آدم برفى و 32 داستان ديگر

هانس كريستين آندرسن

روزگارى اين درخت هم نهال بود: ميوه بلوط ننويش بود. طبق برآورد آدمى، اكنون در چهارمين سده عمر به سر مى‌بُرد. تناورترين درختِ جنگل بود و تاجش از تاج درخت‌هاى ديگر بلندتر بود. ملوان‌ها در دريانوردى نشانه راهنمايش كرده بودند و قمرى‌هاىِ جنگل رويش آشيانه مى‌ساختند. در پاييز پرنده‌هاىِ كوچنده وسط برگ‌هاى بُرنزيش خستگى درمى‌كردند و بعد سوىِ جنوب بال مى‌كشيدند. اما در زمستان شاخه‌هايش لخت بود و تنها كلاغ سياه‌ها و زاغچه‌ها از آن استفاده مى‌كردند؛ مى‌نشستند و از روزگارِ ناسازگار صحبت مى‌كردند و از اينكه در اين زمستان غذا مشكل پيدا مى‌شد نك ونال مى‌كردند.

200,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 583 گرم
ابعاد 24 × 17 سانتیمتر
پدیدآورندگان

هانس کریستین آندرسون

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

نهم

شابک

978-964-351-397-9

قطع

وزیری

تعداد صفحه

368

سال چاپ

1400

موضوع

افسانه ها

تعداد مجلد

یک

وزن

520

گزیده ای از کتاب آدم برفی:

حشره يك روزه گفت: «تمام. تمام يعنى چه؟ كار تو هم تمام است؟»

«نه، من هزارها هزار روزِ عمرت زندگى مى‌كنم و روزهاى زندگيم چنان دراز است كه

بفهمى نفهمى يك سال طول مى‌كشد، آن قدر طولانى است كه تو حتى نمى‌توانى سر از آن دربياورى.

در آغاز کتاب آدم برفی می خوانیم:

 

آخرين خوابِ بلوط كهنسال    7

طلسم       14

دخترِ شاه باتلاق      17

برنده‌ها     64

ناقوسِ عمق           68

پادشاه نابكار           73

باد از والده‌مار دائه و دخترهايش چه گفت           77

پا گذاشتن دخترى رو نان       91

نگهبان برج            102

آنه ليزبث   110

حرف‌هاى بچگانه     122

رشته مرواريد          125

قلم و دوات            132

بچه مُرده   135

خروس و خروسِ بادنما         141

«زيبا»        145

قصه‌اى از تپه‌هاى شنى           155

عروسك‌گردان        196

دو برادر    202

كهنه ناقوس كليسا    205

دوازده مسافر          211

سوسك سرگين‌خوار             217

كار پدر هميشه درست است    227

آدم‌برفى     235

در اردكدانى            242

الهه سده بيستم        250

دختر يخستان          258

پروانه       319

سايكى      323

حلزون و بته گل سرخ           339

ساحره مرداب گفت: «فانوس‌هاى شيطان در شهرند.»           342

آسياب بادى           359

سكه سيمين            363

آخرين خوابِ بلوط كهنسال

 

قصه عيد ميلاد

 

در حول و حوش جنگل، بر پشته بالاى ساحل، درخت بلوط كهنسالى بود كه سيصد و شصت و پنج سال از عمرش مى‌گذشت. اما اين سال‌ها آن‌قدر كه به نظر آدمى دراز مى‌آيد، براى درخت طولانى‌تر از چند شبانه روز نبود. ما روزها بيداريم و شب‌ها مى‌خوابيم و در همين موقع خواب مى‌بينيم. اما درخت سه فصل سال بيدار است و تنها در فصل چهارم مى‌خوابد، يعنى در فصل زمستان استراحت مى‌كند. زمستان شبِ درخت است كه در پىِ روزِ دراز مى‌آيد كه بهار و تابستان و پاييز نام دارد.

چه بسيار روزهاى گرم كه پشه‌هاى يك‌روزه دور و بر برگ‌ها و شاخه‌هاى بلوط مى‌رقصيدند. و با بال‌هاى ظريفشان اوج مى‌گرفتند رو كاكل درخت. حشره‌هاى كوچك هميشه شاد بودند و خسته كه مى‌شدند، رو برگ پهن و سبز بلوط مى‌لميدند. آن وقت درخت نمى‌توانست نگويد: «اى بينواى فسقلى، تمام عمرت، يك روز است. چه كوتاه، چه غم‌انگيز است سرنوشتت!»

حشره يك‌روزه هميشه جواب مى‌داد: «غم‌انگيز؟ منظورت از اين حرف‌ها چيست؟ همه چيز خيلى زيبا و گرم و دوست‌داشتنى است؛ و من شاد شادم.»

«اما فقط يك روز و بعد كار تمام.»

حشره يك روزه گفت: «تمام. تمام يعنى چه؟ كار تو هم تمام است؟»

«نه، من هزارها هزار روزِ عمرت زندگى مى‌كنم و روزهاى زندگيم چنان دراز است كه

بفهمى نفهمى يك سال طول مى‌كشد، آن قدر طولانى است كه تو حتى نمى‌توانى سر از آن دربياورى.»

«نمى‌فهمم چه مى‌گويى. تو هزارها هزار روزِ عمر من زندگى مى‌كنى، ولى من هزارها هزار لحظه دارم كه در آن شادم. خيالت مى‌رسد وقتى سرت را گذاشتى زمين، تمام زيبايى عالم هم از ميان مى‌رود؟»

درخت جواب داد: «نه، خيلى بيش از آنچه حتى بتوان تصور كرد پايدار مى‌ماند.»

«خب پس، متوجهى كه ما به يك اندازه عمر دراز داريم؛ فقط روش حساب و كتاب ماست كه باهم فرق مى‌كند.»

و حشره يك روزه كوچولو باز پركشيد و رفت رو هوا و از اينكه بال‌هايى چنان ظريف و قشنگ به او داده شده بود در پوست نمى‌گنجيد. هوا پر بود از بوى شبدرهاى گلدارِ كشتزارها و گل رُزهاى خودرو و پرچين‌ها و درخت‌هاى آقتى و پيچ‌هاى امين‌الدوله و پيچك‌هاى بالاخزنده و پامچال‌ها و نعناع خودرو. بو چنان تند و قوى بود كه حشره يك روزه احساس كرد كه سخت سرمست شده. روز، دراز و زيبا بود و بى‌اندازه از شادى و سرور مالامال. سرانجام آفتاب كه غروب كرد، حشره كوچك از تمام آنچه ديده و چشيده بود، سخت احساس خستگى كرد. بال‌ها ديگر ناى بُردنش را نداشت. خيلى نرم و آرام وسط علف‌هاى لطيف فرود آمد و سر تكان داد، انگار مى‌گفت بله. با آرامش و خوشحالى تمام خسبيد، و اجلش رسيد.

درخت بلوط گفت: «طفلكى حشره يك روزه، عمرش مثل حباب بود.

هر تابستان حشره‌هاى يك روزه رقصشان را تكرار مى‌كردند و درخت بلوط هم گفتگوهايش را با آنها از سر مى‌گرفت. نسل بعد نسل حشره‌هاى يك‌روزه مى‌مُردند و با اين حال هر حشره تازه‌اى كه به‌دنيا مى‌آمد مثل تمام همنوع‌هايش كه پيش از او از ميان رفته بودند شاد و بى‌دغدغه خاطر بود. درختِ بلوط در بامداد بهارى و نيمروز تابستانى و شب پاييزيش بيدار بود. احساس كرد كه به زودى وقت خواب مى‌رسد؛ شبِ درخت بلوط، يعنى زمستان در راه بود.

همين حالا هم طوفان‌ها دَم مى‌گرفتند: «شب‌بخير، شب بخير! ما برگ‌هايت را مى‌كَنيم. ببين، يكى افتاد. مى‌كَنيم، مى‌كَنيم! آواز مى‌خوانيم تا بخوابى. لباست را

درمى‌آوريم و شاخه‌هاىِ فرسوده‌ات را تكان مى‌دهيم؛ صداى غژغژشان بلند مى‌شود، اما به سود آنهاست. حالا بخواب، بخواب، امشب سيصد و شصت و پنجمين سال شب عمر توست كه نشان مى‌دهد هنوز جوانى. بخواب. از ابرها برف مى‌بارد و پتو گرمى دور پاهايت مى‌كشد. بخواب و خوابهاى شيرين ببين!»

درخت بلوط با شاخه‌هاى بى‌برگش در برابر آسمان، لخت و عريان ايستاد، آماده بود در شب درازش بخوابد، آماده بود خوابهاى گوناگون ببيند، همچنان كه آدميزاد مى‌بيند.

روزگارى اين درخت هم نهال بود: ميوه بلوط ننويش بود. طبق برآورد آدمى، اكنون در چهارمين سده عمر به سر مى‌بُرد. تناورترين درختِ جنگل بود و تاجش از تاج درخت‌هاى ديگر بلندتر بود. ملوان‌ها در دريانوردى نشانه راهنمايش كرده بودند و قمرى‌هاىِ جنگل رويش آشيانه مى‌ساختند. در پاييز پرنده‌هاىِ كوچنده وسط برگ‌هاى بُرنزيش خستگى درمى‌كردند و بعد سوىِ جنوب بال مى‌كشيدند. اما در زمستان شاخه‌هايش لخت بود و تنها كلاغ سياه‌ها و زاغچه‌ها از آن استفاده مى‌كردند؛ مى‌نشستند و از روزگارِ ناسازگار صحبت مى‌كردند و از اينكه در اين زمستان غذا مشكل پيدا مى‌شد نك ونال مى‌كردند.

در عيد ميلاد مقدس بود كه درخت بلوط خوابى ديد كه از تمام خواب‌هايى كه ديده بود شيرين‌تر بود. بشنويم ببينيم چه ديد :

درخت حس كرد كه چيزى مقدس، اتفاقى با ابهت و در عين‌حال سرورآميز دارد مى‌افتد. از هرطرف صداىِ زنگ ناقوس‌ها را مى‌شنيد. در خواب به جاى زمستان، زيباترين روز گرم تابستان را ديد. شاخ و برگ‌ها رو كاكل بزرگش، سبز و شاداب گسترده بود، نيزه‌هاى خورشيد رو برگ‌هايش در پيچ و تاب بود و بوىِ درخت‌ها و بته‌هاىِ گُلدار هوا را پُر كرده بود. پروانه‌هاى رنگ وارنگ قايم باشك بازى مى‌كردند و حشره‌هاى يك روزه مى‌رقصيدند چنان كه گفتى تمام عالم براى خوشى و شادمانى آنها آفريده شده بود. هرآنچه درخت در عمر درازش ديده و از سر گذرانده بود در نمايشى بى‌پايان پيش مى‌آمد و مى‌گذشت. سلحشورها را با بانوانشان ديد؛ داشتند سواره به شكار مى‌رفتند رو كلاهشان پَر بود و در دستشان قوش‌هاى شكارى. و صداى پارس سگ‌ها و آواى بوق شكارچى‌ها را شنيد. بعد سربازهاى خارجى زير شاخه‌هايش اردو زدند؛ خيمه‌هايشان را برپا كردند و آتشى گيرانيدند. آفتاب بر ساز و برگ‌هاى رخشنده‌شان باز مى‌تابيد؛ سربازها خوردند و نوشيدند و خواندند، پنداشتى زمانه و مملكت را فتح كرده بودند. دو

دلداده خجالتى از راه رسيدند و اسمشان را رو تنه درخت كندند؛ اولين كسانى بودند كه چنين كردند اما ديگران هم پا جاى پايشان مى‌گذاشتند. يك وقتى جوانى سرخوش يك چنگ بادى را از يكى از شاخه‌هاى بلوط آويخت. اين امر سال‌ها سال پيش از اين اتفاق افتاده بود، اما در عالم خواب، چنگ بازهم از همان‌جا آويخته بود؛ و باد به لالوى ساز مى‌وزيد و نغمه‌اى ساز مى‌كرد. قمرى‌هاى جنگل بغبغو مى‌كردند و فاخته سالى يكبار صداى كوكواش بلند مى‌شد كه مى‌گفت: «بلوط قالب تهى كرده.» اما به فاخته نمى‌شد اعتماد كرد.

درخت حس كرد كه انگار موج بزرگى از نيرو، از زندگى دارد به درونش راه مى‌يابد. مزه آگاهى از گرما و زندگى را در كوچكترين ريشه‌اش در عمق زمين تا بالاترين شاخه ريزش مى‌چشيد. حس كرد نيرويش دارد زياد مى‌شود، داشت هرلحظه بلندتر مى‌شد.

دلداده‌هاى پاى درخت بلوط

در اين حال تاج بزرگش بس عظيم بود. در حالى كه قد مى‌كشيد، احساس نشاطش پرشورتر شد و چنان در آرزو آفتاب مى‌سوخت كه مى‌خواست يكراست تا دلِ آن كره گرم زرين قد بكشد.

بلوط، در عالم خواب، به حدى بلند بالا شده بود كه شاخه‌هاى بالايى‌اش بر فراز ابرها بود؛ دسته پرنده‌ها پايينِ ابرها پرواز مى‌كردند؛ حتى غوها هم نمى‌توانستند رو كاكل بلوط پرواز كنند.

بارى، هر برگى چشمى شده بود كه مى‌توانست ببيند. با آنكه روز بود، تمام ستاره‌ها چشمك مى‌زدند و بسيار روشن و شفاف به نظر مى‌آمدند و مثل چشم بچه‌ها يا دلداده‌ها، كه زير درخت بلوط كهنسال ديدار مى‌كردند، از درخشندگى برق مى‌زدند.

چه لحظه شگفت‌آورى بود، لحظه‌اى سرشار از شور و شادى! با اين حال، درخت در وسط تمام شادى‌هايش براى درخت‌ها و بته‌هايى كه آن پايين بودند آرزويى كرد. آرزو كرد كه آنها ــ همچنين گل‌ها و گياه‌هاىِ كوچك ــ هم بتوانند مثل او، خود را تا دلِ آسمان بالا بكشند و طعم شادى‌هاى او را بچشند. درخت بلوطِ تناور مى‌خواست كه آنها هم از شور و وجد آسمانىِ او سهمى ببرند. احساس مى‌كرد كه اگر كسى در اين خوابِ بسيار سرورانگيز شركت نكند، شادمانى كامل نمى‌شود. اين آرزو از ريشه به برگ‌ها راه يافت و به اندازه آرزوهاى آدمى پرقوت بود.

وقتى شاخ و برگ‌هاى درخت رو به پايين برگشت، تاجش به اين‌سو و آن‌سو حركت كرد. عطر خوش پيچك و بوىِ تند بنفشه‌ها و پيچ امين‌الدوله را بوييد و گمان كرد كه صداىِ كوكوِ فاخته را مى‌شنود.

شاخه‌هاى بالايى درخت‌هاى ديگر جنگل هم رو به ابرها سرك كشيدند؛ آنها هم داشتند رشد مى‌كردند و خود را سوى آسمان مى‌كشيدند، سوى خورشيد. بته‌ها و گل‌ها هم از آنها پيروى كردند؛ بعضى از آنها خود را از بستر خاك رهانيده بودند و داشتند پرواز مى‌كردند. درختِ غوشه، مثل تير آذرخش سفيد، از كنار درخت بلوط گذشت. تمام جنگل داشت پرواز مى‌كرد طرفِ آسمان، حتى نى‌هاى قهوه‌اى رنگ مرداب هم در راه بودند. پرنده‌ها هم از گياه‌ها پيروى مى‌كردند. ملخى رو برگ علف نشست و رو پاهاىِ عقب با بال‌هايش بازى كرد. سوسك‌ها و زنبورها و ديگر حشره‌ها هم آمده بودند و جملگى در شور شادمانه درختِ بلوط كهنسال شركت كردند.

درخت بلوط فرياد كرد: «پس گل‌هاى آبى رنگ كوچك بركه كجايند؟ سنبل سرخ كوهى و پامچال كوچولو چه شدند؟» بلوط كهنسال نمى‌خواست هيچ نبات و حيوانى از قلم بيفتد.

صداهاى آواز از اطرافش بلند شد: «اينجاييم، ما اينجاييم!»

«پس پيچك‌هاى تابستانِ پارسال و زنبق‌هاى دره تابستانِ پيرارسال كجايند؟ ياد سالى مى‌افتم كه سيب‌هاى خودرو به زيبايى تمام شكوفه كردند. چه‌بسا زيبايى‌ها را كه به‌راستى از تمام سال‌هاى عمرم به ياد مى‌آورم! كاش الان همه زنده بودند و مى‌توانستند با ما باشند!»

صداى فريادها از مكانى بالاتر بلند شد: «هستيم، هستيم،» لابد آنها جلوتر به آن نقطه رفته بودند.

درخت بلوط كهنسال شادمانه گفت: «از اين باشكوه‌تر نمى‌شود. تمام آشناهاى من اينجا جمع‌اند. چيزى از ياد نرفته. نه ريزترين گل و نه كوچكترين پرنده. چگونه چنين نشاطى ميسر مى‌شود؟ در كجا چنين خوشبختى تصورپذير است؟»

جمله صداها دم گرفتند: «در بهشت ميسر مى‌شود.»

و درخت حس كرد كه چنگِ ريشه‌هايش دارد از خاك رها مى‌شود.

بلوط فرياد زد: «بله، بهترين كار همين است! حالا هيچ قيد و بندى مرا در زمين نگه نمى‌دارد. ديگر مى‌توانم به درون نورِ جاويد، شكوه ابدى پرواز كنم! و تمام چيزهايى كه عزيزشان مى‌داشتم با من‌اند. هيچ كدام از ياد نرفته‌اند، همه همراه من‌اند، همه!»

چنين بود خواب بلوط كهنسال؛ و در حالى كه خواب مى‌ديد، طوفانى عظيم بر پهنه دريا و خشكى وزيد. خيزاب‌ها بر ساحل تاخت بُردند و به كرانه‌ها خوردند و باد شاخ و برگ درخت بلوط كهنسال را به دندان گرفت. در همان دم كه درخت خواب مى‌ديد كه در پرواز به سوى آسمان، ريشه‌هايش تاب از دست داده، به چنگِ باد از زمين كنده شد و افتاد. عمرِ سيصد و شصت و پنج ساله بلوط اكنون مثل يك روز زندگىِ حشره يك‌روزه بود.

صبح عيد ميلاد دريا آرام شده و طوفان فرونشسته بود. ناقوس‌هاى كليسا شادمانه مى‌زد و بالاى هر خانه، حتى كوچكترين و محقرترين كلبه‌ها، نوار آبى رنگى از دود از دودكش‌ها برمى‌خاست، مثل دودِ جشن شكرگزارى دُرويد[1] . دريا لحظه به لحظه آرامتر

شد و دريانوردها بر عرشه كشتى‌هاىِ بزرگ، كه شب پيش براثر طوفان سخت در فشار قرار گرفته بود، بيرق‌هاى رنگ و وارنگِ متصل به طنابِ بادبان‌ها را برافراشتند تا روز مقدس را جشن بگيرند.

چند ملوان حيرت‌زده گفتند: «درخت بزرگه سر جايش نيست! همان بلوط كهنسالى كه راهنماىِ ما مى‌شد! طوفان آن را از جا كنده. حالا از چه بايد استفاده كرد؟ امكان ندارد چيزى جايش را بگيرد.»

و چنين بود خطابه يادبود بلوط كهنسال؛ كوتاه اما پُر معنى. درخت در ساحل پوشيده از برف دراز به دراز افتاده بود. از كشتى صداىِ آواز ملوان‌ها مى‌آمد كه سرود عيد ميلاد را در وصف فصل سرورانگيز مى‌خواندند، فصلى كه در آن عيسى مسيح دنيا آمد تا بشر را نجات ببخشد و زندگى ابدى به ما ارزانى بدارد. دريانوردها قصه آن خواب را به آواز مى‌خواندند، خواب شيرينى كه درخت بلوط كهنسال در شب عيد ميلاد ديده بود: در واپسين شب عمرش.

[1] . Druid عضو فرقه‌اى از كاهنان در فرانسه و بريتانيا و ايرلند باستان، كه در افسانه‌هاى سلتى در لباسپيامبرها و جادوگرها ظاهر مى‌شود.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “آدم برفى و 32 داستان ديگر”