در انتظار ترس

اغوز اتای

عین له غریب

ژاك دريدا[1]  براى كتابى كه درباره‌ى اجتناب و احتراز از مقدمه نوشته

– در متن آن عليه مقدمه در مفهوم عام چندان پيش مى‌رود كه اصل و اساس آن را از پايه بر خطا دانسته و حتى اساسآ نامفهوم و نارساخواند – مقدمه‌اى به واقع بلندبالا نگاشته است! بى‌هيچ تعارفى نظر نگارنده نيز پيرامون مقدمه عين به عين و پهلو به پهلوى نظر دريدا مى‌زند، و جالب اين كه به رغم اين همين نوشتار نيز در اصل چيزى نيست جز يك مقدمه! شايد در برابر تأليفى بودن، تحقيقى بودن اين نوشته و در برابر تجويزى بودن، توصيفى بودن آن از سويى و تأكيد به حق ناشر محترم بر لزوم معرفى نويسنده‌ى اين كتاب در ناشناس بودنش در اين مرز و بوم هم از سوى ديگر، به ظاهر توجيه خوبى براى برون رفت از اين تناقض آشكار باشد، اما، قطع يقين توضيح به جايى نيست. به هر حال، آن چه در پى مى‌آيد نوشتارى است در حكم يك «مقدمه» از قلم قاصر نگارنده براى

اين كتاب اُغوز آتاى و ديگر كتاب‌هاى او. باشد كه قدرى هم كه شده، مفيد افتد.

بى هيچ بحثى اُغوز آتاى نخستين نويسنده‌ى ترك است كه از حدود و صغور ادبيات سنتى اين ديار پيش‌تر رفته و به تجربه و به تحقيق نوع يا حتى انواع جديد ادبى را در آثار خود به كار گرفته است. چنان كه از اين ديد به حق مى‌توان او را نويسنده‌ى نخستين‌ها ناميد: «او، به مفهوم مدرن آن نخستين فرماليست[1]  ترك، و به مفهوم رمانتيك[2]  آن نخستين فردگراى

ترك است. (Nurdan, 1995 : 46)» در جهت درك دقيق نقش و جايگاه اين نويسنده در شكل‌گيرى و شكوفايى ادبيات معاصر ترك به نظر مى‌رسد لازم است نخست وضعيت ادبيات در مفهوم عام آن و رمان در مفهوم خاصش در دوره‌ى او – و حتى كمى پيش و پس از او – نگاهى كلى بياندازيم.

ادبيات و به تبع آن رمان در قرن نوزدهم ذيل عنوان واقع‌گرايى[3] ،

حيات و هستى را با ديدى پوزيتيويستى[4]  – ماترياليستى[5]  مطمح نظر قرار

مى‌داد. اين نگاهِ خوش بينانه‌ى مسلم و مطمئن به واقعيت و به تبع آن باور به وجود جهانى متشكل از پديده‌هاى همسان يا حتى يكسان براى تمامى ابنا بشر، اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم در حيطه‌ى ادبيات مقام و موقعيتى يافته بود كه گذر از آن به واقع دشوار مى‌نمود. و از اين راه، همه‌ى هم و غم نويسندگانى چون مارسل پروست[6] ، جيمز جويس[7]  و

جوزف كنراد[8]  صرف اين شد كه به همگان نشان دهند بيرون از منظر

سنتى و كلاسيك نيز مى‌توان رمان‌هايى نوشته يا براساس مفهوم عام آن به ادبيات پرداخت. اين افراد كه خود را جهت منفك كردن از وضع موجود كه مدرن خوانده شده اما در اصل نسبت به وضعيت كلى دوره‌ى مدنظر بسيار سنتى مى‌نمود، نه «مدرن[9] » بلكه «مدرنيست[10] » مى‌خواندند،

بسترى را هموار كردند كه اندكى بعد از آنان، حوالى 1920، از نويسندگانى چون فرانتس كافكا[11] ، ويرجينيا وولف[12] ، ويليام فالكنر[13]  و

برخى ديگر به نام و نشان «رمان نو[14] » نوع يا نحوه‌ى نوينى از رمان را بر تار

و پود آن بر پا كنند. البته اين جنبش نو تا پس از جنگ دوم هنوز هم در استيلاى نگاه سنتى موجود بود تا اين كه نخست در فرانسه و پس از آن در امريكا، انگلستان و آلمان حركت جديدى مستقل از اين هر دو آغاز شد. حركتى كه نخست “Metafiction” پس از آن “Surfiction” و در نهايت “Postmodern” نام گرفت. اين حركت نو به همان اندازه كه اصول و اساس زيباشناسى رمان‌هاى واقع گراى مدرن را قبول نداشت، اصول و اساس زيباشناسى رمان‌هاى به اصطلاح نو را نيز بر نمى‌تافت. از ديد قائلين به اين حركت كاركرد نهايى رمان نه آن گونه كه واقع‌گرايان مدرن اعتقاد داشتند ارايه ديدگاه كلى پيرامون هستى و حيات جامعه‌ى انسانى و از اين طريق پرداختن به واقعيت موجود بود نه آن گونه كه مدرنيست‌ها باور داشتند سامان بخشيدن به حقيقتى كه اكنون در واقع در كار نبوده اما از توان واقعيت يافتن برخوردار بود. نويسندگان پست مدرن اصل و اساس رمان را همانا امرى ذاتآ تخيلى – در برابر واقعى – مى‌پنداشتند و از اين جهت با واقعيت موجود به طعن و كنايه برخورد كرده و گاه حتى اساس آن را تحقير و
تمسخر مى‌كردند. با اين توصيف آثار اُغوز آتاى را بى‌هيچ شائبه‌اى مى‌توان نخستين آثار پست مدرن ادبيات ترك خواند، آثارى كه به طور هم زمان از حكايت در وجه شرقى آن به همان اندازه بهره مى‌برند كه از روايت در مفهوم غربى آن، البته در فضايى به دور از واقعيت و كاملا تخيلى. خود آتاى در دفترچه‌هاى خاطرات[15]  خود پيرامون اين تقابل واقعيت و خيال مى‌نويسد :

«دشوارترين مشكل ادبيات گذار از اين دروغ‌هايى است كه مزين و ملون به نام واقعيت و حقيقت به مخاطب ارايه مى‌گردند. از ديد من اين كار پيش از هر چيزى از ادب و فرهيختگى به دور است، از تعهد اخلاقى به دور است، از …، اين گونه در سطح، به هيجان و غليان رسيدن نه به ادبيات ارتباطى دارد نه به هنر در مفهوم عام آن. 224) : 2002 (Atay,» و بايد افزود او با اين ديدگاه به نحوى از فردگرايى تخيلى روى آورد كه در واقع در پى عصيان عليه بورژوازى موجود بود. شخصيت‌هاى آثار او براى گريز از اين بورژوازى بر خلاف ديدگاه رايج دوره‌ى او، به دنياى درون خود پناه مى‌برند كه در پايه و اساس بر تخيل در مفهوم خاص ادبى آن استوار است چرا كه از ديد آنان «واقعيت» يا حتى «حقيقت» خود ساخته و پرداخته‌ى همين بورژوازى است و بس. به ديگر سخن، اين افراد نه به واقعيت موجود تن در مى‌دهند و نه از سر عناد به مقابله با آن مى‌پردازند، بلكه، به دنياى تخيلى خود روى آورده و دنياى متشكل از اين واقعيت‌ها را اساسآ به رسميت نمى‌شناسند. بر اين اساس، اُغوز آتاى نيز پا به پاى ديگر رمان‌نويسان پست مدرن نه به‌سان قائلين به رمان‌هاى مدرن به واقعيت موجود مى‌پردازد نه به سان قائلين به رمان‌هاى نو به واقعيت ممكن يا محتمل، بلكه، آن چه كه او بدان مى‌پردازد به دنيايى تعلق دارد تمام خيالى.

كوتاه سخن اين كه، پيرنگ اغلب آثار آتاى به عصيان فرد در برابر جامعه مى‌پردازد، اما، اين عصيان نه به مفهوم متعارف و معمول آن به
صورت عينى در دنياى بيرونى بلكه به صورت ذهنى در دنياى درونى شخصيت‌هاى اين آثار سامان مى‌يابد. شايان ذكر است كه برخى از فنون و تكنيك‌هاى رمان يا اساسآ ادبيات پست مدرن در اين مهم به كار آتاى مى‌آيد كه او نيز از همين راه از اين فنون و تكنيك‌ها به بهترين نحو ممكن بهره مى‌برد.

نخستين فن يا تكنيك از اين دست همان است كه در اصطلاح روش يا شيوه‌ى «سيال ذهن[16] » خطاب مى‌شود. اين روش يا شيوه همانا بر گذر از

آن چه فرد در ضمير ناخودآگاه خود در زندگى واقعى احساس مى‌كند به آن چه كه فرد از قِبَل اين در ضمير ناخودآگاه خود در حال ادراك آن است، تعين مى‌يابد و عكس اين. و بر اين اساس نياز به توضيح ندارد كه مقوله‌هايى چون «زمان» و «مكان» در اين منظر اساسآ محلى از اعراب ندارند. اين روش يا شيوه كه در ادبيات غرب نخستين بار از طرف جيمز جويس به كار گرفته شد، در ادبيات ترك براى نخستين بار در آثار اُغوز آتاى به كار رفت: «در اين فن ادبى كه براى نخستين بار در تاريخ ادبيات ترك از طرف اُغوز آتاى به كار گرفته شده است، عصيان عليه جامعه‌ى موجود در ذهن يك فرد اغلب روشنفكر بى‌هيچ واسطه‌اى و به مستقيم‌ترين شكل ممكن از طريق احساسات، عواطف، ايده‌ها، انديشه‌ها و حتى آلام و آمال درونى به مخاطب منتقل مى‌گردد. 88) : 1989 (Yildiz,»

فن يا تكنيك ديگرى كه در تمام آثار آتاى در همان نگاه نخست به چشم مى‌خورد همان است كه در اصطلاح «درون گويه» خطاب مى‌شود. همان‌طور كه پيش‌تر نيز اشاره شد، آتاى براى نمايش عصيان فرد در برابر جامعه، و همچنين چالش‌هاى فكرى يا عاطفى درونى فرد، به مخاطبان خود، از اين فن يا تكنيك بسيار به‌جا و به وفور بهره مى‌برد. چنان كه در
آثار او درون گويه‌ها از چنان صلابت و قوامى برخوردارند كه ديگر از شكل متعارف و معمولش خارج شده و از خودگويه‌هاى بلند گرفته تا گفت‌وگوهاى ميان فرد و خود او پيش مى‌رود. به ديگر سخن، در آثار آتاى گفت‌وگوى فرد انسانى با خويشتنِ خويش نه چون آثار ادبى مدرن، انجام كار بلكه چون آثار ادبى پست مدرن، آغاز كار است، و گاه از همين راه با صحنه‌هايى از آثار او مواجه مى‌شويم كه خودهاى متفاوت يك فرد واحد به سان صحنه‌اى پر ازدحام از يك نمايش‌نامه‌ى شلوغ با همديگر به مناظره و حتى مباحثه مى‌پردازند. در واقع در اغلب آثار آتاى مى‌توان مخاطب را نه خواننده‌ى يك رمان بلكه بيننده‌ى يك نمايش محسوب كرد كه ميان «من»هاى متفاوت شخصيت‌هاى آثار او در حال اجراست و جالب اين كه در برخى از صحنه‌هاى اين نمايش با بهره‌مندى از فن يا تكنيك «فاصله‌گذارى[17] » به مفهوم برشتى[18]  آن، يك يا حتى چند تن از

بازيگران اين نمايش يا همان من‌هاى متفاوت شخصيت‌هاى آثار آتاى، با مخاطبان نيز وارد گفت و گو مى‌شوند. بهترين نمونه از اين دست، صحنه‌اى از رمان بازى‌هاى خطرناك است كه شخصيت محورى آن، حكمت[19] ، ضمن مباحثه‌اى كه ميان هفت خودِ متفاوت او به كار است، رو

به مخاطب كرده و مى‌گويد: «نمى‌فهمين، نه؟ نه، نمى‌فهمين. اين يه بازىِ جديده، يه …، من چه جورى مى‌تونم از اين بازى جديد با شماها كه هنوز تا مغز استخوون درگير بازى‌هاى سنتى قديمى هستين از اين بازى‌ها …، بازى‌هاى خطرناك بگم؟!» بديهى است كه اساس اين امر از سويى در فلسفه‌ى ايده‌آليستى[20]  آلمان ريشه دارد و از سوى ديگر در روان‌كاوى

فرويدى[21]  كه هر دو از اصول بنيادين ادبيات پست مدرن محسوب

مى‌شوند، اما از آن‌جا كه موضوع اين نوشتار خود اُغوز آتاى و آثار او به شكل خاص آن است نه اساس و اصول مكتب پست مدرن در مفهوم عام آن، اين‌جا به همين بسنده كرده و تحقيق بيشتر در اين زمينه را به مجال و مقالى ديگر مى‌گذاريم.

[1] . Formalist

[2] . Romantic

[3] . Rإalisme

[4] . Positivist

[5] . Materialist

[6] . Marcel Proust  (1922-1871)، نويسنده و منتقد فرانسوى.

[7] . James Joyce (1941-1882)، نويسنده و شاعر ايرلندى.

[8] . Joseph Conrad (1924-1857)، نويسنده لهستانى.

[9] . Modern

[10] . Modernist

[11] . Franz Kafka (1924-1883)، نويسنده‌ى مجار.

[12] . Virginia Woolf ( 1941-1882)، نويسنده‌ى انگليسى.

[13] . William Faulkner (1962-1897)، نويسنده‌ى آمريكايى و برنده‌ى جايزه نوبل ادبيات.

[14] . Nouveau roman

[15] . Gدnlدk

[16] . Courant de conscience

[17] . Effet de distanciation

[18] . Bertolt Brecht (1965-1898)، نمايشنامه‌نويس، كارگردان تئاتر و شاعر آلمانى.

[19] . Hikmet

[20] . Idإalist

[21] . Sigmund Freud (1939-1856) ، روانكاو اتريشى.

[1] . Jacques Derrida (2004-1930) ، فيلسوف فرانسوى.

62,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 413 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

اغوز اتای, عین‌ له غریب

نوع جلد

شومیز

SKU

97017

نوبت چاپ

یکم

شابک

978-600-376-031-8

قطع

رقعی

تعداد صفحه

368

سال چاپ

1394

موضوع

413

تعداد مجلد

یک

گزیده ای از کتاب در انتظار ترس

«با اين تن و بدن سالم خجالت نمى‌كشى گدايى مى‌كنى؟ چرا مثل بقيه نمى‌رى سراغ يه كار؟ يه كار واقعى! ها؟»

در آغاز کتاب در انتظار ترس می خوانیم

 

در ميان جمعى شلوغ و پر ازدحام بود. ناموفق بود. پول نداشت. گدايى مى‌كرد. در حياط مسجد بزرگى بود؛ مسجدى با گنبدى آراسته و مناره‌هايى قد كشيده و پنجره‌هايى با نرده‌هاى فلزى مرصع‌كارى شده و حياطى كه دور تا دورش حجره‌هاى آجربندى‌شده صف كشيده بودند، حجره‌هايى ساكن و ساكت و خنك كه از هر نظر براى دريوزه‌گرانى چون او بسيار مناسب بودند. بر آستانه‌ى حجره‌اى به‌سان ستونى سنگين و متين آرام گرفته بود. از آنجا كه در گدايى نيز هيچ هنرى براى عرضه كردن نداشت، هيچ ويژگى غريبى نداشت كه حس ترحم ديگران را نسبت به خود برانگيخته، يا اين‌كه وضعيت خود را از ديگر گدايان متمايز و از اين بابت حس دلسوزى ديگران را تحريك كند، در اين زمينه نيز ناموفق بود. از آنجا كه در بسته‌هاى كوچك و بزرگ، ذرت بوداده نمى‌فروخت، به نام ديگران هم كه شده، با خشنود كردن كودكان و كبوتران حريم مسجد، نمى‌توانست مرتكب امر ثوابى شود. از سويى، نه مثل آن پيرمرد دست‌فروش كه با آن رداى بلند يك دست سرخ رنگش از يك منجم هيچ كم نداشت، مى‌توانست در آن دكه‌ى چرخ‌دار كوچك كه ديوارهاى تاشوى چوبى‌اش به هنگام ظهر در حكم يك سايبان سايه‌سار بى‌عيب و نقص براى صاحبش بود، اسكان گيرد، نه مثل آن فروشنده‌ى تسبيح و فندك و منجوق‌هاى چشم زخم كه به رغم چاقى مفرط و عليلى و زمين‌گير بودنش به هر آنى مى‌توانست سه‌چرخه موتورى خود را روشن كرده و از آنجا دور شود، از آنجا دور شود. عليل نبود و تن و بدنش هيچ عارضه‌اى نداشت كه در حكم
سرمايه‌اى مناسب در كار گدايى به كارش آيد. شايد اگر با گويش يك شهرستانى از دامان رهگذرى آويخته و حزين و غمين با صدايى گرفته توضيح مى‌داد كه همان دم از بيمارستان فارغ شده و اكنون در پى آن است كه پيش همشهرى‌هاى خود رفته و به‌سان قديم به كار سابق خود كه كارگرى ساختمان باشد ادامه دهد فرجى مى‌شد، اما، از آنجا كه اساسآ نمى‌توانست حرف بزند از عهده‌ى اين نيز برنمى‌آمد. كوتاه سخن اين‌كه، جز تكيه بر ديوار يكى از حجره‌هاى حياط مسجد مرتكب هيچ فعل خاصى نمى‌شد كه به عنوان گدا توجه رهگذران را به خود جلب كند. حتى، هنوز ياد نگرفته بود كه براى گدايى حتمآ و حتمآ لازم است كه دستان گشوده‌ى خود را به سوى عابران دراز كند.

به‌رغم اين همه، زنى مسن و محجبه، به آرامى و لنگ لنگان تن نحيف و نزار خود را از ميان كبوتران و فروشندگان ذرت بو داده و آنها كه بر آستانه‌ى حجره‌ها كتاب‌هاى دينى و اخلاقىِ برحذركننده از افعال و آمال بدِ خصوصى جنسى و شهوانى مى‌فروختند و كودكانى كه بر سايه‌سار درختان حياط مسجد روزنامه مى‌فروختند و زنانى كه با ارائه‌ى قبوض رسمى براى امور خيريه اعانه جمع مى‌كردند عبور داده و مصمم و با اراده، مشت گره كرده او را گشوده و اسكناسى مچاله شده را در دست او چپانده و باز مشت او را گرده كرد. انعكاس نور شديد آفتاب سر ظهر از مرمرهاى كف حياط مسجد چشمانش را چنان اذيت مى‌كرد كه بر دستش كه از طرف آن زن گشوده و بسته شد هيچ نگاهى نيانداخت، از سويى، چنان غرق تماشاى كودكانى بود كه بر قدم‌گاه مسجد در پى كبوتران شلتاق مى‌كردند كه اساسآ متوجه حضور آن زن نشد، و بديهى است كه اين همه بر اين‌كه آن زن خيرخواه او را ناتوانى نابينا برشمارد بسنده مى‌كرد. و هنوز لحظه‌اى نگذشته بود كه گرمى سكه‌اى كه بر همان سياق بر كف دستش جاى گرفته بود او را به خودش آورد. سرش را بالا گرفت. مردى درست به سان خود او، با لباسى مندرس و ريشى بلند و مويى پريشان، به سرعت از مقابلش گذشت و لحظه‌اى بعد، دخترى كه هنرى مى‌نمود و قدرى بد خلق، با عصبيت تمام محتويات كيف بغلى‌اش را كه به نظر مى‌رسيد از قالى
يا حتى خورجينى قديمى درست شده باشد چند بار اين طرف و آن طرف كرده و نا اميد از يافتن پول خرد، اسكناسى درشت را كه با همه‌ى پولى كه در دست او بود به تنهايى برابرى مى‌كرد از كيف پول چرمى خود بيرون كشيده و با نوك انگشتانش در كف دست او انداخته و با عجله روانه شد.

هنوز بر كيف بغلى آن دختر خيره بود كه زنى كه نوزادى قنداق شده را در بغل داشت به آرامى به او نزديك شده و در نيم مترى او به ديوار حجره تكيه داد. دقيقه‌اى به سان دو لكه‌ى سياه بر مرمرهاى سفيد حياط مسجد بى‌هيچ حركتى نقش بستند تا اين‌كه تعداد لكه‌ها فزونى يافت و لكه‌ى كم‌رنگ‌تر به سمت ميانه‌ى حياط سوق داده شد. از مقابل دكه‌ى چرخ‌دار منجم سرخ‌پوش كه رد مى‌شد، به ناگاه عصايى چوبى سد راهش شد، چنان كه كم مانده بود بيافتد. پيرمرد با صدايى خش‌دار و گرفته كه از يك منجم عصر باستان انتظار مى‌رفت، گفت: «يه قدم برا ما ور مى‌دارى جوون؟ يه تكون بده اين قراضه‌ى صاحب مرده رو تا لب اون سايه، ها؟» گامى پيش نهاده و دكه‌ى چرخ دار را در جهت چرخ‌هايش تكانى داد. منجم سرخ پوش به جستى از دكه‌ى خود بيرون جهيده و به يك خيز جهت چرخ‌هاى دكه را تغيير داده و گفت: «اون سايه نه، اين سايه كه خنك‌تره.» دكه به سمتى كه منجم گفته بود، حركت داده شد. به دنبال اين، پيرمرد باز جستى زده و درون دكه‌ى خود خزيده و به آنى سايه‌بان نماى اصلى دكه را به كل پايئين كشيده و دريچه‌ى كوچكى از نماى رو به مسجد دكه را گشوده و چون قراولى تيزچشم تا نيمه‌ى تنه‌ى خود را به هر زحمتى كه بود از آن دريچه بيرون كشيده و با چشمانى نيم گشوده شروع كرد به پاييدن رهگذران.

اين ميان، او، از پيرمرد و سايه‌سار خنكش فاصله گرفته و به ديواره درب ورودى حياط مسجد تكيه داده و شروع كرد به شمردن دو سه اسكناس و چند سكه‌اى كه كف دستش بود.

«با اين تن و بدن سالم خجالت نمى‌كشى گدايى مى‌كنى؟ چرا مثل بقيه نمى‌رى سراغ يه كار؟ يه كار واقعى! ها؟»

سرش را بالا گرفت. مردى درشت‌هيكل و سنگين‌وزن دم درب ورودى حياط مسجد در سايه‌سار درخت چنار كهنسالى، به نظر، خستگى درمى‌كرد. تا او بر چشمان مرد چاق خيره شد، مرد چاق نيز بر چمدان بزرگى كه در مقابل خودش بود و در برابر او، نگاهى انداخت. بدون اين كه ميان آن دو گفت‌وگويى رد و بدل شود، به آرامى به سمت چمدان خيز برداشت. از دسته‌ى چمدان گرفته و عزم بر بلند كردنش كرد، اما، نتوانست. چمدان سنگين بود و او ضعيف و ناتوان. در همين حين، به ناگاه متوجه حمالى شد كه آن سوى خيابان بود و در حال بلند كردن بقچه ى بزرگى كه به نظر بسيار سنگين‌تر از چمدان مرد چاق مى‌رسيد. به تقليد از او در برابر چمدان زانو زد، پشتش را به پشتى چمدان تكيه داد، دو دستى از دسته‌ى چمدان گرفته و عزم بلند شدن كرد، اما، باز هم نتوانست. اين ميان، مرد چاق كه به نظر مى‌رسيد قدرى هم كه شده از خستگى لحظات پيش فارغ شده است، به او و چمدان نزديك شده و در حالى كه چمدان را بر پشت او مى‌سراند، زير لب گفت: «دو و نيم ليره بيشتر نمى‌دم‌ها، همين الان بگم كه بعد حرفمون نشه، ها؟» و به آرامى روانه شد. تا دم اسكله هيچ كدام حرفى نزدند. لب ساحل، مرد چاق گوشه‌اى را به انگشت نشان داد و او چمدان را همان‌گونه كه برداشته بود به آرامى گذاشت روى زمين و بر امواج دريا دقيق شد. صاحب چمدان كه از اين كار او متعجب مى‌نمود، قدرى بر امواج و بر چشمان او خيره شده و يك اسكناس پنج ليره‌اى را به آرامى به سوى‌اش دراز كرد. پيدا بود كه مرد چاق نسبت به او دچار ترحم و دلسوزى شده است. اسكناس پنج ليره‌اى را از مرد چاق گرفته و تازه متوجه خيل مسافرانى شد كه بر لب اسكله منتظر اتوبوس دريايى بودند و هر كدام صاحب دو سه چمدان. به نظر مى‌رسيد كه از كار حمالى خوشش آمده است. دقيقه‌اى همان جا زير انوار شديد آفتاب ميخكوب شد تا اين‌كه اتوبوس دريايى سر رسيد و ميان مسافران جنب و جوشى درگرفت. و تا مسافرى متوجه او شود، انبوهى از حمالان حرفه‌اى بر سر قاپيدن چمدان‌هاى مسافران چنان الم‌شنگه‌اى به پا كردند كه او در حال قيد اين كار را به كل زده و تصميم گرفت
به حرفه‌ى اصلى خود، گدايى، باز گردد. همان جا، لب ساحل، گوشه‌اى كز كرده و امداد انسانى خير را به انتظار نشست.

هواى شرجى ساحل اذيتش مى‌كرد. از سويى، بعد از رفتن اتوبوس دريايى اساسآ در اسكله كسى به چشم نمى‌خورد كه او را هم مورد لطف خود قرار دهد. بر اين اساس به سمت حياط مسجد كه از ديدى پاتوق هميشگى او بود گام برداشت، اما، سلانه‌سلانه و تلوتلوخوران. چرا كه از هواى شرجى ساحل و گرماى آفتاب، به طور هم زمان دچار سرگيجه و دل‌پيچه شده بود. چنان كه بسيارى او را سرخوش و كيفور يافتند، آن هم در آن وقت از روز. البته به رغم اين همه او به كار خود، گدايى، ادامه داد. حتى اين ميان يك چمدان و يك صندوقچه را در حكم يك حمال حرفه‌اى جابه‌جا كرده و انعام خوبى هم گرفت. و جالب اين‌كه گدايى و حمالى او تقريبا همزمان بود. چنان كه برخى از اين بابت كه او را عليل و ناتوان يافته و كمكش كرده بودند از دست خود عصبانى مى‌شدند چرا كه لحظه‌اى بعد او را در حال حمل چمدانى بزرگ و سنگين ديده و سالم و سلامت مى‌يافتند. البته اين نيز در كار او خللى وارد نمى‌كرد. و آن‌گونه كه مى‌نمود، به نظر مى‌رسيد او قصد دارد همان‌گونه، همان‌جا، به كار خود ادامه دهد. در حالى كه اين ميان، درست لحظه‌اى كه جوانى خوش قيافه و خوش پوش از سر دلسوزى و ترحم به قصد امداد او كيف پولش را از جيب كتش بيرون كشيد، كودكى در آغوش مادرش كه در حال عبور از مقابل او و آن مرد خوش‌قيافه بود در خود آرميده و رو به مادرش لبخند مى‌زد، به يك‌باره با قيافه‌ى پريشان و بى‌قرار او مواجه شده و شروع كرد به گريه كردن. بديهى است كه اين براى او غير قابل تحمل بود. چنان كه همان دم، بى‌اعتنا به اسكناس درشتى كه از سوى مرد خوش قيافه به سمتش دراز شده بود، بدان سوى خيابان روانه گشته و به سرعت از آنجا و آنها دور شد.

حياط مسجد خلوت بود. به سرعت در خنكاى سوت و كور يكى از حجره‌ها خزيده و شروع كرد به شمردن پولش. هنوز تا انتهاى روز ساعاتى
مانده بود در حالى كه تا همان دم هم مبلغ قابل توجهى عايدش شده بود. تا صداى دست‌فروشى كه چون خود او از مقيمان هميشگى حياط مسجد بود و نان شيرمال و پيراشكى مى‌فروخت به گوشش رسيد به جستى از جاى خود پريده و به آنى ماحصل آن روزش را مثل هميشه از دَخل او رُند كرد. اسكناس‌هاى ده ليره‌اى را در جيب شلوارش چپانده و از حياط مسجد بيرون رفته و كاملا تصادفى به سمتى روانه گشته و با ازدحام خيابان درآميخت. سر كوچه‌اى دو حمال حرفه‌اى آينه‌اى قدى را كه قابش زراندود بود و منبت كارى شده به ديوارى تكيه داده و در سايه‌ى ديوار خستگى در مى‌كردند. از ميان آن دو به آرامى رد شده و خود را در آينه نگاهى انداخت. كت نداشت و پيراهنش در يك كلمه پاره پوره بود. چند روز پيش از پادرميانى، ناخواسته و حتى ندانسته، خود را در ميان دعواى دو جوان بى‌كار و بى‌عار و در به در يافته و پا به پاى خود آن دو از آن دعوا سهم برده بود. با نوك انگشتان شصت و شاهدش دو ور پارگى‌هاى پيراهنش را به هم رسانده و تازه متوجه شلوارش شد كه به جاى كمربند با طنايى دور كمرش محكم شده و از هر نظر از پيراهنش كم نداشت. گره طناب را گشوده و قدرى بيشتر سفت كرده و دو سه بار روى هم گره زد. و تا بار ديگر خود را در آينه نگاهى بياندازد، حمال‌ها به پاخاسته و روانه شدند. به اين ترتيب، نتوانست گالش وصله‌دار و پاهاى جوراب‌هايش را در آن آينه نگاهى بياندازد كه البته براى ديدن آنها نيازى به آينه نداشت.

آرام آرام باز به تصادف به سويى گام برداشت. نرم نرم سرعت گرفت. از اين خيابان به آن كوچه و از آن كوچه به اين خيابان بى‌هدف و به تصادف پيچيده و پيوسته به سرعت خود افزود. از خيابان‌هاى شلوغ و كوچه‌هاى خلوت گذشته و به همهمه‌ى رهگذران و هياهوى فروشندگان دوره گرد گوش فرا داد. آرام آرام هياهو فراز گرفت و همهمه فزونى يافت. فروشندگان سكوت و ثبوت يافته و اين بار رهگذران، دوره‌گردى پيشه كردند. دست هر فروشنده چهارپايه‌اى بود و پيش روى‌اش ميزى و دم و دستگاهشان هر دم كبكبه و
طنطنه‌اى مى‌يافت و ديگر اين آنان بودند كه خريداران خود را برمى‌گزيدند نه برعكس. اسباب و اثاث فروشندگان هر قدم فزونى مى‌يافت و عرض كوچه تقليل مى‌رفت، چنان كه ديگر نه نماى ساختمان‌هاى دو ور كوچه به وضوح پيدا بود نه حتى خورشيد كه هنوز در ميان آسمان بود و به شدت در تشعشع. و گامى پيش‌تر، ديگر از خورشيد خبرى نبود. همه جاى كوچه در سايه بود و از اين جهت خنك. رخت و لباس بود كه از سقف كوچه، جايى ميان زمين و آسمان، جايى كه او از تشخيصش عاجز بود، آويخته بودند و در اهتزاز. و اين اهتزاز به معنى واقعى كلمه در استيلاى كامل بود چنان كه آرام آرام از پيش‌رَوى او به واقع ممانعت مى‌كرد. درست لحظه‌اى كه آرام آرام متوجه مى‌شد كه قدم در بازارچه‌اى فصلى نهاده است كه به رغم همه روزه بودنش هنوز هم جمعه بازار خطاب مى‌شود، از نسيم خفيفى كه در حال وزيدن بود، يا شايد هم تنه‌ى عابرانى كه از او قوى‌تر بودند و سرعتشان بيشتر، دامان مانتويى بر گونه‌اش چكى نواخت و پيچيد دور سر و صورتش. مانتويى بلند و يك دست سفيد. مانتويى با دامانى چين‌چين و دكمه‌هايى بزرگ و سينه‌اى فراخ. مانتويى در حكم يك روح، اما، فرح بخش و روح افزاى و خنك.

دستى دامان مانتو را از روى صورتش برگرفت و همان دم نسيمى خنك و خفيف ديگر اجناس صاحب آن دست را نيز به آرامى تكاند؛ مردى درشت اندام و سبزه‌رو كه در نگاه اول شهرستانى مى‌نمود. نسيم كه شدت گرفت همه‌ى رخت و لباس‌هاى فروشنده‌ى سبزه‌رو تكان تكان خوردند جز مانتوى سفيد كه به نظر مى‌رسيد از پارچه‌اى زمخت و ضخيم باشد. و او، درست وسط كوچه، مقابل مانتوى سفيد از حركت ايستاده بود و نه به فروشنده كارى داشت نه به رهگذران. دقايقى به همين منوال سپرى شد تا اين‌كه فروشنده به حرف آمده و گفت: «چته تو؟ با تواَم عمو! نكنه مى‌خواى بخريش، ها؟» به چشمان فروشنده نگاهى انداخت، اما، چيزى نگفت. و فروشنده كه بى‌اعتنا اما در عين حال رِند و حتى مكار مى‌نمود، خنده‌ى موذيانه‌اى كرده و به چشمان حزين او خيره شد. به دنبال اين، او، نگاه از چشمان فروشنده برگرفته و بار ديگر بر
دامان مانتو دقيق شده و دستش را مصمم و با اراده در جيب شلوارش فرو برد. اين ميان فروشنده كه به نظر مى‌رسيد قصد دارد قدرى سر به سر او گذاشته و از ديد خود كمى مزاح كند، زير لب گفت: «نمى‌خواى پُرو كنى؟ شايد بهت بياد!» و دور و برش را نگاهى انداخت. به نظر مى‌رسيد دوست دارد اين مزاح را با كسان ديگرى نيز قسمت كند و از اين جهت دنبال هم‌بازى مى‌گردد. از آن سوى بازار، از مقابل تنها ميخانه‌ى محل، مردى ميانسال از همان ابتدا متوجه بازى بود و در حال پائيدن آن دو. مردى كه به چهارچوب در ورودى ميخانه تكيه داده و با ليوان آبجوى خود ور رفته و به نظر از هر جهت براى خنده‌اى ممتد و مداوم آماده مى‌رسيد.

مانتوى سفيد درست اندازه‌اش بود. هنوز دكمه‌ى آخر را نبسته بود كه فروشنده از دستش گرفته و دو سه بار دور خود چرخاندش. دامان مانتو از چرخش مداوم فراز گرفته و بر گرد كمرش حلقه‌اى سفيد از پارچه‌زمخت و چين‌چين بنيان نهاد. مرد ميانسال كه اين قدرش را انتظار نداشت، غافلگير شد. يك مرتبه به قهقهه خنديده و محتويات ليوانش را كه درست لحظه‌اى پيش لاجرعه سر كشيده بود، پس آورده و پاشيد بر در و ديوار ميخانه. با صداى قهقهه‌ى او، فروشنده‌ى سبزه‌رو به خود آمده و گفت: «اين پالتو نيست عمو، يه مانتوى زنونه‌ست. زنونه! متوجه منظورم هستى كه؟ اين، برا تو، نمى‌شه. چرا؟ برا اين‌كه زنونه‌ست خب!» و دو دستش را پيش برد تا مانتو را در حال از تن او درآوده و اين بازى را فيصله دهد، در حالى كه او، دست فروشنده را پس زده و سراسيمه دستش را در جيب شلوارش فرو برد.

«مى‌گم زنونه‌ست اين! ديونه شدى مگه مرد حسابى، ها؟ حالا اين يه طرف، گرونه اين، صدو پنجاه ليره. حاليته؟ صد و پنجاه ليره!»

بى‌اعتناى به سخنان فروشنده، همه‌ى پول خود را از جيب شلوارش بيرون كشيده و گرفت سمت او. فروشنده كه مستاصل و درمانده مى‌نمود، به ناچار سكه‌ها را جدا كرده و شروع كرد به شمردن اسكناس‌مچاله شده.

«چهل و پنج ليره؟! عمرآ اگه قبول كنم. درش بيار. يالا ديگه! مى‌گم درش بيار. صد و بيست و پنج ليره برا خودم آب خورده اون وقت…، درش بيار.»

در حالى كه كوچك‌ترين اهميتى به حرف‌هاى فروشنده نمى‌داد، قدرى خم شده و دامان چين چين مانتو را به يك نگاه از نظر گذراند. دامان مانتوى سفيد درست تا زير زانوانش مى‌رسيد.

«مسخره‌ات مى‌كنن ديوونه! بعدش هم، فرض كن اصلا بگيم صد ليره، ها؟ پولت كجا بود تو؟ همه‌ى پولت مگه همين نيست؟ چهل و پنج ليره!»

مرد ميانسال به نظر مى‌رسيد كه به خود آمده است. هنوز هم مى‌خنديد اما ديگر نه به قهقهه. از شدت خنده، اشك در چشمانش حلقه زده بود و آن طور كه هر دو دستش را روى شكمش مى‌فشرد، به نظر دل درد هم گرفته بود. البته به رغم اين همه، هنوز هم چنان در چشمان فروشنده مى‌نگريست. انگار كه قصد داشت بگويد: «برو جلو كه من همه جوره پشتتم.»

در حالى كه برخلاف او، فروشنده هيچ سر حال به نظر نمى‌رسيد. از سر عناد و لج‌بازى هم كه شده چيزهايى مى‌گفت، اما، ديگر از آن سرخوشى دقايقى پيش هيچ اثرى درميان نبود.

«سى تا ديگه بده مانتوهه مال تو، اين رو هم بگم‌ها، عواقب اين كارت به من هيچ ربطى نداره، گفته باشم.» دامان مانتوى سفيدش را با دو دستش بالا گرفته و به آرامى دور خود چرخى زده و براى نخستين بار لبخند زد. البته فقط براى آنى، چرا كه پشت بند آن باز چنان محزون و مغموم گشت انگار كه اين آخرين لبخند او باشد.

اين ميان، مرد ميانسال به آنها و آنجا پشت كرده و مشغول تميز كردن سر و صورتش شده بود. و اين گونه كه به نظر مى‌رسيد، فروشنده تنها مانده بود و به قول خودش مثل سگ پشيمان.

«خدا بگم چى كارت …، اين وقت روز سر منِ بدبخت خراب شدى كه چى آخه؟ ها؟ بگير اين سكه‌هاى كر كثيفت رو.»

در كمال خونسردى و آرامش، دست راست خود را از جيب مانتوى سفيد خود درآورده و سكه‌ها را پس گرفت.

«لابد الان باورت نمى‌شه، اما…، اين مانتو رو همين امروز طرفاى صبح از يه پيرزن گرفتم سى و پنج ليره، جان خودم. مى‌خواى باور كن مى‌خواى … . شنيدى كه؟ مى‌گم از يه پيرزن گرفتمش، زنونه‌ست اين، زنونه!»

صداى فروشنده بلند بود و سرشار از عصبانيت، اما او …، او بى‌اعتناى به حرف‌هاى فروشنده سكه‌ها را در جيب مانتوى خود گذاشته و به آرامى در ميان ازدحام بازار گام نهاد. و هنوز دقيقه‌اى نگذشته بود كه همهمهه و هياهو خوابيد و سايه‌ها پس رفتند و آفتاب بر بالاى سرش جان گرفت. آرى، او از بازار بيرون آمده بود. بر سطح آب پسماندى كه در چاله‌ى كف كوچه انباشت شده بود، در ميان دو سه ابر و آفتابى تابان، عكس معكوسى از او نيز بازتاب يافت. اما، تا همه جاى مانتوى سفيد خود را به دقت از نظر بگذراند، انبوهى از تصاوير بازتابى ريز و درشت، بر هم و درهم، عكس معكوس او را در برگرفته و از ازدحام و اغتشاش به اعوجاج در انداخت. بى‌اعتناى به ازدحام و اعوجاج، قدرى خم شد تا جزئيات مانتواش را با دقت بيشترى تماشا كند، اما، تمركز بر سطح آب، او را متوجه انبوهى از چشمانى كرد كه در آستانه‌ى تحير بودند و وامانده از اين كه او را در آن مانتوى سفيد چگونه قضاوت كنند؟

براى اجتناب از خيس شدن دامان مانتوى خود، دور چاله‌ى پر آب به آرامى دورى زده و به سمتى كه هيچ نمى‌شناخت روانه شد. به دنبال اين، جمعى كه بر تعقيب او تصميم اكيد گرفته بودند، از ميان چاله رد شده و در پى او بر آمدند. البته با اين توضيح كه اين موجب خيسى كفش و پاچه‌ى شلوار آنان شده و سرعت عمل آنان را نيز تقليل داد. او اما، هر دم به سرعت خود مى‌افزود و پشت سرش را هم هيچ نگاهى نمى‌انداخت. ميان جمع مذكور هيچ حرفى رد و بدل نمى‌شد، اما، از ازدحام آنها و آنهايى كه دم به دم به آن جمع افزوده مى‌شدند، به آرامى همهمه درخور در حال شكل‌گيرى بود. از كوچه‌اى تنگ گذشته و وارد حياط مسجد كوچكى شدند كه ديوارهاى حياطش در بلندى و استحكام از ديوارهاى يك قلعه هيچ كم نداشت. در مقابل مسجد قهوه‌خانه‌اى بود و در مقابل قهوه‌خانه درخت كاج كهنسالى. برخى از جمع از سر خستگى
يا رفع كنجكاوى يا هر دليل ديگرى كه بود در سايه‌سار درخت كاج آرام گرفته و از جمع جدا شدند. در مقابل، برخى از مشتريان قهوه‌خانه هم كه پيدا بود از ساعت‌ها پيش بى‌كار و بى‌عار در قهوه‌خانه نشسته و اكنون در به در دنبال يك سرگرمى از اين دست مى‌گردند، به جمع افزوده شدند تا به اين ترتيب از جمعيت جمع چيزى كم نشود. شايد در حالت عادى و معمولى تعداد اين جمع چندان هم جلب توجه نمى‌كرد، اما آن قدر هم بود كه به هنگام عبور از سر در ورودى حياط مسجد كوچك بلبشويى قابل توجه شكل دهد. درِ خروجى مسجد كه درست آن سوى حياط بود، برخلاف انتظار جمع، دو سه مترى از كف كوچه بلندتر بود. و اين اختلاف ارتفاع كه با پله‌هاى بزرگ سنگى رفع مى‌شد از سرعت آنان بسيار كاست. خصوصآ اين كه، از كشمكش روى پله پيرمردى تعادل خود را از دست داده و افتاد روى دو سه نفر و آنها هم …، خلاصه اين كه هرج و مرج ميان جمع هر دم فراز مى‌گرفت و اين موجب نگرانى برخى بود كه از همان ابتدا از بانيان آن جمع به شمار مى‌رفتند. از سويى، درست كنار دست در خروجى حياط مسجد، تابلوى اعلاناتى بود با انبوهى از آگهى‌هاى استخدام بر هر طرفش كه اين توجه برخى از اعضا گروه را كه در اكثريت بودند و همه بى‌كار به شدت جلب كرد و اين نيز به نوبه‌ى خود سبب كاهش سرعت آنان شد. كوتاه سخن اين كه، تا از پله‌هاى سنگى و آگهى‌هاى استخدام فارغ شده و از كوچه‌ى تنگ منتهى به مسجد بيرون آمده و در خيابان وسيع و خنكى كه روى به سوى دريا داشت گام نهادند، تازه متوجه شدند كه از مرد مانتوپوش خبرى نيست. هر دو سمت خيابان را به دقت از نظر گذراندند، اما، از او خبرى نبود كه نبود. بديهى است كه به دنبال اين بگو مگوهاى شديدى در جمع درگرفت؛ برخى پيرمرد را كه هنوز بر پله‌هاى سنگى نشسته بود و ناى بلند شدن نداشت مسئول اين وضعيت دانستند و برخى كسانى را كه تعادل او را به هم زده بودند و برخى هم آنها را كه درگير آگهى استخدام شده بودند. و چون به هيچ نتيجه‌ى درخورى نائل نشدند، به آرامى از هم دور شده و بدين ترتيب به عمر كوتاه آن جمع نيز خاتمه دادند.

هوا گرم بود و آفتاب غوغا مى‌كرد. قطره‌هاى درشت عرق از ميان چين و چروك پيشانى‌اش به آرامى سر خورده و در ميان موهاى انبوه ريشش غلتيده و از چانه و گردنش عبور كرده و بر يقه‌ى مانتوى سفيدش نقش مى‌گرفت. به آرامى از سرعت خود كاست. روى پلى بزرگ بود و در چند قدمى جوانى كه زير سايه‌بانى تقريبا بزرگ شانه مى‌فروخت. مانتوى سفيد و ريش پر پشت و گالش‌هاى وصله‌دار او براى لحظاتى هم كه شده عابران را، خصوصآ آنها كه از جماعت بى‌كار و بى‌عار محسوب مى‌شدند، به توقفى ولو كوتاه فرا مى‌خواند و اين بيش از هر چيزى براى آن فروشنده فرصتى بود بس مغتنم در جهت تبليغ و در پى آن فروش اجناس خود كه انواعى متعدد و متنوع از شانه‌هاى زنانه و مردانه بود. چنان كه آرام آرام حتى حمال‌هاى اسكله هم براى رفع خستگى آنجا را براى استراحت خود بر مى‌گزيدند و رفته رفته فروش شانه‌ها فزونى مى‌يافت.

در سايه‌سار سايه‌بان فروشنده بر حفاظ پل تكيه داده بود و نه كارى مى‌كرد نه چيزى مى‌گفت. و اين سكوت و سكون در ابتدا موجب هراس حضار مى‌شد. چنان كه با حفظ حريم ايمنى از او، حريمى كه هر آن وسعتش تقليل مى‌يافت، در رابطه با او به قضاوت پرداخته و چپ و راست نظردادند. اولين نظر غالب، همانا، بر توريست بودن او استوار شد. بر اين اساس، از ميان جمع، برخى از در برقرارى ارتباط با او، به رايج‌ترين زبان‌هاى خارجى روى آوردند.

«اين كه توريست نيست بابا! نگاه به ريخت و قيافه‌اش هم نكنين كه اين فيلمشه به خدا!»

به دنبال اين قضاوت تخصصى، و در جهت حصول اطمينان و حتى يقين، يكى از ميان جمع گامى به او نزديك‌تر شده و در همان زبان خارجى رايج، چندين و چند فحش و ناسزاى اساسى نثارش كرد. و چون در برابر اين همه فحش و ناسزا، آن هم فحش‌هايى كه هفت پشت او را يك جا شامل مى‌شد، هيچ جوابى از او نشنيد، به قضاوت مذكور پيوسته و عقب كشيد. اين ميان، مرد
ميانسالى كه گوشه‌ى پاكت سيگارى امريكايى و گران از سر جيب پيراهنش پيدا بود، پا پيش نهاده و خطاب به جمع گفت: «اين دوستمون به زبون انگليسى امريكايى فش داد، در حالى كه اين بابا به نظر من مال خود انگليسه نه امريكا!» و در پى اين، فردى ديگر از جمع جلو آمده و فحش و ناسزاهاى قبلى را، بار ديگر، البته اين بار با لهجه انگليسى خود انگلستان نه امريكا، خطاب به او، با صدايى رسا و بلند تكرار كرد. بعد، يكى كه جسورتر از بقيه مى‌نمود، آرام آرام به او نزديك شده و لمسش كرد. آستين مانتوى سفيد او را در ميان انگشتانش گرفته و بر پوست دست او هم دستى كشيد. و همين در جهت تشخيص و در پى آن تاييد زنده بودن او كفايت مى‌كرد و ازدحام جمع باز فزونى مى‌يافت كه او سلانه سلانه راه افتاد.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “در انتظار ترس”