عاشق آتشفشان – چشم و چراغ 72

سوزان سانتاگ

ترجمه فرزانه قوجلو

عاشق آتشفشان رمانی است تاریخی به قلم سوزان سانتاگ که زندگی سِر ویلیام همیلتون و همسر جوانش، اِما همیلتون و سپس دلباختگی اِما به لرد نلسون را روایت می کند. سانتاگ این رمان را در اواخر دهه ی چهارم زندگی اش نوشت که در این عرصه نیز برایش شهرت و محبوبیت به همراه آورد.

عاشق آتشفشان نه فقط روایتی است از این ماجرای عاشقانه که در گیر و دار جمهوری ناپل می گذرد بلکه سانتاگ در بازگویی رویدادهای تاریخی و نیز روایت شیفتگی سِر همیلتون به آتشفشان به کار می گیرد طنزی است زنده و جاندار و بسیار ویژه که از مختصات قلم اوست .

165,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 540 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

سوزان سانتاگ, فرزانه قوجلو

نوع جلد

شومیز

SKU

99139

نوبت چاپ

چهارم

شابک

978-600-376-104-9

قطع

رقعی

تعداد صفحه

510

موضوع

1396

تعداد مجلد

یک

وزن

540

جنس کاغذ

بالک (سبک)

گزیده ای از متن کتاب:

 

 

اینجا بازار کهنه‏فروش‏هاست. ورود مجانی است. ورود برای همه آزاد است. جماعتی شلخته. ناقلاها خوش می‏گذرانند. چرا داخل می‏شوی؟ توقع داری چی ببینی؟ من تماشا می‏کنم. چهارچشمی می‏پایم که چه اتفاقی در دنیا می‏افتد. چی باقی می‏ماند. چی را همینطوری به حال خودش ول می‏کنند. چی دیگر عزیز نیست. چی را باید قربانی کرد. چی بود که کسی فکر کرد برای دیگران جالب است. اما این، اگر قبلاً زیر و رویش را وارسی کرده باشند، چرند است. ولی شاید چیز با ارزشی باقی مانده باشد. نه اصلاً چیز با ارزشی وجود ندارد. اما چیزی هست که من می‏خواهم. می‏خواهم نجاتش بدهم. چیزی که با من حرف می‏زند. با شیفتگی‏های من. با من حرف می‏زند، از آن حرف می‏زند. آه…

چرا وارد می‏شوی؟ یعنی این قدر وقت اضافی داری؟ تو تماشا می‏کنی. پرسه می‏زنی. گذر زمان را از دست می‏دهی. فکر می‏کنی به حد کافی وقت داری. همیشه بیشتر از آن چیزی که فکر می‏کنی وقت می‏گیرد. بعد دیرت می‏شود. از دست خودت کلافه می‏شوی. می‏خواهی بمانی. اغوا می‏شوی. منزجر می‏شوی. همه چیز به هم ریخته. همه چیز شکسته. بد بسته‏بندی شده یا اصلاً بسته‏‏بندی نشده. برای من از سوداها و خیال‏هایی می‏گویند که لازم نیست بدانم. لازم است. آه، نه. به هیچ‏کدام از این‏ها نیازی ندارم. چیزی را با نگاهم می‏بلعم. باید چیزی را بردارم، بغل کنم. همان‏موقع که فروشنده‏اش مرا زیرچشمی می‏پاید. من دزد نیستم. به‏احتمال خیلی قوی خریدار هم نیستم.

پس چرا وارد می‏شوم؟ فقط برای آن‏که بازی کنم. بازی قایم باشک. بدانم چی بود و قیمتش چقدر بود، چقدر باید می‏بود و چقدر باید در آینده باشد. اما شاید قیمت نکنم، چانه نزنم، خرید نکنم. فقط تماشا کنم. فقط ول بگردم. احساس می‏کنم سبکبالم. ذهنم خالی است.

پس چرا وارد می‏شوم؟ خیلی جاها مثل اینجاست. دشت‏ها، میدان‏ها، خیابان‏های طاق‏دار، اسلحه‏خانه‏ها، پارکینگ‏ها، اسکله‏ها. همه جا می‏تواند باشد، گرچه اتفاقی گذرم به اینجا افتاده. همه جا می‏تواند باشد. اما من به اینجا می‏آیم. با بلوز و شلوار جین و کفش‏های تنیس: منهتن[1]، بهار 1992. اینجا تجربه‏ای تحقیرآمیز از هستی ناب است. کسی را می‏بینی که کارت‌پستالِ هنرپیشه‏ها را می‏فروشد، کسی دیگر سینی انگشترهای ناواهوها را نشانت می‏دهد. این یکی جعبه‏ای دارد پر از کاپشن‏های خلبانان جنگ جهانی دوم، آن یکی مشتی چاقو. اتومبیل‏های آن مرد را ببین، ظرف‏های بلور آن زن را، صندلی‏های حصیری آن مرد، کلاه‏های سیلندری آن زن، و مردی هست با سکه‏های رومی، و آنجا… جواهری، گنجی را می‏بینی. می‏توانست اتفاق بیفتد. می‏توانستم ببینمش. شاید بخواهمش. شاید بخرمش تا هدیه بدهم؛ بله، هدیه به کسی دیگر. دست‌کم می‏توانم بفهمم که وجود داشت و اینجا می‏شد پیدایش کرد.

چرا وارد می‏شوم؟ تا همین جا هم کافی نیست؟ می‏توانستم بفهمم که اینجا نیست. مطمئن نیستم چی می‏تواند باشد. می‏شد آن را سرجایش روی میز بگذارم. هوسم مرا به جلو هل می‏دهد. به خودم می‏گویم چه می‏خواهم بشنوم. بله. کافی است.

داخل می‏شوم.

 

پایان حراج تابلوهای نقاشی است؛ لندن، پاییز 1772. تابلو در قابی برجسته با برگ‏های طلایی روی دیوار جلوی اتاق بزرگ آویزان است؛ ونوسی است در حال دل‏ربایی از کاپید که می‏گفتند کار کورِجو[2] است و صاحبش خیلی به آن امیدوار بود؛ فروخته نشد. کار کورِجو نبود. اتاق کم‌کم خالی می‏شود. مردی چهل و دو ساله‏، بلند قامت (برای آن روزگار مردی بلندقد بود) و خوش‌سیما آهسته جلو می‏آید، همراه مردی که شبیه او بود و نصف سنش را داشت و با فاصله‏ای از سر احترام همراهی‏اش می‏کرد… هر دو لاغر بودند، با پوستی رنگ‌پریده و ظاهر بی‏اعتنای اشراف.

مرد مسن‏تر گفت: «ونوسِ من! مطمئن بودم که فروش می‏رود. خیلی‏ها به آن علاقه‏مند بودند.»

مرد جوان‏ترگفت: «اما افسوس.»

عاقله‌مرد به فکر فرو رفت، مشکل می‏شد فهمید که آیا تمایز تابلو خودش کفایت می‏کرد یا نه، واقعاً گیج شده بود. مرد جوان‏تر با اخمی بر پیشانی گوش می‏داد.

مرد مسن‏ ادامه داد: «چون جدایی از آن برایم غم‏انگیز بود، به خودم گفتم حالا که فروش نرفته پس باید خوشحال باشم. اما ضرورت وادارم کرد و فکر نمی‏کنم قیمت بالایی رویش گذاشته باشم.»

به ونوسش زل زد. عاقله مرد ادامه داد: «مشکل‏ترین چیزی که الآن وجود داره این نیست که چرا تابلو فروش نرفته (مشکل دور نگه داشتن طلبکارها هم نبود) بلکه مشکل تصمیم برای فروش بود؛ چون من عاشق این تابلو بودم پس می‏دانستم که باید بفروشمش و تصمیم گرفتم از دستش خلاص بشوم؛ و حالا چون کسی چیزی را نخواست که من ارزشش را می‏دانستم و برای من باقی مانده باید مثل گذشته دوستش داشته باشم، اما دیگر آن طوری دوستش ندارم، من قمار می‏کنم. بعد از آن که سعی کردم دوستش نداشته باشم تا بتوانم بفروشمش، دیگر نمی‏توانم مثل قبل از آن لذت ببرم، اما حالا که نمی‏توانم بفروشمش، مجبورم بار دیگر دوستش داشته باشم. بی‏رحم‌ام اگر حس کنم که این اتفاق ناخوشایند زیبایی‏هایش را از بین برده.

به فکر فرو رفت چه کار کنم؟ چقدر دوستش داشته باشم؟ حالا چطور دوستش داشته باشم.»

جوان‏ گفت: «آقا باید فکر کنم حالا کجا می‏توانیم نگهش داریم. مطمئناً خریداری برایش پیدا می‏شود. اجازه دارم از طرف شما بین مجموعه‏دارانی که می‏شناسم و شاید برای شما ناشناس‏اند دنبال مشتری بگردم؟ خوشحال می‏شوم بعد از رفتن شما، دنبال این خرده‏ریزهای محرمانه بروم.»

مرد مسن‏ گفت: «بله، وقت رفتن است.»

بیرون رفتند.

 

دهانه‏ی آتشفشان است. آری، دهانه و گدازه. یک جسم، جسمی زنده و غول‏آسا، با جنسیت مرد و زن. بالا می‏آورد، استفراغ می‏کند. پس می‏زند. درونش هم چیزی هست، برزخی است. چیزی زنده که می‏تواند بمیرد. چیزی خاموش که می‏تواند خشمگین بشود، گاه‌گاهی. اما به تناوب وجود دارد؛ خطری دائمی. کاش قابل پیش‏بینی بود، معمولاً قابل پیش‏بینی نیست. نمی‏شود پیش‏بینی‏‏اش کرد، رام‏شدنی نیست، بدبوست. همان چیزی نیست که ما به آن بدوی می‏گوییم؟ نوادا دل روئیز[3]، قله‏ی سنت هلن،
لا سوفریر[4]، قله‌ی پِله[5]، کراکاتوآ[6]، تامبورا.[7] غول به خواب‌رفته‏ای که بیدار می‏شود. غول خوابیده که توجهش به تو جلب می‏شود. کینگ‌کنگ. نابودی استفراغ می‏کند و دوباره به خواب می‏رود.

توجهش به من جلب شده؟ اما من کاری نکرده‏ام. من فقط تصادفاً اینجا هستم، سرتاپای دهاتی‏ام گلی شده. کجا غیرِ اینجا زندگی کنم، من اینجا متولد شده‏ام، روستایی سیه‌چرده مویه می‏کند. هر کسی باید جایی زندگی کند.

البته که می‏توانیم مثل یک نمایش باشکوه آتش‏بازی بهش نگاه کنیم. فقط وسیله مهم است. دورنمایی که به حد کافی پهناور است. دکتر جانسون می‏گوید جاذبه‏هایی هست که فقط باید از دور تحسینشان کرد. هیچ منظره‏ای باشکوه‏تر از درخشش شعله نیست. از فاصله‏ای امن که تماشا کنی منظره‏ای فوق‏العاده است، آموزنده و هیجان‏انگیز. پس از آن که غذایی سبک در ویلای سر *** می‏خوریم به بهارخواب می‏رویم، برای تماشا تلسکوپ داریم. دود سفید غلیظ، غرشی که آن را اغلب با صدای تیمپانی[8] از فاصله‏ای دور مقایسه می‏کردند، پیش درآمد. بعد نمایش عظیم شروع می‏شود، دود سفید غلیظ به سرخی می‏گراید، غلیظ‏تر می‏شود، زبانه می‏کشد، موجی از خاکستر بالا می‏رود، بالا و بالاتر تا زیر وزن استراتوسفر پهن می‏شود (اگر خوش‏‏‏شانس باشیم سیلاب نارنجی و سرخ را می‏بینیم که به پایین می‏ریزد)، ساعت‏ها و روزها ادامه دارد. آن وقت، افول است، فرومی‏نشیند. اما آن بالا ترس دل و روده‏مان را به هم می‏ریزد. این صدا، این صدای تهوع‏آور، چیزی است خارج از تصورِ تو که برایت قابل قبول نیست. فوران مدام آن صدای پروقفه، وحشتناک و تندرآسا که به نظر می‏رسد دائماً شدیدتر می‏شود. اما شاید هیچ وقت پرسروصداتر از قبل نباشد؛ غرشی تهوع‏آور و گوش‏خراش و به پهنای آسمان که دل و روده‏تان را بیرون می‏ریزد و روحتان را درهم می‏کوبد. حتی کسانی که به خودشان لقب «تماشاگر» داده‏اند، نمی‏توانند ترس و وحشتشان را، طوری که پیش از این هرگز در آن‏ها ندیده باشید، بروز ندهند. در دوردست، دهکده‏ای سیال در پای کوه ـ شاید زمانی آنجا برویم ـ چیزی نیست جز دشتی از لای و لجن سرخ و سیاه، دیوارهایی لغزان که برای لحظه‏ای آرام می‏ایستند، بعد می‏لرزند و در آن تلاطم فرو می‏روند؛ در خود فرو می‏کشند، فرو می‏برند، می‏بلعند، خانه‏ها، اتومبیل‏ها، واگن‏ها، درخت‏ها را، یکی‌یکی، از هم می‏شکافند. پس نفوذناپذیر است.

تماشا می‏کنی. دهانت را با پارچه‏ای می‏پوشانی. قایم شو! بوی شب‏هنگام آتشفشانی نسبتاً فعال، پیش‏درآمد یکی از انفجارهای مهیب است. بعد از آن که خودمان را تا کنار هسته‏ی آتشفشان کشاندیم، بر لبه‏ی دهانه ایستادیم (آری بر لبه) و به پایین زل زدیم و ماندیم تا آن هسته‏ی مشتعل خودش را تخلیه کند. هر دوازده دقیقه تخلیه می‏کند. نه این قدر نزدیک نرو! بهت‏آور است. ما صدای غلغل باس‏ سوپرانو را می‏شنویم، خاکستر مذاب می‏درخشد. هیولا می‏خواهد نفس بکشد. و بوی مشمئزکننده‏ی سولفور غیرقابل تحمل است. اما جوی‏های مذاب جاری نمی‏شوند. صخره‏ها و خاکسترهای سوزان زبانه می‏کشند، نه خیلی بلند. خطر، وقتی زیاد مخاطره‏آمیز نیست، مجذوبت می‏کند.

اینجا ناپل است، چهار بعدازظهر نوزدهم مارس 1944. در ویلا عقربه‏های ساعت بزرگ پاندولی انگلیسی بار دیگر در زمانی مرگبار از حرکت می‏ایستد. باز هم؟ مدت‏هاست که همه چیز آرام بوده است.

نشانه‏ی این یکی نیز همچون عشق است، می‏تواند بمیرد. اکنون کمابیش همه می‏دانند چه وقت باید شمارش معکوس را برای بهبود نسبی آغاز کرد، اما متخصصین از اعلام مرگ آتشفشانی که فعال نیست طفره می‏روند. هالیاکالا[9] که آخرین بار در 1790 فعال شد، هنوز رسماً به عنوان آتشفشانی خاموش طبقه‏بندی می‏شود. آرام است چون میان خواب و بیداری است؟ یا شاید چون مرده است؟ به همان خوبی مرده‏هاست وگرنه مرده نیست. رود آتش، پس از آن که همه چیز را سر راهش می‏بلعد، به رودخانه‏ای سنگی و سیاه بدل می‏شود. درخت‏ها هرگز بار دیگر در اینجا نخواهند رویید. کوه گورستانِ خشونت خود می‏شود؛ آتشفشان از ویرانی‌ای که خود مسببش است بی‏نصیب نمی‏ماند. هر بار که وسویوس[10] فوران کند، تکه‏ای از ستیغ آن بریده‏ می‏شود. بی‏شکل‏تر، کوچک‏تر و تیره‏تر می‏شود.

پمپئی زیر بارانی از خاکستر دفن شد، هرکولانیوم زیر گل و لایی که با سرعت سی مایل در ساعت حرکت می‏کرد مدفون شد. اما گدازه خیابان را چنان آرام می‏بلعد، چند کیلومتر در یک ساعت، تا همه از سر راهش کنار بروند. ما هم وقت داریم تا وسایلمان را نجات دهیم، بعضی از آن‏ها را. کدام یک را؟ محرابِ پر از تمثال‏های مقدس را؟ آن تکه‏ مرغِ دست‌نخورده را؟ اسباب‏بازی بچه‏ها؟ بلوز بلند جدیدم را؟ همه چیزهای دست‏ساز را؟ کامپیوتر؟ قوری‏ها؟ دست‏نویس؟ گاو؟ تمام چیزهایی که برای شروع دوباره‏ی زندگی نیاز داریم.

باور نمی‏کنم که در خطر باشیم. گدازه به راهی دیگر می‏رود. نگاه کن. شما می‏روید؟ من می‏مانم. مگر آن‌که به… اینجا برسد.

اتفاق افتاده است. تمام شده است.

گریختند. سوگواری کردند. تا زمانی که اندوه هم به سنگ بدل شد و آن‏ها برگشتند. آن‏ها که از محو تمام‌عیار خوف کرده بودند، به زمین ویران شده‏ای زل زدند که دنیایشان زیر آن دفن شده بود. خاکستر زیر پایشان هنوز گرم بود، اما دیگر کفش‏هایشان را نمی‏سوزاند. باز هم سردتر شد. تردیدها بخار شدند. کمی بعد از سال 79 میلادی ـ وقتی که کوهِ خوشبو، پوشیده از شاخه‏های تاک که جنگل تاج سرش بود، همان جا که اسپارتاکوس و هزاران برده‏ای که به او پیوسته و‏کوشیده بودند تا او را از چشم سپاه تعقیب‏کننده دور نگه دارند، اول بار در هیئت آتشفشان ظاهر شد ـ بیشتر آنانی که زنده مانده بودند به کار بازسازی مشغول شدند، به کار دوباره زیستن. کوهِ آن‏ها اکنون سوراخی زشت بر بالای سر داشت. جنگل‏ها به تمامی خاکستر شده بودند. اما جنگل‏ها نیز بار دیگر روییدند.

این دورنما فاجعه‏ی پیش روی ماست. این اتفاق افتاده بود. چه کسی انتظار این واقعه را می‏کشید؛ هرگز، هرگز. هیچ‏کس. این بدترین اتفاق است. و اگر بدترین است، پس یگانه‏ است. آنچه حذف می‏شود، قابل تکرار نیست. بگذارید آن را پشت سر جا بگذاریم. بگذارید بدیمن نباشیم.

دورنمایی دیگر وجود دارد. اکنون یگانه است: آنچه زمانی اتفاق می‏‏افتد، می‏تواند بار دیگر هم اتفاق افتد. شما خواهید دید. فقط منتظر باشید. یقین داشته باشید، مجبورید زمانی طولانی انتظار بکشید.

ما برمی‏گردیم. ما برمی‏گردیم.

 

بخش اول

1

نخستین دوری‏اش از خانه به پایان رسید. مردی که در ناپلِ متمدن او را از این پس با نام کاوالی‏یره‌ی دوم[11] می‏شناسند، چِوالیر[12]، سفر طولانی بازگشت به محل اشتغالش، «قلمرو خاکسترها» را آغاز می‏کرد. نامی که یکی از دوستانش در لندن به این قلمرو داده بود.

به خانه که رسید، همه فکر کردند خیلی پیرتر شده بود. هنوز هم لاغر بود؛ بدنی که با خوردن ماکارونی و شیرینی‏های لیمویی فربه شده بود مناسبتی نداشت با آن صورت باریک و باهوش، با بینی عقابی و ابروهای پرپشت. اما از هفت سال پیش که از آنجا رفته بود، رنگ‌پریدگی خاص طبقه‏اش را از دست داده بود. تیرگی پوست سفیدش به چیزی ناخوشایند اشاره داشت. فقط فقیران ـ یعنی بیشتر مردم ـ آفتاب‏‏سوخته بودند. نه نوه‏ی دوک، کوچک‏ترین پسر لرد، همبازی کودکی شخص شاه.

نه ماه اقامت در انگلستان رنگ‌پریدگی مطبوعی به چهره‏ی استخوانی او بخشیده، لکه‏های آفتاب را به زیر پوست دست‏های باریک این استاد موسیقی برده بود.

صندوق‏های جادار، نمای بخاری دیواری جدید، سه صندوق مبلمان، ده قفسه‌ی کتاب، هشت صندوق ظرف، دارو، مایحتاج خانه، دو بشکه آبجوی سیاه، ویولن سل و هارپسیکورد[13] کاترین که جلا داده شده بودند، از دو هفته پیش در انبار کشتی بارگیری شده بودند که طی دو ماه به ناپل می‏رسید، خودش هم سوار یک کرجی اجاره‏ای می‏شد که او را در بولونی برای سفری طولانی سوار می‏کرد؛ تا به دیدار و گشت و گذار در پاریس، فرنی، وین، ونیز، فلورانس و رم برود.

وقتی دو کالسکه‏ کاملاً آماده‏ی سفر شدند، چارلز خواهرزاده‏ی کاوالی‏یره که در خیابان کینگ بر عصایش تکیه داده بود، در حیاط هتلی که دایی و زن‏دایی‏اش در این سه هفته‏ی شلوغِ لندن در آن سکونت داشتند، حضور پرصلابت خود را برای آماده کردن نهایی دو کالسکه‏ی سفری اعلام کرد. همه نفس راحتی می‏کشند وقتی خویشان پیر پرمدعا که خارج زندگی می‏کنند به سفرشان خاتمه می‏دهند. اما هیچ‏کس دوست ندارد تنها بماند.

کاترین که به همراه کلفت‏اش قبلاً در درشکه‏ی بزرگ پست جا گرفته بود، شربت افیون و آب معدنی خودش را برداشته بود تا برای سفر طاقت‏فرسا آماده باشد. بیشتر اسباب سفر را بارِ درشکه‏ی بزرگ‏تر عقبی کرده بودند. پیشکارهای کاوالی‏یره که دوست نداشتند لباس‏های خرمایی رنگ سفرشان چروک شود، کنار کشیدند و خودشان را سرگرمِ اسباب و اثاثیه‏شان کردند، کار بر دوش باربران هتل افتاد و نیز پادویی که در خدمت چارلز بود تا از درشکه بالا بروند و مطمئن شوند که دورتادور صندوق‏های کوچک و بزرگ، جعبه‏ها، چمدان، صندوق ملافه‏ها و لباس‏های زیر، میز تحریرِ چوب آبنوس و عاقبت بسته‏های لباس به همراه لوازم خدمتکاران با طناب و زنجیرهای آهنی محکم بسته شده‏ باشند. فقط صندوق دراز و صاف محتوی سه تابلوی نقاشی که کاوالی‏یره هفته‌ی پیش خریده بود به سقف اولین درشکه بسته شد تا مطمئن باشند که راه را تا کرجی در داوِر امن و امان طی می‏کند. یکی از خدمتکارها از زیر مواظب آن‏ها بود. قرار نبود درشکه‏ی همسر کاوالی‏یره که تنگی نفس داشت تکان داشته باشد.

در همین گیرودار، یک چمدان چرمی دیگر را که تقریباً فراموش شده بود، دوان‌دوان از هتل آوردند و در اسباب و اثاثیه‏ای جا دادندکه قرار بود با درشکه حمل شود و همین تکان بیشتری به درشکه داد و خمیده‏ترش کرد. خواهرزاده‏ی محبوب کاوالی‏یره به کشتی باری فکر کرد که صندوق‏های بیشتری از مایملک عمویش را در انبار خود می‏برد، حالا بسیار دور شده بود، دور تا بندر قادس در اسپانیا.

حتی در آن دوران هم تصور بر این بودکه هر قدر موقعیت اجتماعی مسافر بالاتر باشد، اثاثیه‌ی بیشتر و سنگین‏تری دارد، کاوالی‏یره هم با حجمی استثنایی سفر می‏کرد. اما در مجموع چهل و هفت صندوق بزرگی که داشت کمتر از باری بود که با خود به آنجا آورده بود. صرف نظر از دیدن دوستان و خویشان و برادرزاده‏ی دلبندش، به غیر از شاد کردن همسر بیمارش، به غیر از تجدید روابط سودمند با دربار و اطمینان از این‏که مسئولین وزارت امور خارجه برای مهارت او در کسوت سفیر برای حفظ منافع بریتانیا در درباری کاملاً متفاوت ارزش قائل بودند، و صرف نظر از شرکت در جلسات انجمن سلطنتی و نظارت بر انتشار کتابی که عبارت بود از هفت نامه‏اش درباره‏ی آتشفشان، یکی از هدف‏های کاوالی‏یره از این سفر آوردن و فروش بخش اعظم خزائنی بود که در این مدت جمع‏آوری کرده بود، از جمله هفتصد گلدان عتیقه (که آن‏ها را به غلط به اتروسک[14] نسبت می‏دادند).

کاوالی‏یره قبلاً به دیدن تمام خانواده رفته بود و حالا فرصت کافی داشت تا از بودن با چارلز لذت ببرد و بخش اعظم وقتشان را در ملک کاترین در ولز می‏گذراندند که حالا چارلز به جای او اداره‏اش می‏کرد. کاوالی‏یره روی یکی دو وزیر تأثیر گذاشته بود یا خودش اینطور فکر می‏کرد. دو بار به حضور شاه رسیده  و یک بار هم تنها با شاه، که هنوز او را «برادرخوانده»‏اش صدا می‏کرد، شام خورده بود و شاه در ژانویه لقب شوالیه‏ را به او داده بود که این چهارمین پسر فقط به عنوان پله‏ای از نردبان عنوان‏هایی قلمدادش می‏کرد که با استفاده از توفیق‏های خودش به دست می‏آورد. بقیه‏ی دوستانش در انجمن سلطنتی به او تبریک گفته بودند که جسارت به خرج داده و از نزدیک فوران هیولا را تماشا کرده بود. کاوالی‏یره در برخی از بازارهای فروش تابلو شرکت کرده و چند تابلو را به قیمتی معقولانه خریده بود. و موزه‏ی بریتانیا گلدان‏های اتروسکی او را خریداری کرده بود، تمامش را و همینطور چند تابلوی کم‏اهمیت‏تر، گردن‏بندها و گوشواره‏های طلایی که از هرکوزانیوم و پمپئی به دست آورده بود، چند نیزه و کلاه‏خود، چند تکه عاج و کهربا، مجسمه‏ها و نذر قربانی‏های کوچک که جمعاً می‏شد هشت‌هزار و چهارصد پوند (کمی بیشتر از درآمد سالانه‏ی ملکی که کاترین به ارث برده بود)، گرچه تابلوی نقاشی‌ای که او تمام امیدش را روی آن گذاشته بود فروش نرفت. ونوس عریان هوس‏انگیز را، با آن کمان کاپید که پیروزمندانه بالای سرش نگه داشته بود و از نظر او سه‌هزار پوند می‏ارزید، ترک می‏کرد و پیش چارلز می‏گذاشت.

برمی‏گشت؛ سبک‏تر و پاک‏تر.

پیشکار و آشپز کاوالی‏یره که بطری را دزدانه بین خودشان رد و بدل می‏کردند، در گوشه‏ای از حیاط با باربران گپ می‏زدند. آفتاب پرنور سپتامبر می‏درخشید. باد شمال شرق که ابری تیره و بوی ذغال‌سنگ را به وایت‏هال آورده بود، بوی مشمئزکننده‏ی همیشگی صبحگاه را می‏زدود. صدای برهم خوردن بقیه‌ی کالسکه‏ها، گاری‏ها، درشکه‏ها که عجولانه می‏رفتند از خیابان به گوش می‏رسید. یکی از اسب‏های اولین کالسکه با بی‏قراری پا به پا می‏کرد و کالسکه‏چی مال‏بند اسب را کشید و شلاقش را به صدا درآورد. چارلز اطراف را به دنبال والریو، پیشخدمت دایی‏اش، گشت تا به خدمتکاران سر و سامان بدهد. و با گرهی بر پیشانی به ساعت مچی‏اش نگاهی انداخت.

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “عاشق آتشفشان – چشم و چراغ 72”