پسر عمو پون

اونوره دوبالزاک
ترجمه شادی ابطحی

بالزاک نویسنده ی بزرگ فرانسوی مجموعه ای عظیم خلق کرده به اسم « کمدی انسانی » .

این مجموعه رمان ها که در عمر کوتاه نویسنده خلق شده شگفتی آور است و تصویری زنده، جاندار و بس ملموس از فرانسه ی قرن نوزدهم که طبقات جدید اجتماعی کم کم پا به عرصه می نهد ارائه می دهد. مارکس فیلسوف بزرگ آلمانی خواندن آثار بالزاک را بهترین کار برای شناخت جامعه ی قرن نوزدهم اروپا می داند . « پسر عمو پون » یکی از آثار این مجموعه عظیم است که نویسنده با تصویر کردن زندگی پون پیرمرد مجردی که عاشق آثار عتیقه و غذاست روابط طبقات اجتماعی مختلف را با همه ی ویژگی هایشان مثل حرص، طمع، دروغگویی و رذالت به نمایش می گذارد.

385,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 630 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

اونوره دو بالزاک, شادی ابطحی

نوع جلد

گالینگور

نوبت چاپ

اول

قطع

رقعی

تعداد صفحه

432

سال چاپ

1402

موضوع

داستان خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

630

در آغاز کتاب پسر عمو پون می خوانیم :

حدود ساعت سه بعدازظهر، در ماه اكتبر، سال 1844، مردى با حدود شصت سال سن، كه بسيار مسن‌تر از سنش به نظر مى‌رسيد، مانند جانورى كه در پى شكار زمين را بو مى‌كشد، با سرى فروافكنده، طول بولوار دز ايتالين را مى‌پيمود، لب‌هايش حالت مكارانه‌اى داشتند، مانند يك تاجر كه هم‌اكنون از نتيجه يك كار عالى فارغ شده، يا مانند پسرى از خود راضى، در حالى‌كه از اتاق پذيرايى خانمى بيرون مى‌آيد. فقط در پاريس است كه مى‌توان بزرگ‌ترين تجلى حالت‌هاى نمايان از رضايت شخصى را در وجود مردى ديد. با ديدن اين مرد، آنان كه تمام روز روى صندلى‌ها نشسته‌اند و حس خوشايندى از تجزيه و تحليل عابرين دارند اما براى به جنبش درآوردن چهره همين پاريسى بر روى همه صحنه‌هاى ممكن دلزده و بى‌اعتنا باقى مى‌مانند، لازم است كنجكاوى و چيزى عجيب و چُست و چالاك پديد آورد، پاريسى‌ها، كه بر همه صحنه‌هاى ممكن دلزده و بى‌تفاوت باقى مى‌مانند، چيزى عجيب لازم دارند كه آن كنجكاوى سريع و شگفت را در آنها پديد آورد.

يك كلمه اين وضعيت را قابل فهم مى‌سازد و آن ارزش باستانشناسى آن مردك و دليل لبخندى بود كه همانند نورى در همه چشم‌ها بازتاب مى‌يافت.

از هاياسينت[8] ، هنرپيشه‌اى درجه يك دليل كارهاى برجسته‌اش را،پرسيدند، و اينكه كلاه‌هايش را براى دوختن به كجا سفارش مى‌دهد كه با ديدن آنها سالن از شدت خنده منفجر مى‌شود، او پاسخ داد: «من ديگر به جايى كلاهى براى دوختن سفارش نمى‌دهم، بلكه كلاه‌ها را نگه مى‌دارم؟» آه، خوب! در ميان هزاران بازيگرى كه گروه بزرگ پاريس را مى‌سازند، هاياسينت‌هايى هستند بى‌آنكه بدانند همه لودگى‌هاى يك دوره را در خود نگه داشته‌اند، و در برابر شما مانند نشانه‌اى از كليت يك دوره ظاهر مى‌شوند، براى آنكه موجى از خنده در شما پديد آيد، وقتى شما براى از ياد بردن جفاى يك رفيق و اندوه تلخ برآمده از آن از خانه به در آمده‌ايد.

اين رهگذر، با حفظ بخشى ظاهرى كه يادآور وفادارى او به مدل‌هاى سال 1806 بود كه همانند سرمايه‌اى آن را با خود حمل مى‌كرد، دوران امپراطورى را به ياد مى‌آورد، بى‌آنكه وضعيت كاريكاتورگونه به آن بخشيده باشد. اين تمركز يادآورى خاطراتى از اين گونه را بسيار ارزشمند مى‌كند. اما اين تركيب چيزهاى پوچ توجه نقادانه زيركانه خيابان‌گرد را به خود جلب مى‌كرد، و براى به خنده درآوردن آنها از دور بسنده بود، رهگذر براى چنين خنده‌اى مى‌بايد يكى از آن خطاهاى بسيار فاحش را مرتكب شود كه به چشم مى‌زند، همان‌طور كه شايع است، و هنرمندان درجستجوى آن هستند تا حضورى تضمين شده و سرشار از موفقيت روى صحنه داشته باشند. اين پيرمرد، شق و رق و لاغر اندام روى لباس‌هاى سبزفام با دكمه‌هاى فلزى سفيد[9]  اسپنسرى[10]فندقى رنگ پوشيده بود!…

در سال 1845، مردى با كتى كوتاه، اين را درك مى‌كنيد، گويى ناپلئون
براى دو ساعت مرحمت كرده و زنده شده است.

كت كوتاه همان‌طور كه از اسمش بر مى‌آيد توسط لردى اختراع شد كه بى‌شك به اندام زيبايش مباهات مى‌كرده است.

پيش از صلح، آمين، اين مرد انگليسى مشكل پوشاندن سينه را بدون دشوارى براى بدن به خاطر وزن و سنگينى ردنكت در امرساختن كه امروزه بر دوش درشكه‌چى‌هاى پير در كالسكه‌هاى كرايه‌اى ديده مى‌شود، حل كرد؛ اما با توجه به اينكه اندام‌هاى ظريف و باريك در اقليت هستند، مد اسپنسر براى مردان فرانسوى غير از يك موفقيت گذرا چيزى نبود، هر چند اين اختراع انگليسى بود. با ديدن اسپنسر، مردهاى چهل پنجاه ساله دستخوش رؤياى تصويرى آن مردى مى‌شدند كه چكمه‌هايى با برگردان پوشيده، و يك شلوار كوتاه از جنس كازمير[11]  به رنگ سبز پسته‌اى و روبان‌دار بر پا دارد، و

خود را در لباس روزگار جوانى‌شان تصور مى‌كرد! پيرزنان با ديدن او موفقيت‌هايشان را به خاطر مى‌آوردند! اما درباره افراد جوان، آنها از خود مى‌پرسيدند چرا اين الكيبياد[12]  پير دنباله پالتويش را كوتاه كرده است. همه چيز

به خوبى با اين اسپنسر مطابقت داشت تا آن حد كه ترديد نكنيد كه آن رهگذر از مردان امپراطور است. اما او نماد امپراطور نبود مگر براى آنان كه اين عصر شگفت‌انگيز و با شكوه را درك كرده‌اند، يا حداقل آن را ديده بودند؛ زيرا اين امر لازمه نوعى وفادارى حقيقى نسبت به مد و به ياد آوردن آن بود.
دوران امپراطورى، اكنون، از ما به حدى دور است كه همه نمى‌توانند، آن را در آن وضعيت گالو ـ يونانى‌اش (گالو زبانى قديمى و مشترك بين انگليس و فرانسه، در مناطقى چون برتانى) به ياد بياورند.

كلاهش را اندكى عقب‌تر روى سر نهاده بود، كه تقريبآ همه جمجمه‌اش را نشان مى‌داد آن‌گونه كه مديران و غيرنظاميان كلاه بر سر مى‌نهادند تا به همان شيوه نظاميان پاسخ سلامشان را دهند. از اين گذشته كلاهى ابريشمى و پانزده فرانكى بود، كه در لبه‌هاى داخلى آن گوشه‌هاى بلند و پهن علائم سفيد رنگى داشت، بيهوده براى پاك كردن به جنگ آنها مى‌رفت. پارچه ابريشمى به كار رفته، مثل هميشه، روى مقواى قالب كلاه چين مى‌خورد. در چند جا به نظر مى‌رسيد كه جذام گرفته است، على‌رغم دستى كه هر روز صبح بر آن مرهم مى‌نهاد.

در زير كلاه، كه به نظر مى‌رسيد هر لحظه در حال فرو افتادن است، يكى از چهره‌هاى مضحك حقير بود كه گويى فقط چينى‌ها قادرند از آن براى ساختن مجسمه‌هاى كوچك استفاده كنند. اين صورت پهن و درهم ، مانند كفگير، كه روى آن سوراخ‌ها لكه‌هاى تيره‌اى را به وجود مى‌آورد، و مانند نقاب‌هاى گود رفته، با همه روش‌هاى پيكرشناسى مغايرت داشت. در آنجا، نگاه هيچ اسكلتى حس نمى‌شد. آنجا كه تصوير نياز به استخوان دارد، گوشت، سطحى ژلاتينى را بروز مى‌داد، و آنجا كه چهره‌ها به طور معمول فرورفتگى‌ها را نشان مى‌دهند، اين چهره به صورت برآمدگى‌هاى شل و نرمى درآمده بود. اين چهره بزرگ و درهم شكسته همانند كدو تنبل، با دو چشم محزون خاكسترى رنگ، كه در بالاى آنها دو خط قرمز رنگ به جاى ابروها قرار داشتند، بينى‌اش همانند دون كيشوت بود، مانند دشتى كه به توده‌اى عظيم و بى‌نظم مشرف باشد. آن بينى، همان‌طور كه سروانتس هم ناگزير به ذكر آن شده، توصيف‌گر ذوقى مادرزادى در سرسپردگى به چيزهاى بزرگ بود كه
زوال يافته و مبدل به خود فريبى مى‌شد. اين زشتى چهره، كه راه به مضحكه مى‌برد، با اين همه خنده‌دار نبود، حزن بيش از اندازه‌اى كه از چشمان كم رنگ مرد، بيچاره به بيرون مى‌تراويد، تمسخرگرانش را وادار به سكوت مى‌كرد و خنده را بر لبانشان مى‌خشكاند، در حال انديشه مى‌كردند كه طبيعت براى آن مرد درك و دريافت عشق و محبت يك زن را با كيفر خنده يا متأثر شدنش ممنوع كرده است، مرد فرانسوى در برابر چنين فرد بدبختى خاموش مى‌شود، كه در نظر او ظالمانه‌ترين تمام بدبختى‌ها جلوه مى‌كند: ناتوان از مقبول بودن! اين مردى كه توسط طبيعت چنين مورد بى‌لطفى قرار گرفته و آن گونه لباس پوشيده كه نجباى فقير لباس بر تن مى‌كنند، كسانى كه ثروتمندان كمتر مايل به همانندى با آنان هستند. كفش‌هايش در پاتاوه‌اى پنهان بود و طرح آن از كفش‌هاى گارد سلطنتى برداشته شده و بدون شك به او اجازه مى‌داد كفش‌ها را همچون روز اول نگه دارد و در اوقات خاصى از آن‌ها محافظت نمايد. شلوار نخى‌اش سياه رنگ بود و از خود برقى سرخ فام ساطع مى‌كرد. از روى خطوط سفيد و درخشان چين‌دارش، و همان‌گونه از روى طرح شلوار مى‌توانستيم بفهميم كه سه سال از تاريخ خريد آن‌ها مى‌گذرد.

گشادى لباس به زحمت تا حدى لاغرى مرد را پنهان مى‌كرد كه بيشتر ذاتى بود تا براساس رژيم فيثاغورثى[13] ؛ زيرا مردك، دهانى شهوانى با لب‌هايى

كلفت و گوشت‌آلود داشت، و هنگام خنديدن دندان‌هايى را كه شايسته يك كوسه ماهى بود آشكار مى‌كرد. جليقه‌اش از پارچه سياه‌رنگ با شالى كه به آن دوخته شده بود، يك جليقه سفيد درخشان كه زير آن قرار داشت. زير اين
جليقه، سومين لباس با حاشيه بافتنى به رنگ قرمز بود و با ديدن اين لباس‌ها، مى‌شد پنج جليقه با مارك گارو را به ياد آورد. كراواتى از جنس پارچه موسلين سفيد رنگ داشت كه گره بزرگش حاصل ابداع فردى يونانى براى فريب زنان افسونگر در سال 1809 بود، گره به حدى بزرگ بود كه از چانه مى‌گذشت طورى كه به نظر مى‌رسيد چانه در آن غرق شده است، گويى در پرتگاهى فروافتاده باشد.

يك بند ابريشمين، به هم تابيده، به شكل گيسويى دلفريب از روى پيراهن رد مى‌شد و از ساعت در برابر پروازى نامحتمل محافظت مى‌نمود. كتى سبزفام، با پاكيزگى چشمگير كه عمرى حدود سه سال بيش از شلوار داشت؛ اما يقه از جنس مخمل سياه، كت و دكمه‌ها از جنس فلز سفيد رنگ كه به تازگى نو شده بودند، به آن دقت تا حد وسواس خانگى خيانت مى‌كرد. اين روش گذاشتن كلاه بر سر، ژيله سه لايه، كراوات عظيم كه چانه را در خود مى‌پوشاند، آن پاتاوه‌ها، دكمه‌هاى فلزى روى كت سبزفام، تمام اين بقاياى مد سلطنتى كه هماهنگ با عطرى منسوخ و قديمى خاص خودآرايى‌هاى اشخاص عجيب و غريب، با نمى‌دانم چه چيز كوچكى در چين‌هاى اين لباس بود، كه از درستى و خشكى، در مجموع، حال و هواى مكتب ديويد[14]  را  تداعى مى‌كرد كه مبل‌هاى ظريف و كشيده كارژاكوب را به ياد مى‌آورد. در نظر اول، در او، مردى تريبت شده و پرورش يافته را مى‌شد باز شناسيم كه قربانى رذايل پنهان است. يا يكى از اين مستمرى‌گيرهاى جزء است كه به دليل كمى درآمد، همه مخارج‌شان چنان مشخص است كه يك شيشه شكسته، لباسى پاره شده، يا طاعون بشر دوستانه جمع‌آورى اعانه، طى يك ماه تفريحات محقرشان را حذف مى‌كرد. اگر آنجا مى‌بوديد، از خود
مى‌پرسيديد چرا لبخند اين صورت عظيم را كه در حالت عادى مى‌بايد اندوهناك و خشك باشد به جنبش در مى‌آورد، همانند چهره همه آنان كه در گمنامى براى رفع نيازهاى ضرورى بقا مى‌جنگند. اما با ديدن احتياطى مادرانه كه توسط آن، اين پيرمرد منحصر به فرد، در دست راستش شيئى آشكارا ارزشمند را نگه داشته بود، و آن را در زير دنباله شال دولايه لباسش، در سمت چپ نهان مى‌كرد كه از برخوردهاى پيش‌بينى نشده، حفاظت نمايد؛ با ديدن او به ويژه با حالت گرفتار و پر مشغله‌اى كه اشخاص عاطل و باطل هنگام عهده‌دار شدن ماموريتى به خود مى‌گيرند، مشكوك مى‌شديد كه آيا او چيزى هم سنگ با سگ پودل يك ماركيز را، پيروزمندانه، با حرف‌هاى تملق‌آميز آميخته به علاقه‌مندى خاص يك مرد امپراطورى براى زنى دلفريب مى‌برد كه شصت سال سن دارد و هنوز نمى‌تواند از ديدارهاى هر روزه مراقبش چشم بپوشد. پاريس تنها شهرى است در دنيا كه شما در آن با صحنه‌هايى مشابه روبرو مى‌شويد، كه از بلوارهايش نمايشى غم‌انگيز و دائمى در حال اجرا و رايگان توسط فرانسوى‌ها با بهره‌گيرى از هنر مى‌سازد.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “پسر عمو پون”