاپ

1402

موضوع

داستان خارجی

وزن

300

«روایت یک خودکشی» نوشتۀ دیوید ون ترجمه معصومه عسکری

گزیده ای متن کتاب روایت یک خودکشی:

ماهی­شناسی

مادرم در جزیرۀ آداک به‌دنیا آمد، جزیره که نه، یک تخته سنگ یخی به دور از مجمع‌الجزایر الیوت،[1] در حاشیۀ دریای برینگ. پدرم دو سال بود که به عنوان دندانپزشک در خدمتِ نیروی دریایی بود. او آلاسکا را دوست داشت چون عاشق شکار و ماهیگیری بود اما تا آن زمان که از مادرم خواستگاری می‌کرد اسم جزیرۀ آداک را هم نشنیده بود. تا جایی که مادرم را می‏شناسم، اگر تصمیم با خودش بود دست رد به سینۀ پدر می‌زد. با توجه به اطلاعات کافی و وافی که از مادرم دارم، او هیچ‌وقت انتخاب اشتباه نکرده است.

با استناد به همین بود که او حاضر نشد نوزاد مبتلا به زردی‏اش را از بیمارستان دریایی زیرزمینی آداک خارج کرده و سوار جتی کند که بیش از شش ساعت در باند فرود در حال انتظار بود. از آنجا که حرارت بدن من 105 درجه بود و همچنان هم در حال افزایش، پزشکان و پدرم توصیه کردند پرواز کنیم و من به خشکی و یک بیمارستان واقعی برسم (تا جایی که ما آنجا شاهد بودیم، هیچ‌کس در آداک جان سالم به‌در نمی‏برد، حتی از یک حملۀ قلبی خفیف) اما مادرم قبول نکرد. او مطمئن بود، با آنچه که پدرم همیشه از آن عین یک حیوان‌، ترسی غریزی یاد می‏کرد، همان لحظه که من به آسمان می‏رسیدم، می‏مردم. مادرم مرا در یک وان حمام معمولی پر از آب سرد قرار داد و من زنده ماندم. و حتی بال و پر گرفتم. پوست نارنجی و کک و مکی­ام، کم‌کم به رنگ صورتیِ پوست یک کودک سالم در آمد و اندامم که جمع شده بود توی هم، از هم باز شد و من آنقدر پاهایم را در آب تکان دادم تا اینکه بالاخره مادرم رضایت داد و مرا از آب بیرون آورد و هر دو خوابیدیم.

وقتی پدرم خدمتش را در نیروی دریایی به پایان رساند، ما به کچیکن، جزیره‏ای در جنوب شرقی آلاسکا رفتیم، در آنجا او یک مطب دندانپزشکی خرید و سه سال بعد هم یک قایق ماهیگیری؛ یک قایق کابین‏دار فایبرگلاس بیست‌وسه فوتی نو. یک روز، جمعه غروب در حالی که هنوز روپوش دندانپزشکی زیر کاپشنش بود قایق را به آب انداخت و ما هم از ساحل او را تشویق می‏کردیم. پدر قایق را در جایگاه ویژه‏اش در اسکله‏ها راند و صبح روز بعد لبۀ آن اسکله‏ها ایستاد و از آنجا تا سی فوت آب‏های زلال یخ زدۀ آلاسکا را از زیر نظر گذراند، جایی که اسنو گوس[2] همچون سرابی سفید روی سنگ‏های گرد خاکستری نشسته بود. پدرم اسم قایق را اسنو گوس گذاشته بود، زیرا برای پدر این کشتی سفیدِ شناور روی امواج، پُر از رویا و آرزو بود، اما بعدازظهر آن روزی که  قایق را به آب انداخته بود فراموش کرده بود درپوش چاه را بگذارد. برخلاف مادرم، او اصلاً حواسش به مسائل مهم نبود.

آن تابستان، همان‌طور که داشتیم از ماهیگیری برمی‏گشتیم (پدرم اسنو گوس را تروتمیز کرده بود و افراشته بود، تا ثابت کند گاهی پشتکار می‏تواند فقدان بصیرت را جبران کند) هر بار که پدرم از یک موج رد می‏شد و به موج بعدی کوبیده می‏شد، من هم که آن پشت روی عرشۀ باز و فراخ با ماهی‏های هالیبوت صید آن روزمان هم‌نشین بودم، توی هوا بالا و پایین می‌پریدم. هالیبوت‏ها مانند سگ‏های خاکستری، لَخت می‏افتادند روی عرشۀ سفید قایق و با چشمان قهوه‏ای خود امیدوارانه به من نگاه می‏کردند و من با چکش می‏زدم توی سرشان. کار من این بود که نگذارم از قایق بیفتند بیرون. آنها با آن جثۀ پت و پهن، قدرت فوق‌العاده‏ای داشتند و با یک دم به زمین کوبیدنِ خوب، می‏توانستند در حالی که سفیدی زیر بدنشان برق می‏زد، دو سه فوت به هوا بپرند. بین ما یک نوع تفاهم شکل گرفت: اگر آنها نمی‏پریدند توی هوا، منم سرشان را با چکش خُرد نمی‏کردم. اما گاهی اوقات، وقتی قایق تکان‏های وحشیانه می‏خورد و همگی به هوا پرتاب می‏شدیم و خون و لَزجیِ آنها سرتا پای مرا می‏گرفت، چنان آنها را می‏زدم که خودم خجالت می‏کشیدم و هالیبوت‏های دیگر، با آن چشم‏های قهوه‏ای گرد و دهان‏های درازِ با درایتشان شاهد ماجرا بودند.

وقتی از این سفرها برمی‏گشتیم، در حالی که من و پدرم ایستاده بودیم، مادرم همه چیز را وارسی می‏کرد، حتی درپوش چاه را. من با زانو داشتم روی چاله‌چوله‏های اسکله، بازی می‏کردم که یک‌دفعه یک موجود وحشتناک از یک قوطی قلعیِ زنگ‌زده که کناری افتاده بود، بیرون خزید. من جیغ زنان و سراسیمه عقب عقب رفتم توی آب. زود عکس‌العمل نشان داده بودم و پریده بودم عقب، و انگار افتاده بودم توی آب داغ، اما یادم نرفت چی دیده بودم. هیچ‌کس با من در مورد مارمولک‏ها حرف نزده بود و صادقانه بگویم من اصلاً خواب خزندگان را هم ندیده بودم، اما حالا در نگاه اول حس کردم آنها یک جای کارشان می‌لنگد.

کمی بعد از این ماجرا، تقریباً پنج ساله بودم که این اعتقاد در پدرم شکل گرفت که او هم یک جای کارش می‌لنگد و بدین ترتیب در پی تجربۀ مسائلی افتاد که احساس می‏کرد از آنها غافل مانده است. مثلاً مادرم دومین زنی بود که تا آن روز به خود دیده بود و بدین ترتیب به این لیستش متصدی بهداشت دهان و دندانی را که برایش کار می‏کرد، اضافه کرد و طولی نکشید که شب‏ها خانه‏مان پر شد از گریه‌ و زاری‌هایی که سابق بر این هم تنوع و هم تحملش غیر قابل تصور بود.

یک شب وقتی پدرم داشت تنهایی در اتاق نشیمن عربده می‏کشید و مادرم هم داشت در اتاق خوابش چیزهایی را می‏شکست، آنجا را ترک کردم. مادرم صداهای آدم‏واری از خودش در نمی‏آورد، اما من می‏توانستم با تصویرکردن صدای کوبیدن یک وسیلۀ چوبی یا شکستن یک وسیلۀ شیشه‏ای یا پودر شدن یک مجسمۀ گچی، مسیر حرکت او در اتاقشان را رصد کنم. آن شب به دنیای آرام و خیس شبانۀ جنگل‏های بارانی آلاسکا قدم گذاشتم که هیچ صدایی در آن نبود جز صدای باران، و با پیژامه همین‌طور در خیابان پرسه ‏زدم و در تاریکی به صداهایی که از پنجره‏های کوتاه اتاق‏های نشیمن و از پشت درهای بسته می‏آمد گوش کردم تا اینکه پشت یک در صدای فرت فرتی شنیدم که برایم عجیب بود.

خودم را به سمت دیگر خانه رساندم و در فنری خانه را باز کردم و گوشم را به در چوبی سرد چسباندم. انگار صدا کمتر شد، تقریباً عین ناله‏ای شد که به سختی قابل شنیدن بود.

در قفل بود، اما من انگار که خانۀ خودمان باشد، گوشۀ پادری لاستیکی را بالا زدم و دیدم کلید آن جاست و وارد شدم.

متوجه شدم که آن صدای فرت فرت از یک فیلتر پمپ هوا در آکواریوم است. اینکه تنهایی توی خانۀ دیگران پرسه بزنی، چیز وحشتناکی است و من خیلی جدی و مصمّم از کف مشمعی آشپزخانه رد شدم تا خودم را به صندلی بلند آشپزخانه برسانم و بنشینم. ماهی‏های راه راه سیاه و نارنجی را تماشا کردم که سنگریزه‏ها را می‏مکیدند و بعد به بیرون تف می‏کردند. آکواریوم سنگ‏های بزرگ‏تری هم داشت؛ سنگ‏های گدازه‏ای که سطحشان پر از سوراخ سنبه و شکاف‏های غارمانند بود که از آنها چشم‏های کوچک ماهی‏های زیادی معلوم بود و برق می‏زد. بعضی از ماهی‏ها بدن قرمز و آبی براقی داشتند، بعضی‏هایشان هم نارنجی براق بودند.

.[1] جزایری در آلاسکا.

[2]. Snow Goose غاز برفی بومی نواحی شمالی

«روایت یک خودکشی»

موسسه انتشارات نگاه

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “روایت یک خودکشی”