نگاه پرتگاه – چشم و چراغ 36

والری شفچوک

ترجمه : کاترینا کریکونیوک

نگاه پرتگاه داستان شگفت آوری است ، سیر و سفری روحانی برای رسیدن به مرادی که می تواند آرامش بخشد ، راهنما باشد تا بتوان در پناهش به آرامش رسید . چند نفر راهی می شوند و محنت ها می کشند و بی هراس از دشواری ها می گذرند ، اما به چیزی می رسند که سرابی بیش نیست، تهی شدن از خواسته و تلاش برای رها شدن و برگشتن ، اما راه برگشت آسان نیست ، بسیاری از آنها جان خود را از دست می دهند و تنها یک نفر از مهلکه جان سالم به در می برد .داستان به نوعی منطق الطیری مدرن است ، اما با پایانی متفاوت که برآمده از دنیایی بی بنیاد است که آرمانها در آن رنگ می بازد و رویا نقش بر آب می شود .

این اثر از ادبیات مدرن اوکراین ترجمه شده تا شاهد دریچه ای به ادبیات سرزمینی باشد که سالها در سایه مانده ، امید که شاهد آثار بیشتری از این سرزمین باشیم.

29,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 474 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

کاترینا کریکونیوک, والری شفچوک

نوع جلد

شومیز

SKU

99101

نوبت چاپ

یکم

شابک

978-964-351-792-2

قطع

رقعی

تعداد صفحه

420

سال چاپ

1394

موضوع

رمان خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

474

در آغاز کتاب نگاه پرتگاه می خوانیم :

 

 

فهرست مندرجات

 

بخش اول          5

تصميم‌گيرى مسافرت به جنگل‌هاى پوليسّيا            5

بخش دوم          15

كه در آن از همسفرانم حكايت مى‌شود      15

بخش سوم         23

كه در آن از توقف اولمان در شهر چرنياخيو حكايت مى‌شود    23

بخش چهارم      31

كه در آن داستان مسئول امور كليسايى سوزونت بازگو مى‌شود.            31

بخش پنجم         49

ادامه مسافرت          49

بخش ششم          61

حكايت راهب پاولو و ابليس      61

بخش هفتم         71

حكايت ديدار با مسافر ديگرى به نام كوزما            71

بخش هشتم        81

حكايت معجزه‌اى كه پاولو آن را در كوههاى كارپات مشاهده كرده بود    81

بخش نهم           105

حكايت ادامه سفر      105

بخش دهم         121

حكايتى درباره آشپزى به نام كاليسترات و چگونگى رفتن او به بهشت     121

بخش يازدهم     131

حكايت مرد جوانى كه همراه ما بود و ادامه مسافرت در منجلاب          131

 

بخش دوازدهم                          145

حكايت مرد جوان درباره طريقت مكتا استووپنك      145

بخش سيزدهم    161

چگونگى گذشتن ما از منجلاب   161

بخش چهاردهم                          173

حكايت جزيره‌اى كه مكتا با شاگردان خويش در آنجا سكونت داشت.       173

بخش پانزدهم    191

حكايت گفتگوى مسافرين و درك آنها از اتفاقات؛ سخنرانى سوزونت درباره…       191

بخش شانزدهم   203

حكايت آشنايى با كوتوله‌اى به نام مويسى و تعريف صحبت‌هاى شبانگاه ما            203

بخش هفدهم     233

حكايت ديدار دوم با مرد كوتوله مويسى و ماجراهايى جديد در جزيره…   233

بخش هجدهم   253

حكايت سخنرانى صبحگاهى مكتا و صبحت او با ما   253

بخش نوزدهم    273

حكايت صحبت سوزونت با شاگردهاى مكتا و كوشش او براى درك حرف‌هايى…   273

بخش بيستم         287

حكايت اقامت روز دوم ما در جزيره        287

بخش بيست و يكم                      309

چگونه سوزونت مرا از نيش مارى نجات داد و حكايت برگزارى جلسات قرائت…              309

بخش بيست و دوم                     321

حكايت پايين آمدن مكتا از ستون چوبى و انجام مراسم دينى دور جزيره و…          321

بخش بيست و سوم                    345

حكايت گذشتن ما از درياچه «چشم پرتگاه»           345

بخش بيست و چهارم                 361

حكايت گذشتن من از مرداب     361

 

 

 

 

 

 

بخش اول

 

تصميم‌گيرى مسافرت به جنگل‌هاى پوليسّيا

 

 

 

در صومعه ژتومر كه بيرون از شهر روى ساحل رود تِه تِه ريو

 

ساخته شده بود، يك ديگر را ديديم: بنده، ميخايلو واسيليه‌ويچ، بودم،

نگارنده و خوش‌نويس (همانى كه ابتدا در صومعه ده دويرتسى  نقاشى و

خطاطى مى‌كرد، سپس در په رِسوپنه تسيا انجيل را به زبان عاميانه

برگردانده بود كه بعدها اسقف كليساى اين شهر گريگورى  آن را

ويراستارى فرمودند)؛ و سوزونت، ناظر امور كليسا از كى‌يف و راهبى از

كوه‌هاى كارپات به نام پاولو ، كه براى زيارت صومعه پچرسك لاورا

 

 

به كى‌يف آمده بود، آنجا به سوزونت برخورد و سپس هر دوتايشان با هم به ژتومر رفتند، در همين شهر بود كه ما با هم آشنا شديم. در ژتومر كار نقاشى و خطاطى انجيل را از سر گرفتم اما كار به سختى پيش مى‌رفت و آن گونه كه در دويرتسى و يا پرساپنه تسيا، الهام بخش نبود، ـ به نظر مى‌آمد كه قبلا هر چيزى كه از دستم برمى‌آمده انجام داده‌ام، يعنى درونم خالى شده بود، هيچ رغبتى براى كار نداشتم، گويى دستم سبكى و مهارتش را از دست داده بود، بنابراين بعد از هر صفحه‌اى كه مى‌نوشتم، احساس خستگى مى‌كردم، انگشتانم مورمور مى‌شد و پلك‌هاى چشمانم به هم مى‌چسبيدند. ظاهرآ حالتم اينطور تعبير مى‌شد كه بايستى براى مدتى كارم را كنار بگذارم تا چاه روحم از آب معنوى پرشود، گويى آدم بدون اين آب، خشك و بى‌عرضه است و كارهاى شايسته از عهده‌اش بر نمى‌آيد، همين موضوع را با گريگورى در ميان گذاشته بودم كه او همراهم به ژتومر آمده بود، زيرا در كارمان تفاهم داشتيم. گريگورى شروع به صحبت كرد :

«درست نيست كه كار زندگى آدم را تلخ كند، آن طور كه در مصر با يهودى‌ها اتفاق افتاده بود، زيرا كه اگر كار زندگى را تلخ كند، به بردگى تبديل مى‌شود، و خدا از آن خوشش نمى‌آيد. آيا از يك برده كار ثمر بخشى بر مى‌آيد.»

گفتم:

«احساسى مى‌كنم مانند كوزه‌اى بدون آب، خالى هستم.»


جواب گريگورى تنها اين جمله بود :

«پس در فكر آب باش.»

و مرا به حال خود گذاشت.

در همان ايام خدا سوزونت و پاولو را به صومعه‌ايمان رساند. پاولو مى‌خواست به وطنش، كوه كارپات، برگردد، اما قبل از آن دوست داشت به پوليسّيا سربزند كه مردم مى‌گفتند چند وقت پيش يكى به نام مكتااستووپنك[12]  در آنجا پيدا شده كه بالاى دو تا درخت كاج نيمه بريده

براى خودش خانه‌اى درست كرده و همان‌جا دائمآ مشغول دعا به درگاه خداوند است و شهرت معجزه‌هاى او در سراسر ولايت بخش شده بود، به همين دليل مردم از همه جاى كشور براى زيارت او مى‌آمدند. پاولو هم مى‌خواست سر راه خانه‌اش پيش مكتا برود كه نه تنها او را ببيند، بلكه براى خودش شفايى بخواهد. ظاهرآ به نظر مى‌رسيد كه پاولو سوزونت را متقاعد كرد كه او را در اين مسافرت همراهى كند، زيرا سوزونت تصميم داشت درباره معجزه‌هاى مقدسين عصر جديد بنويسد، و رسم حكايت زندگانى مقدسين قديمى را بشكند، چنان‌كه خودش برايم تعريف كرده بود. اگر واقعآ خداوند به آدم‌هاى معمولى قدرت معجزه بخشد، پس قاعدتآ بايد نه تنها در زمان قديم چنين مى‌كرد، يعنى زمانى كه دين عيسى استوار مى‌شد و ميان ملت‌ها گسترش پيدا مى‌كرد، بلكه در دوران معاصر كه معجزه مثل يك قصه يا اسطوره‌اى باور نكردنى به نظر مى‌رسيد، و اعتقادات و افكار گوناگون بسيار زياد شده‌اند، نيز بايد آن را نشان مى‌داد؛ اما سوزونت گفت كه انديشه‌هاى متفاوت و متضاد بيمارى
روحى است، در دل آدم‌هايى با فكر و خيال مغشوش ترديد لانه مى‌كند، ترديد به نوبه خود بزرگ‌ترين ويرانگر ايمان است. اعتراف مى‌كنم كه حرف‌هايش بسيار مرا تحت تأثير قرار داد، زيرا من خودم از آن تيپ آدم‌هايى بودم كه خيلى وقت‌ها در اصول اوليه زندگى شك مى‌كنند و هنگامى كه اين اتفاق برايم مى‌افتاد، بى‌عرضه و بى‌حال و خواب‌آلود مى‌شدم، به‌هيچ چيزى علاقه نشان نمى‌دادم، در اين هنگام همه چيز در اين دنيا در نظرم غيرواقعى و فاقد معنا مى‌شد، همه حركات آدم‌ها را وهم گونه مى‌ديدم و پوچى را همه جا احساس مى‌كردم.

فكر نمى‌كنم شيطان از اين طريق به روح انسان راه پيدا مى‌كند، ـ اين دين مسيحيت است كه به ما دستور مى‌دهد دنيا را به‌عنوان سرايى زوال‌پذير و زودگذر و پوچ ببينيم، سرايى كه همه چيز در آن باطل اباطيل[13]  است و

همانند گياه و شكوفه‌اى است كه روزها عمر مى‌كند، تغيير شكل مى‌دهد و سريع از بين مى‌رود، سرايى كه در آن تنها يك ملكه حكومت مى‌كند كه او را مرگ مى‌نامند و هر سال، هر ماه، هر هفته، هر ساعت و هر دقيقه كنارمان حضور دارد و مواظب هر قدممان هست تا ما و كارهايمان را به خاكستر تبديل كند، اما خودش پلى بين هستى و جاودانگى شود.

موقعى كه چنين افكارى ذهنم را اشغال مى‌كنند، كار زندگى‌ام را تلخ مى‌كند و من، استاد ماهر و شناخته شده خطاطى و نقاشى، آدم تنبل و بى‌عرضه‌اى مى‌شوم كه قادر نيست انگشتش را تكان بدهد. دقيقآ در اين لحظات چشم پرتگاه در ذهنم مجسم مى‌شود، اين چشم، مثل اوهام وحشتناك، به تير و كمانى كشيده مى‌ماند كه هر لحظه ممكن است از زه جدا شود و با سوت به قلبم اصابت كند، اين چشم به سان ماه در شب، نور
مى‌افشاند و هر شعاعش مثل همان تير است، اين چشم آفتاب است در هنگام روز، كه نيزه طلايى‌اش بدن بى‌چاره‌ام را سوراخ مى‌كند، اين چشم از همه حركات و كارهايم مواظبت مى‌كند و دنبال من شناور است، اين چشم مانند عنكبوتى است كه همه جا تار تنيده و سم را آماده مى‌كند تا آن را به بدن كسى كه به تار مى‌افتد، تزريق كند، اين چشم به خواب‌هايم مى‌آيد و آنان را پاره كرده و به صورت ده‌ها تكه شيشه يك ليوان شكسته پراكنده مى‌كند، آخر سر اين چشم همان مرگ است كه نقش پلى بين زندگى و ابديت را دارد؛ اين چشم قلب من است كه دقيقه به دقيقه آرام و آرام‌تر خون را در بدنم جارى مى‌كند و جريانش را متوقف كرده و آن را به ماده ژله مانندى تبديل مى‌كند. و من خودم نيز گويى به آن ماده ژله مانند تبديل مى‌شوم كه هر لحظه ممكن است بدن لرزانم از همه فرو بپاشد استخوان‌هايم وا مى‌روند و مغزم به سان ابرى در آسمان كه رعد و برق و باران و نور آفتاب همه را با هم در خود جا مى‌دهد، سنگين است. اين چشم پرتگاه از چشم‌هاى سبز، مردان و زنان مرا نگاه مى‌كند، و من مى‌ترسم چشم بخورم؛ اين چشم مثل حيوانى مى‌ماند كه هنگامى كه به طور غيرمنتظره جلو چشمت مى‌شود، وحشت مى‌كنى، اين چشم همه جا حضور دارد و در همه چيز ديده مى‌شود. در سگى كه دندان‌هايش را نشان داده و برّ و بر تو را نگاه مى‌كند؛ در گاوى و خروسى و غازى. من با اين حالى كه دارم احساس مى‌كنم تنها احتياط و خونسردى‌ام است كه مرا در اين دنيا زنده نگه مى‌دارد. والا بدنم آب مى‌شد و به صورت مايعى متعفن روى زمين مى‌ريخت و ديگر هيچ وقت قادر نبودم آن را جمع كنم، يعنى آزاد فكر كنم و قدرت خلاقيتم را به كار بيندازم. در اين لحظات احساس مى‌كنم كه من و دنيا و كارهاى دنيوى حتى اگر الهام شده باشند، پوچى محض است.

 

ولى نه تنها اين حالت سراغم مى‌آمد. لحظات و روزها و هفته‌ها و ماه‌ها و حتى سال‌ها مى‌گذشتند كه من خودم را كاملا آدم متفاوتى مى‌يافتم. سرشار از نور آفتاب و انرژى‌اى بودم كه درهر سلول بدنم به غليان در مى‌آمد. آنگاه تيروكمان زمان به سويم پرتاب نمى‌شد، بلكه خودم آن را به طرف دنيا آزاد مى‌كردم و زه كمانم با آهنگ گوش نواز و دلچسب صدا مى‌كرد؛ آنگاه ماه مرا به وحشت نمى‌انداخت، زيرا وجود خودم را پر از نور مى‌ديدم. به نظرم مى‌آمد درختان در نور مهتاب گويى غرق شكوفه بودند و گويى مه آبى فام اسرارآميزى زمين و علف و خانه‌ها را مى‌پوشاند؛ آنگاه تابش نور جسمم را به وجد در مى‌آورد، و هر عضله و عصب بدنم بى‌چون و چرا از من اطاعت مى‌كرد؛ آنگاه چشم پرتگاه، ناظر كارها و افكارم كه در زمان زوال روحيم همه جا مرا تعقيب مى‌كرد، ناپديد مى‌شد و من خودم نقش ناظر را برعهده مى‌گرفتم، زيرا دنيا با آن همه زيبايى‌اش كه هرگز امكان ندارد، تكرار شود، مرا به حيرت مى‌انداخت و همه چيز در آن بى‌نظير و زيبا به چشمم مى‌آمد: راه پيچ پيچ و خاكى در جنگلى و تركيب رنگهاى گرم علفزارى، درخشش آب درياچه‌اى و پوشش برگ درختان، ژاله‌اى و خط شاخه درختى، تنيدگى عجيب شاخه‌ها و شكل برگى، انحناى ظريف ساقه‌هاى گياهان و رنگ‌آميزى زمين و آسمان و لباس‌هاى آدم‌ها، چشم و ابروى زنان و صداى نرم و لطيف آنها، چشم‌هاى مردان كه برق مى‌زند و بدن آدميزادى و يا حيوانى؛ آنگاه درباره فناشدن و زودگذر بودن اين دنيا فكر نمى‌كردم، زيرا زيبايى شكل‌هاى گوناگون و گذرا و منحصر به فردى را به خود مى‌گرفت، و به قدرى چيزهاى متنوع و ناشناخته لايتناهى‌اى را در خود مى‌گنجاند كه من ويژگى‌هاى ابديت را در آن مى‌يافتم و اين ابديت
نيستى نبود، بلكه خود هستى بود و آنگاه من در ابديت نيستى شك مى‌كردم، زيرا اگر باور داشته باشيم چيزى كه وجود ندارد، ابدى است، پس ارزش اين ابديت هم ناچيز خواهد بود؛ در عين حال ابديت زيبايى با نگاه كردن ديده مى‌شد و با نگاه كردن محسوس و قابل درك بود. در تار و برآمدگى بدن عنكبوت و پاهايش كه به طرز عجيب و غريبى خم شده بود، زيبايى شگفت‌انگيزى را مى‌ديدم؛ و در نظرم پر دربدن پرنده‌اى چقدر قشنگ و منظم كنار هم قرار مى‌گرفت و تا چه حدى رنگ‌آميزى آن زيبا مى‌نمود. وانگهى احساس مى‌كردم كه چشمانم هنگام تماشاى شكل‌ها و رنگ‌هاى اين دنياى زنده، مى‌لرزيدند؛ و انگشتانم قادر بودند كارهاى معجزه‌آسايى را انجام دهند و بدنم از مايه ژله مانندى كه هر لحظه ممكن بود از هم وابرود، به ظرفى براى آب حيات، تبديل مى‌شد. بيشتر از هميشه در سال  1556[14]  در ده دويرتسى اين حالت را تجربه

كردم، زمانى كه نقاشى و خطاطى انجيل را آغاز كرده بودم.

براى همه نقش‌ها و تنيدگى‌هاى خطوط كه در تزئين انجيل به كار مى‌بردم، از طبيعت الهام مى‌گرفتم. هنگامى كه مى‌خواستم شمايل را نقاشى كنم، بنابر اصول سنتى اول رنگ‌ها را روى تخته چوب زيزفون مى‌گذاشتم، اما در عين حال اختيار رنگ‌آميزى و پخش رنگ دست خودم بود، به همين دليل شمايلم، بدون اينكه به اركان صورتگرى در آن بى‌احترامى شده باشد، از ديگران متمايز بود و نور مى‌افشاند. من مواظب بودم كه قسمتى از دنياى زنده و زيباى ابدى الهى آن در نقاشى‌هايم حضور داشته باشد. بعد از آن نقاشى را روى پوست انتقال مى‌دادم كه روى پوست از قبل هم زيباتر به نظر مى‌آمد؛ هنگام خلاقيت احساس
مى‌كردم كه نور از چشمان و سرانگشتانم ساطع مى‌شد و آب حياتى كه از آن پر بودم، با هزار رنگ و خط و نقش مى‌درخشيد، حتى هر حرفى كه با دقت آن را خطاطى مى‌كردم، تجسم زيبايى ابدى بود و مرا سحر مى‌كرد، و زمانى كه خسته و كوفته بعد از كار روزانه توى تخت خواب مى‌افتادم، خوشبختى در درونم به غليان در مى‌آمد و مانند آب جويى خنك، بدنم را زنده و سرشار از انرژى مى‌كرد، و ديگر رشته رؤياهايم از هم نمى‌گسست و مانند لكه‌هاى شيشه‌اى ليوان شكسته پراكنده نمى‌شد، اما اين دنيا را با زيبايى و نورش بازسازى مى‌كرد ـ خواب‌هايم مرا به سرزمين‌هاى مرموزى مى‌برد كه در آن سايه‌هاى شَبَح زيبا را مى‌ديدم. وانگهى به رازى پى مى‌بردم كه زيبايى در درختى نهفته است و همچنان در سايه آن؛ زيبايى در گياهان نهفته است و همچنان در فضاى بين ساقه‌هايشان، زيبايى در اشياء نهفته است و همچنان در گستره هواكه با اشياء محدود شده است؛ متناوبآ زيبايى در حروف و سپيدى بين آنان، خطوط نرم نقش‌هاى عناوين[15]  و در فضاى روشن آن، ديده مى‌شود.

 

پس من در چه چيزى ترديد داشتم؟ اشكالم آنجا بود كه نمى‌توانستم درست تشخيص بدهم كه روح‌القدس چه موقعى در من نزول مى‌كرد : زمانى كه اين دنيا را دوست داشتم و يا از آن متنفر بودم، يعنى زمانى كه زيبايى‌اش مرا سرمست مى‌كرد و يا زمانى كه زيبايى نماد پوچى و بيهودگى به نظرم مى‌آمد؟ زمانى كه آتش هنر در قلبم شعله‌ور بود و من خودم زيبايى ابدى را خلق مى‌كردم و يا زمانى كه زيبايى و هنر عبث بودن زندگى را برايم تداعى مى‌كرد؟ زمانى كه چشم پرتگاه به من نگاه
مى‌كرد و يا زمانى كه ناپديد مى‌شد؛ آخر سر زمانى كه در مرگ پلى را بين اين دنياى فناپذير و ابديت مى‌ديدم و يا زمانى كه مرگ را در نقش خدمتكار ابليس نفرت برانگيز تصور مى‌كردم؟ يعنى در اين ترديد داشتم كه آيا ابليس دشمن خداوند است و يا وسيله‌اى است در دست خدا براى امتحان ما؟ آخر سر، چه كسى اين ترديد را در من برمى‌انگيخت؟

 

 

 

 

 

 

 

بخش دوم

 

كه در آن از همسفرانم حكايت مى‌شود

 

 

 

من پيش گريگورى رفتم تا برايم دعاى سفر بخواند؛ تصميم گرفتم مسير سفرم چنين باشد: اول مى‌خواستم از مكتااستووپنك ديدار كنم و معجزه‌هايش را ببينم، سپس روانه والن[16]  شوم ـ جايى كه خانواده‌ام

زندگى مى‌كردند و سر قبر پدر و مادرم بروم، از آنجا مى‌خواستم سرى به دويرتسى و په‌رِسوپنه تسيا و شايد، اُستوروگ[17]  بزنم، بعد از آن به ژتومر

برگردم. اميدوار بودم كه در راه روحيه‌ام قوى شود و من نيروى و انرژى و خاطرات جديدى را به دست بياورم تا به قول پدر روحانى گريگورى، از آب معنوى پرشوم. اسقف كمى با ترديد از من سؤال كرد:

«چرا تو به مكتا علاقه‌مند شده‌اى؟»

«مى‌گويند كه او معجزه مى‌كند».

گريگورى از پسالتر[18]  اقتباس كرد :

 

«تنها خداوند است كه معجزه مى‌كند، نه آدميزاد»

من از امثال سليمان نقل قول كردم:

«خداوند گام‌هاى آدميزاد را تعيين مى‌كند»

گريگورى در جواب من باز هم جمله‌اى از پسالتر آورد، زيرا كه ردوبدل كلمات قصار كتاب مقدس، دوست داشتنى‌ترين روش بحث ما بود :

«نبايد كه آدميزاد مغرور باشد و دامنه مسابقه با خداوند را گسترده كند».

بنا به كتاب جامعه گفتم:

«مردى هست كه محنت او با حكمت و معرفت و كاميابى است.»

«از آدم حيله‌گر و حقه‌باز بترس.»

اسقف گريگورى اين چنين گفت و برايم دعاى سفر خواند، هر چند از كلماتش مى‌توانستم بفهمم كه زياد معجزه‌هاى مكتا را باور ندارد. اما خودم دلم مى‌خواست معجزه‌هاى مكتا را ببينم تا روح گم شده‌ام از ترديد در بيايد و باز هم تجديد قدرت معنوى را تجربه كنم. دقيق‌تر بگويم من مى‌خواستم اتفاق حيرت‌انگيزى برايم بيفتد، مشتاق بودم متعجب شوم، زيرا روحم همان طور كه قبلا ذكر كرده بودم، خسته و خاموش بود. به نظر مى‌رسيد كه اسقف گريگورى چون از من باهوش‌تر و باتجربه‌تر بود، به اصل مشكلم پى برد. لبخند ظريفى روى لب‌هايش نشست و به سادگى گفت :

«خدانگهدار، برادرم! آب ساكن مى‌گندد و آب شفاف جوى را به منجلاب تبديل مى‌كند. تعجب مى‌كنم كه در ميان منجلاب دنبال جوى مى‌گردى.[19]  آب

تميز تنها در جوى روان پيدا مى‌شود.»


حرف‌هايش بسيار معنى‌دار بودند، ليكن آن زمان نتوانستم عمقش را درك كنم. همين كافى بود كه اسقف مسافرتم را منع نكرده بود؛ بنابراين با كمال ميل و شوق و اشتياق زيادى لباس سفرم را پوشيدم، دقيقآ شبيه همانى كه همراهان آينده من، سوزونت و پاولو، به تن داشتند. لباسم از پارچه ضخيمى به رنگ مشكى دوخته شده بود، چاك نداشت، اما به سان پيراهن مسئول اموركليسايى، چسبان بود، با آستين‌هاى تنگ: آن زمان‌ها مسافرين چنين روپوشى را روى لباس عادى‌اشان مى‌پوشيدند كه از زير آن اصلا پيدا نبود. روى سينه‌اشان صليب آويزان مى‌كردند و دور كمرشان كمربند چرمى و يا طناب مى‌بستند كه در پهلوى آن شيشه كوچك آب قرار داشت. پشت كوله‌اشان بقچه يا توشه و اشياء لازم را مى‌انداختند. علاوه بر اين بارانى پانچو مانند كوتاهى را پوشيدم تا در صورت ريزش باران از خيس شدنم جلوگيرى كند. توبره‌اى از پارچه زبر كتانى كه به چرم مشكى شباهت داشت، با خودم برداشتم و صندل راحتى را محكم به پاهايم بستم و كلاه مشكى گردى را با لبه پهن سرم كردم؛ در دست‌مان چوب كلفتى را گرفته كه تا شانه‌هايمان مى‌رسيد. لازم بود چنين لباسى بپوشيم، كه ديگران ببينند كه ما مسافريم و رفتارى مناسب موقعيت‌مان داشته باشند و ما بتوانيم از شر صاحب منصب‌هاى دولتى در امان باشيم كه امكان داشت ما را با آدم‌هاى مشكوك اشتباه كنند، زيرا در جاده‌ها مردم ولگرد و بى‌پناه زيادى پرسه مى‌زدند و تعداد كمى از آنها خوش نيت بودند، اين چنين ما مى‌خواستيم خودمان را از اتفاقات بدى كه در راه پيش مى‌آيد، حفظ كنيم.

مسئول امور كليسا سوزونت، مردى با هيكل بزرگ و قوى، چهل و دو سال داشت، وليكن ديگر ريشش از هر دو طرف سفيد شده بود. موهايى
پرپشت و مشكى داشت كه دماغ پهن و اردك مانند از آن بيرون مى‌زد، چشمان سياه و درخشان و نافذش شايد با درايت بيش از حد دنيا را نگاه مى‌كرد، هوش فوق‌العاده‌اى از آن ساطع مى‌شد. اين چنين ظاهر سوزونت به مردهاى سنتى و مؤمن مى‌خورد و من اول فكر مى‌كردم كه او از آن آدم‌هايى است كه بسيار به خودشان سخت مى‌گرفتند، بيشتر از آن هم به ديگران، و زمانى كه اخلاق و رفتار ديگران با اصول زندگى آنها مطابقت نداشت، با خشم آنان را سرزنش مى‌كردند (كه از نظر من گناه بزرگى است)، ولى خيلى زود خودم به اين موضوع پى بردم كه ظاهر آدميزاد تا چه حد مى‌تواند غلط‌انداز باشد. نيتش براى نوشتن «چتيى ـ مينه‌اى»[20]  خدمت در راه خدا بود، ليكن در ژتومر، زمانى كه ساعت‌هايى

را به صحبت‌هاى متقابل صميمانه مى‌گذرانديم، فهميدم كه اين نيت بيشتر به idea-fix[21]  شباهت داشت تا به قصد جدى، دليلش هم بسيار

ساده بود: سوزونت واقعآ دلش مى‌خواست متقاعد شود كه معجزه در زمان زندگى‌اش هم رخ مى‌دهد و او با دقت هرچه تمام‌تر اين معجزه‌ها را ثبت مى‌كرد، اما چون بسيار شكاك بود، داستان‌هايى را كه از ديگران مى‌شنيد، هرگز باور نمى‌كرد و خودش به جاهايى كه معجزه اتفاق مى‌افتاد، مى‌رفت و مانند مأمور شاهى، بنابر قوانين حاكم آن زمان و به طور منظم تحقيق و بازجويى مى‌كرد. سوزونت، قبل از اينكه راهب شود، حقوق‌دان بود و در دادگاه شهر، كار مى‌كرد، تا وقتى كه از دست اين دنيا به ستوه آمد و به صومعه رفت كه در راه خداوند خدمت كند. قضيه از اين
قرار بود كه زمانى كه او در دنياى جرم و خلافكارى، دعوا، كشمكش، سوءتفاهم و دروغ زندگى مى‌كرد، سرش از آن همه دردسر گيج مى‌رفت و راهبى كه براى تبليغ مسيحيت دور دنيا سفر مى‌كرد، او را متقاعد نمود كه تنها موقعى آدم مى‌تواند بى‌غرض باشد، كه همه كارهاى دنيايى راترك كند، به عبارت ديگر، زندگى كمال هستى مسيحى است، و اما كمال مسيحى تقليد زندگى عيسى است و خود عيسى كمال را در بى‌غرضى مى‌ديد؛ سوزونت همان كارى را كرد كه مسيح دستور داده بود : «برو دارايى‌ات را بفروش و به فقرا ببخش، سپس پيرو من بشو»، ـ مال و اموالش را فروخت و بخشيد، چنان‌كه پدر روحانى مسافر گفته بود: «تنها با تمرين بى‌غرضى ممكن است به كمال مطلق و يا عشق رسيد، جايى كه «من و تو» وجود دارد، صلح برقرار نمى‌شود». اما راهب سوزونت نمى‌توانست از خودش فرار كند، چون ذاتآ به قانون و حقوق تمايل داشت؛ بنابراين او هر اتفاق معجزه‌آسايى را كه رخ مى‌داد، به طور مشروح و با دقت زياد و بى‌طرفانه مورد تحقيق قرار مى‌داد، مشتاقانه مى‌كوشيد ته و توى قضيه را درآورده و بدين مطلب پى ببرد، در نتيجه بعد از بررسى موشكافانه او هر معجزه ثبت شده‌اى مشكوك به نظر مى‌رسيد، و چون به بودنش اطمينان نداشت، حقيقتآ نمى‌توانست آن را باور كند، به همين دليل فكر مى‌كنم هرگز كتابش را نخواهد نوشت، زيرا هر معجزه‌اى بايد در چهارچوب ايمان تلقى شود و نه عقل و تلفيق عقل و ايمان ناپايدار است. اين حكايت تقدس عجيب و غريب مسئول امور كليسايى سوزونت بود و به گمانم، او با پرورش اين اعتقاد كه عقل انسان بخشى از عقل عظيم خداوند است و به همين سبب بايد آن را كامل دانست، گناه مى‌كرد، هر چند در خود عهد عتيق آمده است كه آدميزاد
نبايد روى عقل خودش تكيه كند (امثال سليمان). پاولو، برعكس، عقل را كنار مى‌گذاشت و بر اين باور داشت كه همه مشكلات آدم‌ها ناشى از عقل است، زيرا تنها عقلى كه وجود دارد، عقل ايمان است، يعنى خدمت بى‌چون و چرا به خداوند. يك بار كه صحبت مى‌كرديم من اعتقاد خودم را در اين مورد با سوزونت در ميان گذاشتم، و او در دفاع از فكر خود به نقل قول عهد عتيق به سود عقل، پرداخت: زيرا خداوند عقل و معنا را مى‌دهد، زيرا عقل انسان را از شرّ دورنگه مى‌دارد (ايوب)، خود عقل از آدم مواظبت مى‌كند (امثال سليمان)، زيرا خداوند آسمان را روى پايه عقل استوار نمود و آدم عاقل كسى است كه گوش تيزش را به عقل خداوند فرا داده و از روى آن تقليد كند. در آخر وقتى كه خداوند اظهار داشت كه او عقل است و به همين دليل تمام قدرت در دست او است، آدم‌هاى احمق را به جستجوى دانش و عقل دعوت كرد (امثال سليمان)، پس انسان‌ها بايد طريقت عقل را اختيار كنند و نه حماقت را، و بى‌خود نيست كه از آدم عاقل اينقدر تعريف مى‌كنند.

سوزونت باز هم از امثال سليمان نقل قول كرد: «تحصيل حكمت از زر خالص چه بسيار بهتر است، تحصيل فهم از نقره برگزيده‌تر». «عقل براى صاحبش چشمه حيات است و علم را بر لب‌ها مى‌افزايد».

وقتى كه سوزونت اين حرف‌ها را مى‌زد، چشمانش مى‌درخشيد و من فهميدم كه نمى‌توانم او را با اعتقادات خودم همسو كنم و مكالمه را تمام كردم، هر چند در اين زمينه ترديدهاى زيادى داشتم كه: عقل ممكن است واقعى باشد و كاذب، امكان ندارد آدم هميشه قدرت تشخيص اين را داشته باشد كه عقل واقعى كجا است و عقل كاذب كجا، دست آخر
اينكه همان طور كه اراسم از روتّردام[22]  و پولس مقدس[23]  قرن‌ها قبل از او،

 

حكيمانه فرموده‌اند: عقل مى‌تواند در حماقت نهفته باشد و حماقت در عقل، و وقتى كه در دنياى غيرقابل درك ما اين همه اشياء ناشناخته وجود دارد، عقل انسان هم مثل لابيرنت[24]  راههاى بى‌نهايتى دارد كه هرگز

تمام نمى‌شود؛ عقل نگاهى به بى‌كرانه‌گى است و وحشت در مقابل آن، زيرا بى‌كرانه‌گى و همچنين خداوند را، باعقل نمى‌شود سنجيد، بنابراين راه‌هاى لابيرنت و بى‌كرانه‌گى به گمانم، خدا است.

هم صحبت ديگرم كاملا متفاوت بود. خيلى جوان نبود، سى سال داشت، اما به سان بچه بزرگى، با چشمان معصوم و مهربان و متعجب به دنيا مى‌نگريست، از همه چيز ذوق زده مى‌شد؛ وقتى كه پيش مى‌آمد چيزى نمى‌فهميد، سكوت اختيار مى‌كرد، به هيچ چيز شك نمى‌كرد و همه چيز را باور داشت. شايد او به خاطر همين متولد شده بود كه تعجب كند و به شوق بيايد و با چشمان باز به دنيا نگاه كند؛ او به چيزهايى اعتقاد داشت كه سوزونت آن را تخيلات و قصه‌هاى بچگانه مى‌ناميد. پاولو بسيار ساده مى‌انديشد: «اما پدر روحانى، همه چيز در اين دنيا واقعى است. حتى چيزهايى كه ساخته ذهن آدم‌ها است، وجود دارد. حتى بزرگ‌ترين دروغ‌هايى كه با شوخى آنها را تعريف مى‌كنند، واقعى هستند، چون وجود دارند. آدم نمى‌تواند چيزهايى را كه وجود ندارد، تعريف كند. زيرا آنچه كه نيست، تا ابدهم وجود نخواهد داشت: درباره‌اش نمى‌شود چيزى گفت. به همين دليل معجزه‌ها وجود دارند. و همان طور آدم‌هايى كه معجزه مى‌كنند.»

 

پاولو قدرت فكرى عجيب و غريبى داشت و شايد به خاطر همين او در كى‌يف با سوزونت سر دوستى را باز كرده بود؛ و در آخر با هم در اين مسافرت همراه شدند و مرا هم پيدا كردند تا بين آنها قرار بگيرم و افكار گوناگون آنها را به تعادل برسانم، هرچند بعدآ من به اين نتيجه رسيدم كه عقايدشان خيلى هم متفاوت نبودند. به علاوه اين بچه بزرگ چقدر باهوش و با معرفت بود.

من حتى فكر مى‌كردم كه ما همه راه را به بحث‌هاى پايان‌ناپذير خواهيم گذراند، ولى آنها هر دو در راه ساكت بودند، و بنابرين من هم سكوت اختيار كردم، شايد اين طور بهتر بود، زيرا ما راه مى‌پيموديم و نمى‌خواستيم نيرويمان را با صحبت هدر بدهيم ـ راه طولانى و پيچ واپيچى در پيش داشتيم كه از چمن و مزرعه و جنگل مى‌گذشت و عجيب ما را به خودش جذب مى‌كرد.

 

 

 

 

 

 

[1] . پوليسّيا (Polissya) به مجموعه جنگل‌هاى شمال اوكرائين گفته مى‌شود.

[2] . ژتومر (Zhytomyr) شهرى قديمى است كه در شمال اوكرائين قرار دارد.

[3] . Teteriv

[4] . Mykhailo Vasylyovych

[5] . Dvirtsi

[6] . Peresopnytsya

[7] . كه در زبان اوكرائينى هرهوريى (Hryhoriy) تلفظ مى‌شود.

[8] . Sozont

[9] . كارپات كوهستانى است در غرب اوكراين.

[10] . Pavlo

[11] . Kievo Pechersk Lavra صومعه‌اى است در ساحل راست شهر كى‌يف كه در قرن  15به‌وجود آمد. در قرن 19 راهب‌هاى اين صومعه تونل‌هايى را زير زمين كندند كه به آنها«غارهاى دور» و «غارهاى نزديك» مى‌گويند و در آنجا جسد موميايى شده كشيش‌هاىسرشناس و مقدسين مسيحى را قرار دادند، تا مردم بتوانند آنها را زيارت كنند. اوكرائينى‌هااعتقاد دارند كه اين جسدهاى موميايى شده داراى نيروى معجزه‌آسايى هستند كه مريض‌ها راشفا مى‌دهد.

[12] . مكتااستووپنك Mykyta Stovpnyk، استووپنك ـ كسى كه روى تير چوب زندگى مى‌كند.(«ستووپ» (Stovp) در زبان اوكرايينى به معنى تيرچوب و يا بتون است).

[13] . باطل اباطيل، در اصطلاح انجيل به معنى پوچى محض است.

[14] . تاريخ به تقويم ميلادى است.

[15] . در كتاب‌هاى قديمى‌اى كه با دست روى پوست نوشته مى‌شد، عناوين بخش‌هاى آنان رابا نقش‌هاى پيچيده تزئين مى‌كردند.

[16] . والن، به منطقه شمالى و غربى شمالى اوكرائين گفته مى‌شود.

[17] . Ostorog

[18] . Psaltyr چند سفر عهد عتيق است كه به‌صورت كتاب جدا گردآورى شده است و از  150آيه تشكيل مى‌شود. پسالتر، در مراسم عبادت خدا در كليساهاى ارتودكس بسيار مورد استفادهقرار مى‌گيرد. در قرون وسطى در مدرسه‌هاى اوكرائينى پسالتر به عنوان كتاب اصلى درسىتدريس مى‌شد.

[19] . كنايه به اينكه در شمال اوكرائين، جايى كه مكتا استووپنك سكونت گرفت، منجلاب‌هاىفراوان وجود دارد.

[20] . يكى از ژانرهاى ادبيات مذهبى ارتودكس است كه در آن سرگذشت مقدسين مسيحى باجزئيات فراوان و تفسيرات، وصف مى‌شود .(Chetyi-Mineyi)

[21] . idea fix در زبان لاتين افكار غيرقابل تغيير است.

[22] . اراسم از روتردام ـ دانشمند هلندى و اديب و فيلسوف قرن پانزدهم ميلادى است.

[23] . يكى از حواريون عيسى بود.

[24] . لابيرنت ـ بنايى مشتمل به قطعات متعددى است كه پيدا كردن مدخل آنها سخت باشد. بهاستعاره به مسئله پيچيده‌اى مى‌گويند كه حل آن بسيار مشكل است.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “نگاه پرتگاه – چشم و چراغ 36”