گارد جوان

الکساندر فادایف

مهدی سحابی

گاردجوان، بهترین اثر فادایف، که نوشتن آن در سال ۱۹۴۳ آغاز شده و گویا تاسال ۱۹۵۱ ادامه داشته است، داستان مبارزات گروهی از جوانان یک شهر کوچک معدنی اوکراین با نیروهای اشغالگر فاشیسم آلمان است؛ مبارزانی که به اعتبار خود کتاب، مردمان ساده و ناشناس این شهر کوچک را به‌صورت قهرمانانی بزرگ و معروف در سراسر جهان درآورد.

مبارزات گروه جوانان “گاردجوان”، با آنکه در نظر اول به‌صورت فعالیت‌هایی آزاد و تا اندازه‌ای فی‌البداهه جلوه می‌کند، در واقع از نزديک با شبکۀ بسیار سازمان یافتۀ هسته‌های زیرزمینی حزبی و عملیات سرتاسری پارتیزانی در ارتباط است. از سوی دیگر، این مبارزات همچنین به‌گونه‌ای طبیعی با مبارزات گسترده و ژرف توده‌های روسی، که به هر وسیله‌ای با نیروهای اشغالگر درستیزند، پیوند دارد. ازاین‌رو، “گاردجوان” درعین‌حال‌که جوشش و بالندگی گروهی از جوانان را در مبارزاتی “خودخواسته” علیه نیروهای متجاوز به میهن تصویر می‌کند، بر اهمیت اساسی سازماندهی همگانی و گستردۀ نیروهای رزمنده از یک‌سو و بر لزوم پیوند هر حرکت رهایی‌بخش با توده‌های مردم، از سوی دیگر، تأکید دارد و از این دیدگاه “گارد جوان” علی‌رغم جزئیات محتوا و ویژگی‌های نویسندۀ آن، از حدّ يک رمان ساده فراتر می‌رود و به‌صورت يک سند پرارزش و آموزندۀ تاریخی درمی‌آید. فادایف در این کتاب بارها و بارها یادآوری می‌کند که حتی در يک جنگ میهنی، در برابر دشمن خونخواری که نفرت همگانی از او ظاهراً جای هیچ شکی نمی‌گذارد، پشتیبانی توده‌های مردم از نیروهای مبارزْ آن‌چنان خودبه‌خود و از پیش کسب شده نیست بلکه آگاهی و تلاش این نیروها در حفظ پیوند خود با توده‌ها و پیروی از آرمان آنها، ضامن این پشتیبانی است. به گفتۀ فادایف «همچنان‌که رودها و جویبارها حاصل حرکت ژرف و نامحسوس آب‌های زیرزمینی است، مبارزات گروه جوانان شهر کوچک کراسنودن نیز بخشی از مبارزات پیگیر میلیون‌ها نفر از مردمی است که برای بازگرداندن شرایط طبیعی زندگی خود به وضعیت پیش از ورود نیروهای اشغالگر، مبارزه می‌کنند.»

255,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

الکساندر فادایف, مهدی سحابی

نوع جلد

گالینگور

نوبت چاپ

اول

قطع

رقعی

سال چاپ

1401

موضوع

رمان خارجی

تعداد صفحه

854

وزن

1000

جنس کاغذ

تحریر (سفید)

رمان «گارد جوان» نوشتۀ الکساندر فادایف ترجمۀ مهدی سحابی

گزیده ای از کتاب گارد جوان

 

1

«وای! نگاه کن والیا، چه قشنگ است! خیره‌کننده است! مثل يک مجسمه. از سنگ و مرمر نیستْ زنده است؛ اما چقدر سرد و چقدر لطیف و حساس. دست هیچ آدمی تا حالا همچو چیزی نساخته. ببین چطور روی آب نشسته، نرم و ساکن و دست نیافتنی. به تصویرش در آب نگاه کن؛ نمی‌شود گفت کدام قشنگ‌تر است؛ و رنگ‌هاش! نگاه کن، نگاه کن، سفید نیست؛ یعنی… سفید هست اما… چه سایه‌هایی: زرد، صورتی، آبی‌آسمانی و وسطش که مرطوب است به سفیدی مروارید می‌ماند. واقعاً خیره کننده‌است. واقعاً برای رنگ‌هاش هیچ اسمی نمی‌شود پیدا کرد!»

صدا از میان بیدزار می‌آمد و از دختری که روی آب خم شده بود. دخترْ گیسوان سیاه پرچینی داشت که رشته‌های بافتۀ آن، سفیدی بلوزش را سفیدتر می‌نمایاند و چشمان شیرین سیاهش آنچنان از درخشش ناگهانی برافروخته بود که خود دختر نیز به بازتاب نیلوفر آبی که بر آب سایه‌زده نشسته بود، بی‌شباهت نبود.

«تو هم وقت گیر آوردی برای حالی‌به‌حالی شدن! واقعاً که خیلی خلى اوليا!» با این گفته، والیا نیز سر به میان شاخه‌ها فروبرد. چهره‌اش علی‌رغم برجستگی استخوان‌های گونه و بینی کوتاهش، جذاب بود و شادابی و طراوت جوانی را داشت.

چشمانش، بی‌آنکه نظری بر نیلوفر آبی افکند، با نگرانی در کنارۀ آب در جست‌وجوی گروه دخترانی بود که از آنان جدا افتاده بودند.

فریاد زد: «آهای‌ی‌ی!»

از همان نزدیکی‌ها فریادهایی برخاست: «اینجاییم! اینجاااا!»

والیا نیم‌نگاهی شوخ و محبت‌آمیز به دوست خود افکند و فریاد زد: «بیایید اینجا! اوليا يک نیلوفر آبی پیدا کرده.»

درست در این هنگام صدای شلیک‌هایی به‌سانِ پژواک تندری دوردست، از شمال‌غرب، از نزدیکی‌های وروشیلووگراد به گوش رسید.

«دوباره!»

اولیا با لحنی بی‌حالت گفت: «دوباره» و درخششی که لحظه‌ای ‌پیش‌تر چشمانش را برافروخته بود فرومرد.

والیا گفت: «ببینیم این دفعه موفق می‌شوند؟ خدای من! یادت هست پارسال چقدر نگران بودیم؟ اما همه چیز به‌خوبی گذشت. ولی پارسال هیچ‌وقت اینقدر نزديک نشده بودند. گوش کن، مثل رعد و برق است!»

در سکوت گوش فرادادند.

اولیا به‌ صدایی آهسته و سرشار از هیجان گفت: «وقتی این صدا را می‌شنوم و آسمان روشن و درخت‌های پربرگ را می‌بینم و بوی شیرین علف‌هایی را که از آفتاب گرم شده حس می‌کنم، غصه‌ام می‌شود؛ مثل این‌که این‌همه برای همیشه و همیشه از دست رفته باشد. آدم فکر می‌کند که از جنگ آبدیده‌شده و یادگرفته که هر چیزی را که آدم را نرم می‌کند زیر پا بگذارد؛ اما یک‌دفعه این موج عشق و عاطفه به آدم هجوم می‌آورد! خودت می‌دانی که تنها کسی هستی که می‌توانم دربارۀ این‌جور چیزها برایت بگویم.»

چهره‌هایشان در میان برگ‌ها آن‌چنان به‌ هم نزديک بود که نفس‌هایشان درهم می‌آمیخت و چشم‌هایشان مستقیم در یکدیگر می‌نگریست؛ چشمان روشن، گشاده و مهربان والیا پر از محبتی فروتنانه بود. اولیا چشمانی درشت و تیره با مژگان بلند و سفیدی شیری رنگ داشت و در نی‌نی‌های ژرف و اسرارآمیزش دوباره آن تلألؤ سرشار می‌درخشید.

غرش دوردست شليک‌ها حتی در اینجا، در کنار رود، برگ درختان ‌را به صدا درمی‌آورد و سایه‌ای را بر چهرۀ دختران می‌نشاند.

اوليا آهسته پرسید: «دیشب توی استپ خیلی قشنگ بود واليا؛ نه؟ قشنگ نبود؟»«چرا، خیلی؛ و غروب خورشید، یادت هست؟»

«آره، هیچ‌کس استپ ما را دوست ندارد. می‌گویند غم‌انگیز و یک‌نواخت است. با تپه‌ها، تپه‌های بی‌پایان که می‌گویند ملال‌آور است اما من دوستش دارم. موقعی که مادرم حالش خوب بود مرا با خودش سر جالیز طالبی می‌برد. خیلی کوچک بودم. همان‌طور که او کار می‌کرد من به پشتْ روی زمین دراز می‌کشیدم، به آسمان نگاه می‌کردم، بالا، هرچه بالاتر، سعی می‌کردم تا نوک نوک آسمان را ببینم… . دیروز وقتی که غروب را تماشا می‌کردیم، از دیدن آن‌همه اسب‌های غرق عرق و توپ‌ها و گاری‌ها و زخمی‌ها خیلی ناراحت شدم… . سربازها چقدر خسته و خاک و گلی بودند؛ و ناگهان متوجه شدم که قضیۀ جمع‌آوری قوا در بین نیست بلکه قضیۀ عقب‌نشینی است. بله، يک‌عقب‌نشینی وحشتناک. برای همین بود که توی چشم‌های ماها نگاه نمی‌کردند. متوجه شدی؟»

واليا سر تکان داد.

«به استپ نگاه کردم که چقدر آنجا با هم آواز خوانده بودیم. به غروب خورشید نگاه کردم و به زحمت توانستم جلوی گریۀ خودم را بگیرم. کم دیده‌ای که من گریه کنم، نه؟… و بعد تاریکی که شروع شد، آن‌ها آمدند. توی تاریک و روشن همین‌طور می‌آمدند و می‌آمدند؛ و آن صدای غرش که دائم به گوش می‌رسید، ته افق برق می‌زد، آن نور قرمز – فکر می‌کنم روونکی بود – و غروب سرخ تیره… . من از هیچ‌چیز نمی‌ترسم. خودت می‌دانی از سختی و جنگ و مصیبت نمی‌ترسم اما ‌ای کاش می‌دانستم چه‌کار می‌شود کرد! يک بختک وحشتناکی روی ما افتاده.» با این گفته، اندوهی چشمان اولیا را فرا گرفت.

والیا با چشمانی رخشنده از اشک گفت: «چقدر خوش بودیم.»

اوليا گفت: «چقدر همه می‌توانستند خوش باشند، اگر فقط سعی می‌کردند، اگر می‌فهمیدند.» و با شنیدن صدای دختر‌های دیگر که نزديک می‌شدند ناگهان تغییر حالت داد و به صدایی کودکانه و آهنگین گفت:

«اما چه کار کنیم؟ چه کار کنیم؟» و چشمانش بی‌خیالانه درخشیدن گرفت. به‌سرعت کفش‌ها را درآورد. لبۀ دامن تیره رنگ خود را با یکی از دست‌های ظریف و آفتاب سوختۀ خود بالا گرفت و به میان آب جهید.

«نگاه کن. يک نیلوفر آبی!»

دختری نازک‌اندام و چابک، با چشمانی بی‌پروا و بازیگوش از میان بوته‌ها بیرون پرید؛ فریاد زد: «من اول دیدمش! مال من است!» دامن خود را با دو دست بالا گرفت، با زانوان برهنه و آفتاب‌زده به میان آب پرید و خود و اولیا را با قطره‌های کهربایی آب خیس کرد. يک پایش به خزه‌های کنار آب گیر کرد. با خنده گفت: «وای، گود است!» و پس‌نشست.

شش دختر دیگر با سروصدا به کنارۀ آب دویدند. مثل اوليا، واليا و ساشای باريک‌اندام، که به میان آب جهیده بود، همه دامن‌هایی کوتاه و بلوزهایی ساده به تن داشتند. بادهای سوزان دونتس وخورشید داغ، پوست هر کدامشان را به‌گونه‌ای متفاوت رنگین کرده بود: بازوان، زانوان، چهره، گردن و گلوگاه یکی طلایی تیره، مال آن دیگری به رنگ برنز سیر و مال دیگری سرخ آتشین شده بود؛ آنچنان‌که در کوره‌ای گداخته شده باشد.

مثل همۀ دختران، به‌هنگامی‌که بیش از دو نفر با هم باشند، همه در يک‌آن به بلندترین صدا حرف می‌زدند، بی‌آنکه به حرف دیگری گوش کنند، آن‌چنان جیغ و داد می‌کردند که گویی هر کدام مهم‌ترین خبری را آورده که دیگران باید فوراً به آن گوش کنند.

«… با چتر پرید پایین، باور کن! چه پسر خوشگل و نازی بود، با موهای فرفری، چشم‌ها‌ش مثل دگمه!»

«غیر ممکن است بتوانم پرستار بشوم. خیلی از خون می‌ترسم.»

«مطمئن باش که ما را جا نمی‌گذارند، این چه حرفی‌ است که می‌زنی؟ چنین چیزی غیر ممکن است.»

«وای، چه نیلوفر قشنگی!…»

«اما مایا، کولی‎خانم! اگر ما را گذاشتند و رفتند چه؟»

«ساشا را نگاه کن! نگاهش کن!»

«با همان نگاه اول عاشق شدند! من که باور نمی‌کنم.»

«اولیا، احمق! کجا داری می‌روی؟»

«غرق می‌شوی، دیوانه!»

به لهجۀ غلیظ دونباس یا مخلوطی از گویش‌های روسی مرکزی، اوکراینی، دن‌قزاق یا زبان محاوره‌ای بندرهای آزوف: فاريوپول، تاگانروک و روستوف کنار دن، حرف می‌زدند؛ اما در هر کجای دنیا دخترها به هر زبانی سخن بگویند، کلامشان شیرین است.

واليا با چشمان گشاده و مهربان خود، با نگرانی ساق قهوه‌ای و سپس زانوان سپید اولیا را می‌نگریست که در آب فرومی‌رفت و گفت: «اولیا، عزیزم، حالا حتماً باید آن گل را بکنی؟»

اولیا با مراقبتْ يک پای خود را در میان خزه‌ها به پیش کشید، دامن خود را هرچه بالاتر کشیده بود تا جایی که لبه شلوارک سیاهش دیده می‌شد، قدمی دیگر پیش رفت. پیکر کشیده و موزونش به‌سوی جلو خم شد، نیلوفر را با دستِ آزاد خود گرفت. یکی از رشته‌های درشت و تیره گیسوان بافته‌اش از شانه فروافتاد و نوک مجعد و افشان آن در آب رفت. کوشش دیگری کرد و نیلوفر را با ساقۀ دراز آن از آب بیرون کشید.

ساشا درحالی‌که چشمان گرد و میشی و پسرگونۀ خود را به اولیا دوخته بود فریاد زد: «آفرین اولیا! لايق عنوان قهرمان اتحادی. البته نه همۀ اتحاد شوروی، مثلاً اتحاد خودمان، اتحاد کوچک دختران آرام‌ناپذیر پروومایسکی. ببینمش!». پا به آب گذاشت، دامن خود را میان دو زانوی خود جمع کرد، نیلوفر را گرفت و با مهارت آن را در میان گیسوان سیاه و پرچین اولیا نشاند. «وای، چقدر به تو می‌آید! حسودیم می‌شود…». ناگهان درجاماند، سر برافراشت و گوش فراداد. «صبر کن… دخترها! می‌شنوید؟ باز این حیوان‌ها!»

ساشا و اوليا جستان و خیزان از آب بیرون زدند.

همۀ دخترها به شنیدن آوایی ایستادند که گاه همهمه‌ای گسسته، زمانی صدایی بلند و تیز و ناخوشایند و گاه غرشی یکنواخت می‌شد. چهره‌ها رو به آسمان، می‌کوشیدند تا هواپیما را از ورای گرمای مه‌آلود ببینند.

«حداقل سه تا هستند!»

«کو؟ کو؟ من که چیزی نمی‌بینم.»

«من هم نمی‌بینم اما از صدا گفتم.»

همهمۀ لرزان موتورها با غرشی تهدیدآمیز درهم‌آمیخت، سپس به چند صدای نافذ و آرام تبدیل شد. هواپیماها به‌سویی در آن بالاها یورش بردند. هر چند دیده نمی‌شدند، پنداری که سایۀ سیاه بال‌هایشان از روی چهرۀ دختر‌ها گذشت.

«فکر می‌کنم طرف کامنسک می‌روند تا تقاطع را بمباران کنند.»

«يا شايد به میله‌روو.»

«میله‌روو؟ مزخرف نگو! از میله‌روو بیرون رفته‌ایم؛ اعلامیۀ دیشب را نشنیدی؟»

«در هر صورت پایین‌ترها جنگ است.»

«چه‌کار کنیم، دخترها؟»

دوباره به غرش دوردست توپ‌ها گوش فرادادند که به نظر می‌رسید نزدیک‌تر شده است.

موسسه انتشارات نگاه

رمان «گارد جوان» نوشتۀ الکساندر فادایف ترجمۀ مهدی سحابی

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “گارد جوان”