توضیحات
گزیده ای از رمان سالها
در باز شد و پرستار وارد شد. دیلیا از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. او پارچ سفیدى که در روشنایى غروب به رنگ صورتى درآمده بود خیره شد و از خود پرسید من کجا هستم؟ براى لحظهاى چنین مىنمود که در برزخى میان مرگ و زندگى سرگردان بود. او همچنان به پارچ صورتى که کاملا غیرعادى و غریب مىنمود چشم دوخت و دوباره تکرار کرد من کجا هستم؟ آنگاه صداى جارى شدن آب و صداى آهسته قدمهایى از طبقه بالا به گوشش رسید.
در آغاز رمان سالهامی خوانیم
بهار متغیرى بود. هوا دائمآ تغییر مىکرد و ابرهاى آبى و ارغوانى را برفراز زمین به اینسو و آنسو مىکشاند. در روستا نگاه کشاورزان به مزارع دوخته شده بود و همه نگران بودند. در لندن مردم نگاهى به آسمان مىانداختند، چترهاى خود را باز مىکردند و پس از مدتى دوباره مىبستند. لیکن در ماه آوریل چنین هوایى دور از انتظار نبود. هزاران فروشنده در «وایتلى»[1] ، در فروشگاههاى نیروى دریایى و ارتش، هنگام تحویل بستههاى کادویى به خانمهایى که با لباسهاى چیندار آنسوى پیشخوان ایستاده بودند، در مورد هوا چنین نظرى داشتند. از نظر کسانى که به دلایل پست کردن نامهاى، یا ایستادن کنار ویترین مغازهاى در «پیکادلى»[2] توقف مىکردند، رفت و آمد دائمى خریداران در «وستاند»[3] و تجار و کسبه در «ایست»[4] مانند
کاروانهایى بودند که همواره در حال کوچاند. فصل جدید نزدیک بود، از اینرو درشکههاى دو نفره، کالسکههاى تک اسبه و گارىها مدام در رفتوآمد بودند. در خیابانهاى خلوتتر نوازندگان ساز خود را به صدا درمىآوردند و اغلب اوقات صداى غمگینِ نىِ آنها در هوا طنین مىانداخت که اینجا بین درختان «هایدپارک»[5] و یا «سنتجیمز»[6] با جیک جیک گنجشگان و صداى عاشقانه چلچلهها به طور متناوب مخلوط مىشد. کبوتران در میادین شهر بر شاخههاى درختان اینطرف و آنطرف مىپریدند و با حرکت آنها شاخههاى کوچک درختان به زمین مىافتاد. صداى بغ بغوى آنها که ناپیوسته بود به کرّات به گوش مىرسید. غروب هنگام دروازههاى «ماربل آرچ»[7] و «اپسلى هاوس»[8] مملو از خانمهایى بود در لباسهاى رنگارنگ و دامنهاى پفدار و آقایانى عصا به دست با لباسهاى فراک و گلهاى میخک به سینه. آنگاه پرنسس وارد مىشد و مردم هنگام عبور او به نشانه احترام کلاهشان را از سر برمىداشتند. دختران خدمتکار در زیرزمینهاى خیابانهاى دور و دراز مناطق مسکونى، کلاه به سر و پیشبند بسته مشغول درست کردن چایى بودند. قورى نقرهاى به زحمت از پلههاى زیرزمین بالا آورده، روى میز گذاشته مىشد و پیردختران ترشیده با همان دستانى که خون جراحتهاى «برموندسى»[9] و «هاکستون»[10] را بند آورده بودند یک، دو، سه و چهار پیمانه چایى داخل قورى مىریختند. هنگام غروبِ خورشید یک میلیون چراغ گازى همچون ستارههاى درخشان در پهناى تاریک آسمان درون محفظههاى شیشهاى روشن مىشد و با این وجود، سایههایى گسترده از تاریکى بر سطح پیادهرو باقى مىماند. در آبهاى آرام «راندپوند»[11] و «سرپنتین»[12] تلفیقى از نور چراغها و غروب خورشید منعکس مىشد.
تفرجکنندگان درون درشکههاى تک اسبه هنگام عبور از روى پُل در انتظار دیدن چشماندازى دلفریب بودند. سرانجام ماه پدیدار مىشد و گوىِ برّاق و جلایافتهاش با وجودىکه گاه گاه در پسِ ابرها به تیرگى مىگرایید، به آرامى، با صلابت و شاید هم با بىتفاوتى کامل شروع به تابیدن مىکرد و همچون تابش نورافکنى روزها، هفتهها و سالهااز پىِ هم بهآرامى درمیان آسمان بهحرکت خود ادامه مىداد.
سرهنگ «ایبل پارگیتر»[13] پس از ناهار در باشگاه گپزنىاش نشسته بود.
دوستانش که روى صندلى راحتى چرمى نشسته بودند، همگى همردیف خودش بودند. آنها ارتشى بودند؛ کارمندان کشورى؛ مردانى که بازنشسته شده و اینک سرگرم تکرار خاطرات و شوخىهاى قدیمى دوران گذشتهاى بودند که در هند، آفریقا و مصر خدمت کرده بودند؛ و آنگاه موضوع صحبت آنها به امروز کشیده شد. صحبت آنها راجع به یک قرار ملاقات، یا قرار ملاقات احتمالى بود.
ناگهان جوانترین و شیکپوشترین شخص آن جمع سه نفره به جلو خم شد. او روز گذشته با …. ناهار خورده بود. در اینجا صداى او کمى پایین آمد. دیگران به سمت او خم شدند و سرهنگ ایبل با اشاره مختصر دست خدمتکار را که مشغول جمع کردن فنجانهاى قهوه بود مرخص کرد. سه کله طاس و جوگندمى حدود چند دقیقه نزدیک یکدیگر باقى ماندند. سپس سرهنگ ایبل خود را عقب کشید و به صندلىاش تکیه داد. برق کنجکاوى که در آغاز صحبتِ سرگرد «الکینز»[14] در چشمان آنها پدیدار شده بود کاملا از چهره سرهنگ پارگیتر محو شد. او همانطور که نشسته بود مستقیم به جلو خیره شد، با چشمان آبى روشن که به نظر مىرسید اندکى به هم فشرده شده بود گویى شعاع نور شرق هنوز به آنها مىتابید و با چین و چروکهاى گوشه آنها گویى هنوز گرد و غبار آن دوران در آنها مانده بود. افکارى به مغزش هجوم آورده بود که باعث مىشد توجهى به آنچه دیگران مىگویند نداشته و در واقع آن صحبتها برایش ناخوشایند باشد. از جا برخاست و از پنجره به پیکادلى نگریست. همانطور که سیگار نصفهاش را در دست گرفته بود به سقف اتوبوسها، کالسکههاى تک اسبه، درشکهها و بارکشها نگاه کرد. او اصلا علاقهاى به آن موضوع نداشت و رفتارش حاکى از این بود که هیچ رغبتى به آن ندارد. همانگونه که ایستاده بود افسردگى در چهره جذاب و سرخگون او پدیدار شد. ناگهان فکرى به مغزش خطور کرد؛ سؤالى در ذهنش شکل گرفت و برگشت آن را بپرسد ولى دوستانش رفته بودند و جمع کوچکشان متفرق شده بود. الکینز قبلا از جا برخاسته و در حال رفتن بود. «براند»[15] نیز رفته بود تا با شخص دیگرى صحبت کند. سرهنگ پارگیتر که خود را براى سؤال آماده کرده بود، منصرف شد و دوباره به سمت پنجره مشرف به پیکادلى چرخید. به نظر مىرسید در آن خیابان شلوغ هرکس هدف خاصى داشت. همه عجله داشتند به موقع سر قرار خود برسند. حتى خانمها، در کالسکه و درشکههایى که در پیکادلى یورتمه مىرفتند، در پى انجام کارى بودند. مردم به خاطر شروع فصل جدید در حال بازگشت به لندن بودند. لیکن براى او هیچ فصلى وجود نداشت؛ او هیچ کارى نداشت انجام دهد. همسرش در شرف مرگ بود ولى هنوز نمرده بود. امروز حالش بهتر بود و فردا معلوم
نبود بهتر باشد یا بدتر. پرستار جدیدى مىآمد و این وضع ادامه داشت. سرهنگ روزنامهاى برداشت و ورق زد. نگاهش به عکس ضلع غربى «کلیساى جامع کلن»[16] افتاد. روزنامه را دوباره میان روزنامههاى دیگر انداخت. فکر کرد یکى از این روزها ـ منظورش این بود که وقتى همسرش بمیرد ـ از لندن دل مىکند و براى زندگى به روستا مىرود. ولى در لندن خانهاى داشت و بچههایى و نیز در آنجا… چهرهاش تغییر کرد و آثار ناخشنودى در آن کمتر شد لیکن هنوز قدرى تردید و نگرانى در آن وجود داشت.
با این حال جایى داشت که برود. وقتى بقیه در حال پرگویى بودند این فکر در ضمیر ناخودآگاهش نقش بسته بود. موقعى که برگشت و فهمید آنها رفتهاند این تصمیم مرهمى شد بر زخمش. او مىخواست برود «میرا»[17] را ببیند. حداقل میرا از دیدنش خوشحال مىشد. بنابر این وقتى سرهنگ از باشگاه خارج شد نه به طرف شرق رفت، جایى که آدمهاى شاغل مىرفتند، و نه به سوى غرب جایى که خانهاش در محله «آبرکورن تِرِس»[18] قرار داشت
بلکه در طول راههاى ناهموار از میان گرینپارک به سمت «وست مینستر»[19] راه افتاد. علفها رنگ سبز سیر به خود گرفته بودند، برگها شروع به جوانهزدن کرده و تیغهاى سبز کوچکى همچون چنگال پرندگان از شاخهها بیرون زده بود. همهجا سرشار از طراوت و شادابى بود و رایحه تازگى و سرزندگى در هوا پیچیده بود ولى سرهنگ پارگیتر نه توجهى به علفها داشت و نه به درختان. او با قدمهاى نظامىوار، با کتى که تمام دگمههایش را بسته بود و با نگاهى که مستقیمآ به جلو دوخته شده بود از میان پارک عبور
کرد. ولى هنگامى که به وستمینستر رسید ایستاد. او به هیچوجه به این قسمت علاقهاى نداشت. خیابانى کوچک که در سایه ساختمان عظیم صومعه وستمینستر قرار داشت. خیابانى با خانههاى کوچک تیره رنگ، پردههاى زرد و پنجرههاى کثیف؛ خیابانى که به نظر مىآمد هرآن کلوچهفروش دورهگرد زنگ خود را در آن به صدا درخواهد آورد؛ خیابانى که بچهها در آن جیغ و فریاد مىزدند و در جدولهایى که با گچ در پیادهرو کشیده بودند لِى لِى مىکردند. سرهنگ مثل همیشه که به این خیابان مىرسید مکثى کرد، به چپ و راست نگاهى انداخت، آنگاه به سرعت به طرف خانه شماره سى رفت و زنگ آن را زد. او با سر تقریبآ فرو برده، مستقیمآ به در خیره شده و در انتظار باز شدن آن بود. مایل نبود جلوى آن در دیده شود. علاقهاى نداشت پشت در منتظر بماند. وقتى خانم «سیمز»[20] در را باز کرد اشتیاق چندانى نیز به داخل شدن نداشت. همیشه بویى در آن خانه پیچیده بود و همواره لباسهاى کثیف روى بندى در باغچه پشتِ خانه آویزان بود. سرهنگ با ترشرویى و دلمردگى از پلکان بالا رفت و وارد اتاق نشیمن شد.
کسى آنجا نبود. او خیلى زود آمده بود. با بىمیلى نگاهى به دور تا دور اتاق انداخت. خردهریز زیادى دو و بر اتاق ریخته بود. سرهنگ که شق و رق جلوى بخارى دیوارى ایستاده بود احساس مىکرد که لوازم آن اتاق نامناسب و روى همرفته بیش از حد جاگیر بود. روى بخارى دیوارى پردهاى کشیده بودند که برآن تصویر مرغى ماهىخوار در حال فرود آمدن بر نیزار نقاشى شده بود. صداى گامهاى کوتاه که در جهات مختلف در حرکت بود از طبقه بالا به گوش مىرسید. سرهنگ که به صدا گوش مىکرد از خود پرسید آیا کسى پیش اوست؟ بچهها در خیابان جیغ و داد مىکردند. دنیاى کثیف و پست و موذیانهاى بود. با خود گفت یکى از این روزها… ولى در باز شد و معشوقهاش میرا وارد اتاق شد. او با تعجب گفت «اوه «باگى»[21] ، عزیزم!» سرهنگ اندیشید موهاى او خیلى آشفته است؛ چهرهاش پف کرده است؛ لیکن بسیار جوانتر از اوست و از دیدنش واقعآ خوشحال است. سگ کوچولو کنار پاى میرا بالا و پایین مىپرید.
میرا با یک دست سگ کوچک را از زمین برداشت و دست دیگرش را روى موهایش گذاشت و فریاد زد ««لولو»[22] ، بیا عمو باگى تو را ببیند.»
سرهنگ روى صندلىِ ساخته از نى نشست که صداى جیر جیر آن بلند شد. میرا سگ را روى زانوى او گذاشت. پشت یکى از گوشهاى سگ لکهاى قرمز ـ احتمالا اگزما ـ وجود داشت. او عینک به چشم زد و خم شد تا گوش سگ را نگاه کند. میرا قسمتى از گردن او را که در تماس با یقه بود بوسید. عینکِ سرهنگ از چشمش افتاد. میرا آن را قاپید و به چشم سگ گذاشت. حس کرد که پیرمرد امروز سرحال نیست. در دنیاى مرموز باشگاه و زندگى خانوادگىاش که هرگز در مورد آن چیزى به او نمىگفت، اتفاقى افتاده بود. امروز او پیش از آنکه میرا موهایش را درست کند پیدایش شده بود که این باعث مزاحمت بود. ولى وظیفهاش این بود که پیرمرد را سرگرم کند. بنابراین از جا پرید ـ با جثهاى که بزرگتر مىنمود هنوز مىتوانست بین میز و صندلى حرکت کند ـ پرده بخارى دیوارى را برداشت و قبل از ا ینکه سرهنگ بتواند جلوى او را بگیرد آن را روشن کرد که صداى جرق جرق آتش در فضاى آن خانه کرایهاى طنین انداخت. آنگاه روى دسته صندلى سرهنگ نشست.
میرا در آیینه نظرى به خود انداخت. سنجاق سرش را جابجا کرد و گفت : «اوه میرا، چه دختر ژولیده و شلختهاى هستى!» او حلقهاى بلند از موهایش را رها کرد که روى شانههایش غلتید. موهاى طلایىاش هنوز زیبا بود گرچه تقریبآ چهل ساله بود و، اگر حقیقت برملا مىشد، دخترى هشت ساله داشت که دوستانش در «بدفورد»[23] از او نگهدارى مىکردند. موهاى میرا به آرامى و به دلخواه خود رها شد و موج برداشت و باگى با دیدن این صحنه خم شد و موهاى او را بوسید. صداى یک ارگ دندانهاى از انتهاى خیابان به گوش رسید و بچهها به آن سمت هجوم بردند که با رفتن آنها آرامشى ناگهانى به وجود آمد. سرهنگ شروع به نوازش گردنِ میرا کرد. او با دستى که دو انگشت آن قطع شده بود گردن و سپس کمى پایینتر، محل اتصال گردن و شانه را مالش داد. میرا خود را روى کف اتاق رها کرد و پشتش را به زانوى سرهنگ تکیه داد.
سپس صداى جیرجیرِ پلکان و ضربات آهستهاى به گوش رسید که انگار شخصى مىخواست حضور خود را به آن دو خبر دهد. میرا فورآ موهایش را سنجاق کرد، از جا برخاست و پس از خارج شدن در را پشت سرش بست.
سرهنگ دوباره شروع به معاینه گوش سگ کرد. آیا اگزما بود؟ او نگاهى به لکه قرمز انداخت، سپس سگ را داخل سبد گذاشت و منتظر ماند. او از نجواى طولانى که از پاگرد پلکان به گوش مىرسید خوشش نمىآمد. عاقبت میرا در حالیکه نگران به نظر مىرسید برگشت؛ و هر وقت نگران مىنمود چهرهاش پیر نشان مىداد. او به زیر و رو کردن نازبالشها و لباس خوابها پرداخت و گفت که به دنبال کیف خود مىگردد. کیفش را کجا گذاشته بود؟ سرهنگ اندیشید در میان آن همه خرت و پرت و به هم ریختگى آن کیف هر
جایى ممکن است باشد. موقعى که میرا آنرا گوشه کاناپه در زیر نازبالش پیدا کرد، کیفى خالى و فلاکتزده به نظر رسید. آن را وارونه کرد و وقتى تکانش داد چند تکه دستمال، مقدارى کاغذ مچاله شده و چند سکه و پول خرد روى میز ریخت. او گفت «باید یک «ساورین»[24] داشته باشم.» و زیرلب گفت :
«مطمئنم که دیروز یکى داشتم.» سرهنگ پرسید: «چقدر؟»
میرا گفت: «حدود یک پوند – نه، یک پوند و «شش پنس»[25] » سپس مِنمِنکنان چیزى در مورد شستشو گفت. سرهنگ دو ساورین از جعبه طلایى کوچکش بیرون آورد و به دست او داد. میرا رفت و دوباره صداى پچپچ از پاگرد پلکان به گوش رسید.
سرهنگ اندیشید «شستشو…؟» و به اطراف اتاق نگاه کرد. آنجا دخمهاى کوچک و کثیف بود؛ لیکن بیشتر بودن سنش باعث مىشد نتواند راجع به شستشو از میرا سؤال کند. در اینجا میرا دوباره وارد شد. او طول اتاق را طى کرد، روى زمین نشست و سرش را به زانوى سرهنگ تکیه داد. آتش لجوج که قبلا با ضعف و سستى پرپر مىزد اینک کاملا به خاموشى گراییده بود. سرهنگ بىصبرانه به میرا که سیخ بخارى را برداشته بود گفت: «ولش کن، بگذار خاموش باشد.» میرا دوباره سیخ را سر جاى خود گذاشت. سگ خرناسهاى کشید و ارگ دندانهاى شروع به نواختن کرد. دست او دوباره گردش خود را بالا و پایین گردن و در میان موهاى بلند و پرپشت آغاز کرد. در این اتاق کوچک که به خانههاى همسایه چسبیده بود، تاریکى به سرعت فرا مىرسید و نیمى از پردهها کشیده شده بود. سرهنگ او را به طرف خود کشید
و پشت گردنش را بوسید و سپس دستى که دو انگشت نداشت گردن و سپس کمى پایینتر، محل اتصال گردن و شانه را مالش داد.
رگبار ناگهانى باران بر سطح پیادهرو فروریخت و بچهها که در خانههاى گچى لىلى مىکردند به سرعت به سمت خانههاى خود دویدند. خواننده پیر دورهگرد که کلاهى حصیرى پشت سرش گذاشته بود و کنار جدول خیابان حرکت مىکرد با شور و حال سرود مىخواند «شکر نعمتها را بجا آورید شکر نعمتها را بجا آورید…» سپس یقه کتش را بالا کشید و خود را به زیر ایوان میخانه رسانید و تکرار کرد «شکر نعمتها را بجا آورید، همگى». پس از آن خورشید دوباره درخشید؛ و پیادهرو را خشک کرد.
«میلى پارگیتر»[26] نگاهى به کترى انداخت و گفت: «هنوز جوش نیامده.» او پشت میزى گرد در اتاق پذیرایى خانهاى که در آبرکورن تِرِس قرار داشت نشسته بود. او دوباره گفت: «حتى نزدیک جوش آمدن هم نیست.» یک کترى برنجى قدیمى بود که نقش گلهاى سرخى که بر آن قلمزنى شده بود، تقریبآ پاک شده بود. شعله ضعیف آتش در زیر کترى برنجى پرپر مىزد. خواهرش «دیلیا»[27] نیز که کنار او روى صندلى لم داده بود به شعله آتش مىنگریست. پس از لحظهاى بىجهت سؤال کرد «مگر کترى باید جوش بیاید؟» انگار انتظار جوابى نداشت و میلى جوابى نداد. آنها در سکوت سرگرم تماشاى شعله ضعیفى شدند که برفراز فتیلههاى زرد رنگ به چشم مىخورد. بشقاب و فنجانهاى زیادى آنجا وجود داشت گویا کسان دیگرى قرار بود وارد شوند
ولى در آن لحظه آن دو تنها بودند. اتاق پر از مبل و اثاث بود. مقابل آنها بوفه هلندى قرار داشت که در قفسههاى آن ظروف چینى چیده شده بود. آفتاب آوریل لکههایى روشن روى شیشه بجا گذاشته بود. تصویر یک زن جوان با موهاى قرمز و لباسى سفید از پارچه وال روى پیش بخارى قرار داشت که سبدى گل روى دامنش گذاشته بود و از داخل عکس به آنها لبخند مىزد.
میلى سنجاق سرش را باز کرد و به فتیله کشید و سعى کرد آن را رشته رشته کند تا شعله بیشتر شود.
دیلیا که او را نگاه مىکرد با لحن تندى گفت: «ولى این کار هیچ فایدهاى ندارد.» او بىقرار و ناآرام بود. به نظر مىرسید زمان براى سپرى شدن عجلهاى نداشت، و انتظار برایش غیرقابل تحمل مىنمود. در این هنگام «کراسبى»[28] وارد شد و سؤال کرد کترى را در آشپزخانه باید جوش بیاورد؟ و میلى گفت نه. دیلیا با چاقویى که در دست داشت تقتق روى میز زد، نگاهش را به شعله ناپایدارى دوخت که خواهرش با استفاده از سنجاق سر زیادتر کرده بود و با خود گفت چطور مىتوانم از این وقت تلف کردن و سرسرى گرفتنها دست بردارم. صدایى مانند ویزویز پشه از زیر کترى شروع به نالیدن کرد؛ در این هنگام در یکدفعه باز شد و دختر بچهاى با روپوشى صورتى و خشک وارد اتاق شد.
میلى که اداى آدم بزرگسال را درمىآورد با لحنى جدّى گفت: «فکر مىکردم پرستار پیشبند تمیز به تو پوشانده باشد.» لکهاى سبز رنگ روى پیشبند او دیده مىشد گویا از درخت بالا رفته بود.
دخترک که «رز»[29] نام داشت با ترشرویى گفت: «هنوز از رختشویخانه نیامده است.» او نگاهى به میز انداخت، ولى هنوز از چایى خبرى نبود.
میلى دوباره سنجاق سرش را به فتیله کشید. دیلیا خود را عقب کشید و از روى شانهاش به پنجره نگاه کرد. از جایى که نشسته بود مىتوانست پلکان ورودى ساختمان را ببیند.
او با ناراحتى گفت: «این هم «مارتین»[30] ». در با صدا به هم خورد، سپس صداى پرت شدن کتابها روى میز سالن به گوش رسید و مارتین، پسرکى دوازده ساله، داخل اتاق شد. موهاى او مانند موهاى زنى که در نقاشى وجود داشت قرمزرنگ ولى ژولیده و بهم ریخته بود.
دیلیا با خشونت گفت: «برو خودت را تمیز کن. فعلا خیلى وقت دارى، کترى هنوز جوش نیامده است.»
آنها همه به کترى چشم دوختند. هنوز صداى ملالآور ویزویز آن به گوش مىرسید و شعله ضعیف زیر کترى برنجى پرپر مىزد.
مارتین گفت: «اى لعنت براین کترى.» و با ناراحتى نگاهش را از آن برگرفت.
میلى شماتتوار گفت: «اگر از این حرفهاى بد بزنى مامان تو را دوست ندارد.» او به تقلید از آدمهاى بزرگسال مارتین را ملامت مىکرد، مریضى مادرشان آنقدر طول کشیده بود که هردو خواهر به تقلید از رفتارى که مادرشان نسبت بهبچهها داشت، خوکرده بودند. در دوبارهباز شد.
کراسبى که با پایش در را باز نگهداشته بود گفت: «سینى را آوردهام، میس…» یک سینى مخصوص بیمار در دست او بود.
میلى گفت: «سینى، خوب حالا کى قرار است آن را ببرد بالا؟» دوباره او حالت یک آدم بزرگ را به خود گرفت که مىخواهد با بچهها با تدبیر و کاردانى رفتار کند.
«تو نه، رُز. این خیلى سنگینه. بگذار مارتین آن را ببرد و تو مىتوانى دنبالش بروى. ولى آنجا نمان. فقط به مامان بگو که چهکارهایى کردهاى و بعدش
کترى… کترى…» [1] . Whiteley
[2] . Piccadilly
[3] . West End
[4] . East
[5] . Hyde Park
[6] . St James
[7] . Marble Arch
[8] . Apsley House
[9] . Bermondsey
[10] . Hoxton
[11] . Round Pond
[12] . Serpentine
[13] . Abel Pargiter
[14] . Elkins
[15] . Brand
[16] . Cologne Cathedral
[17] . Mira
[18] . Abercorn Terrace
[19] . Westminster
[20] . Sims
[21] . Bogy
[22] . Lulu
[23] . Bedford
[24] . سکه سابق طلا در بریتانیا به ارزش یک پوند.
[25] . سکه سابق بریتانیا به ارزش شش پنى.
[26] . Milly Pargiter
[27] . Delia
[28] . Crosby
[29] . Rose
[30] . Martin
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.