توضیحات
گزیده ای از کتاب شوخی های کیهانی
شوخی های کیهانی نوشته ایتالو کالوینو
فکر و ذکرم شده بود زمین. این زمین بود که باعث و بانی این بود که هر کدوم از ما همونی باشه که هست، و کس دیگهای نباشه؛ اون بالا، حالا که از زمین فراغتی بهدست اومده بود، انگاری که من دیگه من نبودم، و اونم دیگه اون نبود، برای من.
در اغاز کتاب شوخی های کیهانی، می خوانیم
دوری و نزدیکی ماه[1]
بنابر کشفیات سر جرج µ. . داروین، روزی روزگاری بود که ماه بدجوری به زمین چسبیده بود. آن وقت امواج دریا کمکمک سایۀ ماه را از روی زمین برداشتند؛ امواجی که مسبب اصلیاش خود وجود مبارک ماه بود، و اینجوری بود که زمین هم نمنمک هرچی قوت داشت از کف بداد.
کب کبک کهنه بانگ برآورد: دیدید میدونستم! بقیهتون به خواب هم یادتون نبود، اما من یادمه. همهاش اون ماه گنده خیک گندشو انداخته بود رو سرمون، وقتی ماه تموم بود ـ شبامونم مثل روز روشن میشد، فوقش با رنگی به زردی کَره – فکر میکردیم میخواد دخلمونو بیاره؛ وقتی ماه نو میشد، تو آسمون طوری خیز ور میداشت درست مثل چتر سیاهی که باد چپهاش کرده؛ وقتی هم داشت بدر میشد شاخهاش آن قدر پایین بود که هیچ نمونده بود به لبۀ پرتگاه گیر کنه. اما تمام قضیه شکل عوض کردنهای ماه آن موقع طور دیگری بود چون که هم فاصله با خورشید فرق داشت، هم مدارها فرق داشتن، هم زاویههای آن چیزهایی که یادم نیست فرق داشت؛ مثلاً کسوف و خسوف رو در نظر بگیرین، زمین و ماه طوری به هم چسبونده بودن که هر دقیقه خسوف و کسوف داشتیم: طبیعی بود که این دوتا غول بیابونی میتونستن مرتب همدیگه رو زیر سایه هم بگیرن، اول یکی، بعد اون یکی.
مدارش؟ آهان، البته که بیضوی[2] بود، چون یک مدتی انگاری خودشو رو ما میانداخت، بعدش هم برای مدتی پروازش میگرفت. موجها وقتی ماه نزدیکتر تاب میخورد، اونقدر بلند میشدند که هیچکسی نمیتونست اونا رو سرجاشون بنشونه. اصلاً شبایی بود که ماه اونقدر کامل و اونقدر پایین مایینا اومده بود که یک سرسوزن فاصله بود تا تلپی بیفته تو آب؛ خب بگذار بگم چقدر فاصله داشت، پاشیم از ماه بکشیم بالا؟ البته که این کار رو میکردیم. تمام کاری که لازم بود بکنی این بود که سوار قایق بشی و به طرف ماه پارو بزنی و وقتی زیرش میرسی، یک نوردبون بهش تکیه بدی و بکشی بالا.
اونجایی که ماه در پایینترین نقطه وجود داشت، درست نزدیکی صخرههای زینک بود. ما عادتمون این بود که با اون قایقهای پارویی کوچولویی که اونا اون روزا داشتن، بزنیم بیرون، قایقایی که گرد و صاف بودن، و از چوبپنبه ساخته شده بودن. اونا چند تایی از ما رو نگه داشته بودن؛ من، کاپیتان وهد وهد، زنش، پسردایی ناشنوام، و گاهی هم خلتلخ کوچولو رو ـ اون موقع اون 12 سالش بیشتر نبود. اون شبا آب خیلی آروم بود، اونقده نقرهای بود که مثل جیوه به نظر میرسید، و ماهیهای توی آب که قشنگ و بنفش بودن، نمیتونستن از پس جاذبه ماه بر بیان، و میاومدن به سطح آب، کاری که هشتپاها و ستاره دریاییهای زعفرانی هم میکردن. همیشه یک فراری از مخلوقات کوچولو وجود داشت؛ مخلوقاتی مثل خرچنگها و سرپاهای کوچیک، و حتی یه چندتایی خزه که سبک و رشتهای بودن، و یه چند تایی مرجان اونا دیگه از سطح آب کنده میشدن و خودشون رو به سطح ماه میرسوندن، و از اون سقف سفید آهکی آویزون میشدن، یا اینکه وسط زمین و آسمون معلق میشدن، یه جماعت فسفری که مجبور بودیم در حالی که داشتیم برگهای موز براشون تکون میدادیم، ازشون دور شیم.
ما کار رو اینجوری انجام میدادیم؛ تو قایق یه دونه نوردبون داشتیم، یکی از ما اون رو نگه میداشت، اون یکی میپرید رو نوردبون و میرفت تا تهش، و سومی که پاروها دستش بود اونقده پارو میزد که ما درست میرسیدیم زیر ماه؛ دلیل اینکه تعداد ما اینهمه زیاد بود همین بود (من فقط به اصلیا اشاره میکنم). اون بابایی که بالای نوردبودن بود، همینطور که قایق به ماه نزدیک میشد، شروع میکرد به ترسیدن و عربده کشیدن: «وایسین! وایسین! همین الانه که سرم دقی بخوره بهش!» این تاثیری بود که شما میگرفتین، وقتی اون رو بالای خودتون با اون خیک گنده زمختش و اون سیخای تیز و لبههای مضرس و دندون ارهایش میدیدین. البته حالا ممکنه یه شکل دیگه باشه، ولی اون موقع ماه ، یا بهتره بگم ته ماه یا زیر شکمش، اون قسمتی که از همه به زمین نزدیکتر بود و تقریباً زمین رو خراش میداد، با یه دلمهای از فلسهای ریز پوشیده شده بود. اصلاً شباهت غریبی به شکم یه ماهی داشت، و اونطور که خاطرم مونده، اگه نگم بوی ماهی میداد، یه جورایی شبیه بوی ماهی بود، شبیه ماهی سالمون دودی.
راستش رو بخواین از بالای نوردبودن، وقتی سیخ رو آخرین پله میایستادین، کافی بود دستاتونو به سمت بالا دراز کنین تا بتونین ماه رو لمس کنین. ما تمام اندازهگیریها رو با دقت تمام انجام داده بودیم (کف دستمون رو بو نکرده بودیم که ممکنه ماه ازمون دور بشه): تنها چیزی که لازم بود شما یه مقدار راجع بهش دقت کنین این بود که کجا دستتون رو میگذارین. من همیشه اون فلسی رو انتخاب میکردم که به نظر سفتتر و قرصتر میرسید (ما در گروههای پنج شیش نفرۀ اون موقع از نوردبون بالا میرفتیم)، بعدش اول با یک دست آویزون میشدم، بعدش با دو تا دستم، و بلافاصله میتونستم حس کنم نوردبون و قایق دارن از زیر من جابهجا میشن، و حالا بود که ماه منو از جاذبه زمین جدا کنه. بعله، ماه اونقدر قوی بود که من رو بالا میکشید؛ شما این موضوع رو وقتی میفهمیدین که از زمین به ماه منتقل میشدین: مجبور بودین یه بارکی، انگار دارین پشتک و وارو میزنین، خودتون رو بچرخونین، و پاهاتونو رو سرتون برگردونین، تا اینکه پاتون کف ماه قرار بگیره. اونایی که از زمین شما رو نگاه میکردن، فکر میکردن شما از ماه آویزوناید و سرتون پایین پاتون قرار گرفته، ولی برای شما یک موقعیت طبیعی بود، و تنها چیز غریبی که وجود داشت این بود که وقتی چشماتون رو بالا میگرفتین، دریا رو در حال درخشیدن بالای سرتون میدیدین، در حالی که قایق و بقیه سروته بودن، درست مثل یک خوشه انگور، که از درخت تاک آویزون باشه.
پسر داییام یعنی کرعلی، استعداد خاصی برای این پشتک و وارو زدنها داشت. دستهای چلفتیاش، همین که سطح ماه رو لمس میکرد (همیشه اون اولین کسی بود که از روی نوردبون میپرید)، چست و چابک و حساس میشد. اونها خیلی سریع جایی رو که اون میتونست از اونجا خودش رو بالا بکشه پیدا میکردن؛ راستش رو بخواین فقط فشار کف دستهاش کافی بود تا به پوستۀ ماه پاره بچسبه. حتی یه دفعه من فکر کردم انگاری این ماه بود که وقتی اون دستهاش رو دراز میکرد طرف اون میاومد.
اون در برگشتن به زمین هم به همین اندازه از خودش جنم نشون میداد، کاری که به مراتب سختتر بود. ما برای این کار بایستی جستی میزدیم، هر چه بالاتر بهتر، اون هم در حالی که دستهامونو به طرف بالا میگرفتیم (البته اگه از طرف ماه بهش نگاه کنیم، چون اگه از طرف زمین بهش نگاه کنیم بیشتر مثل دایو زدن میمونست، یا شبیه شنا کردن به سمت پایین، در حالی که دستها در دوطرف قرار گرفتن)، به عبارت دیگه مثل بالاپریدن از طرف زمین، فقط این دفعه نوردبونی در کار نبود، چون کسی نبود که اون رو طرف ماه بگیره. اما پسر دایی من بهجای اینکه با دستهای گشاده از ماه بپره، خودش رو سمت سطح ماه خم میکرد، و سرش رو انگار که میخواد کلهمعلق بزنه رو به زمین میگرفت، اون وقت جستی میزد و با دستاش خودش رو هل میداد. از توی قایق ما نظارهگرش بودیم، که همین جوری سیخ تو هوا وایساده بود، انگاری گوی بزرگ ماه رو با دستاش داره حمل میکنه و میخواد پرتش کنه و با کف دستاش بهش ضربه بزنه؛ اون وقت زمانی که دست ما به پاهاش میرسید، زورمون رو میزدیم که به قوزکش چنگ بندازیم و اون رو سمت عرشه پایین بکشیم.
حالا حتماً میخواین بپرسین این چه کرمی بود که ما داشتیم که بریم روی ماه؛ خب، باشه، دندون رو جیگر بگذارین براتون توضیح میدم. ما میرفتیم اونجا که با یه قاشق بزرگ یک سطل شیر جمع کنیم. شیر ماه خیلی غلیظ بود، درست عینهو یه نوع پنیر پر چرب میموند. اون شیر توی درز بین یک فلس و فلس بعدی از تخمیر اجساد و مواد زمینی شکل میگرفت، اون چیزهایی که همینطور که ماه از روی علفزارها و جنگلها و دریاچهها پرواز میکرد، جمع میکرد. اون عمدتاً تشکیل شده بود از عصارههای گیاهی، بچه وزغ، قیر، حبوبات، عسل، کریستالهای نشاسته، تخم سگماهی، کپک گرده گیاهی، ماده ژلاتینی، کرم رزین، فلفل نمکهای معدنی و پسماندههای احتراق. کافی بود دستت رو دراز کنی و قاشقتو ول کنی زیر فلسهایی که تن جربدار ماه رو میپوشوند، و اون وقت قاشقت پر بود از اون سرگین گرانقدر. البته به صورت خیلی خالصی نبود و یک عالمهات و آشغال داشت. در وضعیت تخمیر (اون موقعی اتفاق میافتاد که ماه داشت از روی گسترههای وسیع هوای داغ روی بیابانها میگذشت) تمام اون اجساد محو نمیشدن؛ یه چیزایی میموندن که تو اون شیر گیر کرده بودن؛ ناخون و غضروف، زبونه، اسبهای دریایی، دانه و ساقه، خرده سفال، قلاب، و حتی گاهی یه دونه شونه. بنابراین معلوم بود که این پسمونده وقتی جمع میشد بایستی پالایش و صاف میشد. اما مشکل کار اینجا نبود؛ مشکل کار این بود که چطور بایستی این محموله رو رسوند به زمین. کاری که ما میکردیم این بود: ما هر قاشق پری رو تو هوا با دو تا دستمون تاب میدادیم، انگاری که قاشق یک فلاخنه. پنیر راه میافتاد، و اگه میتونستیم به اندازه کافی اون رو تند و محکم تکون بدیم، اون بلند میشد و میچسبید به سقف، منظورم سطح دریاست. وقتی اونجا مینشست دیگه جمع کردن اون روی قایق کاری نداشت. توی این کارهم کرعلی از استعدادی خداداده بهره داشت؛ هم قدرتش زیاد بود و هم نشونه گیریش؛ با یه حرکت تیز و بز میتونست پنیر رو درست توی سطلی بندازه که ما توی قایق واسش نگه داشته بودیم. راستش رو بخواین خودمن گاهی تیرم به خطا میرفت؛ محتویات قاشق نمیتونستن از چنگ جاذبه ماه فرار کنن و دوباره میریختن تو چشم خودم.
من هنوز به شما همه چی رو در مورد چیزایی که پسرداییام توشون خبره بود نگفتم. اون کار بیرون کشیدن شیر ماه از فلس ماه براش مثل آب خوردن بود؛ گاهی بهجای قاشق کافی بود از دستای خالیاش استفاده کنه، حتی گاهی از یک انگشتش استفاده میکرد. اون حتی از یک روش منظم هم استفاده نمیکرد، بلکه برای شیردوشی به جاهای تک افتادهای میرفت، از یک جا جستی میزد به جای بعدی، انگاری که داره با ماه قایمموشکبازی میکنه، میخواد اون رو حیرتزده بکنه یا شایدم غلغلکش بده. و هر وقت هم که دستش رو میگذاشت، شیر درست انگاری که داره از پستون یه بز ماده میآد، به بیرون فوران میکرد. به همین خاطر بود که بقیه ماها تنها کاری که داشتیم این بود که دنبال اون راه بیفتیم و با قاشقهامون مادهای رو که داشت فشار میداد، جمعآوری کنیم، یه بار اینجا، یه بار اونجا، اما همیشه انگاری یه جای اللهبختکی، چون که حرکات کرعلی انگار هیچ معنی و مفهوم روشن و عملیای نداشت.
برای مثال جاهایی بود که اون صرفاً بهخاطر لذت لمس کردنشون لمسشون میکرد؛ فواصل بین دو فلس، چینهای لخم و لخت و نازک گوشت ماه. اصلاً گاهی میشد که پسر داییام نه تنها انگشتاش بلکه شست پاشم ـ با یک جهش به شدت سنجیده تو اونا فرو میکرد (اون پابرهنه روی ماه راه میرفت) و این کار انگاری براش اوج لذت بود، البته اگه ما به صداهای زق زق مانندی که وقتی جست میزد از گلوش بیرون میداد، میتونستیم اعتبار بدیم.
اینم بگم تمام خاک پاک ماه از فلس پوشیده نشده بود، بلکه جا به جا این ور و اون ور تیکههای لخت و نامنظم، رنگ پریده و لغزان خاک رس وجود داشت. این مناطق نرم کرعلی رو وادار میکرد تا پشتک وارو بزنه یا تقریباً شبیه یه پرنده پرواز کنه، انگاری میخواست تمام بدنش رو به مغز ماه فرو کنه و جاشو رو سطح ماه بگذاره. اون هی تو این کارا از خودش جسارت نشون میداد، و ما یک دفعه میدیدیم غیبش زده. بر سطح ماه مناطق وسیعی وجود داشت که ما هیچ دلیلی یا کنجکاوی نداشتیم که بریم و کشفشون کنیم، و اون درست همون جاهایی بود که پسرداییم غیبش میزد؛ من شک ورم داشته بود که نکنه تمام اون پشتک واروها و اون سقلمههایی که جلوی چشم ما و به ما میزد فقط یک آمادهسازیه، یک مقدمه برای چیز رازآمیزی که قرار بود در مناطق مخفیه اتفاق بیفته.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.