توضیحات
گزیده ای از مجموعه داستان، بهترین داستان های کوتاه آنتوان پاولوویچ چخوف
بهترین داستان های کوتاه چخوف
یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه میگذارم؟ دارم پولت را میخورم؟ تنها چیزی میتوانی بگویی این است که متشکرم؟… همین چند روز پیش، پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
در آغاز مجموعه داستان، بهترین داستان های کوتاه آنتوان پاولوویچ چخوف می خوانیم
این چهره محققِ پا به سن گذاشته یا دکترِ خانوادگىِ کمابیش اخمویى که نوزادان بسیارى به دنیا آورده، متکى بر تصویرى است که نقاشِ کمابیش گمنامى، به نام جوزف براتس، در ۱۸۹۸، هنگامى که چخوف دچار بیمارى سل بوده از او کشیده است. چخوف در آن حال که به انتظار تمام شدن تصویر نشسته بوده بىقرار بوده و کمترین اعتمادى به استعداد نقاش نداشته و پس از اتمام تصویر گفته بوده که کراوات و خطوط کلى چهره شاید دقیق باشد اما تصویر روىهمرفته ارتباطى با من ندارد. و پنج سال بعد، که تصویر از دیوارِ سالنِ تئاترِ هنرىِ مسکو آویخته شد، به همسرش نوشت که هر کارى از دستش بر بیاید انجام مىدهد تا تابلو از آن سالن برداشته شود و به جایش عکسى از او بیاویزند. «هر تصویر بهجز آن تصویر مشمئزکننده» و افزوده بود: «چیزى در آن تصویر مىبینم که از من نیست و چیزى از وجود من در آن حذف شده است.» و با گذشت زمان بر خشم او نسبت به آن تصویر افزوده شد و از آن با عنوان «آن تصویر فجیع» یاد مىکرد. چخوف حق داشته تصویر را نپسندد زیرا که تصویر حالتى رسمى و آکادِمىوار داشت در حالى که او از غرورى کاملاً معمولى برخوردار بود. چخوف در دوران جوانى و میانسالى جذابیتى یگانه داشت. ولادیمیر کورولِنکو، که چخوف را در سال ۱۸۸۷ دیده بود، از خطوط زیباى چهره او یاد مىکند که جذابیت دوران جوانى خود را حفظ کرده، تلألؤِ چشمانش حالتى متفکرانه به آن مىبخشیده و مجموعه اسباب چهرهاش از نشاط زندگى آکنده بوده است. چخوف هیچگاه قرار و آرام نداشت و پیوسته شوخى مىکرد. حتى در سالهاى آخر عمر، که مسلول بود و ناراحتى چشم پیدا کرده بود، همچنان به شوخىهاى خود ادامه مىداد و تا سالها پس از مرگش، دوستان او از قهقهههاى زیباى خندهاش یاد مىکردند. تصور کنیم که او در حدود ۱۸۸۹، که کمابیش سى سال داشته، بیشترِ داستانهایش را نوشته و در اوج شهرت بوده، پا به اتاقى مىگذارد. در این سن و سال جایزه پوشکین را از طرف آکادِمى سلطنتى علوم روسیه دریافت کرده و به عضویت انجمن دوستداران ادبیات روسیه انتخاب شده است. او دیگر مىدانسته که نویسنده بزرگى است و در ادب روسیه جایگاهى یافته است. او پیراهن ابریشمى پوشیده، کراواتى از رشتههاى رنگى بسته و کتى به رنگ گوزن به تن دارد که رنگ گلگون چهرهاش را تعدیل مىکند. قدش به صد و هشتاد سانتىمتر مىرسد اما شانههاى باریکش او را بلندتر نشان مىدهد. ریش کمپشتِ خوشایندى دارد و با آن حالتِ آرامِ مردانه و حرکات عصبى و سریع و ظرافتِ ظاهرى نظر هر کسى را به خود جلب مىکند. موهاى خرمایىِ پرپشتش را از جلوِ پیشانىِ بلندش به عقب شانه کرده. ابروان پرپشتِ خرمایى دارد و چشمانش که آنها نیز به رنگ خرمایى است، برحسب اینکه چخوف در چه حالت روحى است، تیرهتر یا روشنتر بهنظر مىرسند. عنبیه یکى از چشمانش اندکى روشنتر از دیگرى است و حالت کسى را به او بخشیده که گاهى دچار پریشانحواسى مىشود، در حالى که سراپا هوشیار است. پلک چشمانش اندکى سنگین است و گاهى به شیوهاى اشرافى اندکى فروافتاده و علت آن این است که شبها کار مىکند و کم مىخوابد. تقریباً همیشه لبخند به لب دارد، یا قهقهههاى زیبایش فضا را پر مىکند. تنها دستهایش اسباب دردسر اویند، دستهایى درشت، خشک و گرم که او نمىداند با آنها چه کند. چخوف با آن زیبایى خارقالعاده، اندام باریک و ظرافت گیرا از تسلط خود بر دیگران آگاه است و چون آهنربا آنها را به سوى خود جلب مىکند.
این غول جوان و زیبا ذرهاى تکبر در وجودش نبود. او استعدادهاى خود را سرسرى مىگرفت. یکبار به کورولِنکو مىگوید: «مىدونى من چطور داستانهامو مىنویسم؟ ببین!» آنوقت روى میز را خوب نگاه مىکند تا اینکه توجهش به یک زیرسیگارى جلب مىشود و مىگوید : «آهان، داستان اینجاست. فردا برات یه داستان مىآرم که اسمشو زیرسیگارى مىذارم.» کورولِنکو دچار این احساس عجیب مىشود که تصاویر مبهمى دور و اطراف زیرسیگارى را گرفتهاند و موقعیتها و رویدادها خودشان دارند شکل مىگیرند و، در آن حال، شوخطبعىِ چخوف با ظواهر پوچ و طنزآمیزِ وجودِ زیرسیگارى در حال بازى است. هنگامى که دمیترى گریگوروویچ، نخستین نویسنده روسیه که جنبههاى سیاه زندگى دهقان روسى را تصویر کرد، از داستان «شکارچىِ» چخوف تعریف مىکند و کمال کلاسیکگونه آن را مىستاید، چخوف متعجب مىشود و در پاسخ او مىنویسد که داستان را براى سرگرمى و در یک حمام نوشته و بیش از این توجهى به آن نداشته است. چخوف در هر شرایطى مىنوشت اما ظاهراً در کنار دوستان بهتر از هر جایى دیگر مىنوشته است. به دوستانش توجه زیادى نشان مىداد و هر چیزى را براى آنها مىخواست. براى سرگرم کردن آنها علاقه پرشورى از خود نشان مىداد و شاهانه از آنها پذیرایى مىکرد. پزشکِ سختگیر و متهمکننده تابلوِ جوزف براتس تبدیل به هنرپیشه، به لوده، به دلقک مىشد و، براى سرگرمىِ خود و دوستش، همراه او پا به هتلى مىگذاشت، وانمود مىکرد که نوکر ارباب است و با او به هتل آمده است و آنوقت با صداى بلند شرارتهاى «اربابش» را افشا مىکرد تا اینکه تمام آدمهاى هتل به قهقاه خنده مىافتادند. چخوف عاشق دلقکبازى بود، عاشق آن بود که لباس مبدل بپوشد. رداى بخارا به دوش مىانداخت، سربند به سر مىبست و خودش را به شکل امیرى در مىآورد که از یکى از سرزمینهاى مشرقزمین به دیار فرنگ آمده است. در سفر با قطار نیز دست از خوشمزگى برنمىداشت. اگر با مادرش سفر مىکرد، وانمود مىکرد که
او کُنتِس است و خودش نوکر بىمقدار است و در خدمت او قرار دارد و مواظب مسافران بود تا یکوقت نسبت به کُنتِسِ هاج و واج بىاحترامى نکنند و مسافران با وجد و شگفتى دور و اطرافش حلقه مىزدند. چخوف خود از هر چیزى به وجد مىآمد. مسحور شکل ابرها، رنگ آسمان و بافت مزارع مىشد. دنیاى پیرامونش را سرشار از شگفتى مىدید و ناخودآگاه و مشتاقانه از دیدن آنها شادمان مىشد.
چخوف حتى در سالهاى آخر عمر نیز کمترین شباهتى با تابلوِ جوزف براتس نداشت. هیچکس با دیدن آن تابلو حدس نمىزد با تصویر مردى روبهروست که همیشه مىخندد و شاد و بىخیال است، به قدرتهاى خود اطمینان دارد و مهربان، آرام، بخشنده و بسیار انسان است. آنچه او را از آدمهاى پیرامونش متمایز مىکرد همان چیزى بود که در تصویر وجود نداشت و تصویر فاقد آن بود: یعنى شعله اشتیاق به زندگى در چشمها؛ اشتهایى سیرىناپذیر نسبت به تجربه؛ و نشاطى بىپایان در دل که همهجا با خود داشت. مردها در حضورش خود را دو چندان احساس مىکردند و زنها پیوسته شیفتهاش مىشدند. در وجودش ذرهاى تعصب نبود و تنها یک آرزو داشت و آن این بود که مردم در کمال آزادى زندگى کنند. چخوف در سى سالگى سرتاسر اروپا را زیر پا گذاشته بود، از هنگکنگ، سنگاپور و سِیلان دیدن کرده بود و نیمى از شهرهاى اروپا را دیده بود. از زبان یکى از آدمهاى داستانهایش مىگوید: «دوست دارم در زندگى کوتاهم همه چیزهایى را که در دسترس انسان است در بر بگیرم، در آغوش خود بگیرم. دوست دارم حرف بزنم، مطالعه کنم، در کارخانه بزرگى چکش به دست بگیرم و کار کنم، نگهبانى بدهم، شخم بزنم، منظره تماشا کنم، به تماشاى مزارع بروم، به تماشاى اقیانوس و هر جا که تخیلم میدان پیدا کند… .» جاى دیگرى نوشته است: «مىخواهم به اسپانیا بروم، به افریقا بروم، اشتیاق زیادى به زندگى دارم.» یکى از آرزوهایش آن بود که کاروانى از دوستانش را براى دیدن سراسر دنیا بسیج کند اما چون این کار ناممکن بود، همیشه آنها را دعوت مىکرد که پیش او بیایند، بهطورى که خانههاى گوناگون او حال سیرکها را پیدا مىکرد با مهمانهایى که موظف بودند نقشهاى کمدى خود را ایفا کنند. به بیلیبین، نویسنده نمایشنامههاى شاد و کمدى، نوشت: «ببین، کارى را که مىنویسم انجام بده، زن بگیر و با ایل و تبارت بلند شو بیا اینجا یکى دو هفتهاى بمان. مىدانم که برایت خیلى خوب است و وقتى هم برمىگردى یک احمق به تمام معنا شدهاى.» گریگوروویچ، که مدتى را با او گذرانده بود، بعدها از اتفاقهاى عجیبى یاد مىکرد که برایش پیش آمده بود، با شگفتى دستهایش را بالا آورده بود و گفته بود: «اگه بدونین تو خونه چخوف چه مىگذشت! ریخت و پاشى بود که کسى به چشم ندیده، آقا، ریخت و پاشى بود!»
آنچه در خانه چخوف گذشته بود نمایش خوشخلقى و دسیسهچینىهاى خوشمزهاى بود که آدمها به دیدنش از خنده رودهبر مىشدند. چیز شگفتانگیز آن بود که آدمى با آن همه دوست و روابط دوستانه و رفت و آمدهاى تمامنشدنى مىتوانسته این همه داستان بنویسد. چخوف هیچگاه نمىتوانست دوستانش را در مضیقه ببیند و بىپروا به آنها پول مىرساند. در مهمانىهاى مشهور او کسانى که شرکت داشتند، شاعرها، رماننویسها، موسیقیدانها، مقامات دولتى، کشیشها، کارکنان سیرک و نیز کسانى بودند که با اینها به آسانى در یک گروه قرار نمىگرفتند، یعنى اسبدزدها، محکومان سابق، پیانوکوککنها، روسپىها و افرادى که در طول سفرهاى چخوف با او آشنا شده بودند. آنچه در آدمها مىپسندید اشتیاق به زیستن و تجربه کردن بود که معتقد بود از لحظه تولد حق هر انسان است. بیزارىِ او از فقر زبانزد همه بود، مىگفت فقر سرزندگى را در انسان مىخشکاند. به حکومت علاقهاى نداشت، به افراد انقلابى نیز که در اندیشه سرنگونى بودند بىاعتقاد بود و سیاست را چیز پلیدى مىدانست.
چنانچه مراحل زندگى چخوف را به سه دوره تقسیم کنیم و به رویدادهاى هر دوره دقت کنیم درمىیابیم که میان تصویر چخوفِ انسان و چخوفِ نویسنده تفاوت عمدهاى به چشم نمىخورد. در دوره نخست، که تا سال ۱۸۸۸ به طول مىانجامد، چخوف با موفقیت آنچه را مىخواهد مىنویسد؛ از این سال به بعد رشتهاى رویداد که بیشتر حال ضربههاى خردکننده را دارند ـ همچون مرگ برادرش، نیکلاى؛ حملههایى که از جانب منتقدان جامعهگرا و «متعهد» بر او اِعمال مىشود؛ سفر تخریبى او (تخریب نسبت به جان خود) در طول سیبِرى براى رسیدن به جزیره ساخالین؛ و روابط عاشقانه عجیبش با لایکا میزینُف ـ همه رویدادهاى تراژِدىگونه و محتمَلى را پایهریزى مىکنند که بازتاب آنها را در قالب رویدادها و آدمهاى عمده آثارش مىبینیم. سال ۱۸۹۳ تا زمان نوشتن مرغ دریایى در ۱۸۹۴، دوره سوم زندگى اوست که تغییر جهتى در آن بهوجود مىآید و در عین حال دوره تجربى در نثر داستانها و نمایشنامههاى او نیز هست. مىتوان گفت که شگرد روایت در آخرین داستانهاى او، در واقع، بازتاب پذیرش سرنوشت و استفاده دقیق از تکتک لحظههاى باقىمانده از عمر کوتاه اوست.
در سراسر آثار چخوف با همه تنوعِ آدمها و رویدادها، تیپهاى مشخص و جاىهاى معینى به چشم مىخورد. مشخصترین آدم ـ چه آدمى که در داستان حضور دارد و چه آدمى که به تفسیر مىپردازد ـ پزشکى درونگرا و منزوى است که چخوف از تصویر مألوفِ خرد و بینشِ شکاکِ قرن نوزدهم برگرفته و او را یا به قالب شخصى در مىآورد که در منازعه میانِ قدرتمندان و ضعیفان نقش میانجى را بر عهده دارد یا به صورت تجسمِ تلاشِ انسانى ارائه مىکند که در پىِ یافتنِ معنایى در جهان هستى است. آدم دیگرى که کمتر در داستانها حضور پیدا مىکند اما، به هر حال، گهگاه با او روبهرو مىشویم، معلم مدرسه است که نشانگر نیروى فاسد مؤسسههاى پوسیدهاى است که نقشى تعیینکننده در زندگى آدمها دارند. کشمکشهاى ساده میان آدمهاى خوب و بد در آثار چخوف بهندرت دیده مىشود. نگرش چخوف نسبت به امور و مسائل پیرامونش بیشتر جنبه هنرى دارد تا اخلاقى. براى او یک آدم پیچیده، در حال تغییر و انعطافپذیر، آشکارا، جذابیتى بیش از آدمى خشک، تغییرناپذیر و یکدنده دارد که کارها و گفتههاى ثابتى را پیوسته تکرار مىکند. در مراحلى از زندگى چخوف نگرش منفى او نسبت به زن و حتى زنستیزىِ او کاملاً مشهود است. اما رفتهرفته به تساهل و تسامح او افزوده مىشود و، بهخصوص از دهه ۱۸۹۰، چخوف هیپنوتیسمِ تولستوى را از سر مىتکاند و از او که زن در نظرش چیزى جز مانعى در راه رسیدن مرد به رستگارى نیست فاصله بسیار مىگیرد. مکان آثار چخوف ظاهراً چیزى جز محیط زندگى او نیست و همان مکانهایى است که چخوف بهخوبى با آنها آشنا بود. با این همه، در پسِ تنوع جاهایى همچون مسکو، شهرستانها، ییلاقها و خانههاى روستایى و اربابى تنها یک هدف نهفته است و آن این است که نشان داده شود تقریباً تمامى آدمهاى آثار او در جعبههاى دربسته زندگى مىکنند، جعبههایى که فرار از آنها آسان نیست. آدمها با یکدیگر برخورد مىکنند و به کشمکش مىپردازند نه بدین دلیل که مىخواهند به مسائل مرگ و زندگى بپردازند بلکه از آن رو که گریز از یکدیگر براىشان امکانپذیر نیست.
در حالى که داستایِفسکى و تولستوى تصویرى دوزخگونه از اروپاى غربى ارائه دادند، چخوف پس از سفر به اروپا، آنگونه که در نامههایش خطاب به برادران، دوستان و دیگران آمده، علاقه عمیق خود را به مسائل سطحىِ فرهنگ اروپایى، همچون آدابدانى، آداب غذا خوردن، تساهل و تسامح، تجربهگرایى، احترام به دانش، مدرن بودن در تمام مسائل زندگى، رعایت قوانین و جز اینها نشان مىدهد؛ و در عین حال، در همین نامهها، پس از سفر به آسیا، وحشت خود را از زندگىِ انسانِ آسیایى آشکارا مطرح مىکند، از فقدان توالت در معابر عمومى گرفته تا نظامِ ادارىِ آمرانه و وحشىگون، اطاعت کورکورانه و مقاومت در برابر پیشرفت. آنتون چخوف، دستکم در واژگان خود، همچون تورگینیِف، هواخواه فرهنگ غربى بود.
همچنان که سالهاى زندگى چخوف به پایان آن نزدیک مىشد به این نتیجه مىرسید که عشق روشنترین و زیباترین رابطه انسانى است و، بر خلاف نظر داستایِفسکى و تولستوى، ضرورتى نمىدید که به مسائلى کشیده شود که عشق افلاطونى بر آنها حکومت مىکند. در بسیارى از داستانهاى اواخر زندگى او و نیز در نمایشنامهها، عشق در نظر او عملى تهورآمیز و شجاعانه است و ابزارى است که به یارى آن انسانِ چخوفى از انزواى خود پا بیرون مىگذارد؛ چرا که کلمات را در ایجاد ارتباط بىحاصل مىبیند. چخوف، بر اساس گرایشهاى تازه روانشناسى، که بسیار بدان علاقهمند بود، حیوان درون انسان را، بدون احساس اشمئزاز و تنها با اندکى دشوارى، پذیرفت. این موضوع یکى از دلایل نوگرا بودن اوست و نیز دلیلى بر کششى است که فردیت او هنوز هم در ما ایجاد مىکند. او به روشنى اعتقاد داشت که زندگى انسان در جامعهاى مرده و عارى از شور و شوق نابههنجار است. درک او از انسان آن بود که براى زیستن هیچ الگوى فرشتهگونى وجود ندارد. اشارههاى بىشمار چخوف و آدمهاى آثار او به فراموشى آجلى که به زودى آنها را در خود فرو خواهد برد، زندگى آرمانىِ او را در زمان حال و هر چه بیشتر بهره بردن از حال، فارغ از عادتهاى گذشته و ترسهاى آینده، هر چه روشنتر ارائه مىدهد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.