وزن رازها

آکی شیمازاکی
محمدجواد فیروزی

آکی شیمازاکی نویسنده و مترجم کانادایی-ژاپنی، پنج‌گانه‌ی وزن رازها را بین سال‌های 2000 تا 2005 به رشته‌ی تحریر درآورد. قلم شیمازاکی ساده و به دور از هر تکلفی روایتش را حکایت می‌کند و با همین عبارات ساده به رازهای شخصیت‌هایش وزن می‌بخشد. پنج‌گانه‌ی شیمازاکی، پنج چهره، پنج تفکر و پنج داستان را با تفاوت‌هایی خلاقانه به ما عرضه می‌کند. تصویری هولناک در باب بمباران اتمی ناگازاکی و بیگانه هراسی ژاپنی‌ها در مورد مهاجران کره‌ای که در عین خشونت سرشار از توصیفات ساده و روشن است. توصیفات نویسنده، خواننده را به قلب کشور سنت و مدرنیزه در دوران جنگ جهانی دوم می‌برد و سفر ماجرایی را برایش فراهم می‌سازد… شخصیت‌ها دلچسبند و دسیسه‌ها رفته رفته در هم می‌آمیزند تا خواننده را به دنبال خود بکشند. این داستان از جنبه‌های مختلف بررسی می‌شود و هر شخصیت، قصه‌اش، آرزوهایش، ضعف‌هایش و رازهای خود را به تصویر می‌کشد.

 

295,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 342 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

آکی شیمازاکی, محمدجواد فیروزی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

شابک

0-404-376-600-978

قطع

رقعی

تعداد صفحه

352

سال چاپ

1402

موضوع

داستان, داستان خارجی, داستان کوتاه خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

342

گزیده‌ای از وزن رازها:

هنگامی که من به چهارده ‏سالگی رسیدم، ما نیز به قصد زندگی به ناگاساکی رفتیم. یوکی‏یو و من بی آنکه بدانیم که از پدر مشترک بودیم، دلبسته‏‌ی یکدیگر شدیم. یک روز، به آنچه که بین پدرم و مادر یوکی‏یو گذشته بود پی بردم. نمی‏توانستم این حقیقت را به یوکی‏یو بگویم، و قادر به انجامِ هیچ کاری جز ترک او برای همیشه نبودم.

 

در آغاز کتاب وزن رازها می‌خوانیم:

مقدمه

آکی شیمازاکی نویسنده و مترجم کانادایی در سال ۱۹۵۴ در شهر گیفو در ژاپن متولد شد. او تا سال ۱۹۸۱ در ژاپن به کار معلمی دبستان و آموزش گرامر زبان انگلیسی در کلاس‏های شبانه مشغول بود. در آن سال او به کانادا مهاجرت کرد و به تابعیت آن کشور درآمد و به کار نویسندگی و ترجمه و تدریس پرداخت. شیمازاکی، پنجگانه‏ی وزنِ رازها را بین سال‏های ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۵ به زبانِ فرانسوی به رشته‏ی تحریر درآورد. این پنجگانه که جوایزی چند به خود اختصاص داده است، تاکنون به چندین زبان از جمله انگلیسی، آلمانی، ژاپنی، روسی و مجاری ترجمه شده است. شیمازاکی ساده و به دور از هر تکلفی روایتش را حکایت می‏کند و با همین عبارات ساده به رازهای شخصیت‏هایش وزن می‏بخشد. داستان اغلبِ رمان‏هایش، اگر چه ظاهری ساده و متواضع دارند، اما راه به درون آب‏های پر تلاطم سرنوشت‏هایی درهم گره خورده می‏برد. این پنجگانه شامل کتاب‏های سوباکی[1]، هاماگوری[2] (برنده‏ی جایزه‏ی ریکه از آکادمی ادبیات کِبِک در سال ۲۰۰۱)، سوبامه[3]، واسرِناگسا[4] (برنده‏ی جایزه‏ی کانادا _ ژاپن در سال ۲۰۰۲)، و هوتارو[5] (برنده جایزه‏ی ادبی فرماندار کل کانادا در سال ۲۰۰۵) می‏شود.

پنجگانه‏ی آکی شیمازاکی، پنج چهره، پنج تفکر و پنج داستان را با تفاوت‏هایی به ما عرضه می‏کند. این داستان‏ها در باب بمباران اتمی و بیگانه‏هراسی ژاپنی‏ها در مورد مهاجران کره‏ای، اما در عین حال سرشار از لطافت است. توصیفاتِ ساده و روشن او خواننده را به سرزمین آفتاب در دوران جنگ جهانی دوم می‏برد و سفر دلپذیری را برایش فراهم می‏کند. شخصیت‏ها دلچسبند و دسیسه‏ها رفته‏رفته در هم می‏آمیزند و خواننده را به دنبال خود می‏کشانند. این داستان خانوادگی از جنبه‏های متعدد بررسی می‏شود و هر شخصیت قصه، آرزوها، ضعف‏ها و رازهایش را از نقطه نظر خود به تصویر می‏کشد. قصه‏ی این رمان، بر محور زمین لرزه و بمب اتمی ناگاساکی که تاریخ ژاپن را شکل داد، می‏چرخد و ما را به قلب کشور سنت و مدرنیته می‏برد.

 

اول: سوباکی

 

 

از روزی که مادرم مرده، یک‏بند باران باریده است. نزدیک پنجره‏ای مشرف به خیابان، نشسته‏ام. در دفترکار وکیلِ مادرم که تنها یک منشی بیشتر ندارد، منتظرم تا وکیل بیاید. به اینجا آمده‏ام تا تمام مدارک مربوط به انحصار وراثت را امضا کنم. پول، خانه و گلفروشی‏ را که مادرم از زمانِ مرگ پدرم، خودش اداره می‏کرد. پدرم از سرطان معده درگذشت، هفت سالِ پیش. من تنها فرزند خانواده و تنها وارث شناخته‏شده‏ی آنها هستم.

مادرم دلبسته‏ی خانه‏اش بود. خانه‏ای قدیمی با پرچینی از گل و درختچه. پشتِ خانه باغی است با یک آبگیرِ مدورِ کوچک، قطعه زمینی برای سبزیکاری و در گوشه‏ای، چند درخت. والدینم کمی بعد از خریدنِ خانه، در میان درخت‏ها، گلِ کاملیا کاشته بودند. مادرم عاشقِ گل کاملیا بود.

سرخی گل کاملیا به همان تندیِ رنگِ سبزِ برگ‏هایش است. گل‏ها در آخر فصل، یکی یکی می‏ریزند، بی آنکه شکل و فرمشان را از دست بدهند؛ گلبرگ، پرچم، و مادگی‏اش سالم می‏مانند و از آن جدا نمی‏شوند. مادرم گل‏ها را وقتی تازه بودند، از روی زمین جمع می‏کرد و آنها را توی آبگیر می‏انداخت. آن گل‏های سرخ با محور زرد رنگشان، به مدت چند روز روی آب شناور می‏ماندند.

یک روز صبح، او به پسرم گفت: «دلم می‏خواهد مثل سوباکی بمیرم.»

طبق وصیت، خاکسترش را پای گل‏های کاملیا پخش کرده‏ایم، و این در حالی‏ است که سنگ قبرش در گورستان، کنار سنگ قبر پدرم قرار دارد. اگرچه شصت و اندی سال بیشتر نداشت، اما معتقد بود که به اندازه‏ی کافی عمر کرده است. مادرم یک بیماری مزمن ریوی داشت. او از بازماندگان بمب اتمی ناگاساکی[6] بود که سه روز بعد از هیروشیما[7] بر سر این شهر فرود آمد. بمب دوم در یک لحظه، هشتاد هزار قربانی از خود به جا گذاشت و به تسلیم ژاپن منتهی شد. پدرِ خودش، که پدربزرگ من باشد، در جریان این حمله‏ی اتمی جان باخت.

پدرم که متولد ژاپن بود، بعد از جنگ به دعوت عمویش، به این کشور آمد تا در شرکتِ کوچک او مشغول به کار شود. شرکت او کارگاه تولید لباس‏هایی نخی‏ بود که از شکل و فرمِ کیمونوهای یکدست و ساده الهام گرفته بودند. پدرم پیش از رفتن، تصمیم به ازدواج گرفت. زوجی از خویشاوندانش، برای او و مادرم ترتیبِ یک مییای[8] دادند: مادرم تک فرزند خانواده بود و مادرش را که از سرطان خون رنج می‏برد، پنج سال پس از حمله‏ی اتمی به ناگاساکی از دست داده بود. از آنجا که او حالا دیگر تنها شده و کسی را نداشت، تصمیم گرفت به ازدواج با پدرم تن دهد.

او در کنار پدرم برای رونقِ شرکت، بی‏وقفه تلاش کرد. بعد از بازنشستگی‏شان، بیشترِ وقتش را به کار در گلفروشی ای که با هم باز کرده بودند اختصاص داد. مادرم تا لحظه‏ی آخر در کنار پدرم ماند و در کارها با او مشارکت کرد. در مراسم تدفین همه می‏گفتند که پدرم باید مردِ خوشبختی بوده باشد که در کنار زنِ فداکاری همچون مادرم زیسته است.

در واقع، بعد از مرگِ پدرم بود که او توانست زندگی راحت‏تر و بی‏دغدغه‏تری را در کنارِ خدمتکار خارجی‏اش، خانم سین[9]، از سر بگذراند. این خانم خدمتکار نه ژاپنی می‏فهمید و نه هیچ زبان رسمی دیگری. او تنها به پول و به جایی برای زندگی نیاز داشت، در حالی که مادرم به کسی نیاز داشت که بتواند در خانه‏اش از او مراقبت کند. مادرم از این فکر که بیاید پیش من زندگی کند یا به خانه سالمندان برود و یا از این هم بدتر، در یک کلینیک بستری شود هیچ خوشش نمی‏آمد. در صورت نیاز به دوا و درمان، از خانم سین می‏خواست تا دکتر خبر کند و خانم سین فقط همین اندازه از عهده برمی آمد که پشتِ تلفن به دکتر بگوید: «بیایید منزلِ خانم کاف[10]

به هر حال، مادرم به خانم سین اعتماد داشت. در جوابِ پسرم که از او پرسید؛ چطور با هم ارتباط برقرار می‏کنند. گفت: «با احساسم، بدون نیاز به حرف و سخنی. همین برایم کافی‏ست. خانم سین زن رازداری‏ست. به من در کارهایم کمک می‏کند و اصلاً هم مزاحمتی ایجاد نمی‏کند. آموزش ندیده است. اما برایم هیچ مهم نیست. آنچه که برای من حائز اهمیت است، رفتار اوست.»

مادرم همیشه از صحبت در خصوص جنگ و رها شدن بمب اتمی در ناگاساکی خودداری می‏کرد. علاوه بر این، اصلاً خوش نداشت که من راه بیفتم و به این و آن بگویم که او بازمانده‏ی بمبِ اتمی است و من علی‏رغم آن همه کنجکاوی‏های دوران کودکی، ناچار ساکت می‏ماندم و راحتش می‏گذاشتم. فکر می‏کردم که او به واسطه‏ی از دست دادنِ پدرش در آن کشتار اندوهگین بود و رنج می‏برد.

اما در عوض، این پسر نوجوانم بود که شروع کرد به زله کردن او؛ با سوالاتی که همیشه ذهن مرا به خود مشغول می‏داشت. هر وقت پافشاری‏های او از حد می‏گذشت، فریاد مادرم به آسمان بلند می‏شد و از او می‏خواست که به خانه‏ی خودش برگردد.

در سه هفته‏ی پایانی زندگی‏اش، گفت که دیگر نمی‏تواند بخوابد. از دکترش خواست تا برایش قرص خواب تجویز کند. در طی همین سه هفته بود که ناگهان نطقش باز شد و شروع کرد به رواجی کردن در باب جنگ. من و پسرم تقریباً هر شب به دیدنش می‏رفتیم. حتی در شبِ پیش از مرگش نیز از حرف زدن با پسرم باز نایستاد.

او در سالن روی یک صندلی، مقابل آشپزخانه‏ای که من در آن مشغول مطالعه‏ی کتاب بودم، نشسته بود. می‏توانستم آنها را ببینم و صدایشان را بشنوم.

پسرم از او پرسید: «مادربزرگ، چرا آمریکایی‏ها دو تا بمب اتمی روی ژاپن انداختند؟»

مادرم صادقانه گفت: «چون در آن موقع، فقط همین دو تا را داشتند.»

به مادرم نگاه کردم. گمان کردم که شوخی می‏کند، اما چهره‏اش کاملاً جدی بود. پسرم شگفت‏زده گفت: «می‏خواهید بگویید که اگر یکی دیگر هم داشتند، آن را روی سر یکی دیگر از شهرهای ژاپن ول می‏کردند؟»

  • بله، به نظرم امکانش بود.

پسرم درنگی کرد و گفت: «اما آمریکایی‏ها که قبل از انداختن بمب‏های اتمی، با بمباران‏های هوایی‏شان تمام شهرهای ژاپن را ویران کرده بودند؟»

  • بله، در بین ماه‏های مارس و آوریل و می، دستِ کم صد شهر با بمب‏افکن‏های ب-۲۹ به ویرانه تبدیل شده بود.
  • پس، برای آنها کاملاً آشکار و مسلم شده بود که ژاپن دیگر توان ادامه جنگ را نداشت.
  • بله، وانگهی رهبران آمریکایی می‏دانستند که ژاپنی‏ها در ماه ژوئن، در تلاش بودند با آمریکایی‏ها به مذاکرات صلح بپردازند. ژاپن از حمله‏ی روسیه هم وحشت داشت.
  • خوب، با این حساب چه دلیلی داشت که آنها این دو بمب را بیندازند، مادربزرگ؟ اغلبِ قربانیان، مردم عادی، بی‏گناه بودند. ظرف چند هفته، بیش از دویست هزار نفر به قتل رسیدند! چه تفاوتی بین این با هولوکاست نازی‏هاست؟ این هم جنایت است دیگر!
  • جنگ همین است. در جنگ فقط به جنگ فکر می‏کنند.
  • اما آنها که برنده‏ی این جنگ بودند، دیگر چه نیازی به بمب اتمی بود؟ به عقیده‏ی من، پدرِ پدربزرگ من را یک بمب اتمی بی‏مصرف کشت.
  • برای آنها استفاده داشت. در هر عملی همیشه دلایل یا منافعی نهفته است.
  • خوب، مادربزرگ، شما بگویید ببینم در انداختنِ این دو بمب چه سود و منفعتی نهفته بود؟
  • تهدید یک کشور بزرگ‏تر، روسیه.
  • تهدید روسیه؟ خوب، برای عملی کردنِ این تهدید، انداختن یکی از آنها کافی نبود؟

[1]. Tsubaki : گُل کاملیا.

[2]. Hamaguri: صدف خوراکی ژاپنی، صدف گردن‌کوتاه.

[3]. Tsubame: چلچله، پرستو.

[4]. : Wasurenagsa : گُلِ فراموشم مکن.

[5]. :Hotaru کرم شب تاب.

[6]. :Nagasaki ناگاساکی که در فارسی به اشتباه ناکاساکی هم گفته می‌شود، نام بندری در غرب جزیره‌ی کیوشو در کشور ژاپن و مرکز استان ناگاساکی است. ناگاساکی دومین و تاکنون آخرین شهری است که در جنگ جهانی دوم مورد حمله‌ی بمب اتمی آمریکا قرار گرفت.

[7]. :Hiroshima هیروشیما از دو واژه‌ی ژاپنی «هی‌رو» به معنی گسترده و «شی ما» به معنی جزیره ترکیب شده‌است. هیروشیما شهری در غرب جزیره هونشو در کشور ژاپن است. نخستین شهری است که توسط ایالات متحده در ششم اوت ۱۹۴۵ مورد حمله‌ی اتمی واقع شد.

[8]. :Miai مجلسی برای آشنایی دو زوج به منظورِ ازدواج _ خواستگاری.

[9]. Madame S

[10]. Madame K

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “وزن رازها”