آلیس در سرزمین عجایب

لوییس کارول

حسن هنرمندی

آلیس در سرزمین عجایب اثری جدی و آینۀ تمام‌نمای عصر ویکتوریایی (و حتی زمان حال) است. دورانی که کودکان فقط نسخه‌ای کوچک‌تر از برزگسالان بودند. آنان از خواندن داستان‌های پریان و فانتزی برحذر می‌شدند، زیرا در این عصر ادبیات باید در خدمت درس‎های دنیای واقعی باشد؛ همان دنیایی که مجالی برای دیدنِ کودکان نداشت زیرا یکی از واقعیت‌های مورد پسند آن عصر، «تقلید» رفتار بزرگترها بود. کارول نکات جالبی را در این اثر خاطرنشان می‌کند: «دودو» سنش را به رخ می‌کشد و «دوشس» اقتدار شاه را. هرآنکس که بزرگتر(مقتدرتر) است بر دیگران تحکم می‌کند، همان‌گونه که وقتی آلیس قدبلند و درشت می‌شود، اعتمادبه‌نفس می‌یابد و همه چیز را برهم می‌زند. همه چیز ما را به یاد داروینیسم می‌اندازد. این است جهان به‌ظاهر خیالیِ آلیس که تا حد زیادی، نوعی محاکاتِ جهان واقعی است.

95,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

لوییس کارول ؛ حسن هنرمندی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

سوم

تعداد صفحه

164

سال چاپ

1402

گزیده ای از متن کتاب آلیس در سرزمین عجایب

کتاب آلیس در سرزمین عجایب نوشتۀ لوییس کارول ترجمۀ حسن هنرمندی

1
در لانۀ خرگوش

«آلیس» در سراشیبی لب آب، کنار خواهرش نشسته بود و کم‌کم داشت از  بی‌کاری خسته می‌شد. یکی دو بار، نگاهی به کتابی که خواهرش می‌خواند انداخته بود اما آن کتاب نه عکسی داشت و نه گفت‌و‌شنودی و آلیس فکر کرد: «کتابی که نه عکس دارد و نه گفت‌و‌شنودی به چه درد می‌خورد؟»

پس فکری از ذهنش گذشت (البته تا آنجا که می‌شد، زیرا گرمای آن روز تابستان مغزش را کرخت می‌کرد) آیا لذت ساختن یک تاج گل مینا به این می ارزد که برای چیدن گل ‌از جایش بلند شود. در همین اندیشه بود که ناگاه یک «خرگوش سفید» با چشمان صورتی، دوان‌دوان از کنارش گذشت. چیز عجیب و غریبی در کار نبود و برای آلیس اتفاق فوق‌العاده‌ای نبود که خرگوشی زیر لب به خود بگوید:

«وای، خدایا، خدایا، دیرم ‌شد!» (آلیس چون بعدها در این باره فکر کرد پذیرفت که بایستی از این اتفاق تعجب می‌کرد اما در آن لحظه به نظرش کاملاً طبیعی آمد).

با این حال، هنگامی که خرگوش ساعتی از جلیقه‌اش بیرون آورد و به آن نگاه کرد و دوباره با عجله به راه افتاد، آلیس از جا جستی زد. زیرا ناگهان متوجه شد که تا آن وقت خرگوشی را ندیده بود که جلیقه داشته باشد و ساعتی از جیبش بیرون بیاورد. آلیس که به‌‌شدت کنجکاو شده بود، در میان کشتزارها به دنبال خرگوش به راه افتاد و خوشبختانه سر بزنگاه خرگوش را دید که ناگهان در لانه‌ای بزرگ، زیر چپری ناپدید می‌شود.

لحظه‌ای بعد، آلیس بی‌‌که در فکر آن باشد که چگونه دوباره از لانه بیرون خواهد آمد، به درون لانه خزید.

لانه، ابتدا مانند دالان زیرزمینی به‌ طور افقی پیش می‌رفت اما ناگاه گود شد. آنچنان‌که، آلیس، پیش از آنکه کاری از دستش برآید، در گودالی عمیق سقوط کرد.

یا چاه بسیار گود بود یا سقوط آلیس بسیار کند، زیرا وقت داشت تا پیرامون خود را ببیند و از صحنۀ بعدی شگفت‌زده شود. ابتدا کوشید به پایین نگاه کند تا ببیند به کجا می‌افتد اما درون چاه تاریک‌تر از آن بود که چیزی را بتوان به روشنی دید. سپس با مشاهدۀ دیوارهای چاه متوجه شد که پر از قفسۀ کتاب و گنجه است، و جابه‌جا نقشه‌های جغرافی و عکسْ آویخته شده بود. ضمن عبور از برابر قفسه‌ای، کوزه‌ای را برداشت که رویش نوشته بود: «مربای ژله‌ای پرتقال» اما از بداقبالی آلیس، خالی بود. جرأت نکرد آن را پرت کند تا مبادا کسی را در پایین چاه بکشد ولی به ترتیبی عمل کرد که ضمن پایین رفتن، آن را در گنجه‌‌ای گذاشت که از مقابلش می‌گذشت.

آلیس پیش خود گفت: «خوب، پس  از چنین سقوطی دیگر از پله افتادن ترسی نخواهم داشت! در خانه هم خواهند دید که من شجاع هستم. بعدها حتی اگر از پشت‌بام هم پرت شوم پایین صدایم درنخواهد آمد!» (واقعاً هم چنین می‌شد!)

آلیس همچنان پایین و پایین‌تر می‌رفت. آیا این سقوط را فرجامی و تمام‌شدنی نبود؟

آلیس با صدای بلند به خود گفت: «از خود می‌پرسم تا این لحظه از فاصلۀ چند کیلومتری افتاده‌ام! مثل اینکه باید به مرکز زمین نزدیک شده باشم. خوب، فکر می‌کنم باید شش هزار کیلومتر شده باشد…» (زیرا چنان‌که می‌بینید، آلیس چیزهایی از این نوع در درس‌های مدرسه یاد گرفته بود و اگرچه در اینجا فرصت مناسب آن نبود که معلوماتش را نشان بدهد، زیرا شنونده‌ای نبود _ با این حال تکرار آن، برایش تمرین بسیار خوبی بود.) «بله، تقریباً عمق را درست گفتم اما از خودم می‌پرسم در چه طول و عرض جغرافیایی‌ای واقع شده‌ام؟» (آلیس دربارۀ «طول و عرض» جغرافیایی چیزی نمی‌دانست اما فکر می‌کرد این‌ها کلمات زیبا و پرطنینی هستند برای گفتن».

اندکی بعد، دوباره به پرسش آغاز کرد: انگار درست در عمق زمین افتاده‌ام. چه خنده‌دار خواهد شد اگر میان مردمی سر در بیاورم که روی کله‌شان راه می‌روند! گمان می‌کنم آن مردم را بشود نامید «کله‌پاها». «آلیس بیشتر، از این‌رو خرسند بود که در آن لحظه در آنجا کسی نبود تا سخنش را بشنود زیرا به نظر نمی‌رسد این کلمه، در اینجا درست باشد» اما باید نام این کشور را از آنها بپرسم، «ببخشید خانم، آیا من در زلاند نو هستم یا در استرالیا؟» (ضمن این پرسش، کوشید تعظیمی کند. تعظیمی را در نظر بگیرید وسط هوا! اگر شما در چنین وضعی بودید، فکر می‌کنید می‌توانستید تعظیم کنید؟) «او مرا دخترکی بی‌سواد تصور خواهد کرد! نه، بهتر است پرسشی نکنم، شاید نام این کشور را در گوشه‌ای نوشته باشند».

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “آلیس در سرزمین عجایب”