توضیحات
گزیده ای از رمان کافکا در ساحل
کتاب کافکا در ساحل نوشتۀ هاروکی موراکامی
خود سنگ فاقد معنی است . موقعیت چیزی را ایجاب میکند، و در این موقعیت و این بار اتفاقاً آن چیز یک سنگ است. آنتوان چخوف به بهترین صورت این وضع را بیان کرده، اگر هفتتیری در یک داستان باشد، عاقبت باید شلیک بشود. میدانی منظورش چیست؟
در آغاز رمان کافکا در ساحلمی خوانیم
پسرى به نام کلاغ
«پس وضع مالىات روبهراه است، هان؟» پسرى به نام کلاغ این را با لحن بىحال خاص خودش مىپرسد. لحن آدم وقتى که تازه بیدار شده و هنوز دهانش سنگین و کسل است. اما فقط تظاهر مىکند. کاملا بیدار است. مثل همیشه.
سر تکان مىدهم.
«چقدر؟»
ارقام را در ذهنم مرور مىکنم. «نزدیک 000/400 ین نقد، بهعلاوهى مقدارى پول که مىتوانم از خودپرداز بگیرم. مىدانم زیاد نیست، اما باید کافى باشد. فعلا.»
پسرى به نام کلاغ مىگوید: «بد نیست. فعلا.»
کلاغ لبخند رضایتآمیزى مىزند و به اطراف نگاه مىکند. «خیال مىکنم با دستبرد به کشوها شروع کردهاى، نه؟»
چیزى نمىگویم. او مىداند منظورمان پولِ کى است، پس یک بازجویى خستهکننده لازم نیست. فقط دارد سربهسرم مىگذارد.
کلاغ مىگوید: «مهم نیست. تو واقعآ این پول را لازم دارى و باید آن را به دست بیاورى ـ با التماس، قرض یا دزدى. پول پدرت است، پس به کسى چه مربوط است، ها؟ باید هرقدر دستت مىرسد بردارى. فعلا. اما
بعد از تمام شدن همهى این پولها چه نقشهاى دارى؟ مىدانى، پول که علف هرز نیست ـ خودبهخود درنمىآید. تو غذا لازم دارى و جایى براى خواب. یک روز به حال خودت مىمانى.»
مىگویم: «وقتش که رسید بهش فکر مىکنم.»
«وقتش که رسید.» کلاغ تکرار مىکند، انگار این کلمات را در ذهنش سبک و سنگین مىکند.
سر تکان مىدهم.
«مثلا کار پیدا کنى یا از این چیزها؟»
مىگویم: «شاید.»
کلاغ سرش را تکان مىدهد. «مىدانى، باید خیلى چیزها دربارهى دنیا یاد بگیرى. گوش کن ـ یک بچهى پانزدهساله در محل دورافتادهاى که قبلا هرگز ندیده، چهجور کارى مىتواند گیر بیاورد؟ تو حتى دورهى راهنمایى را تمام نکردهاى. فکر مىکنى کى استخدامت مىکند؟»
کمى سرخ مىشوم. صورتم راحت سرخ مىشود.
مىگوید: «فکرش را نکن. تازه دارى شروع مىکنى و نباید چیزهاى غمانگیز به تو بگویم. از حالا تصمیم گرفتهاى مىخواهى چه بکنى، و تنها کارى که مانده راه انداختن چرخهاست. مىخواهم بگویم، این زندگى خودت است. در اصل، باید کارى را بکنى که فکر مىکنى درست است.»
درست است. هرچه باشد، این زندگى من است.
«اگرچه یک چیز را باید به تو بگویم. اگر مىخواهى موفق باشى باید خیلى جانسختتر شوى.»
مىگویم: «دارم همهى تلاشم را مىکنم.»
کلاغ مىگوید: «مطمئنم. این چند سال آخر خیلى قوىتر شدهاى. باید به تو تبریک بگویم.»
دوباره سر تکان مىدهم.
کلاغ ادامه مىدهد: «اما باید قبول کنیم ـ تو فقط پانزده سالت است. زندگیت تازه شروع شده و آن بیرون در دنیا چیزهاى زیادى است که هرگز چشم تو به آنها نیفتاده. چیزهایى که هرگز نمىتوانى تصور کنى.»
مثل همیشه، کنار هم روى کاناپهى قدیمى اتاق کار پدرم نشستهایم. کلاغ عاشق اتاق کار و همهى اشیاى کوچک پراکنده در آن است. حالا دارد با یک کاغذنگهدار شیشهاى به شکل زنبور بازى مىکند. اگر پدرم منزل بود، مطمئن باشید کلاغ هرگز به آن نزدیک نمىشد.
مىگویم: «اما باید از اینجا بروم. راهى نیست.» «آهان، گمانم حق با توست.» کاغذنگهدار را دوباره روى میز مىگذارد و دستهایش را پشت سرش در هم گره مىکند. «این فرار همیشه همهچیز را حل نمىکند. نمىخواهم ترا از اینکه دست به کارى بزنى بترسانم. اما اگر جاى تو بودم روى فرار از اینجا حساب نمىکردم. مهم نیست تا کجا فرار کنى. فاصله هیچچیز را حل نمىکند.»
پسرى به نام کلاغ آهى مىکشد، بعد روى هرکدام از پلکهاى بستهاش نوک انگشتى را مىگذارد و از میان تاریکى درونش با من حرف مىزند.
مىگوید: «چطور است بازىمان را بکنیم؟»
مىگویم: «بسیار خوب.» چشمهایم را مىبندم و آرام نفس
عمیقى مىکشم.
مىگوید: «خوب، یک توفان شن وحشتناک را مجسم کن. همهى چیزهاى دیگر را از سرت بیرون بریز.» کارى را مىکنم که او مىگوید، همهى چیزهاى دیگر را از سرم بیرون مىریزم. حتى فراموش مىکنم کىام. کاملا تهىام. بعد چیزها پدیدار مىشوند. چیزهایى که ــ همانطور که ما اینجا روى کاناپهى چرمى قدیمى اتاق کار پدرم هستیم ــ هردو مىتوانیم ببینیم.
کلاغ مىگوید: «گاهى سرنوشت مثل توفان شن کوچکى است که مدام تغییر جهت مىدهد.»
گاهى سرنوشت مثل توفان شنى است که مدام تغییر جهت مىدهد. تو تغییر جهت مىدهى، اما توفان شن تعقیبت مىکند. دوباره برمىگردى، اما توفان خودش را با تو مطابقت مىدهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار مىکنى، مثل رقصى شوم با مرگ، درست قبل از سپیدهدم. چرا؟ چون این توفان چیزى نیست که از دوردست بیاید، چیزى که هیچ ارتباطى با تو نداشته باشد. این توفان تویى. چیزى درون توست. پس تنها کارى که از تو برمىآید تسلیم به آن است، بستن چشمهایت و گرفتن گوشهایت، تا شنها درون آنها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوانهاى آسیاشدهى چرخزنان برخاسته به آسمان. این آن نوع توفان شنى است که تو به تجسمش نیاز دارى.
و این دقیقآ کاریست که مىکنم. یک قیف سفید را مجسم
مىکنم که مثل طنابى سفید، عمودى بالا کشیده شده. چشمهایم
محکم بسته است، دستهایم روى گوشهایم است، تا آن ذرات
نرم شن نتوانند به درونم بوزند. توفان شن مدام نزدیکتر
مىشود. فشرده شدن هوا را روى پوستم حس مىکنم. واقعآ دارد
مرا مىبلعد.
پسرى به نام کلاغ یک دستش را با ملایمت روى شانهام مىگذارد و با آن توفان ناپدید مىشود.
«از حالا به بعد ــ علیرغم هرچیزى ــ تو جانسختترین پانزدهسالهى دنیا خواهى بود. فقط از این راه جان به در مىبرى.
و براى انجام این کار، باید بفهمى جانسخت بودن یعنى چه. منظورم را مىفهمى؟» چشمهایم را بسته نگه مىدارم و پاسخ نمىدهم. فقط مىخواهم در این حال، با دستش بر شانهام، در خواب غرق شوم. جنبش خفیف بالها را مىشنوم.
وقتى سعى دارم بخوابم، کلاغ زمزمه مىکند: «تو جانسختترین 15سالهى دنیا خواهى بود.» انگار دارد کلمات را بهصورت خالکوبى آبىرنگ عمیقى روى قلبم حک مىکند.
و تو حقیقتآ باید از آن توفان خشن ماوراءالطبیعى و نمادین بگذرى. مهم نیست چقدر ماوراءالطبیعى یا نمادین باشد، در مورد آن یک اشتباه نکن : این توفان مثل هزاران تیغ تیز گوشت را مىبرد. آدمها آنجا دچار خونریزى مىشوند، و تو هم دچار خونریزى مىشوى. خون گرم و سرخ. آن خون را روى دستهایت مىبینى، خون خودت و خون دیگران. و وقتى توفان تمام شد، یادت نمىآید چگونه از آن گذشتى، چطور جان به در بردى. حتى در حقیقت، مطمئن نیستى توفان واقعآ تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتى از توفان بیرون آمدى، دیگر آنى نیستى که قدم به درون توفان گذاشت. معنى این توفان همین است.
در روز تولد پانزدهسالگىام از خانه فرار مىکنم، به شهرى دورافتاده مىروم و در گوشهى کتابخانهى کوچکى زندگى مىکنم. بررسى همهچیز یک هفته طول مىکشد. بنابراین فقط مسئلهى اصلى را مشخص مىکنم. در روز تولد پانزدهسالگىام از خانه فرار مىکنم، به شهرى دورافتاده مىروم و در گوشهى کتابخانهى کوچکى زندگى مىکنم.
کمى شبیه یک قصهى پریان به نظر مىرسد. اما قصهى پریان نیست، باور کنید. هرطور هم که آن را تعریف کنید.
هاروکی موراکامی هاروکی موراکامی هاروکی موراکامی هاروکی موراکامی هاروکی موراکامی هاروکی موراکامی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.