توضیحات
گزیدهای از کتاب سایههای شب:
اما آخر چرا با من ازدواج کردى؟ چرا اینطور فریبم دادى؟ توى زندانها زنهاى جنایتکارى پیدا مىشوند که این همه عذاب روى وجدانهایشان سنگینى نمىکند. پس خوار و خفیفم کردى و دوستم نداشتى، هان؟ خُب یالا بگو چرا با من ازدواج کردى؟
در آغاز کتاب سایه های شب میخوانیم:
1
روبُو[1] به درون اتاق آمد و نانِ یک لیورى، پاته و بطرى شراب سفید را روى میز گذاشت. امّا آن روز صبح ننه ویکتوار[2] پیش از رفتن به سر کار خود گویا چنان با بىمبالاتى آتش را در اجاق کپه کرده بود که گرما رو به سردى گذاشته بود. این بود که معاون رئیس ایستگاه پنجره را گشود و به بیرون خم شد.
این آخرین خانه در سمتِ راستِ راستهى بنبستِ آمستردام بود؛ ساختمان بلندى بود که کمپانى راهآهن غرب براى اقامت برخى از مستخدمان خود از آن استفاده مىکرد. چشماندازِ پنجرهى طبقهى پنجم در کنجِ بامِ شیروانىِ دوشیبه به ایستگاه گشوده مىشد، و ایستگاه خندقِ وسیعى بود که در ناحیهى اروپا ساخته شده بود و به چیزى مىماند که دور از چشم به ناگهان گسترش یافته باشد، و این حالت آن بعدازظهر را با آن آسمان خاکسترى نیمهى فوریه، خاکسترى مهآلود و گرمى که آفتاب از صافى آن مىگذشت، چشمگیرتر جلوه مىداد.
رو به رو، ساختمانهاى کوچهى رُم در این آفتاب بخارآلود مه گرفته مىنمود و گویى در هوا محو مىشد. در سمت چپ بامهاى عظیمى دهان مىگشودند که با شیشههاى دود گرفتهى خود ایستگاه را فرامىگرفتند. زیر دهانهى بسیار بزرگ خطِ اصلى که از خطهاى کوچکتر جدا شده بود، دهانههاى خطهاى آرژانتوى، ورساى و سِرکل در کنار ساختمانهاى دپوىِ پاگرمکن و دپوى مرسولات پُستى به چشم مىآمد. در سمت راست، پل اروپا با ستارهى تیرهاى حمال خود بر دو سوى تقاطع ایستاده بود و خطوطى بهچشم مىخوردند که در آنسو سر برمىآوردند و تا تونل باتینول پیش مىرفتند. و در سمت راست، زیر پنجره سه جفت خط که فضاى پهناورى را فرامىگرفتند از زیر پل تا شاخههاى بىشمار فولاد گسترش مىیافتند و زیر بامهاى ایستگاه ناپدید مىشدند. در جلو طاقىها سه اتاقک سوزنبانى چون باغچههایى لُخت و بىبر مىنمودند. میان آشوب واگنها و لکوموتیوها که خطوط را شلوغ کرده بودند علامتى قرمزرنگ و بزرگ در روشنایى کم فروغ روز مىدرخشید.
روبو یک دم با علاقه به این صحنه نگاه کرد و آن را با ایستگاه خودش در لوهاور سنجید. هروقت مثل امروز روزى را در پاریس مىگذارند و در خانهى ننه ویکتوار مىماند همین حالت به او دست مىداد. زیر بام روى خطوط اصلى، ورود قطارى از مانت[3] روى سکوها جنب و جوش و همهمهاى پدید آورده بود.
و روبو به تماشاى لکوموتیو خط عوضکن ایستاد؛ لکوموتیو مخزن ششچرخهاى بود که چرخهاى کوچک داشت و هنگامى که شروع به بیرون آوردن قطار کرد با سر و صدا و هیاهو واگنها را مىکشید و سپس آنها را به خطوط فرعى بازمىگرداند. لکوموتیو دیگرى، لکوموتیو تندرو چهار چرخهى نیرومندى با چرخهاى بزرگِ مخصوصِ سرعت بالا، یکه و تنها ایستاده بود و دودکش آن دود سیاه غلیظى را آهسته و یک راست به هواى ساکن مىفرستاد. امّا بعد تمام توجه روبو به سوى قطار 25/3 کن[4] کشیده شد که اکنون پُر از مسافر چشم بهراه لکوموتیو خود ایستاده بود. روبو نمىتوانست ببیند که این قطار اکنون در آن سوى پل اروپا ایستاده است، بلکه تنها مىتوانست بشنود لکوموتیو با سوتهاى تیز و کوتاه مانند کسى که بردبارى خود را از دست داده است براى رد شدن، جاده مىخواهد. با فریاد دستورى صادر شد و لکوموتیو با کشیدن سوتى کوتاه تأیید کرد که پیام را دریافت کرده است. اما پیش از آن که به حرکت درآید سکوتى دست داد، سپس شیرهاى بخار باز شدند و بخار با فشافشى کرکننده در طول محوطه پخش شد. سپس روبو دید ابرى سفید از زیر پل بیرون زد و چون برفِ ملایم چرخید و از لابهلاى شبکهى آهنى پل گریخت. منطقهاى پهناور به سفیدى گرایید و دودِ بهجا مانده از لکوموتیوى دیگر حجاب سیاه خود را گسترد. جایى در آن پس و پشتها صداهاى طولانى و ضعیف بوقها، دستورهایى که با فریاد بر زبان مىآمد و تلغ تلغ سینىِ دوّار شنیده مىشد. شکافى پدیدار شد و روبو دریافت در حاشیه یکى از قطارهاى ورساى و قطار دیگرى از گذرگاه اُتوى[5] در دو مسیر مخالف از کنار یکدیگر گذشتند.
روبو داشت از دم پنجره کنار مىرفت که کسى نام او را صدا زد و او ناچار از پنجره خم شد و زیر بالکن طبقهى چهارم چشمش به جوانى حدودآ سى ساله به نام هانرى دوُورنى[6] افتاد؛ هانرى نگهبان بود و با پدرش که یکى از چند معاون رئیس ایستگاهِ خط اصلى بود، و دو خواهرش کلر و سوفى، دو دختر موبور جذاب هیجده و بیست ساله زندگى مىکرد؛ این دو دختر با شش هزار فرانک درآمدِ این دو مرد خانه را همواره سرشار از عیش و شادى مىکردند. روبو اکنون مىشنید که دختر بزرگتر مىخندد و دختر کوچکتر آواز مىخواند و قفسى از مرغان نغمهخوان به همچشمى با چهچههاى او برخاستهاند.
ــ سلام آقاى روبو، شما به پاریس آمدهاید؟ ها، بله فهمیدم از بابت درگیرىتان با رئیس کل.
معاون رئیس ایستگاه همچنان که بار دیگر به بیرون خم مىشد توضیح داد که آن روز صبح ناچار شده است با قطار تندرو 40/6 لوهاور را ترک کند. به دستور مدیر بخش عبور و مرور، قطار به پاریس فراخوانده شده، و سخت مورد مؤاخذه قرار گرفته بود. بخت آورده بود که کارش را از دست نداده بود.
ــ خانم روبو چى؟
خانم روبو خواسته بود همراه او بیاید تا چیزهایى بخرد؛ و اکنون شوهرش در این اتاق چشم به راه او بود. هروقت به پاریس مىآمدند ننه ویکتوار کلید این اتاق را به آنها مىداد و آنها خوراکى را در آرامش و تنهایى مىخوردند و آنوقت خود آن زن نیکنفس آن پایین به کار نگهبانى از دستشویى و مستراح ایستگاه سرگرم مىشد. آن روز صبح براى آنکه اول به کارشان برسند فقط تهبندى مختصرى در مانت کرده بودند. امّا اکنون ساعت نزدیک سه بود و او داشت از گرسنگى هلاک مىشد.
هانرى که مىخواست دلپذیرتر جلوه کند چیز دیگرى پرسید :
ــ شب در پاریس مىمانید؟
ها، نه، امشب با قطار تندرو 30/6 به لوهاور برمىگشتند. خب این هم براى خودش تعطیلکى بود! این همه آدم را به زحمت مىاندازند فقط براى اینکه مختصرى گوشمالى به آدم بدهند و بعد هم یکراست برتان مىگردانند به خانه!
دو کارمند یک دم به همدیگر خیره شدند و سرها را جنباندند. اما اکنون دیگر حرفهاى همدیگر را نمىشنیدند، چون پیانو با صدایى کرکننده و دیوانهوار به صدا درآمده بود. گویا هر دو خواهر با هم صداى آن را درآورده بودند، با صداى بلند مىخندیدند و مرغان نغمهخوان را برمىانگیختند. مرد جوان به شنیدن صداى خندهى آنها سر تکان داد و به درون برگشت، و روبو را که به بالکنى چشم دوخته بود که این همه شادى و سرخوشى جوانانه از آن برمىخاست یک دم تنها گذاشت. سپس روبو سر را بلند کرد و چشمش به لکوموتیو افتاد که سرپوش بخارش را بسته بودند و سوزنبان آن را رو به پایین به سوى قطار کن مىفرستاد. آخرین پارههاى بخار سفید در ابرهاى انبوهِ دود سیاهىِ که آسمان را آلوده بود ناپدید شد. سپس او هم به درون اتاق برگشت.
روبو در برابر ساعت شماطهدار که اکنون ساعت سه و بیست دقیقه را اعلام مىکرد حرکتى حاکى از نومیدى کرد. چه کوفتى باعث شده بود سورین[7] این
همه دیر کند؟ این زن هروقت پایش به فروشگاهى مىرسید دیگر اصلا از آن بیرون نمىآمد. روبو براى انصراف خاطر از درد گرسنگى که در شکمش پیچیده بود به فکر افتاد میز غذا را بچیند. این اتاق بزرگ را با این دو پنجره خیلى خوب مىشناخت: اتاق در عینحال هم اتاق خواب، هم پذیرایى و هم آشپزخانه بود، با اثاثهاى از چوب گردو، رختخوابى با پردهى نخى قرمز رنگ، میز قفسهدار، میز گرد و جارختى نورماندى. از قفسه چند دستمال سفره، چند بشقاب، چند کارد و چنگال و دو لیوان برداشت. همهچیز پاکیزه و بىلکه بود و او انگار که سرگرم عروسکبازى باشد از این کارهاى خانگى کیف مىکرد، از سفیدى کتان لذت مى برد، زنش را بسیار دوست مىداشت و از فکر این که وقتى زن در را باز کند یکى از آن خندههاى خوش دیرینه را سر مىدهد با خود خندید. اما وقتى پاته را در بشقاب و بطرى شراب را طرف دیگر گذاشت پاک گیج شد و دور و برش را نگاه کرد. سپس به تندى دو بستهى کوچکى را که فراموش کرده بود درآورد: یک قوطى کوچک ساردین و یک تکه پنیر گرویر[8] .
ساعت زنگ نیمه نخست را زد. روبو در طول اتاق قدم مىزد و به کوچکترین صدایى به سوى پلهها برمىگشت. در طى این انتظار بیهوده خود را برابر آینه دید، ایستاد و خود را نگاه کرد. هیچ نشانى از پیرى در خود نمىدید و با آن که نزدیک چهل سالش مىشد سرخى آتشین موهاى فرفرىاش هنوز از میان نرفته بود. ریش کاملش نیز پُرپشت و مانند آفتاب روشن و بور بود. با آن قد و بالاى متوسط اما بسیار نیرومند از منظر خود خوشش آمد و از سرِ تقریبآ پهن، پیشانى کوتاه، گردن ستبر، صورت گرد و روشن خود که در میان آن یک جفت چشم درشت و زیرک مىدرخشید خشنود شد. ابروها بالاى پیشانى به هم مىرسیدند و بر آن سایهاى از حسادت مىانداختند. چون با زنى پیوند زناشویى بسته بود که پانزده سال از خودش جوانتر بود از نگاههایى که گاهگاه به آینه مىانداخت قوت قلب دوباره مىگرفت.
صداى پایى آمد و روبو بهتندى رفت و در را نیمه باز کرد؛ اما نه، یکى از زنانِ بساط روزنامهفروشى ایستگاه بود که به خانهاش در آپارتمان مجاور برمىگشت. این بود که دوباره به درون اتاق برگشت و نگاهى به جعبهى صدفنشان انداخت که روى میز پادیوارى قرار داشت. این جعبه را از قدیم مىشناخت چون هدیهى سوْرین به مادرخواندهاش ننه ویکتوار بود. همین چیز کوچک کمبها بس بود تا او را به یاد تمام ماجراى ازدواجش بیندازد. اکنون تقریبآ سه سال از این ماجرا مىگذشت. روبو اهل جنوب بود و در پلهسان به دنیا آمده بود؛ پسر یک گاریچى بود، از خدمت سربازى با درجه گروهبانى مرخص شده بود، مدتى دراز به کار باربرى در ایستگاه مانت پرداخته بود، سپس تا درجهى سرباربرى ایستگاه بَرانتَن[9] ارتقا پیدا کرده بود و همینجا بود که با همسر عزیزش که از دواَن ویل[10] آمده بود تا همراه مادموازل برت[11] ، دختر رئیس گران مُورَن[12] سوار قطار بشود آشنا شده بود. سوْرین اُبرى[13] چیزى جز این نداشت که جوانترین بچهى باغبانى بود که تا آخر عمر در خدمت خانوادهى گرانمورن به سر آورده بود. با این همه، رئیس که پدرخوانده و حامى او بود حسابى لوسش کرده بود، او را همدم دخترش کرده بود، هردو را به یک مدرسه شبانهروزى در روآن فرستاده بود و خودِ سورین چنان خوى خانمى داشت که روبو مدتى دراز به این دلخوش بود که با شور و حال کارگرى بىریخت و ناهنجار نسبت به جواهرى آبدار که از قدر و ارزشش خبر دارد او را از دور ستایش کند. این تنها ماجراى عاشقانهى زندگى اوبود. حتى اگر پولى هم در کار نبود به صرف شادى تملک او با او ازدواج مىکرد. سرانجام هنگامى که دل و جرئت پیدا کرد واقعیت از حد رؤیاهاى او فراتر رفت، زیرا گذشته از سورین و جهیزیهاى دههزار فرانکى، رئیس که اکنون بازنشسته شده و به عضویت هیئت مدیرهى کمپانى راهآهن غرب درآمده بود او را زیرِ پر و بال خود گرفت. روبو بىدرنگ پس از ازدواج به مقام معاونت رئیس ایستگاهِ لوهاور ارتقا پیدا کرد. البته آنچه به یارى او آمد گزارشهایى بود که او را کارمندى خوب، شایستهى اعتماد و در کار خود، وقتشناس اما نه چندان باهوش معرفى مىکرد و شاید همینها پذیرشِ بىدرنگ نامزدى او را براى این منصب و سرعت پیشرفتش را توجیه مىکرد. خود او ترجیح مىداد همهى اینها را مدیون همسرش بداند. زنش را مىپرستید.
روبو همچنان که قوطى ساردینها را باز مىکرد به راستى بىتاب شد. قرار بود ساعت سه همدیگر را ببینند. ممکن بود کجا باشد؟ بىشک نمىتوانست به او بگوید همهى روز را به خریدن یک جفت پوتین و نیم دوجین زیرپوش زنانه گذرانده است. همانطور که دوباره جلو آینه مىرفت متوجه ابروهاى اخمآلود و چینهاى درهم کشیدهى پیشانىاش شد. در لوهاور هرگز هیچگونه بدگمانى و نگرانى نداشت، اما در پاریس فکر همهگونه خطر، فریب و نابکارى به سرش مىافتاد؛ خون به سر و مشتهایش هجوم مىآورد، مشتهاى کارگر سابقى که هنگام هُل دادن چرخ باربرى پنجهها را گره مىکرد. باردیگر به هیئت درندهاى درآمد که از قدرت خود آگاه نبود، مىتوانست در حالت خشمِ کور، زن را درهم بشکند.
سِوِرین با همهى جوانى و سرخوشى خود در را باز کرد و به درون آمد.
ــ من آمدم… لابد فکر کردى گُم شدهام.
زن در بشاشت و طراوت بیست و پنج سالگى خود بلندبالا، باریک و بسیار نرم و نازک و با این همه پروار و کماستخوان مىنمود. در نگاه اول با آن چهرهى کشیده و دهان بزرگ که با یک رج دندانِ زیبا مىدرخشید قشنگ مىنمود. اما همچنان که نگاهش مىکردى با جادو و غرابتِ چشمهاى آبى درشتش زیر خرمنِ گیسوانى انبوه و سیاه افسونت مىکرد.
وقتى شوهرش هیچ جوابى نداد و همچنان با همان نگاه پریشان و شکآمیز که زن خوب آن را مىشناخت براندازش کرد زن به گفتهى خود افزود :
ــ تا جان داشتم دویدهام. مىدانى هیچجا اتوبوس پیدا نمىشد. من هم که نمىخواستم پول پاى تاکسى بدهم پا گذاشتم به دو… ببین چهقدر گُر گرفتهام!
روبو با خشم گفت :
ــ خب دیگر، لابد نمىخواهى باور کنم که از بُن مارشه مىآیى.
زن مانند کودکى شیرین و دوستداشتنى یکباره خود را به گردن او آویخت و دست گوشتالود کوچکِ قشنگ خود را بر دهانش گذاشت.
ــ بدذات، بدجنس، بس کن! مىدانى که دوستت دارم.
از همهى وجودش صمیمیت مىتراوید و مرد که حس کرد زن هنوز سخت صاف و ساده و زلال است تنگ در آغوشش کشید. شکها و بدگمانىهایش همیشه همینگونه به پایان مىرسید. زن خود را در آغوش او رها کرد، خوش داشت نوازش شود. مرد او را غرق بوسههایى کرد که زن پاسخى به آنها نداد، و همین مرد را بفهمى نفهمى بىتاب کرد: زن کودکى بزرگ و منفعل بود با محبتى فرزندانه که هرگز با شور و هیجانى برانگیخته نمىشد.
ــ خب، پس باید بنمارشه را حسابى خالى کرده باشى.
ــ آها، بله، همهچیز را برایت تعریف مىکنم. اما اول بگذار یک چیزى بخوریم. من دارم از تشنگى مىمیرم! اتفاقآ هدیهاى کوچولو هم براى تو خریدهام. بگو: «خواهش مىکنم هدیهى عزیزم را بده.»
زن نزدیک چهره او خندید. دستش را تا ته در جیبش کرد و چیزى را نگه داشت و بیرون نیاورد.
ــ زود بگو: «خواهش مىکنم هدیهى عزیزم را بده.»
هدیه چاقویى بود که زن آن را خریده بود تا جاى چاقویى را بگیرد که مرد گُم کرده بود و دو هفتهاى بود بابت آن مىنالید. روبو به وجد آمد و اندیشید چاقوى جدید خوشترکیبش با آن دستهى عاجى و تیغهى تابناک عالى است. بىدرنگ از آن استفاده مىکرد. زن از شادى او به شوق آمد و به شوخى او را واداشت که یک «سو» به او بدهد تا دوستىشان به هم نخورد.
ــ یالا دیگر، بیا یک چیزى بخوریم. نه، نه خواهش مىکنم پنجره را نبند، من هنوز خیلى گرمم است.
سپس زن نیز پاى پنجره به او پیوست، و چند ثانیه همانجا ماند، سر را طرف شانهى مرد خم کرد و به تماشاى گسترهى پهناور ایستگاه ایستاد. دود دم به دم زدوده مىشد و طَبَق مسین خورشید در مه پشت ساختمانهاى خیابان رُم فرومىرفت. در پایین، لکوموتیوى که خط عوض کرده بود در مسیر قطار مانت واپس مىرفت تا از هماکنون براى ساعت 25/4 وصل و آماده شود. لکوموتیو قطار را به سمت بالا به سوى سکوى زیر سقف راند و سپس از آن جدا شد. دور ترک، بنگ بنگ سپرها در ایستگاه خط سرکِل حکایت از آن داشت که چند واگن اضافى خارج از برنامه به قطار وصل مىشدند. و در میان خطها لکوموتیوِ سنگینِ یک قطارِ پرتوقف با راننده و آتشکارش که از کثافتِ سفر سیاه شده بودند تک و تنها ایستاده بود، خسته و از نفسافتاده مىنمود و فقط یک کلاف باریکِ بخار از سرپوش آن به هوا بلند بود. لکوموتیو به انتظار جادهاى صاف به طرف عقب به سوى ایستگاه باتینول متوقف مانده بود. علامتى قرمز همراه صداى تلغ ناپدید شد. لکوموتیو به حرکت درآمد.
روبو که از پنجره دور مىشد گفت :
ــ آیا دخترهاى دوورنى حسابى خوش نمىگذرانند! گوش کن ببین چطور روى پیانوهاشان مىکوبند! هانرى را همین الان دیدم، بهت سلام رساند.
سورین صدا زد :
ــ یالا بیا یک چیزى بخوریم!
زن به ساردینها حمله برد و با ولع سرگرم خوردن شد. واى، از آن یک لقمهاى که در مانت خورده بودند چه زمان درازى مىگذشت! فکر آمدن به پاریس را همیشه به سر داشت. ازشوق آزاد و بىقید بودن روى سنگفرشها پاک هیجانزده بود و هنوز ازفکر خریدهایى که در بُن مارشه کرده بود به خود مىلرزید. هر بهار همهى پسانداز زمستان را با یک خرید خرج مىکرد، ترجیح مىداد همه چیز را از همانجا بخرد و مىگفت فقط آنقدر کنار گذاشته است که بشود با آن به خانه برگشت. همچنان جویده جویده حرف مىزد البته بىآن که
حتى یک لقمه را از دست بدهد. دستآخر اندکى شرمزده و سرخ شد و جمع کل پولى را که خرج کرده بود و به بیش از سیصد فرانک سر مىزد فاش کرد.
روبو گفت :
ــ اوف !
و سرش سوت کشید.
ــ تو خوب لباس مىپوشى، لباس پوشیدنت درخور همسر یک معاون رئیس ایستگاه است، نه! امّا تو که قرار بود فقط یک دوجین زیرپوش و یک جفت پوتین بخرى.
ــ اما عزیزم نمىدانى چه چیزهاى ارزان معرکهاى خریدهام! یک پیراهن ابریشمى با نوارهاى خوشترکیب! یک کلاه با چهطرز و قوارهاى، رؤیایى است! زیردامنى آماده با والان قلابدوزى! و همه به قیمت مفت. تو لوهاور باید دو برابر همین را پاى این چیزها مىدادم…. قرار است همه را بفرستند، خواهى دید!
روبو تصمیم گرفته بود سر به سر او بگذارد، چون سورین با آن حالت سرخوشى و ذوقزدگى و نگاه دستپاچه و ملتمسانه بسیار زیبا مىشد. وانگهى این سفر و گردش بىمقدمه و ناخواسته بسیار افسونکننده از کار درآمده بود و آنها در این اتاق که بسیار دلپذیرتر از رستوران بود سراسر از آنِ همدیگر بودند. زن معمولا فقط آب مىنوشید امّا اکنون خود را رها کرده بود و بىخیال یک لیوان شراب سفید را تا ته سر کشید. قوطى ساردینها خالى شد و با چاقوى خوشدست جدید به سراغ پاته رفتند؛ کار با موفقیت پیروزمندانه همراه بود، چاقو خیلى معرکه مىبرید.
زن پرسید :
ــ حالا بگو ببینم کار تو چى شد؟ گذاشتى وراجى کنم و نگفتى کار به کجا کشید، قضیهى رئیس کل چى شد؟
مرد همهى ماجراى رفتن پیش مدیر ترافیک را تعریف کرد. هه، یک گوشمالى حسابى بود! روبو به دفاع از خودش برآمده بود و حقیقت را به او گفته
بود، گفته بود که چطور رئیس کلِ افادهاى اصرار کرده بود سگش را همراه خودش به کوپهى درجهى یک ببرد، حال آن که یک واگن درجهى دو به شکارچىها و تولهدارها و سگهایشان اختصاص پیدا کرده بود، گفته بود چطور سرانجام ماجرا به درگیرى و فحش و بد و بیراه کشیده بود. به هرحال، مدیر کوشش او را براى رعایت مقررات تأیید کرده بود، اما لبکلام بر سر حرفهایى بود که روبو ابراز آن را به گردن گرفته بود. گفته بود: «شماها همیشه ارباب نمىمانید!» دربارهى او گمان جمهورىخواهى رفته بود. بحث و جدلهایى که گشایش اجلاس 1869 را زبانزد کرده بود، و ترس مبهم از انتخابات عمومى بعدى، حکومت را حساس کرده بود، و اگر رئیس گرانمورن سفت و سخت توصیهى او را نمىکرد بىگمان منتقلش مىکردند. وانگهى همین حالا هم ناچار شده بود نامهاى مبنى بر پوزشخواهى امضا کند که گرانمورن آن را نوشته و از او خواسته بود آن را پُست کند.
سورین حرف او را برید :
ــ حالا دیدى حق با من بود که مىگفتم پیش از این که بروى و ملامت بشنوى بهتر است یادداشتى براى او بفرستم و دوتایى برویم ببینیمش. مطمئنم که حاضر است هردوى ما را ببیند.
روبو افزود :
ــ بله، خیلى خاطر تو را مىخواهد و تو کمپانى هم حسابى خرش مىرود. حالا مىشود فهمید کارمند خوب بودن چهقدر خوب است. البته بگذار بهت بگویم که از تعریف و تمجید چیزى کم نگذاشتند: ابتکار عمل چندانى در کار نبود. اما رفتار خوب، اطاعت، شجاعت ــ واقعش اینها کم چیزى نیست! خُب عشق من، البته اگر تو همسر من نبودى و گرانمورن محض دوستى با تو از قضیهى من دفاع نمىکرد کارم ساخته بود و به فلان یا بهمان ایستگاه کوچک سنگ قلابم مىکردند.
سورین به فضا خیره شد و انگار که با خودش زمزمه مىکند گفت :
ــ بله مسلمآ خرش مىرود!
سکوتى پیش آمد و زن با چشمان ماتبرده و خیره به دوردست همانجا نشست و دیگر دست به غذا نبرد. شاید روزهاى کودکى خود را در کوشک دواَنویل در چهار فرسنگى روآن به یاد مىآورد. سورین هرگز مادر خود را ندیده بود. هنگامى که پدرش، اُبرى باغبان مُرد او فقط دوازده سال داشت و از آن پس رئیس که خودش در آن زمان بیوه بود از او و همینطور دختر خودش برت با سرپرستى خواهرش خانم بوناُن[14] نگهدارى کرد؛ خانم بوناُن پیش از آن با
کارخانهدارى ازدواج کرده بود اما او نیز بیوه شده بود و اکنون صاحب این کوشک بود. برت دو سال بزرگتر از سورین بود و شش سال پس از او ازدواج کرد؛ شوهرش آقاى لاشهنه[15] از قضات دادگاه روآن و مردى خونسرد، کوتاهقامت و
رنگپریده بود. تا یک سال پیش رئیس هنوز در رأس این دادگاه بود که در حوزهى خود او قرار داشت و سپس در پایان یک دورهى کارى درخشان بازنشسته شد. رئیس که متولد 1804 بود در انقلاب 1830 به معاونت دادستان در دیْنى[16] ، سپس در فونتنبلو، بعد در پاریس و آنگاه به دادستانى در تروا[17] ، معاونت دادستان کل در رِن[18] و سرانجام به رئیس کلى در روآن رسیده بود. اکنون با داشتن چند میلیون ثروت از سال 1855 به عضویت شوراى استان درآمده و درست در روز بازنشستگى خود صاحب نشان لژیون دونور شده بود. و آنقدر که سورین مىتوانست به یاد آورد او را همیشه همانگونه دیده بود: تنومند و توپُر با موهاى کوتاه که زود به سفیدى گراییده بود ــ سفیدى زرین موهایى که روزگارى طلایى بوده است. چهرهى گردش را ریشى کوتاه دربر مىگرفت، سبیل نداشت، و به سبب چشمهاى آبى بىاحساس و بینى بزرگش مردى سختگیر مىنمود. رک و راست سخن مىگفت و در همهجا ترس و لرز مىپراکند.
روبو ناگزیر صدایش را بلند کرد و دوباره گفت :
ــ آهاى، تو چه فکرى هستى؟
زن از جا پرید و لرزهاى کوتاه تنش را فراگرفت، انگار که یکه خورده و ترسیده است.
ــ ها، چى، هیچى.
ــ از خوردن دست کشیدى، دیگر گشنه نیستى؟
ــ ها، چرا هستم… حالا مىبینى.
سپس لیوان شرابش را سر کشید و برش پاتهاى را که در بشقابش مانده بود تمام کرد. اما بعد یکه خوردند: تمام قرص نان را خورده بودند و حتى یک تکه براى پنیر نگذاشته بودند. وقتى همهچیز را زیر و رو کردند و تهماندهى یک قرص نان بیات را از پشت قفسهى بشقابهاى ننه ویکتوار بیرون کشیدند اول از تعجب فریاد کشیدند و بعد بناى خنده گذاشتند. با آن که پنجره باز بود هُرم گرما هوا را انباشته بود و سورین که هم براثر گرماى اجاق پشت سر خود و هم به خاطر این خوراک من درآوردى و وراجى هنوز خنک نشده بود، بیش از پیش سرخ مىشد و به هیجان مىآمد. فکر ننه ویکتوار یاد گرانمورن را به ذهن روبو باز آورد ــ این زن هم یکى دیگر از کسانى بود که کلى مدیون این مرد بود. ننه ویکتوار دختر که بود اغفال شده بود و پس از اینکه بچهاش را از دست داد دایهى سورین شده بود که تولدش به قیمتِ زندگى مادرش تمام شده بود؛ سپس چندى بعد با یک آتشکار راهآهن ازدواج کرد و به یمن اندک درآمدى که در پاریس از خیاطى داشت کمک خرجى جور مىکرد و زندگى را مىگرداند چون شوهرش هرچه درمىآورد ریختوپاش مىکرد. در آن هنگام بر اثر دیدارى تصادفى با دختر خواندهى خود رشتههاى پیوند دیرینه را دوباره برقرار کرد و بنابراین یکى دیگر از سایهنشینهاى رئیس شد. تازگىها نیز با پیشخدمتى در بخش بهداشتىِ دستشویى درجهى یک زنانه کارى براى خود دست و پا کرده بود که شغل بدى نبود. کمپانى سالانه فقط صد فرانک به او مىپرداخت اما تقریبآ هزار و چهارصد فرانک از بابت انعامها درمىآورد و این سواى جا و منزل جداگانهاى بود که حتى
آب گرم هم داشت. روى هم رفته وضعى بسیار رضایتبخش است. روبو حساب کرد اگر شوهر او پهکو[19] حقوق آتشکارى خود را، که با پاداش به دو هزار و هشتصد فرانک مىرسید، به جاى برباد دادن در دو سوى خط به خانه مىآورد این زوج خرج درفته بیش از چهارهزار فرانک درآمد مىداشتند و این پول دوبرابر چیزى بود که خود روبو در مقام معاون رئیس ایستگاه لوهاور درمىآورد.
روبو از سخن خود نتیجه گرفت :
ــ البته هر زنى نمىخواهد پیشخدمت دستشویى باشد. ولى خُب کار کار است.
اکنون دیگر گرسنگىشان رفع شده بود و فقط داشتند به غذا توک مىزدند و فقط محض ادامه دادن به ضیافت، پنیر را ذره ذره مىکردند و گپ و گفتشان هم رو به خاموشى گذاشته بود.
مرد گفت :
ــ راستى یادم رفت ازت بپرسم… چرا دعوت رئیس را براى یکى دو روز ماندن در دوانویل رد کردى؟
روبو در این لحظهى آسایشِ پس از غذا یاد دیدار آن روز صبحش در عمارت بزرگ خیابان روشه افتاده بود. بار دیگر خود را در اتاق مطالعهى بزرگ و ساده یافت و شنید که رئیس به او مىگوید فردا به دوانویل خواهد رفت. بعد گویى به انگیزهاى آنى پیشنهاد کرد آن شب با قطار 30/6 با آنها همراه شود و دخترخواندهاش را با خود پیش خواهرش ببرد که مدتها بود مىخواست سورین را ببیند. اما همسر روبو هزار و یک جور بهانه تراشیده بود که نمىشود.
روبو به گفتهى خود افزود :
ــ مىدانى به نظر من هیچ دلیلى ندارد به این سفر کوچک نروى. مىتوانى تا پنجشنبه آنجا بمانى و من هم حسابى به کارهایم مىرسم. راستش فکر مىکنم با وضعى که ما داریم به کمک آنها احتیاج داریم، نه؟ درست نیست لطف و
محبتشان را اینطور پس بزنیم، بخصوص که به نظرم جواب رد تو راستى راستى او را رنجاند. اگر بهت اصرار مىکردم علتش همین بود، تو هم که پایت را تو یک کفش کردى و گفتى نمىشود. بعد هم من همان را گفتم که تو گفتى اما راستش نمىدانم چرا قبول نکردى. حالا بگو ببینم چرا؟
سورین نگاه خود را از نگاه او دزدید و حرکتى از روى بىتابى کرد.
ــ و آن قت تو را تک و تنها مىگذاشتم؟
ــ این که دلیل نمىشود. از زمان ازدواجمان در این سه سال تو دوبار تنها بودهاى و یک هفتهاى را در دوانویل گذراندهاى. دلیلى ندارد که بار سوم نتوانى.
دستپاچگى سورین بیشتر شد و رویش را برگرداند.
ــ به هرحال خوش ندارم. تو هم که لابد نمىخواهى به زور وادارم کنى کارى را بکنم که از آن بیزارم، هان؟
روبو دستهاى خود را از هم گشود، انگار مىخواهد بگوید معلوم است که نمىخواهد او را وادار به هیچ کارى بکند. با این همه افزود :
ــ ببین تو دارى یک چیزى را پنهان مىکنى. نکند آخرین بار رفتار خانم بوناُن باهات بد بوده؟
واى نه، خانم بوناُن همیشه خیلى مهماننواز بوده است. او بسیار دلپذیر، بلندبالا با چهرهاى گرد و پُر، موهاى بور خوشرنگ بود و با آنکه پنجاه و پنج سال از عمرش مىگذشت هنوز زیبا بود! از وقتى بیوه شده بود، حتى هنگامى که شوهرش زند بود بیشتر وقتها دستخوش عارضهى قلبى بود. در دوانویل همه او را مىستودند و او کوشک را به صورت محلى دلپذیر براى گردهم آمدن همهى سرشناسان روآن بخصوص اهل حقوق و قضا درآورده بود. خانم بوناُن در محافل حقوقى دوستان متشخص بسیار داشت.
ــ خُب پس قبول کن که لابد خانوادهى دولاشهنه پشت چشم نازک کردهاند.
البته درست بود که برت از زمان ازدواجش با آقاى دولاشهنه دیگر در نظر او آن آدم سابق نبود. برت بیچاره، او که چندان آب و رنگى نداشت، حالا خواه به
دلیل بینى قرمزش و خواه هر چیز دیگر بسیار معمولى مىنمود! خانمهاى روآن به منزلت اجتماعى او احترام مىگذاشتند. وانگهى مردى مثل شوهر او با آن زشتى و زمختى و بوگندویى انگار براى این ساخته شده بود که زنش را سیاهبخت کند و به جنون بکشاند. اما نه، ابدآ، برت با دوست قدیمى خود بسیار خوب رفتار کرده بود و او نمىتوانست بر چیزى انگشت بگذارد و او را سرزنش کند.
ــ پس شاید از رئیس خوشت نمىآید؟
سورین که در آن لحظه آهسته و با لحنى بىحالت جواب مىداد دوباره بىتاب شد.
ــ رئیس؟ چه فکر مضحکى!
سپس با جملههاى کوتاه عصبى به سخن گفتن ادامه داد. حتى دیدار رئیس تکلیف شاقى بود. رئیس کلبهاى کوچک در باغ براى خودش در نظر گرفته بود که یک درِ آن به کوچهاى متروک باز مىشد و او بىآن که کسى خبردار شود به آنجا رفت و آمد مىکرد؛ حتى خواهرش هیچوقت دقیقآ نمىدانست که او چه روزى از راه مىرسد. رئیس درشکهاى در برانتن کرایه مىکرد و خودش آن را در تاریکى تا دوانویل مىراند و بىآنکه کسى خبردار شود دو روز در کلبه مىماند. واى نه، معلوم است که او آنجا موى دماغ آدم نمىشود.
ــ راستش این حرف را فقط براى این گفتم که تا حالا بیستبار گفتهاى که وقتى بچه بودهاى رئیس تو را مىترسانده.
ــ مرا مىترسانده! باز دارى مثل همیشه غلو مىکنى. خب البته خیلى خوشخلق نبود. با آن چشمهاى وقزدهاش چنان با جَذَبه به آدم زل مىزد که آدم آنآ چشمهایش را زیر مىانداخت، کسهایى را مىشناسم که آنقدر از شهرت او به سختگیرى و بدرفتارى وحشتزده بودند که در حضور او دست و پاشان را گُم مىکردند و به تته پته مىافتادند. ولى نه، هیچوقت به من رو ترش نمىکرد و همیشه حس مىکردم جایى در گوشهى دلش دارم.
[1] . Roubaud
[2] . Victoire
[3] . Mantes
[4] . Caen
[5] . Auteuil
[6] . Dauvergne
[7] . Sإverine
[8] . Gruyهre
[9] . Barentin
[10] . Doinville
[11] . Berthe
[12] . Granmorin
[13] . Aubry
[14] . Bonnehon
[15] . Lachesnaye
[16] . Digne
[17] . Troyes
[18] . Rennes
[19] . Pecqueux
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.