توضیحات
گزیده ای از کتاب خورشید همچنان میدمد
زن همراه او، که اسمش فرانسیس بود، آخرهای سال دوم فهمید که زیباییاش رو به زوال است، و نگرشش را نسبت به رابرت از حالت تملک و سودجویی بیپروا تغییر داد و مصمم به ازدواج با او شد. طی این مدت، مادر رابرت حدود مبلغ سیصد دلار در ماه کمکهزینه به فرزندش میداد. گمان نمیکنم که در طی دو سال و نیم رابرت کوهن به زن دیگری نظر داشت.
در آغاز کتاب خورشید همچنان میدمد می خوانیم
فصل اول
رابرت کوهن[1] زمانی قهرمان میانوزن مشتزنی بود. خیال نکنید این عنوان روی من تأثیر زیادی گذاشته است. ولی در نظر کوهن خیلی اهمیت داشت. او به هیچچیز مشتزنی نمیبالید و راستش از آن بدش هم میآمد. اما با دقت و مشقت فراوان آن را یاد گرفت تا در برابر احساس حقارت و شرمندگی نسبت به رفتاری که با او به عنوان یهودی میشد، مقابله کند. با این احساس که میتواند هرکسی را که در برابرش قد علم میکند، ناکارش کند، به آرامش درونی میرسید. پسری بود بسیار نازنین و خجالتی؛ بهجز باشگاه در هیچجا با کسی مبارزه نمیکرد. او شاگرد ارشد اسپایدر کلی بود. اسپایدر کلی به تمام شاگردان جوان خود یاد داده بود تا مثل سبکوزنها مبارزه کنند، مهم نبود که صدوپنج پوند باشند یا دویستوپنج پوند. اما بهنظر میرسید که کوهن را برای هر موقعیتی آماده میکرد. او خیلی فرز بود. کارش چنان خوب بود که اسپایدر فوراً او را به مسابقههای زیادی فرستاد. همیشه خدا هم دماغش را روی صورتش صاف میکردند. این کار باعث شد تا بیرغبتی کوهن به مشتزنی بیشتر شود. ولی بهنوعی غریب، رضایت درونی داشت و این امر به یقین زخم دماغش را بهبود میبخشید. آخرین سالی که در پرینستون بود، به مطالعه زیاد روی آورد و عینکی شد. تا آنجا که من یادم میآید هیچ یک از هم دورههایش او را به یادش نمیآورند. آنها حتا یادشان نمیآمد که او قهرمان میانوزن مشتزنی بوده است.
من به آدمهای ساده و رک، بهخصوص وقتی که داستانهایشان عین هم باشد، اعتمادی ندارم و همواره حتا بدگمان بودم که رابرت کوهن قهرمان میانوزن مشتزنی بوده باشد. شاید اسبی دماغ او را له کرده یا مادرش از چیزی ترسیده بود. ممکن است وقتی تازه پا میگرفته، به جایی خورده. ولی آخرسر کسی را پیدا کردم که از زبان اسپایدر کلی صحت موضوع را تأیید کرد. اسپایدر کلی نه تنها کوهن را فراموش نکرده بود، اغلب جویا بود که چه اتفاقی برایش افتاده است.
رابرت کوهن از طرف پدر متعلق به یکی از خانوادههای ثروتمند در نیویورک بود و از طرف مادر به خانوادهیی اصیل و شریف تعلق داشت. در مدرسه نظامی خود را برای ادامه تحصیل در پرینستون آماده کرد و در یک تیم فوتبال بازی کرد و هیچکس نسبت به او تبعیض نژادی قائل نشد. حتا کاری به مذهب او نداشتند. همین بود که هیچ فرقی با دیگران نداشت، تا اینکه به پرینستون رفت. پسری بسیار نازنین و صمیمی و خجالتی بود و همین او را ناخوشایند جلوه میداد. در مشتزنی، این را در وجودش کشت و با وجدانی معذب و دماغ لهشده از پرینستون خارج شد و با اولین دختری که در نظرش جذاب آمد، ازدواج کرد. پنج سال از ازدواجش گذشته و سه تا بچه آورده بود که پنجاه هزار دلاری را که از پدرش به ارث مانده بود از دست داد. بیشترین سهم ارث به مادرش رسید و به دلیل مصیبتهایی که از زندگی با یک زن عیانی نصیبش شد، به شرایط ناخوشایندی دچار شد و درست وقتی که تصمیم گرفت زنش را ترک کند، زنش او را ترک کرد و به سراغ یک مینیاتوریست رفت. او ماهها همت کرده بود که زنش را ترک کند، اما نتوانسته بود. چون خیلی ناجوانمردانه بود که او را از خودش براند. این بار، رفتن زنش برای او اتفاق ناگهانی، اما مفیدی بود.
از یکدیگر جدا شدند. رابرت کوهن به زندگی در کنار ساحل روی آورد. در کالیفرنیا با ادیبان نشست و برخاست کرد و چون هنوز مقداری از آن پنجاه هزار باقی مانده بود، در مدت زمان کوتاهی دست به انتشار یک نشریه هنری زد. این نشریه از کارملِ کالیفرنیا گرفته تا پراوینستونِ ماسوچست منتشر میشد. نام او در صفحه اصلی تنها سردبیری محسوب میشد که عضو هیئت مشاوره هم بود، و این موفقیت را مدیون پولش و آگاهی از علاقهاش به کار سردبیری بود. تا فهمید که هزینه مجله خیلی بالا رفته است و او مجبور است دست از انتشار آن بردارد، خیلی متأثر شد.
ولی آن موقع، نگران چیزهای دیگری هم بود. خانمی همکارش بود که در صدد بود تا از طریق مجله به موفقیتهایی دست پیدا کند. زنی بود استوار و کوهن هرگز فرصتی نکرده بود تا از دست او خلاصی یابد، هرچند حتم داشت که او را دوست دارد. این زن تا فهمید که مجله انتشار نمییابد، از کوهن دلسرد شد. تصمیم گرفت تا از فرصت موجود استفاده کند و با اصرار از کوهن خواست تا به اروپا بروند. کوهن در آنجا میتوانست به نوشتن ادامه بدهد.
آن دو به اروپا، محل تحصیل این زن آمدند و سه سال ماندند. در طول این سه سال، سال اول به سفر گذشت و دو سال بعدی را در پاریس گذراندند. رابرت کوهن دو تا رفیق پیدا کرد: براداکسس و من، براداکسس رفیق ادبی او بود و من رفیق تنیس بازی او.
زن همراه او، که اسمش فرانسیس بود، آخرهای سال دوم فهمید که زیباییاش رو به زوال است، و نگرشش را نسبت به رابرت از حالت تملک و سودجویی بیپروا تغییر داد و مصمم به ازدواج با او شد. طی این مدت، مادر رابرت حدود مبلغ سیصد دلار در ماه کمکهزینه به فرزندش میداد. گمان نمیکنم که در طی دو سال و نیم رابرت کوهن به زن دیگری نظر داشت. او کاملاً خوشبخت بود، بهجز اینکه مثل بقیه اروپاییها دوست داشت که در آمریکا زندگی کند، بهخصوص که نویسنده هم شده بود. او رمانی نوشت و آنقدر بد نبود که توجه منتقدان را جلب نکرده باشد، اما رمان ضعیفی بود. زیاد کتاب میخواند. ورق بازی میکرد، خود را با تنیس مشغول میکرد و در باشگاههای محلی مشتزنی تمرین میکرد.
اولین باری که به تصمیم زنش پی بردم، شبی بود که هر سه با هم شام میخوردیم. شام را در رستوران لَوِنو[2] خوردیم و به کافه ورسای[3] رفتیم تا قهوه بخوریم. بعد از قهوه و چند گیلاس نوشیدنی گفتم که باید بروم. رابرت پیشنهاد داد که آخر هفته دوتایی به یک سفر برویم. میخواست از شهر بیرون برود و کمی پیادهروی کند. پیشنهاد دادم که با هواپیما به استراسبورگ برویم و بعد هم پیاده برویم به «سنتاودیل» یا جای دیگری مانند «آلزاس». گفتم: «در استراسبورگ دختری رو میشناسم که میتونه شهر را بهمون نشون بده.» از زیر میز لگدی به پایم خورد. فکر کردم اتفاقی است و ادامه دادم: «دو سالِ که اونجا زندگی میکنه و اونجارو خوب بلده. دختر بینظیریه…»
دوباره لگد خوردم. به قیافه فرانسیس که دقت کردم، دیدم دندانهایش را به هم فشار میدهد و اخمهاش تو هم است.
گفتم: «بیخیال، چرا به استراسبورگ بریم؟ میتونیم به بروژ بریم یا به آردنه».
کوهن نفس راحتی کشید. دیگر لگد نخوردم. خداحافظی کردم و آمدم بیرون. کوهن گفت میخواهد روزنامه بخرد و تا جایی با من میآید. او گفت:« تو را به خدا، چرا درمورد اون دختر توی استراسبورگ صحبت کردی؟ مگه قیافه فرانسیس رو ندیدی؟»
«نه چه ایرادی داره مگه؟ اگه من یه دختر آمریکایی میشناسم که توی استراسبورگ زندگی میکنه، چه ربطی به فرانسیس داره؟»
«فرقی نمیکنه، هر دختری هم بود من نمیتونستم بیام. این یعنی سفر بی سفر».
«چرت نگو!»
«تو فرانسیس رو نمیشناسی. دخترارو نمیشناسی. ندیدی با چه قیافهیی نگاه میکرد؟»
گفتم: «خب بابا، بیا بریم سنلی.»
«ترش نکن.»
«ترش نکردم، سنلی جای خوبیه. میتونیم توی گرندسرف بمونیم و توی جنگل پیادهروی کنیم و بعد برگردیم خونه».
«عالیه، بهتر از این نمیشه.»
گفتم: «پس، فردا توی زمین تنیس میبینمت.»
او گفت: «شب بهخیر جیک[4]». بعد خواست به کافه برگردد.
گفتم: «یادت رفت روزنامه بخری.»
«راس میگی.» همراه من تا کیوسک روزنامهفروشی آمد.
روزنامه به دست پیشم برگشت و گفت: «دمغ که نیستی جیک؟»
«نه، چرا باشم؟»
گفت: «توی زمین میبینمت.»
روزنامه در دست به کافه که برمیگشت، تماشایش کردم. از او خوشم میآمد و معلوم بود که فرانسیس دست و پای او را بسته است.
[2]. L’ Avenue 2. Versaille
[4] Jake
علی –
سلام
این کتاب تجدید چاپ نمیشه ؟
خلیل عباسی –
سلام و درود از طریق اینستاگرام نگاه پیگیر تازه های چاپ مجدد باشید.